دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

یک شب خیلی معمولی در خانه خیلی معمولی ما


اسم این عروسکه چیه؟ جواب:" اسب آبی". اگه اسب آبیه چرا زرده؟ مگه اسب آبی زرد هم داریم؟ چرا بهش نمی‌گیم اسب زردی؟ اگه تو آب زندگی می‌کنه چرا رنگش آبی نشده؟ اسب آبی آبی هم داریم؟ بچه‌های اسب آبی آبی‌کمرنگ می‌شن؟ اسب آبی صورتی هم داریم؟ دخترای اسب آبی صورتی می‌شن؟ اسب آبی همون اسب دریاییه؟ چرا اسب آبی با اسب دریایی فرق داره؟ اسب آبی توی کدوم آب زندگی می‌کنه؟ اگه اسب آبی توی دریا زندگی بکنه اسمش میشه اسب دریایی؟ اگه اسب دریایی توی رودخونه زندگی بکنه اسمش میشه اسب رودخونه‌ای؟ اگه اسب آبی توی رودخونه زندگی می‌کنه چرا بهش نمی‌گیم اسب رودخونه‌ای؟ اسب آبی توی استخر هم زندگی می‌کنه؟ اگه اسب دریایی توی استخر زندگی بکنه اسمش میشه اسب استخری؟ بعد اگه اسب آبی بره توی دریا زندگی بکنه چجوری بفهمیم کدومشون اسب دریاییه؟ 

 پ.ن:  دست کم شبی دوتا از این چالشها داریم:)

لطفا دزد نباشید!

جناب آقا/ سرکار خانم دزد

خیلی وقیحانه هست که از مطالب وبلاگ من، بدون ذکر منبع، برای سایتت و کانال تلگرامت استفاده میکنی. متاسفانه چون منبع نوشته رو حذف میکنی کارت هیچ اسمی به جز دزدی نداره

حداقل شعور داشته باش و در مطالب دزدی دخل و تصرف نکن

شما حق نداری اسم بچه من که اینجا با عناوینی مثل :هشتاد و دو سانتی: و.... صدا میزنم به میل خودت تغییر بدی و جملات جایگزین بگذاری

یادت نره که من اول از همه یه خبرنگارم. بنابراین اگر بخوام میتونم با استناد به ماده قانونی از خودت و رسانه ت شکایت کنم

پس حد و مرز خودت رو بشناس و پاتو از گلیمت درازتر نکن

من غر میزنم. پس هنوز زنده ام


 

دفتر به جای جدید منقل شده. همه توالت‌های هر 3 طبقه فرنگی است و با اینکه دستمال و کاور یکبار مصرف هم هست، هر


 بار با عذاب و چندش می‌روم دست‌شویی. آخر یکی نیست بگوید باباجان ما ایرانی‌ها به این چیزها عادت نداریم


دست‌شویی فرنگی‌هایمان فقط توی خانه‌هایمان هست و عین مسواکمان شخصی است. حتی منزل کسی هم می‌رویم، سعی می‌کنیم


 از دست‌ شویی ایرانی میزبان استفاده کنیم. حالا توی دفتر کار یکهوووو باید با فرهنگ غربی دست و پنجه نرم کنیم؟ خب


 سختمان است دیگر


دفتر جدید دورتر است. هر روز مجبورم هزارها تومان کرایه تاکسی بدهم. آخرش هم تاخیر می‌خورم. با همه وجودم از ترافیک


 هرگز تمام نشدنی این شهر متنفرم.


دفتر جدید سرد است. دستمایم هر روز یخ می‌کند. با دستکش هم که نمی‌شود کار کرد.


دفتر جدید تاریک است. صاحبان قبلی‌اش احتمالا بنگاه سری جاسوسی داشته‌اند. وگرنه این همه بستن راه نفوذ هر گونه


 نور طبیعی با شیشه‌های صددرصد دودی چه توجیهی دارد؟


از همه بدتر اینکه میزم وسط سالن است و این یعنی تشویش و ناآرامی همیشگی. حس می‌کنم وسط یک جای شلوغ،


 میدان آزادی شاید، شاید هم چهار راه ولیعصر نشسته‌ام و اصلا احساس راحتی و امنیت روانی ندارم. دلم برای گوشه دنج و


 راحت خودم تنگ شده و خدا می‌داند با نشستن وسط چهارشنبه بازارکنار می‌آیم یا نه؟

بازگشت به زندگی

بوهای خوبی می‌آید که می‌گوید زندگی دارد مثل گذشته روی غلتک می‌افتد. جدایی نادر از سیمین را دیدم و


 طوفان آمد و زندگیم زیر و زبر شد و من بچه به بغل در کولاک و طوفان تاب آوردم، پوشک کثیف عوض کردم، شیر


 در شیشه پستانک ریختم و روزی سه مرتبه کولیک‌سید در آن دهان کوچک همیشه غران چکاندم و یادم نرفت که


 ویتامین آ.د و آهن به او بخورانم. کم‌کم طوفان آرام شد. کشوی پوشک‌ها خالی ماند، پستانک به تاریخ پیوست و


 به یاد آوردم شب‌ها می‌توان بدون هزار بار بیدار شدن، تا صبح خوابید. طوفان بعد از حدود 5 سال فروکش کرد و


 پای بساط فروشنده نشستم و شاید خیلی بیشتر از تمام کسانی که روی صندلی‌های پشت سرم نشسته


 بودند و طوفان‌زده نشده بودند، لذت بردم....

پری دریایی

دستات بوی پری دریایی میده!


اظهارات 92 سانتی بهاری خطاب به من

تناسخ مفتضحانه مامان:)

میگه: مامان یادته خیلی قدیما تو ببعی بودی؟ توی صحراها علف میخوردی و بازی میکردی؟ هی همش بع بع میکردی؟


خیلی مثلا عادی و ریلکس میگم: مگه تو یادته؟


میگه: آره. من اون موقع ها آدم بودم. خیلی باهات مهربون بودم. باهات بازی میکردم


:))


قصه دختر آلبالویی

بابا یادته اومدی مغازه منو خریدی؟ 

من آلبالو بودم. 

توی آلبالوها نشسته بودم. 

تو منو 80 تومن خریدی. 

مامان خونه منتظرت بود.

تو اومدی خونه.

مامان آلبالوها رو خورد.

من رفتم توی شکمش.

بچه شدم.

بزرگ شدم.

بعد دنیا اومدم.


راوی: 92 سانتی بانو

تازه از مهد برگشته ایم.

دست و رویش را شسته ام و تند و تند و زبر و زرنگ دارد شلوارش را در می آورد، جورابها را توی هم می پیچاند و موهایش را باز میکند.میگویم: جورابت کثیفه دخترم.

جورابها را همان جور گوله شده میبرد توی ماشین لباسشویی می اندازد.

شیر را از یخچال در می آورم.

میپرسم: امروز چطور بود؟

از کشوی لباسش شلواری سرخابی انتخاب میکند. روی یک لنگه شلوار عکس گلی را انداخته اند.

اندازه یک لیوان شیر توی قابلمه میریزم

شلوار سرخابی را سکندری خوران پایش میکند. تذکر میدهم: گل شلوار باید جلو باشه.

زیر شعله را روشن میکنم

عین رادیویی که پیچش را باز کرده ای، یکهو شروع میکند به حرف زدن: خمیر بازی کردیم. خاله محیا بهم گفت آفرین. هلیا خیارمو برداشت من گریه کردم. توی مهد خاله مینا منو دست شویی برد اما من جیش نکردم. رفتیم سرسره بازی کردیم. ناهار برنج و غذا! خوردیم. مانی اسحاقی روی دفترم خط کشید....

بقیه حرفهایش را نمیشنوم.

شیر گرم را توی لیوان باب اسفنجی خال ی میکنم و میگذارمش توی پیش دستی هلو کیتی ، کنار لیوان یک برش کیک میگذارم و پیش دستی رادستش میدهم.

 توی مغزم چندبار تکرار میکنم مانی اسحاقی! ما....نی....اس...حا...قی....ذوق میکنم. حس و حال کسی را دارم که یکهو درختی را میبیندکه به جای میوه، جورابهای رنگی رنگی میدهد. هیجان زده ام. با 92 سانت قد و بالا، سورپرایزم کرده

آخر دخترک 3 کیلویی دست و پا سوسیسی من، همانی که توی 20 روزگی مثل یک سنجاقک بود، کی یکهو اینقدر بزرگ شد که دوستانش را با اسم و فامیلی صدا میکند؟

پ.ن: ثانیه شماری میکنم برای روزی که بیاید کنارم بنشیند. برایش شیر گرم و کیک بیاورم و با آب و تاب ماجرای عاشق شدنش را زیر گوشم بگوید


خوشبخت بشو. باشه؟

میدانم برای این سوال خیلی زود است و اساسا سوال چندان مناسبی هم نیست. اما وسوسه میشوم و همین طور که دارم پوست سیب زمینی های  آب پز را میگیرم میپرسم: 92سانتی مامان. دوست داری بزرگ که شدی چکاره بشی؟

همین جور که روی میز نشسته و با چنگال، مرغهای ریش ریش شده و نخود فرنگیها و خیارشورهای نگینی را شلخته به هم میریزد و به خیال خودش کمکم میکند چند ثانیه فکر میکند و میگوید:

میخوام بزرگ که شدم خوشبخت بشم.


پ.ن: یادت نرود! خوشبخت بشو. خیلی خوشبخت. باشه؟

....

یی‌تا بچه دیگه بیاریدون
توصیه تازه همسایه بالایی به من:-/

واقعا چرا به ذهن خودم نرسیده بود یی‌تا بچه دیگه بیارم! حتی دوتا دیگه! یا سه و چهار و پنج تای دیگه!

فرشته کوچک من


میگه: مامان به نظرت من کی بال در میارم؟
میگم: آدم‌ها هیچ وقت بال در نمیارن
میگه: ولی من بال در میارم.چون میخوام پرواز کنم
!!!!

دخترکی با موبایلی در دست....


دیده که من شبا با موبایل میرم تو تخت( کتاب میخونم بخخخخدا)
حالا چند شبه موقع خواب،حتما باید با موبایل «باب استنجی» زرد خودش بره تو تخت. اگر زبونم لال موبایل« باب استنجی» دم دست نبود، کل اهالی خونه باید بسیج بشیم و این جناب زردرنگ بی ریخت بدصدا رو از زیر مبل یا پشت کابینت یا توی کشوی لباسها یا حتی اگر در ثریا باشد، پیدا کنیم تا سرکار خانوم، موبایل به دست تشریف ببرن توی تختشون:)

بحران ماهی مرده

ماهی۹۲سانتی مرد. بچه ۳ساله درکی از مرگ نداره و نمیشه خیلی منطقی درباره ش بابچه صحبت کرد. ناچار گفتم چون عید دیگه تموم شده،مامان ماهی میاد دنبالش که اونو ببره خونه‌شون.سال دیگه عید بازم ماهی کوچولو رو میاره که عید پیشمون باشه. شب وقتی۹۲سانتی خوابید، ماهی مرده رو انداختم تو سطل زباله. حالا از صبح داره میپرسه: اسم مامان ماهی چی بود؟ خونه شون کجاست؟ مامان ماهی ماشین داشت؟مامان ماهی هم مثل تو موقع رانندگی عینک میزنه؟ ماهی که پا نداره چجوری اومد خونه‌مون؟ لباس مامان ماهی چه رنگی بود؟ تو صداشو شنیدی چی میگفت؟ پس چرا ماهیم حرف میزد من صداشو نمی‌شنیدم؟ باباش هم اومده بود؟ خونه شون تو دریاست یا رودخونه؟ ماهیم فردا میره مهدکودک ماهی‌ها؟ و ....

چرا باب اسفنجی توقیف شد 4


آقای خرچنگ مالدوست حساب کتاب میکند و میبیند سود این ماه، 3 دلار از ماه قبل کمتر شده. به هول و ولا می افتد که چکار کند تا سودش بیشتر شود. تصمیم میگیرد از باب اسفنجی و آقای خرچنگ به خاطر اینکه لطف کرده و گذاشته تا در رستورانش کار بکنند پول بگیرد. باب اسفنجی ساده دل قبول میکند و میگوید: همبرگر عشق منه. من حاضرم تا آخر عمر به خاطر اینکه منو به عشقم رسوندید بهتون پول بدم آقای خرچنگ. آقای اختاپوس ژرف اندیش سعی میکند باب اسفنجی را متوجه سو استفاده آقای خرچنگ بکند. به باب اسفنجی میگوید که آقای خرچنگ حقوق اولیه و بدیهی کارگری ما را رعایت نمیکند. بنابراین برای رسیدن به حقوقمان اعتصاب میکنیم و آنقدر سرش می ایستیم تا پایه های ظلم و ستم تجارت فاسدآقای خرچنگ را از ریشه قطع کنیم.
باب اسفنجی تحت تاثیر حرفهای آقای خرچنگ قرار میگیرد و از هیجان اعتصاب کرن استقال میکند. منتها چون کلا اصل موضوع را نگرفته، مدام گند میزند. تا جاییکه روی پلاکارد اعتراضی خودش مینویسد: خرچنگ دوستت داریم. و آنقدر خرابکاری میکند که اختاپوس به او میگوید: تو یک اعتصاب کننده افتضاح هستی باب اسفنجی.
وسط هرج و مرج صورت رفته در بیکینی باتم؟باتن؟ و شروع اعتصاب ها و اعتراضهای خیابانی، آقای خرچنگ از فرصت پیش آمده به نفع خودش استفاده میکند و همه شهروندان بیکینی باتن؟باتم؟ را داخل رستوران دعوت میکند تا همبرگر بخورند و خستگی اعتصاب را از تن بیرون بکنند و شهروندان هم که تا یک دقیقه قبل در مقابل آقای خرچنگ، علیهش شعار اعتراضی میدادند، خوشحال میشوند و دوان دوان داخل رستوران میروند.
اختاپوس در تنهایی به فکر چاره می افتد تا راهی پیدا کند و شغلش در رستوران خرچنگ را پس بگیرد. اما باب اسفنجی همچنان به اعتصابش و هرج و مرج و شعار دادن ادامه میدهد. خرچنگ و اختاپوس دیدار خصوصی میکنند و دور از چشم اعتصاب کننده ها به تفاهم دوجانبه دست پیدا میکنند و به هم دست میدهند. در آن سو باب اسفنجی که سخت در جو اعتصاب و اعتراض غرق شده، رستوران خرچنگ را نابود میکند. میزها و صنلیها را میشکند. دیوارها را خراب میکند و ....در آخر، باب اسفنجی که هنوز هم نفهمیده ماجرای اعتصاب و اعتراض چه بوده به عنوان یک خرابکار معرفی میشود و در ازای ویرانی هایی که به بار آورده، موظف میشود تا آخر عمرش بدون حقوق در رستوران خرچنگ کار بکند(بیگاری بدهد

چرا باب اسفنجی توقیف شد 3

( این یک یادداشت قدیمی اس که تازه منتشر شده)

روز ولنتاین است.باب اسفنجی به دوستانش در بیکینی باتم؟باتن؟هدیه میدهد.اما چون پاتریک (که او هم یک پسر است) برایش یک دوست معمولی نیست,تصمیم میگیرد سورپرایزش کند تا خیلی خوشحال شود و به او افتخار کند
از سندی سنجاب کمک میگیرد و قرار بر این میشود که توی شهربازی,وقتی باب اسفنجی حرفهای قشنگ به پاتریک زد, سر و کله سندی پیدا شود و بالن بزرگ شکلاتی که سورپرایز باب اسفنجی برای پاتریک است را بیاورد تا باب اسفنجی آن را به پاتریک هدیه دهد.

سندی وسط عملیات، توسط عروسهای دریایی لجباز دچار مشکل میشود و نمیتواند طبق نقشه عمل کند. باب اسفنج و پاتریک در شهربازی هستند و پاتریک منتظر هدیه باب اسفنجی است. باب اسفنجی میخواهد اوضاع را مرتب کند و سعی میکند با گفتن اینکه" کادوی ولنتاینم به تو یه دست دادن محکمه"، پاتریک را از انتظار در بیاورد.

پاتریک ناراحت میشود و میگوید: من فکر میکردم برای تو یه دوست خاص هستم نه یه دوست معمولی. تو فقط میخوایی به من دست بدی؟

البته سرانجام سندی موفق میشود از دست عروسهای دریایی لجباز فرار کند و بالن شکلاتی را به شهر بازی بیاورد. پاتریک شگفت زده و سورپرایز میشود و میگوید: مطمئن بودم برای تو فقط یه دوست معمولی نیستم باب افسنجی جونم:)

بابا جان مملکت اسلامیه.چه معنی میده دوتا پسر اونم از نوع چلمن, اینقدر عشقولانگی بکنند و روز ولنتاین برای سورپرایز کردن هم نقشه بکشن؟:-) رعایت کنید.خانواده تو ماشین نشسته:-)))

چرا باب اسفنجی توقیف شد 2

پاتریک و باب اسفنجی یک نوزاد صدف دریایی پیدا میکنند.دلشان به حال صدف کوچولو میسوزد.میاورندش خانه و تصمیم میگیرند بزرگش کنند. بعد به این نتیجه میرسند بچه هم پدر میخواهد هم مادر!ولی آنها هر دوشان پسر هستند. یعنی صدف کوچولویشان به جای ی پدر و مادر، دوتا پدر دارد. تصمیم میگیرند که یکی پدر و دیگری مادر صدف بشود.
پاتریک میگوید من باباش میشم.باب اسفنجی هم با پوشیدن یک دامن نقش مامان صدف را بر عهده میگیرد.
پاتریک مثل یک پدر وظیفه شناس روزها میرد سرکار تا برای خانواده کار کند.باب اسفنجی تازه مادر شده هم نقش زنهای خانه دار را بازی میکند و سرگرم بچه و زندگیست و شبها که پاتریک می آید هی به جانش غر میزند که بچه امروز خیلی کثیف کرد و خسته شدم بس شستم و جمع کردم و من به یه استراحت نیاز دارم و ...پاتریک هم که در نقش پری- همسری غرق شده باب اسفنجی را دلداری میدهد که آره حق داری. تو به یه استراحت نیاز داری عزیزم. فردا زودتر میام و بچ رو نگه میدارم تا تو استراحت بکنی
البته هردو میگویند"مثلا" این کارها را میکنند تا بچه شان دچار کمبود نشود و فکر نکند که در خانواده ای غیر طبیعی زندگی میکند:-)
این قسمت من را عجیب یاد مساله ازدواج همجنس گرایان و بحث بر سر حق داشتن یا نداشتن فرزند خوانده برای زوجهای همجنس گرا انداخت:-)
و البته در مملکتی که رییس جمهور سابقش علنا اعلام میکند,در ایران همجنس گرا نداریم, نشان دادن کارتنی که در آن دو پسر,سرپرستی یک بچه را به عهده میگیرند, مصداق بارز"القای مفاهیم ضد ارزشی"است:-)

چرا باب اسفنجی توقیف شد 1

( این یک یادداشت قدیمی است که تازه منتشر شده)

بعد از اینکه خبر رسید پخش کارتن باب اسفنجی به دلیل"القای مفاهیم نامناسب و ضدارزشی"از شبکه های داخلی ممنوع شده, کنجکاو شدم کارتن را ببینم.دست بکار شدم و همه قسمتهایش را دانلود کردم(خداوند مرا بخاطر رعایت نکردن حق کپی رایت ببخشاید:-)
حالا روزها با هشتاد و پنج سانتی مینشینیم و آلاسکا به دست باب اسفنجی میبینیم و تازه میفهمم که چرا پخش این کارتن از شبکه های داخلی ممنوع شده!
در قسمتی که امروز دیدیم, آقای خرچنگ مال دوست حساب کتاب میکند و میبیند سود حاصل از رستوران چندان جالب نیست

فکری به سرش میزند. به باب اسفنجی و پاتریک میگوید جلوی در رستوران خرچنگ, چاه بکنند و اسمش را "چاه جادویی آرزوها" بگذارند و به اهالی بیکینی باتم ؟باتن؟بگویند که این چاه آرزوهایشان را برآورده میکند. فقط کافیست توی چاه پول بیندازند!


باب اسفنجی را هم تحت عنوان"ارتقای مقام" وا میدارد توی چاه برود و آروزهای مرم را بشنود، بعد یواشکی آنها را براورده کند و پولهایی که توی چاه می انداند را هم جمع کند.

اختاپوس بدقلق و نچسب حرص خوران فریاد میزند:آقای خرچنگ این کار سو ءاستفاده از احساسات مردمه.چاه جادویی آرزوها وجود نداره!هیچ چاهی هیچ آرزویی رو برآورده نمیکنه!!!شما دارید از مردم سو استفاده میکنید!


چقدر این چاه جادویی آرزوها آشنا به نظر میرسد!

من آمده ام وای وای

بعد از مدتها یادم آمد وبلاگی دارم و باید آپ دیتش کنم

دغدغه ها و دلمشغولیهای این مدت آن قدر زیاد بود که کلا وبلاگ عزیزم را فراموش کرده بودم

میخواهم باز هم بیایم و بنویسم

قصد دارم پستی مبسوط درباره تربیت بچه ها بدون اعمال نظرات مذهبی بنویسم( الان خیلی ها رگ گردنشان کلفت میشود)

می آیم...

دیالوگهای ماندگار

من: بابای پاییزی، نخود چیتی که توی آبگوشت نمیریزن. باید نخود سفید جاش میریختی.

بابای پاییزی: خودم میدونم نخود سفید برای آبگوشته ولی نداشتیم. مجبور شدم نخود چیتی بریزم.

من: اتفاقا نخود سفید هم داشتیم. توی اون ظرف ته کابینته.

بابای پاییزی: نه اونا نخود سفید نیستن که. نخود چشم بلبلی هستن.


ناسلامتی روی هم 36 سال هم درس خوندیم

83 سانتی خانه ما

بعد از ماه ها بلاخره وقت کردم لپ تاپم را باز کنم و حالا که دخترک خوابیده سعی میکنم یک چیزهایی بنویسم. به این امید که یک روزی بیاید اینجا را بخواند و حال و روز این روزهای من را، حال و روز این روزهای هر سه تایمان را باخبر شود

همش 83 سانت قد و بالا دارد. اما قدرت تخریب گریش بیشتر از ده تا بولدوزر است. از صبح که بیدار میشود در حال کاویدن اطرافش است. مدام میکاود و بهم میریزد و پخش و پلا میکند و در چشم به هم زدنی کل خانه و زندگی را غیر قابل سکونت میکند.

علاقه زیادی به کشوهای کابینت دارد. کشوها را با طناب به همدیگر بسته ام. البته تنها دستاورد این اقدام امنیتی این است که برای برداشتن یک دمکنی یا ظرف زردچوبه یا همزن یا هر جور خرت و پرت دیگری با اشکال رو به رو میشوم و باید هر روز کلی وقت صرف باز کردن کشوها و برداشتن یک وسیله از داخلش و مجددا بستن کشو کنم.

83 سانتی هررر روز کشوها را بهم میریزد. 7فت دست قاشق و چنگالی که وی کشوی آخر گذاشته ام را دانه به دانه بیرون میاورد، گاهی منظم و با دقت دور تا دور فرش میچیند. گاهی هم که حوصله ندارد، همین طور فله ای همه شان را پخش و پلا میکند.

بعضی صبحها که از خواب بیدار میشوم و توی خواب و بیداری چشمم به ظرفشویی می افتد، از تعداد زیاد قاشق و چنگالهای شسته شده فکر میکنم نکند دیشب کلی مهمان داشته ایم و من یادم نمی آید؟ :)

83 سانتی تازگیها توجهش به کاغذ دیواری جلب شده. هرررر روز کاغذ دیواری را بلند میکند. یک تکه اش را پاره میکند. بابای پاییزی می آید. با قلم مو و چسب چوب دیوار را وصله پینه میکند. دخترک از مراحل چسب کاری دیوار ذت میرد و با اشتیاق تماشا میکند و باز دوباره فردا همه این مراحل از سر گرفته میشود.

چند روز قبل هم همین 83 سانتی، با ماژیک شبرنگ صورتی صفایی به دیوارهای خانه پدربزرگش داد:)

یک روز که 83 سانتی تب داشت، مهد کودک نفرستادمش. همراه خودم بود و با هم باشگاه ورزشی رفتیم. یک گوشه نشسته بود و ورزش کردن خانومها را تماشا میکرد. از آن روز یاد گرفته دراز و نشست میزند. شبها که پالالا میکنیم، یک هو وسط تاریکی اتاق از روی پاهایم نیم خیز میشود و دوباره دراز میکشد و خودش قاه قاه میخندد.

هر چقدر مامان بهاری تکنولوژی گریز است، دخترک 83 سانتی بهاری از تکنولوژی های نوین استقبال میکند. عاشق حرف زدن با اسکایپ است:دی


این دختر 83 سانتی یک شورت زرد زشت دارد که با عرض شرمندگی عاشقش است. هر روز شورت زشت زردش را از کشو در می آورد و ساعتها با آن مشغول است. گاهی هر دو پایش را از یک پاچه اش بیرون می آورد. گاهی پشت و رو، گاهی بر عکس میپوشد. گاهی هم که محبت مادرانه اش به جوشش در می آید، شورت را تن پم پم طلا عروسک محبوبش میپوشاند.

مادری کردن را از همین الان بلد است. هر روز صبح پم پم طلایش را پوشک میکند. بغلش میکند. نازش می دهد. با شیشه به او شیر میدهد. می آوردش کنار تلویزیون و به او دستور میدهد کارتن ممول را نگاه کند. از بیرون که می آییم خانه،پم پم طلا را هم می آورد تا دستش را صابون بزنم. گاهی هم باید پم پم طلا را سر میز بنشانیم تا همراهمان غذا بخورد.


83سانتی چند ماهی هست که وارد مرحله جاندار پنداری شده و این یعنی از نظر روانی دارد خوب رشد میکند. یک بازی بانمک از خودش ابداع کرده. از یک ظرف فرضی یک خوراکی فرضی می آورد و هم خودش میخورد و هم از آن به من می خوراند:)) بعدش هم باید کلی از مزه خوراکی فرضی تعریف کنم

به کفش می گوید فش:) هر روز اصرار میکند که برایش "فش" بیاوردم. سوسول و قرتی است و بدون فش توی خانه راه نمی رود. البته که بدون مو شانه کردن و ادکلن زدن هم از خانه بیرون نمیرود.


برخلاف بچگیهای خودم، خوب از حق و حقوق خودش دفاع میکند. مثل من نیست که اجازه دهد بچه های دیگر به او زور بگویند و اذیتش کنند. اگر دوست نداشته باشد اسباب بازی اش را در آن لحظه به کسی بدهد، نمیدهد. قاطعانه روی حرفش می ایستد و زیر بار روز هم نمیرود.

همینها فعلا یادم می آید. خواب بر من مستولی گشته انگاری:)


هر بچه ای فرمول خودش را دارد

توصیه روان شناسان رشد بر این است که همه بچه ها در حول و حوش سه سالگی راهی مهد کودک بشوند تا مهارتیهای ارتباطی شان تکمیل شود و سازگاری و تعامل درست با دیگران را تمرین کنند.

اما این یک فرمول کلی است و ممکن است برای هر بچه ای صادق نباشد

یکی از این بچه های خارج از فرمول، دخترک بهاری من است.

دخترک بهاری از همان 2- 3 ماهگی که کم کم نسبت به محیطش هوشیار شد بسیار اجتماعی بود و نشانه های رفتاری از خود بروز میداد که گویای این حقیقت بود که داشتن رابط عمومی قوی، یکی از شاخصه های شخصیتش محسوب میشود.

وقتی توی کالسکه مینشست و بیرون میبردمش، با همه آدمهای بیرون از خانه رابطه بر قرار میکرد. از سبزی فروش و ماست بند و بقال و بزار گرفته تا دکتر و پلیس و آتشنشان، با همه خیلی سریع ارتباط میگرفت و دوست میشد.

کم کم که بزرگتر شد و توانست روی پاهای خودش تاتی تاتی کند، دستش برای دوست پیدا کرن و ابراز علاقه به مردم بازتر شد. وقتی پارک میرفتیم، دوان دوان خوش را به بچه ها میرساند، بغلشان میکرد، موهایشان را نوازش میکرد و می بوسیدشان.

البته همیشه هم این مراسم روبوسی با اهالی پارک بدون اشکال برگزار نمیشد. بعضی از بچه ها که روابط اجتماعی ضعیف تری داشتند و درونگرا بودند، شوق دخترک برای ارتباط گرفتن و دوست شدن با خودشان را پس میزدند.

آنهایی که در خانه با اشکال خشونت خانگی بیگانه نبودند، میترسیدند و به خیالشان، دخترک قصد آزار رساندن به آنها را داشت

بعضی از بچه های پرخاشگر هم دخترک را هل میدادند یا موهایش را میکشیدند

گاهی هم بعضی از والدین ناآگاه، به خیال اینکه کودکشان در معرض خطر است، مداخله میکردند و جمله های مخرب و منفی میگفتند.

از طرفی میدیدم چنین رفتارها و اتفاق هایی اثرات ویرانگری روی دخترک میگذارد، از طرف دیگر هیچ راه حلی برای پر کردن ساعات تنهایی دخترک و پیدا کردن همبازی مناسب برای او به ذهنم نمیرسید. دور بودن از خانواده و فامیل زمانی که زوج ها بچه دار میشوند، بیشتر مشکل ساز میشود.

کلاسهای مادر و کودک گزینه های خوبی میتوانستند باشند. اما جایی که من زندگی میکنم، یکی دو تا کارگاه مادر و کودک بیشتر وجود ندارد. آن هم فاصله اش تا خانه زیاد است و من نمیخواستم به جای درست کردن ابرو، بزنم چشم را هم کور کنم و خستگی ناشی از دوری راه هم به مشکلاتم اضافه شود.

با چند مشاور و افراد با تجربه و صاحب نظر صحبت کردم و سرانجام به این نتیجه رسیم با توجه به شرایط دخترک و مشکلات اخیر خودم، بهترین راه حل این است که دخترک بهاری ام راهی مهد کودک شود.

از چند تا مهد کودک دیدن کردم، با مسئولینش حرف زدم و مزایا و معایب هر کدام را فهرست کردم و آخرش مهدی را انتخاب کردم که به روش مونته سوری فعالیت میکند، مربی شیرخواره هایش بسیار با حوصله و مهربان است، هر روز برای بچه ها غذای گرم سرو میشود و هر چهارشنبه جشن با موسیقی زنده اجرا میشود

حدود سه هفته است که دخترک مهد میرود و همه چیز تا حالا عالی پیش رفته



خروسک

به نام خدا

خروسک ... است

با سپاس

بانمک خانه ما

حسابی شیطونک شده و از دیوار راست بالا میکشد. خنده بامزه و همیشگی اش, موهای دوگوشی بسته شده و ادا و اطوارهای مخصوص خودش آن قدر دلنشینش میکند که از شیطنتهایش عصبانی نمیشوم.

بعضی وقتها جیم میزند و یواشکی توی اتاق ما میرود.در را هم پشت سرش میبندد که کسی مزاحمش نشود و با خیال راحت شیطنت میکند.چندباری یواشکی نگاه کردم و دیدم بع له!خانوم ۷۸سانتی خانه ما, روی تشک خوش خواب ایستاده و دارد بپر بپر میکند!!!

خودش میداند محدوده اجاق گاز خط قرمز من است و اگر زیادی آن طرف بپلکد, دعوایش میکنم. اما هر از گاهی میرود زیر اجاق گاز و فقط در این شرایط است که داد من از شیطنتش بلند میشود.

اجاق گاز ما آینه ای است. میرود توی آینه خودش را میبیند,هی ماچ میکند,هی ناز میکند,به سرش تل میزند,باز ماچ میکند,باز ناز میکند.

 دیروز دیدم در ماشین لباسشویی را باز کرده و دارد خودش را تویش جا میدهد!!!

امروز هم دیدم که از تختش بالا کشیده, با یک پا روی لبه تخت ایستاده, میله ها را گرفته و دارد خودش را تاب میدهد و آواز میخواند.

هفته قبل که مامان بزرگ زمستانی اینجا بود, دلش بستنی خواسته. وقتی کشوی فریزر را باز کردم,۳تا بستنی برداشته و یکی را به مامان بزرگ داده,یکی را خودش برداشته و آخری را هم به من داده


دو روز قبل گاز پاک کن را از کابینت برداشته بود و کل هیکلش را گازپاک کنی کرده بود. صحنه را که دیدم اول سکته زدم,بعد تند و سریع دخترک بهاری را توی حمام گذاشتم که بشورمش. بدو بدو بیرون پریدم تا شعله غذا را کم کنم و وقتی دوباره به حمام رفتم, دیدم خودش لباسش را درآورده,توی سبد گذاشته,پوشکش را باز کرده, از توی قفسه ها شامپو ی خودش را برداشته و میخواهد خودش را بشورد!

این ها فقط یک نمای جزیی از روزهای من و دخترک بهاریست  

موی سپید

همین الان اولین تار موی سفیدم را توی سرم پیدا کردم....

هرگز منتظر این روز نبودم

شاید دنیایی دیگر

من یک مادر هستم.  مادری که روزگاری نه چندان دور خبرنگار بود. خبرنگاری و سر و کار داشتن با مطبوعات فقط شغل من نبود. بزرگترین سرگرمی و لذت زندگی ام بود. بخش بزرگی از هویت من بود. عشق زندگی من و رویای تحقق یافته کودکی ام بود

در دنیای خبرنگاری بود که بزرگ شدم. پخته شدم. کلی ویژگی منفی ام را تعدیل کردم، کلی خصلت مثبت پیدا کردم. ژرف شدم، نگاهم به زندگی، دنیا، سیاست، دین، عشق، انسان و کلا همه چیز عمیق شد. روزهای خوب دوران خبرنگاری هرگز فراموشم نمیشود.

اما این طور به نظر میرسد که در این دنیا هر چیزی تاریخ انقضایی دارد. تاریخ انقضای خبرنگاری من هم تمام شده. قبل از دنیا آمدن دخترک بهاری، آن قدر سر پر شوری داشتم که فکر میکردم بچه دو ماهه نشده، من بر میگردم پشت میز عزیزم. دوباره خبر تهیه کردنها، کنفرانسهای مطبوعاتی، کلنجار رفتن برای گرفتن وقت مصاحبه، نوشتن و نوشتن و نوشتن شروع میشود و من میشوم یک مادر/خبرنگار!

اما دنیا آدمدن دخترک بهاری همه چیز را تغییر داد. به هزار و یک دلیل دیگر نمیشود به خبرنگاری فکر کنم. انقضایش برایم تمام شده. از همه مهمتر دیگر از آن سر پر شور و نترس و بی پروا خبری نیست! جایش یک زن بیست و اندی ساله که مادر یک دخترک بهاری یک و اندی ساله است نشسته که محتاط شده. دور اندیش شده. محافظه کار شده و همه چیز را با حساب دودوتا چهار تایی پیش میبرد.


حالا که دوران خبرنگاری من تمام شده، حالا که همه خاطرات خوب و آدمهای خوب آن روزها را بسته بندی کرده ام و یک جای دلباز توی حافظه ام گذاشته ام، وقتش رسیده که کار دیگری را شروع کنم....

یک کار مادرانه، لذت بخش، لطیف و البته پر درآمد....

پیش به سوی روزهای جدید. پیش به سوی دنیای جدید


کاربرد قاشق

اصرار دارد خودش غذا بخورد

قاشق کوچولوی خودش را دستش میگیرد و به سه روش مختلف و خلاقانه با آن غذا میخورد

1- قاشق را مانند همزن دستی توی کاسه ماست خوری میچرخاند. ماست چکیده به آن میچسبد. بعد قاشق را کجکی کجکی توی دهانش میبرد و ماست چسبیده به قاشق را لیس میزند

2- قاشق را توی کاسه زیتون پرورده میکند(عاشق زیتون است و به خاطر مزه ترش رب انار دوستش دارد). با قاشق یه

ک دانه زیتون را کمی این طرف و آن طرف هل میدهد تا از بقیه زیتونها جدا شود. بعد با خیال راحت زیتون  جدا افتاده را دستش میگیرد و میخورد.

3- قاشق را توی بشقاب غذایش میگذارد. با دستش مقداری غذا توی قاشق میریزد. بعد قاشق را مثل بیل توی دستش میگیرد و خیلی سریع طوری که نصف غذا در راه سرنگون نشود توی دهانش فرو میبرد

این چیه؟

آموزش مسائل جنسی یکی از همان غولهای مرحله آخریست که اگر نکشیمش، نمیشود به مرحله بعدی برویم.

یکی از حساس ترین لحظه های مادرانه همان وقتی است که با این غول مرحله آخر رو به رو میشویم. کشتنش در کمال خونسردی و ظرافت و دقت کمی مهارت میخواهد و البته هوشیاری صد در صد!

معمولا بچه ها از 3 سالگی به بعد که مهارتهای کلامیشان افزایش پیدا میکند و درکشان از محیط و خودشان هم بالاتر میرود، درباره جنسیتشان کنجکاو میشوند و سعی میکنند از هر فرصتی برای کشف خودشان استفاده کنند.

تقبیح بچه ها در این مرحله بدترین اتفاقی است که میتواند بیوفتد و پیامد آن مشکلات رفتاری یا روحی و چه بسا ناهنجاری های جنسی در آینده است!

انکار این مسئله هم همان قدر مسخره است که بخواهیم وجود خورشید را انکار کنیم و به بچه ها بگوییم آن چیزی که در آسمان میبینی، فقط یک لامپ گنده هست!

در آموزش مسائل جنسی به بچه ها دو نکته خیلی مهم به نظر میرسد: صحت و راستی اطلاعاتی که قرار است به بچه بدهیم و کافی بودن میزان اطلاعات متناسب با سن بچه مان


در این باره نباید به چه ها دروغ بگوییم و اطلاعات تخیلی و غیرواقعی را در کله اش فرو کنیم. همین طور نباید بیشتر از درک او اطلاعات در اختیارش بگذاریم و با ورود انبوهی اطلاعات، فکرش را درگیر کنیم. کم بودن اطلاعات هم باعث میشود بچه مان برای تکیمیل پازل ذهنی خودش، دنبال کشف اطلاعات از منابع نادرست برود که این موضوع هم خودش یک تهدید جدی در راه فرزندپروری محسوب میشوذ

+++++

دقیقا یک هفته پیش، دخترک بهاری من را غافلگیر کرد و یک آن دیدم که غول مرحله آخر با قلدری رو به رویم ایستاده و دارد به من پوزخند میزند. ناخواسته در موقعیتی قرار گرفته بودم که برای رویارویی با آن آمادگی نداشتم


دخترک یک ماهی است که افتاده به "چیه چیه" گفتن. روزی هزار بار انگشت کوچکش را به همه سو دراز میکند و به همه چیز اشاره میکند و میپرسد :چیه؟چیه؟

آن روز وقتی پوشکش را باز کردم، شروع کرد به دست زدن به محدوده جنسی اش. پوشک تمیز را به یک دستش دادم و پماد را هم توی دست دیگرش گذاشتم که حواسش را غیر مستقیم پرت کنم و از او خواستم تا "اینها را برای مامان نگه دارد لطفا".

حربه ام بر خلاف همیشه اثر نکرد. دخترک پوشک و پماد را ول کرد و دوباره مشغول وارسی و کشف خودش شد. همانطور که مشغول بود، چشمش را در چشمم دوخت و خیلی جدی پرسید: این چیه؟

غافلگیر شدم. ثانیه های حساس و نفسگیری بود. انتظار نداشتم دخترک وقتی یک ساله شده من را در این موقعیت بگذارد و مجبور شوم غول مرحله آخر را بکشم

فرصت کم بود. نمیشد چیزی به دخترک نگویم. همچنان داشت خیره خیره نگاهم میکرد  منتظر بود برایش توضیح دهم که این چیز دقیقا چیست؟

خیلی جدی و در عین حال معمولی و عادی گفتم: "خوب این برای جیشه دیگه. آدما از اینجا جیش میکنن!"

دخترک قانع شد. چندبار گفت جیش...جیش...جیش... و خندید و دیگر سعی نکرد با لمس کردن بفهمد که "این چیه؟"

مشغول بازی شد و من پوشکش را بستم.


مامان بزرگ زمستانی که از سرکار برگشت، موضوع را با او در میان گذاشتم و او هم طبق شغل و رشته اش جوابی که به دخترک ادم را تایید و تحسین کرد. موضوع را با دوستان با تجربه ای که خیلی وقت است این غول مرحله آخر را شکست داده اند و دارند در مرحله های بالاتر بازی میکنند هم در میان گذاشتم و آنها هم تایید کردند که جوابی که به دخترک دادم متناسب با سن و سال و قوه درکش هم کافی و قانع کننده بود و هم درست و حقیقی.


این غول مرحله آخر را گرچه به خوبی کشتم، اما هنوز غولهای زیادی برای کشتن باقی مانده..... مادری پر است از رویارویی با غولهای مرحله آخر


پ.ن: یکی از نکات مهم در آموزش مسائل جنسی، آموزش نام صحیح یا علمی یا محاوره ای اندام جنسی به کودک است. کودک باید بداند برای طرح مشکلات یا سوالاتی که در ارتباط مستقیم با این محدوده است، از چه اسمی برای بیان منظورش استفاده کند. ما هنوز به مرحله اسم گذاری نرسیده ایم. کمی که دخترک مهارتهای کلامی اش افزایش پیدا کند، باید با این غول مرحله آخر رو به رو شویم


پ.ن2: حفظ حریم شخصی هم یکی دیگر از مسائل مهم در آموزش مسائل جنسی به کودک است. باید از همان کودکی به بچه ها یاد بدهیم هیچ کس جز مادر و پدر و دکتر حق ندارد به محدوده خصوصی اش دست بزند. آمار وحشتناک مربوط به کودک آزاری جنسی و تجاوز به بچه ها خودش دلیل محکمی است برای جدی گرفتن این موضوع

آن قدر بزرگ شده که اخبار گوش میدهد

تلویزیون دارد گزارش مبسوطی از وضعیت میرحسین موسوی نشان میدهد. در گزارش بارها تاکید میشود که دختران میر حسین موسوی خیلی وقت است از حال پدرشان خبر ندارند و حال پدرشان خوب نیست و پدرشان نیاز به درمان طولانی مدت دارد و ...

 دخترک روروئکش را میکشاند رو به روی تلویزیون و خیره میشود به اخبارگویی که آن تو نشسته.

خبر تمام میشود. دخترک سرش را بر میگراند سمت من و با چشمهایی که یک دنیا نگرانی از تویش بیرون میریزد میگوید: بابا  بابا  بابایی

درکش از خبر این بوده که حال یک بابایی خراب است و دخترش دلش برای او تنگ شده و حالا برای این بابای مریض و دختری که از او دور افتاده نگران است


قربانت بروم که این قدر بزرگ شدی که خبر گوش میکنی و حتی میتوانی آن را تفسیر هم بکنی

آیا من دارم کم کم زن مطبخی میشوم؟

آن روزها که هنوز حامله نبودم، فکر میکردم از آن مادرهایی میشوم که تا هفته قبل از زایمان سر کار میروند. بعدش هم به محض اینکه بچه 6 ماهش تمام شد دوباره سرکارشان بر میگردند و هیچ چیزی را با زندگی حرفه ای شان عوض نمیکنند.

اما حالا که در واقعی ترین روزهای مادرانه شیرجه زده ام، میبینم که چه قدر با چنین طرز فکری فاصله دارم! هزارن سال نوری...

شرایط جسمی و کاری ام جوری نبود که بشود تا هفته قبل از زایمان سر کار بروم و من حسرت بالا و پایین پریدن با شکم قلنبه و این ور و آن ور رفتن با مانتوی گشاد حاملگی و مصاحبه کردن با هن و هن و نفس تنگی برای همیشه به دلم ماند.

ماه 3 بارداری بودم که خانه نشین شدم. برای منی که همیشه قهرمانانه زندگی کرده بودم و هرگز در هیچ زمینه ای عقب ننشسته بودم شکست قابل ملاحظه ای بود. باورم نمیشد به یک دلیل خیلی ساده مثل بارداری باید با زندگی حرفه ای و اجتماعی ام خداحافظی میکردم. خدا میداند چه قدر نسبت به خودم شرمگین بودم. فکر میکردم خیلی خفت بار است که آدم توی خانه بنشیند و منتظر باشد که بچه اش دنیا بیاید. از جسمم که این قدر ناگهانی و ناجوانمردانه به من خیانت کرده بود و پشتم را اینطور بی ملاحظه خالی کرده بود عصبانی بودم.

آن روزهای سرد و زمستانی گذشت. بهار شد و بلاخره دخترک به دنیا آمد و زندگی برایم هندوانه ای شد! شیرین و خنک و آبدار و خوش رنگ و لذت بخش. روزشماری میکردم که دخترک 6 ماهه بشود تا دوباره سرکار برگردم. به خیالم 6 ماهه ها خیلی بزرگ بودند و میشد که آنها را چند ساعت در روز توی مهد کودک یا پیش پرستار گذاشت.

دخترک 6 ماهه شد و من به حقیقت بزرگی رسیدم! 6 ماهه ها هنوز خیلی خیلی کوچکتر از آنی هستند که ساعتهای بی مادری را راحت تاب بیاورند. آن قدر کوچک هستند که نمیشود با زبان منطقی برایشان توضیح داد که مادرشان برای ارتقای روحیه خودش لازم دارد که به موازات مادری کردن، زندگی حرفه ای و اجتماعی هم داشته باشد.6 ماهه ها در واقع همان نوزادان چند روزه هستند با این تفاوت که سنگین تر شده اند و بلدند غلت بزنند و صداهایی از خودشان در بیاورند و وقتی با آنها بازی میکنی بخندند. ولی دقیقا به همان اندازه نوزادها نیاز به توجه و مراقبت تمام وقت دارند.

خلاصه اینطور شد که دخترک از 6 ماهگی گذشت، 7 و 8 ماهگی را هم پشت سر گذاشت و الان فقط چند روز تا یک سالگی اش مانده. اما من هنوز سرکار نرفته ام. تبدیل شده ام به یک مادر فول تایم و این چیزی نیست که من را خوشحال نگه دارد.

البته توی خانه یک کارهایی میکنم و پولی هم در ازایش در می آورم. اما مشکلش این است که توی خانه است! یعنی آن بعد نیاز من به بودن در اجتماع را ارضا نمیکند. برایم هویت اجتماعی در پی ندارد.

احساس میکنم این موضوع دارد روی مادرانه هایم هم تاثیر میگذارد. تلخ شده ام. حوصله ام کم شده. با هر تلنگری بغض میکنم و در هم میشکنم. خدجه غرغروی درونم ظهور کرده و جل و پلاسش را وسط زندگی ام پهن کرده!

 من هیچ وقت زن خانه نبودم. هیچ وقت از خانه ماندن لذت نبردم. کار خانه و آشپزی و کدبانوگری را دوست دارم. اما دلم نمیخواهد فقط در این چیزها خلاصه شوم. من از اینکه "زن مطبخی" باشم واهمه دارم. از اینکه ندانم الان وضعیت سیاسی جامعه چطوری است میترسم. از اینکه بوی پیاز داغ و سبزی قورمه بدهم هراس دارم. از اینکه اخبار تازه های نشر را پیگیری نکنم وحشت دارم. از اینکه زنی باشم که از صبح فکر و ذکرش درگیر ریختن رخت چرک ها در ماشین لباسشویی و سبزی پاک کردن و گردگیری و بار گذاشتن چلو گوشت برای شام باشد میگریزم. همین طور از اینکه دائم در این آرایشگاه و آن پیرایشگاه باشم بدم می آید. از اینکه "فقط" دایره المعارف رنگ مو و برندهای آرایشی باشم متنفرم. از اینکه خودم را هفت قلم آرایش کنم و منتظر بنشینم تا "آقامون" تنگ غروب از در بیاید و برایش "مثلا دلبری" کنم متنفرم.

من میخواهم جزئی از اجتماع باشم. توی جامعه جایی داشته باشم. هر روز سوار مترو و بی آر تی شوم. از اینکه مردم چرا صف را رعایت نمیکنند غر بزنم. کارهایم را سر زمان بندی مشخص تحویل سردبیرم بدهم. از این و آن وقت مصاحبه بگیرم و هر هفته ای که یک گزارش اضافه تر از همیشه نوشتم، به خودم جایزه بدهم. دلم میخواهد روزها را بشمارم تا ببینم کی برج تمام میشود. بعد منتظر اس ام اسی باشم که واریز شدن حقوقم را مژده میدهد. بعد با بابای پاییزی قرار بگذاریم و جشن بگیریم و یک جای حسابی شام بخوریم. دلم میخواهد مثل گذشته هر روز صبح همه سایتهای خبری را مرور کنم.ببینم چه اتفاقاتی در مملکت افتاده. وقت های اضافه بروم توی سایت های آشپزی بگردم و غذاها و دسرهای هیجان انگیز ببینم.بعد دستورش را ذخیره کنم و یادم باشد وقتی فلانی را برای شام دعوت کردم، از آن غذا و دسر هیجان انگیز درست کنم تا حسابی ذوق کند. دلم میخواهد باز هم خبرنگار باشم. وقتی اسمم را جایی میبرند، بعدش هم اضافه کنند که ایشان خبرنگار فلان نشریه هستند. دلم میخواهد دستم توی جیب خودم باشد. پس انداز داشته باشم و با پولهایم برنامه ریزی اقتصصادی کنم.

اما هیچ کدام از اینها فعلا نمیشود. یعنی دست تنها نمیشود. اگر کسی که به بچه داری اش اطمینان داشتم دم دستم بود میشد به زندگی گذشته برگردم و از این بی هویتی و پوچی فرار کنم. اما حالا که چنین نعمتی از من دریغ شده، کاری از دستم ساخته نیست. به مهد کودک اعتمادی ندارم. حداقل برای یک بچه 1 ساله خیلی زود است که برود مهد کودک با آن خاله های بی حوصله سر و کله بزند. چیزهای وحشتناکی از مهدهای کودک میشنوم. اینکه بچه ها را کتک میزنند. به زور در حلقشان غذا میریزند. قرص خواب آور به خوردشان میدهند تا بخوابند و بازیگوشی نکنند. اینکه بچه ها را به حال خودشان رها میکنند و ممکن است وایتکس را به جای آب سر بکشند. اینکه بعد از دستشویی رفتن، لباس را به بچه ها نمی پوشانند و بچه ها کلیه هایشان سرما میخورد و .....

اصلا چرا به شنیده ها گوش بدهم؟ خودم با چشم خودم دیده ام که در مهدهای کودک با بچه ها چه قدر بد رفتاری میشود. برای تهیه گزارش آموزش صنایع دستی به کودکان، وقتی یک روز را در آن مهد کودک گذراندم دیدم که با پسر بچه ای که به اشتباه دستش را توی دماغش کرد، چطوری برخورد کردند و چطوری غرورش را بین دوستانش شکستند و چه طوری سکه یک پولش کردند و همه اعتماد به نفس و عزت نفسش را انداختند کف زمین و رویش لگد کردند. نگاه شرمنده آن پسر بچه یکی از آن صحنه هایی است که در زندگی هرگز فراموشم نمیشود. تازه آن مهد کودک یک مهد سطح بالا در بالای شهر بود! 

به پرستار هم اطمینان ندارم. آخر مگر میشود کسی را به خانه بیاورم، جگر گوشه ام را دستش بسپارم و خودم بروم دنبال زندگی حرفه ای؟ از کجا معلوم که بچه ام را اذیت نکند؟ از کجا معلوم خوب مراقبش باشد؟ از کجا معلوم با باند قاچاق بچه ها همکاری نداشته باشد؟ از کجا معلوم راست و درست باشد و چیزهای بد یاد بچه ام ندهد؟ از کجا معلوم بچه طفل معصومم را مورد تجاوز جنسی قرار ندهد؟از کجا معلوم میل روانی به بد دهنی نداشته باشد و بچه ام را فحش خور نکند؟ از کجا معلوم طفلکم را مورد کودک آزاری و شکنجه روحی قرار ندهد؟ از کجا معلوم دستش کج نباشد؟ از کجا معلوم خرافاتی و دارای اعتقادات پوسیده نباشد و این چیزها را توی مغز بچه ام فرو نکند؟ از کجا معلوم جنون آنی نداشته باشد؟ از کجا معلوم به بچه ام داروی خواب آور ندهد؟ از کجا معلوم داستان های ترسناک جن و پری برای بچه ام تعریف نکند و زبانم لال بچه ام دچار لکنت و شب اداری نشود؟ و ....


خلاصه اینکه روزهای بدی را میگذرانم. همه دلتنگی هایم بابت سرکار رفتن یک طرف، حس عذاب وجدانی که به خاطرش میکشم یک طرف دیگر. حس میکنم مادر خیلی بدی هستم که دلم میخواهد برم سرکار. حس میکنم مادر بی عاطفه و خیلی عوضی هستم که از خانه ماندن و سر و کله زدن با بچه ام و خانه داری آن طور که باید و شاید لذت نمیبرم. حس میکنم خیلی سنگدل و خودخواه هستم که به چیزهای دیگری به جز بچه ام فکر میکنم و این خیلی حیوانی است که زور غریزه مادری ام به بقیه خواسته های روحی ام نمی چربد. حس میکنم باداشتن چنین دغدغه های فکری و آرزوهایی دارم به بچه ام خیانت میکنم و آن طور که شایسته است در خدمتش نیستم و برایش مادری نمیکنم. فکر میکنم مادر بدی هستم. خیلی بد...



پ.ن: کار خوب با حقوق و مزایای عالی و نزدیک خانه ما با ساعت کاری کم سراغ ندارید؟:دی

اعتماد به نفس مادری

یادم می آید آن روزهای بعد از زایمان، یک شب هراسان رفتم پیش مامان. مامان داشت اوضاع آشپزخانه را سر و سامان میداد. بابا هم داشت ظرفها را میشست. با یک حالت بدبخت مآبانه ای گفتم: مامان، داره تکون میخوره.

مامان حتی سرش را هم بالا نگرفت و خیلی عادی گفت:خوب بایدم تکون بخوره. عروسک که نیست

عاجزانه زار زدم:فکر کنم گرسنه باشه. چیکار کنم؟

مامان همان جوری که کارهایش را میکرد با آرامش گفت: خوب برو شیرش بده


5-6 روزه بود که برای اولین بار بالا آورد. کسی توی اتاق نبود. وقتی دیدم دور لبش از شیری که بالا آورده سفید شده جیغ زدم. آن قدر جیغ هیستریک کشیدم که طفلکم هم به گریه افتاد. عین احمق ها فقط جیغ میزدم و حتی به فکرم نرسیده بود با دستمال لبش را تمیز کنم


10 روزه بود که برای اولین بار قطره آ+د به او خوراندم. قطره چرب و روغنی بود و توی گلویش ماند. چشمهایش ورقلنبیده شد. نفسش بالا نمی آمد و داشت زور میزد چیزی که توی حلقش مانده را پایین بدهد. اول قرمز شد. بعد بنفش شد. آخرش هم داشت متمایل به سرمه ای میشد که بحران با فرو دادن قطره پایان یافت.من  آن قدر ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم جیغ های هیستریک بزنم. فقط با چشمهای گشاد زل زده بودم به او و تقلایش و تغییر رنگش را تماشا میکردم


حالا اما همه چیز فرق کرده. دیگر از تکان های کوچکش نمیترسم. حتی از تکانهای بزرگش که چندبار منجر به سقوطش از روی مبل و میز و تخت شده هم نمیترسم. الان خوب میدانم کی گرسنه اش میشود و باید به او چه بخورانم تا سیر شود. اتوماتیک وار ساعت گرسنگی اش را میدانم. شبها سر همان ساعت بیدار میشوم. توی خواب و بیداری به اتاقش میروم. با چشم نیم بسته بغلش میکنم و شیرش میدهم تا سیر شود. دوباره سرجایش میگذارم و عین یک خوابگرد قهار به تختم بر میگردم.

حالا خوب میدانم که وقتی بچه ای بالا می آورد باید چه کار کرد و البته هزاران راه عاقلانه تر از جیغ های هیستریک برای این موضوع وجود دارد. خوب میدانم چطور آروغ بچه های زیر 3 ماه را بگیرم تا دیگر شیر را برنگردانند. حتی یاد گرفته ام اگر بچه های مستعد استفراغ کردن را روی سطح شیبدار بخوابانم کمتر بالا می آورند. و البته حواسم جمع است که بچه های زیر 6 ماه- چه آنهایی که شیر بالا می آورند و چه آنهایی که بالا نمی آورند، مبادا طاقباز بخوابند! 

حالا خوب یاد گرفته ام که نباید قطره آ+د معمولی به بچه ها خوراند. چون بد طعم است و کمتر بچه ای از آن مایع چرب بی مزه استقبال میکند. حالا خوب میدانم اغلب بچه ها آ+د با طعم شیر را بیشتر دوست دارند. طعم توت فرنگی یا موز هم در درجه دوم قرار دارد. حتی یاد گرفته ام نباید همه محتویات قطره چکان را یکجا در حلق بچه خالی کنم. باید صبور باشم و کم کم قطره چکان را به خورد بچه بدهم. پیشرفتم آن قدر زیاد بوده که میدانم چه طور جوری که همه یقه و لباس بچه سیاه نشود به اون قطره آهن بخورانم. حواسم جمع است بلافاصله بعد از قطره آهن به او آب بدهم و دندانهایش را با مسواک انگشتی تمیز کنم که سیاه نشود. حتی میانبر هم بلدم! اگر مسواک انگشتی خودش را گم کرده و در دسترس نیست، باپنبه یا دستمال خیس تمیز دندانهایش را تمیز میکنم.

حالا حتی در موقعیت های پیچیده تری مثل سرماخوردگی و گلودرد، اسهال، تب و یبوست هم دست و پایم را گم نمیکنم و خوب بلد شده ام سکان موقعیت را در دستم بگیرم و همه چیز را سر و سامان بدهم.

خلاصه اینکه من آن مادر بی دست و پای پارسال نیستم. در این یک سال عین خرمالویی که روی درخت می ماند رسیده ام. پخته ام. با دست و پا شده ام. معنی همه اینها این است که "اعتماد به نفس مادری" پیدا کرده ام.

اینها چیزهایی نیست که بشود از دیگران یادشان گرفت. هر چه قدر هم که درباره نگهداری از نوزاد کتاب خوانده باشی، کلاس رفته باشی، به بچه داری در و همسایه و فامیل دقت کرده باشی و از منابع مختلف اطلاعات کسب کرده باشی فایده ای ندارد. باید در واقعی ترین لحظه های مادرانه شیرجه بزنی تا کم کم راه و چاه را یاد بگیری و اعتماد به نفس مادری پیدا کنی. این اعتماد به نفس مادری حاصل همه تجربیاتی است که یک مادر از لحظه به لحظه زندگی مادرانه اش کسب میکند. اعتماد به نفس مادری چیز خوبی است. چون به یک مادر امکان لذت بردن از مادرانه هایش را میدهد. چون او را به خودباوری میرساند و اجازه میدهد اضطراب و نگرانی جایش را به لذت بردن از زندگی به یک نوزاد کوچولو و ظریف بدهد. 

من عاشق این اعتماد به نفس مادری هستم

:)

بابای همیشه در صحنه

من رو به دخترک بهاری: کی دوست داره بستنی بخوره؟

دخترک بهاری با ذوق: بابا بابا



من رو به دخترک بهاری: کی دوست داره مامان یه عالمه بوسش بکنه؟

دخترک بهاری بلافاصله: بابا بابا



من رو به دخترک بهاری و با یه اخم ساختگی: کی باز این دستمال کاغذی ها رو ریز ریز کرده و ریخته وسط اتاقش؟

دخترک بهاری با قاه قاه خنده: بابا بابا


خداحافظی

داریم مادر و دختری میرویم مهمانی. از پخش تاکسی صدای خواننده مرحومه می آید که با سوز و گداز میخواند:روزهای روشن خداحافظ/سرزمین من خداحافظ. دخترک بهاری دستش را می آورد بالا و از صمیم قلب شروع میکند به بای بای کردن


دارم با یک شخص رودربایستی دار تلفنی صحبت میکنم. مکالمه رسمی و اداری است. آخرش میگویم: روزتون به خیر و خدانگهدار. دخترک بهاری باب اسفنجی را رها میکند. سرش را بالا میگیرد و شروع میکند به بای بای کردن


رادیو روشن است. مجری برنامه میگوید: از اینکه برنامه ما را انتخاب کردید از شما سپاسگزاریم و شما را به خدای بزرگ میسپاریم. خدانگهدار. دخترک بهاری دستهایش را توی هوا تاب میدهد و قدرشناسانه با صدای مجری بای بای میکند.

تغییر جنسیت

وقتی موهای دخترک بهاری آن قدر بلند شد که مدام توی چشمش میرفت، مجبور شدم کمی جلوی موهایش را کوتاه کنم.

(سخت ترین کاری بود که در همه زندگی انجامش دادم)

حالا پسر همسایه طبقه ششمی، همان پسرک کوپول دوست داشتنی که بی نهایت شبیه "هاردی" است برای دیدن دخترک بهاری آمده خانه مان

با یک لحن نگران و خجالت زده صدایم میکند و میگوید: تو رو خدا مراقب بچه تون باشید. داره کم کم شبیه پسرها میشه ها! یه وقت پسر نشه!


پ.ن: آموزش مسائل جنسی به کودکان یکی از مهترین موضوعاتی است که پدر و مادرها باید با آن جدی برخورد بکنند و از همان کودکی متناسب با سن و سال کودک، مسئله تفاوت های جنسی را برایش توضیح دهند. این مسئله همان قدر که مهم است، دشوار هم به نظر میرسد.

جشن حمام

از وقتی دخترک بهاری یاد گرفته خوب و محکم و مسلط بنشیند، حمام رفتن های ما به یک جشن باشکوه و بازی مفرح تبدیل شده

وان را پر از آب میکنم، یک تیوپ بادی دور کمر دخترک می اندازم و جوجه اردکهای پلاستیکی اش را توی وان رها میکنم. دخترک شناکنان دنبال جوجه ها می افتد و شکارشان میکند و از فرط خوشحالی جیغ میکشد و با دستهای کوچولویش روی آب مشت میکوبد و بعد به سمت هم آب میپاشیم و جیغ میکشیم و از لپ همدیگر بوس های خیس بر میداریم و آواز میخوانیم و همیدیگر را بغل میزنیم و جست و خیز میکنیم و کلی به هر دویمان خوش میگذرد


آیا شما به سندروم منفعل بودن مبتلا هستید!

برام جالبه که مهمترین پستم توی این وبلاگ اصلا بازتاب نداشته!


هر چی فکر میکنم دغدغه ای مهمتر و بزرگتر و چالشی اساسی تر از آلودگی هوا نمیبینم! 

هوای آلوده یعنی زمین آلوده، یعنی مزرعه آلوده، یعنی غذای آلوده، یعنی آب آلوده، یعنی بدن ناسالم، یعنی بیماری

یعنی تخریب محیط زیست، یعنی اختلال در چرخه فصول، یعنی تخریب میراث فرهنگی و آسیب بناها و محوطه های تاریخی، یعنی مرگ تدریجی یک رویا

ولی برام خیی جالبه که چرا کسی واکنشی نشون نمیده؟

هیچ کس اعلام نکره که در فیسبوک به ما پیوسته!

هیچ کس انزجارشو از هوای دودزده اعلام نکرده!

هچ کس حاضری نزده که من هم هستم! 

هیچ کس خودشو برای شرکت در طرح های کاهش آلودگی هوا و اقدامات نمادینی که در دستور کار داریم معرفی نکرده!

هیچ کس حمایتمون نکرده!

هر چه قدر هم که سعی میکنم خوشبین باشم، متاسفانه یه چیز بد میاد توی ذهنم

و اون اینکه جامعه مون به درد "منفعل بودن" مبتلاست

شما میدنید دوای این درد چیه و از کدوم داروخونه میشه تهیه ش کنیم؟

:(

پناه بر خدا مگر میشود بچه نزایید؟

سکانس 1

شلوغ پلوغ است. بیش از 90 نفر مهمان داریم. بین آشپزخانه و پذیرایی مدام در رفت و آمد هستم و اوضاع را رصد میکنم که همه مهمانها به خوبی پذیرایی شوند. عرق از سر رو رویم میچکد و از اینکه لباسم به تنم چسبیده عذاب میکشم. همهمه و سر و صدا هم روانم را بهم ریخته. با این حال سعی میکنم لبخندم را به قوت قبل روی لبم نگه دارم. خانم "ص" را میبینم که مدتهاست به من خیره شده. ته نگاهش یک چیز چندش آور میبینم. یک چیزی شبیه به ترحم و دلسوزی بی مورد. خودم را به ندیدن میزنم و همچنان لبخندم را روی لب نگه میدارم و سعی میکنم چشمانم از خوشحالی برق بزند. به مهمانها سر میزنم و با هر کدام خوش و بش میکنم.

 خانم "ص" بی خیال نمیشود و همچنان به طرز مشمئز کننده ای روی من زوم کرده. دیری نمیگذرد که نوه اش را میبینم که دارد دامن لباسم را میکشد و میگوید: مامان بزرگم باهاتون کار داره.

دست نوه را میگیرم و با هم پیش خاتم "ص" میرویم. تا نزدیکش میشوم میپرسد: چند ساله ازدواج کردی؟ هوش و حواس برام نمونده.

بلافصله متوجه منظورش میشوم و میدانم قرار است چه بگوید! با همان لبخند اعصاب خورد کن تصنعی جواب میدهم: 5 سال. چه زود یادتون رفته!

میگوید: بخور بخواب بسه دیگه. زودتر یه بچه بیار

میخواهم بگویم هنوز از نظر روانی آمادگی نگهداری از یک انسان دیگر را ندارم. هنوز به "بلوغ مادری" نرسیده ام. اما شک دارم منظورم را خوب متوجه بشود. بنابراین به همان لبخند احمقانه مصنوعی بسنده میکنم.

خانم "ص" چشمهایش را ریز میکند و چهره ای ناراحت به خود میگیرد و میگوید: نکنه تو هم مثل عمه هات مشکل نازایی داری؟ 

به معنی نفی سر تکان میدهم. لبخند میزنم و به بهانه شربت دادن به مهمانهای تازه وارد دور میشوم.



سکانس 2

"الف" که 4 سال زودتر از من و بابای پاییزی ازدواج کرده بچه به دنیا آورده است. کلی برای بچه اش ذوق و شوق میکنم. گل و شیرینی و کادو به دست برای عرض تبریک بابت قدم نو رسیده راهی خانه شان میشویم. "الف" بازیگر خوبی نیست و نمیتواند خوب نقش بازی کند. مدام سعی میکند جوری وانمود کند که گویی احساس خاصی به بچه ندارد. شاید نگران است احساسات من بی بچه از دیدن عشق آنها جریحه بردارد و خوشبختی تازه شان را "چشم" بزنم!

 وقتی برای بچه اش غش و ضعف میروم با لحنی که بی شباهت به دوبلرهای شبکه وزین فارسی وان نیست میگوید: بچه داشتن زیاد هم اتفاق خاصی نیست. همه ش دردسره.

لابد پیش خودش فکر کرده اگر احساسات واقعی اش به بچه تازه به دنیا آمده اش را پیش من نشان بدهد دلم خواهد شکست!

خداحافظی میکنیم و از خانه شان بیرون میرویم. هنوز سر کوچه نرسیده متوجه میشوم گوشی ام را روی میزشان جا گذاشته ام. بر میگردیم.  همه ساختمانشان بوی اسفند میدهد.در را که باز میکنند حجم انبوهی از دود اسفند از در باز شده خودش را پرت میکند توی راه پله. احتمالا برای جلوگیری از چشم خوردن نیم کیلو اسفند دود کرده اند! و شاید یک شانه تخم مرغ هم شکسته اند!


سکانس 3

زنگ در خانه را میزنند. در را باز میکنم و زن همسایه طبقه چهارمی را میبینم. برایم یک کاسه آش دوغ آورده. دخترک بهاری دارد برای خودش آواز میخواند و مدام "بابا بابا بابا بابا"" میگوید و به حالت اپرا گونه جیغ میکشد. زن همسایه طبقه چهارم سرش را ملتمسانه و شکر گزارانه به سمت بالا میگیرد و همزمان میگوید: خدا رو شکر که بلاخره از این خونه هم صدای بچه شنیده میشه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر


سکانس 4

شنیده ام که "م" قصد بارداری دارد. توی یک مهمانی که هر دو دعوتیم می آید کنارم مینشیند. دارم دخترک بهاری را شیر میدهم. خودش سر صحبت را باز میکند و میگوید 7 ماه است برای بارداری اقدام کرده و هنوز اتفاقی نیوفتاده. همین طور که دارم به دخترک رسیدگی میکنم میگویم: به موقعش باردار میشی. این قدر استرس نداشته باش.

جوری که انگار دودل است چیزی بگوید یا نگوید به آهستگی میپرسد: شما این همه سال که بچه نداشتی چه درمانهایی کردی؟ به نظرت از الان برم دنبال دوا درمون؟

چشمهایم از تعجب گرد میشود. به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: من هرگز مشکلی نداشتم. فقط "نمیخواستم" بچه داشته باشم. همین

!


برای اغلب مردم باور پذیر نیست که کسی نخواهد بچه داشته باشد و به عمد جلوی بچه دار شدنش را بگیرد. هر کسی هم که بیش از یکی دو سال از ازدواجش گذشته اما هنوز بچه ای نداشته باشد، ناخودآگاه برچسب "نازا" به پیشانی اش می خورد.

برای اغلب مردم غیر قابل هضم است که افرادی هستند که در خودشان شرایط نگهداری و پرورش یک انسان دیگر، یک انسان مستقل دیگر را نمیبیند. چون فکر میکنند "مشکلات مالی" تنها عاملی است که عده ای را از بچه به دنیا آوردن باز میدارد. بر همین اساس باور عمومی چنین است که "خدا هیچ دهنی رو بی روزی نمیگذاره".

 اغلب مردم به ابعاد تربیتی و روانی بچه دار شدن توجه نمیکنند. اگر کسی بگوید" فکر میکنم هنوز از نظر روحی آمادگی بچه دار شدن ندارم و به بلوغ روحی و عقلی کامل برای پدری یا مادری نرسیده ام"، او را لوس، تن پرور و مسئولیت ناپذیر فرض میکنند.

به راستی چرا توده مردم توقع دارند که "زندگی بدون بچه نمیشود"؟ و به هر کسی  که طبق معیار شخصی خودشان "دیر" بچه دار شود برچسب "نازا" میزنند؟

زنها فرشته اند

میدانی چیست؟

فکر میکنم باید در روابطمان تجدید نظر کنیم. آن هم از نوع اساسی

چه قدر خوب است که تو اینجا را نمیخوانی. در واقع کلا از دنیای مجازی بی خبری و فکر میکنی "این کارها برای سوسول هاست" و فقط مردهای هرزه توی اینترنت میچرخند! 

حالا که تو اینجا را نمیخوانی، من راحت تر میتوانم حرفهایم را به تو بزنم. همه آن حرفهایی که دوست دارم به تو بگویم، اما نمیشود.

نمیشود چون دلم نمی آید از دستم ناراحت شوی. چون حرفهایم از نوع عزیزم، گلم، نازنینم، خانومم و ... نیست. تلخ است. گزنده است.

نمیشود چون تو اصولا گوش شنوایی نداری. هر چه قدر هم برایت بگویم تاثیری در هیچ چیزی ندارد و من بیهوده انرژی مصرف کرده ام. باز هم کار خودت را میکنی و البته پس از آن مانند همیشه آه  ناله ات بلند میشود.

خوب بگذار اول از همه نظرم را درباره تو بگویم. به نظر من تو هیچ فرقی با مادر مادر مادر مادربزرگت نداری. به جز اینکه او موهایش را دکلره نمیکرده، اما تو میکنی. او احتمالا کفش پاشنه بلند نمیپوشیده و تو میپوشی. او ابروهایش را نمیکشیده و رژ گونه هم استفاده نمیکرده، اما تو این کارها را میکنی.ظاهرتان با هم فرق دارد. تو احتمالا خیلی شیک و مجلسی تر از آن بانوی گرام که روحش شاد باد هستی. اما تشابه بی نظیر شما در تفکر و سلیقه ها و اعتقاداتتان باعث میشود من در حیرت بمانم! طرز تفکر شما علی رغم فاصله چندصد سالی بسیار جالب و شگفت آور است.


من از اینکه تو خودت را این قدر خوار و ذلیل میبینی رنج میکشم. از اینکه فکر میکنی آفریده شدی تا شوهرت به تو زور بگوید، تو را آخرین شخص مهم- شاید هم غیر مهم- زندگی اش بداند و کم محلی ات کند همه وجودم لبریز از رنج و درد میشود.

از اینکه میبینم زندگی مشترکت این قدر سرد و بی تفاوت است غصه دار میشوم. از اینکه میبینم یخچال خودت خالی است، اما همسرت وظیفه خودش میداند که همه کشوهای فریزر خانه پدری اش را با گوشت و مرغ و ماهی پر کند و ککش هم نگزد که توی خانه خودتان چیزی برای خوردن پیدا نمیشود، میسوزم.

از اینکه میبینم هر روز داری قربانی "خشونت خانگی" میشوی اما دم بر نمی آوری عصبانی میشم. وقتی یادم می آید در پی یکی از همین مظاهر خشونت خانگی، آنچنان ترسیدی که کیسه آبت پاره شد و بچه ات پیش از موعد به دنیا آمد همه وجودم پر از خشم می شود.

وقتی میبینم که در برابر عصیان گری های شوهرت و مشت و لگد کوبیدنهایش به درد و دیوار و خسارتهای مالی که میزند،جیک ات در نمی آید و از ترس توان تکان خوردن هم نداری اذیت میشوم. از اینکه نمیتوانی در برابر همه رفتارهای پرخاشگرانه و غیر انسانی اش اعتراض بکنی نابود میشوم.

از اینکه میبینم شوهرت این قدر نسبت به فرزندش کوتاهی میکند و بی عاطفه است ملول میشوم. وقتی میبینم که شوهرت به بهانه شب کاری یک هفته تمام از تو و فرزندش دور است و علی رغم فاصله 5 دقیقه ای خانه تان تا خانه مادرت به دیدنتان نمی آید غصه میخورم.

از اینکه این همه قربانی"تبعیض جنسیتی" هستی آه میکشم. از اینکه به عنوان یک طفیلی محسوب میشی و خودت هم از زن بودن خودت شرمنده ای غرق در اندوه میشوم. و وقتی میبینم چطور به این تقدیر تن داده ای و پذیرفته ای که موجود درجه دو هستی اندوهگین تر میشوم. 

روزهای بارداریت را به یاد می آورم. روزهایی که قاعدتا باید در آرامش به سر میبردی و توسط شوهرت لوس میشدی. اما بارداری تو هم مثل بقیه روزهای زندگی ات لبریز از تحقیرهای جنسیتی و استرس های کذایی بود. وقتی یادم می آید چطور توسط شوهرت و خاندان عظیم الشان او تهدید میشدی که اگر "دختر" به دنیا بیاوری چنین و چنان، اشکم در می آید. وقتی یادم می آید تا روز زایمانت چطور دعا میکردی که بچه پسر باشد دلم ریش ریش میشود. وقتی با اطمینان میگفتی که دکتر چون کار داشته و میخواسته جایی برود، خوب سونوگرافی نکرده و "الکی" جنسیت بچه را دختر اعلام کرده، عصبانی میشوم.

تو آن قدر از زن بودن خودت شرمنده هستی، آن قدر وجودت بی ارزش و نادیده گرفته شده، آن قدر تحقیر شده ای که حتی از دختر بودن فرزندت هم بیمناک بودی. میخواستی با دعا و توسل به این و آن، او را پسر کنی تا مقبول واقع شود. و این خیلی دردناک است.


خیلی سعی کردم دیدگاهت را به خودت و زندگی عوض کنم. اما نشد. چون تو "نمیخواهی" که عوض شوی.

گاهی با خودم فکر میکنم شاید تو از وضعیتی که در آن هستی، از برخوردهایی که با تو میشود، از بی تفاوتی ها و نادیده گرفته شدن ها راضی هستی و لذت میبری! مگر میشود از چیزی رنج کشید اما در برابرش سر تسلیم فرود آورد و آن را سرنوشت حتمی خود تصور کرد و به آن تن داد؟


بارها و بارها تلاش کردم به تو بقبولانم که یک انسان هستی و سزاوار دوست داشته شدن، احترام و تکریم شدن،لمس شدن، محبت دیدن، عشق ورزیدن و مورد مهربانی واقع شدنی. سعی کردم برایت بگویم که تو از نظر جایگاه انسانی هیچ فرقی با "مرد"ها نداری. نه چیزی کمتر داری و نه بیشتر. سعی کردم به تو حقوق پایمال شده ات را یادآوری کنم. 


سعی کردم تو را تبدیل به یک زن قوی و مستقل کنم. تشویقت کردم که ادامه تحصیل بدهی. تشویقت کردم که دنبال یک کار باشی. هم از توی خانه ماندن و افسرده شدن رها شوی و هم از نظر مالی مستقل و خودکفا شوی. اما تو آن قدر عزت نفست پایمال شده که جسارت و اعتماد به نفس هیچ کاری جز مطیع بودن را نداری. تو از مستقل و قدرتمند شدن میترسی و به نظرم از وابسته بودن لذت میبری. از اینکه شوهرت برای 2 هزار تومن پول، کلی سرت منت بگذارد، سین جیم ات بکند و با هزار غرغر و نق و نوق پول را جلویت بیاندازد خوشت می آید. درست است که همیشه پشت سر شوهرت از رفتارهای زشتش و بد رفتاریهایی که با تو میکند، از وحشی گری ها و عصبانیت ها و از خساستش غیبت میکنی و غر میزنی، اما به گمانم ته دلت برای این نوع برخوردها قیلی ویلی میرود! این را از آنجایی میگویم که به اندازه سر سوزن هم برای دگرگون شدن اوضاع زندگی ات تلاش نمیکنی.


خیلی سعی کردم به تو بفهمانم با دیدگاهی که درباره جنسیت خودت و زندگی داری، نمیتوانی یک مادر عالی برای دخترکت باشی. نمیتوانی او را به خودباوری برسانی و کاری کنی که از زن بودن خودش غرق در لذت باشد. نمیتوانی او را طوری بار بیاوری که فرداها یک همسر موفق، یک زن موفق و یک مادر موفق باشد. اما تو همیشه بعد از حرفهای من میگویی" ما زنها همه مون بدبختیم. این بچه هم روش"

من خیلی سعی کردم به تو بگویم"ما زنها همه مون بدبختیم" از اساس جمله اشتباهی است. زنهایی خود را بدبخت تصور میکنند که اول از همه به خویشتن خویش احترام نمیگذارند و عرصه را برای بی احترامی های بعدی توسط "نر"های اطرافشان فراهم می آورند. رمز و راز زن خوشبخت بودن، عشق و احترام به خود و سپس دیگران است. خیلی سعی کردم به تو بگویم، اگر خودت را قربانی میدانی، نگذار فرزندت هم قربانی شود. طوری در رفتار و زندگی ات تجدید نظر کن که دست کم دخترکت احساس خوشبختی بکند. خیلی سعی کردم این جمله منحوس را توی سر کوچولوی آن فرشته معصورم فرو نکنی. اما خوب میدانم که این کارهایم هم بی فایده است. تو تصمیمت را گرفته ای که همینی باشی که هستی! 

خوب حالا خودت بگو. من باید با تو چه کنم؟

اگر واقعا این قدر از زندگی ات راضی هستی که هیچ لزومی برای تغییر نمی بینی، دست کم یک لطفی در حق من بکن.

هر وقت با شوهرت دعوایتان شد، هر وقت مورد بی اعتنایی و کم محلی قرار گرفتی، هر وقت شوهرت به تو "خرجی" نداد و گرسنه ماندی، هر وقت توسط خانواده همسرت تحقیر شدی، هر وقت شاهد پزخاشگری و فریاد و مشت و لگد کوبیدن های همسرت بودی، هر وقت شوهرت در جمع تو را ضایع کرد، هر وقت شوهرت همه حقوقش را برای مادر و پدرش خرج کرد و به مناسبت مکه و کربلا رفتنشان برای آنها ولیمه های آنچنانی گرفت و خودتان تا آخر ماه بی پول ماندید، گوشی تلفن را بر ندارد و به من زنگ نزن. از اینکه برای تو صرفا نقش یک "گوش" را بازی میکنم خسته شده ام.

 این تنها کاری است که از تو خواهش میکنم در حقم انجامش دهی.

عشق مشترک

دخترک بهاری

گوشت را بیاور جلو  میخواهم رازی را به تو بگویم

اولین باری که او را دیدم عاشق لبهایش شدم

لبهای عجیبی که انگار همیشه دارد لبخند میزند

حتی وقتی صاحبش عصبانیست آن لبها همچنان آرام و با وقار لبخند میزنند

و من در همان نگاه اول عاشق آن لبها شدم

و حالا خوشبخت ترین زن روی زمینم 

چونکه آن لبهای دوست داشتنی همیشه خندان را روی صورت گرد توپولوی تو هم میبینم

و امشب تولد صاحب آن لبهاست

مردی که عشق مشترک هر دویمان محسوب میشود

تولد بابای پاییزی مبارک


اصرار برای کودک آزاری

کلاس تازه تمام شده و به طرز دلخراشی به هن و هن افتاده ام

کالسکه دخترک بهاری را هل میدهم و دو تایی دنبال یک جا برای نشستن میگردیم تا نفسی تازه کنم و بعدش لباسهایمان را بپوشیم و به خانه برگردیم

برای همه خانم ها تازگی دارد که یک نوزاد 6 و نیم ماهه توی کلاس ایروبیک شرکت کرده!

دورش حلقه میزنند و هر کسی سعی میکند چیزی بگوید تا دخترک به او بخندد

یکی از خانم ها با اعتماد به نفس کامل جلو می آید و میپرسد: دختره یا پسر؟

به گل سر فسقلی که به موهای دخترک بهاری زده ام اشاره میکنم و میگویم: دختره دیگه. گیره سر هم داره:)

خانم با اعتماد به نفس لحن دلسوزانه ای به خود میگیرد و در حالی که سعی میکند با تاثیرگذار ترین شکل ممکن حرف بزند میگوید: پس چرا گوشهاشو سوراخ نکردی؟ زودتر برو گوشهاشو سوراخ بکن. نذار بزرگ بشه

عرق روی پیشانی ام را پاک میکنم و میگویم: اتفاقا منتظرم بزرگ بشه و هر وقت که خودش دلش خواست گوشهاشو سوراخ بکنه

خانم با اعتماد به نفس یکی از ابروهای تتو شده اش را بالا می اندازد و میگوید: نه نذار این اتفاق بیوفته. هر چه قدر بزرگ تر بشن سوراخ کردن گوششون سخت تره. بیشتر دردشون میاد. عفونت هم میکنه


سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم و همچنان با روی گشاده میگویم: لاله گوش عضوی هست که کمترین میزان رگهای عصبی رو داره. بنابراین فرقی نمیکنه که چه زمانی گوش سوراخ بشه. دردش در هر سنی یکسان هست. اما چون بزرگترها تلقین کردن رو بلد هستن، شاید درد بیشتری رو حس بکنن


خانم با اعتماد به نفس در حالی که یکی از ابروهای تتو کرده اش همچنان همان بالاها، نزدیکی های رستنگاه موهای سرش چسبیده، ادامه میدهد: عفونت چی؟ وقتی بچه هستن گوششون عفونت نمیکنه. بزرگ که بشن گوششون عفونت میکنه


همچنان آرام و خنده رو جواب میدهم: اگر بهداشت به خوبی رعایت بشه عفونت نمیکنه


ابروی خانم با اعتماد به نفس سر جایش بر میگردد. در عوض لبهایش جمع میشود. انگار که یک چیز ترش و تلخ را دارد مزه میکند. با همان لبهای جمع شده میگوید: ولی بهتره همین الان این کارو بکنی. بعدها دودش به چشم خودت میره. خود دانی


دلم میخواهد لبخند مصنوعی روی لبم را جمع کنم، بلند شوم، چشم در چشم خانم با اعتماد به نفس قرار بگیرم و خیلی جدی به او بگویم: خانم عزیز

سوراخ کردن گوش دختر بچه ها طبق خواست والدین، کودک آزاری محسوب میشه. حتما که نباید بچه رو کتک زد و یا مورد آزار جنسی قرار داد تا کودک آزاری انجام بشه! هر نوع فعل یا ترک فعلی که به موجب آن سلامت جسمی، روانی و رشد کودک به مخاطره بیوفته و اثرات سو و ماندگار روی بچه باقی بگذاره کودک آزاری محسوب میشه. چیزی که به نظر شما این قدر عادی و معمولی و مرسوم میاد و به خاطرش داری نیم ساعت با من چونه میزنی، از نظر من یک کار غیر عادی، غیر مرسوم و مصداق بارز کودک آزاریه و من هرگز به خاطر حرف شما و یا هر کس دیگه ای تن به این کار نمیدم و نخواهم داد. اون قدر منتظر می مونم تا دخترک بهاری ام بزرگ بشه. اون وقت اگر دلش خواست گوشهاش سوراخ داشته باشه، اقدامات لازم را انجام میدم

اما به جای گفتن این حرفها، همچنان سعی میکنم لبخند بزنم و با چشمهایی مهربان و مردمدار به خانم با اعتماد به نفس و بقیه نگاه کنم

همسایه همیشه در صحنه

اواخر خرداد ماه. یک روز درخشان و گرم بهاری


توی حیاط ایستاده ایم. دارم سایه بان کالسکه دخترک بهاری را مرتب میکنم. میخواهیم به یک گردش مادر دختری لذت بخش برویم. 

زن همسایه طبقه سوم کله اش را از پنجره بیرون می آورد. پرده را روی سرش کشیده و مثلا حجاب کرده. داد میزند: میخوایی بچه رو اینجوری بیرون ببری؟ سرما میخوره. سینه پهلو میکنه. گوش درد و دل درد میگیره. یالا برو از خونه براش لباس گرم بیار



اوایل آبان ماه. یک روز ابری و نمناک و سرد پاییزی

توی حیاط ایستاده ایم. دارم کلاه دخترک بهاری را روی سرش مرتب میکنم تا گوشهایش آن زیر بماند و سردش نشود. میخواهیم یک گردش پاییزی مادر دختری را تجربه کنیم

زن همسایه طبقه سوم کله اش را از پنجره بیرون می آورد. پرده را روی سرش کشیده و مثلا حجاب کرده. داد میزند: میخوایی بچه رو اینجوری بیرون ببری؟ چرا این قدر تن بچه لباس پوشیدی؟ از الان اگر براش کلاه بذاری و لباس گرم تنش بکنی زمستون میخوایی چی تنش کنی؟ تا یه باد بهش بخوره سرما میخوره. یالا زود لباس رویی ش رو از تنش در بیار


من:

پسر همسایه

پسر همسایه طبقه ششمی آمده است تا دخترک بهاری را ببیند و با او بازی کند

10 سال دارد و هیکل گرد و سادگی رفتارش من را به شدت یاد "هاردی"، دوست داشتنی ترین کپل دنیا می اندازد

کمی که با دخترک بازی میکند، رو به من با یک لحن جدی و پرسشگرانه میگوید: بلاخره معلوم نشد این بچه شما دختره یا پسر؟

از حیرت دهانم باز می ماند و سعی میکنم فکم را جمع و جور کنم که روی فرش نیوفتد

می مانم که چه جواب بدهم

بلاخره می گویم: خوب معلومه که دختره. از قبل از دنیا اومدنش هم معلوم بود دختره

از تعجب چشمهای معصوم و ساده اش گرد می شود. توی فکر می رود و با فیلسوفانه ترین لحن ممکن میگوید: از کجا فهمیدید دختره؟

رسما کم می آورم. کلمه ها توی سرم رژه می رود اما انگار لال شده ام و نمیدانم چه باید بگویم. فکم که کاملا روی زمین پهن شده و دارد به زیر زمین می رسد

با تته پته و حواس پرتی میگویم: خب معلومه دیگه. یه نگاه به لباساش بکن. پتو و کفشش رو ببین. همه شون صورتی هستن دیگه. اگر دختر نبود که وسایلش صورتی نمیشد

نفسش را با خوشحالی بیرون میدهد و ریز بینانه میگوید: حق با شماست. تا حالا به این موضوع توجه نکرده ام



پ.ن 1: این ماجرا مربوط به دو ماه قبل است

پ.ن2: اگر من مادر پسر همسایه طبقه ششمی بودم، از این فرصت برای توضیح مسائل جنسی استفاده میکردم. حیف که مادرش نبودم و توضیح درباره این موضوع مهم در حیطه اختیارات من نبود

سفر به سبک خانواده های واقعی

پیش از آمدن دخترک بهاری، خانواده کوچک ما به شیوه مارکوپلو سفر میکرد

کوله پشتی مان همیشه آماده بود و در عرض 10 دقیقه تصمیم میگرفتیم که سفر کنیم

هیچ آخر هفته ای نبود که برنامه سفر و گردش نداشته باشیم و گاهی آن قدر مسافرت میرفتیم که اسباب و اثاث خانه دلتنگمان میشدند

تجهیزات سفرمان همیشه در دسترس بود و برای صرفه جویی در مصرف وقت، اغلب آنها را از صندوق عقب ماشین بیرون نمی آوردیم

در هر شرایطی سفر میرفتیم. در برف و باران و باد و بوران و شنباد و تگرگ و بهمن و سیل سفر ما ترک نمیشد

سفر برای ما از اوجب واجبات بود. حتی داستان سهمیه بندی و بنزین آزاد لیتری 700 تومانی هم خللی به زندگی مارکوپولویی ما وارد نکرد

درست بعد از آنکه آن خط صورتی دوست داشتنی روی بی بی چک ظاهر شد، ورق برگشت

به خاطر مشکلات بارداری دردسر ساز من،مجبور به یک خانه نشینی اجباری شدیم و برای اولین بار فهمیدیم که در خانه ماندن در روزهای تعطیل آخر هفته چه قدر دوست نداشتنی و تهوع برانگیز است

تمام مدت بارداری در خانه ماندم و عین نان بیات کپک سبز زدم. روز شماری میکردم که زودتر دخترک بهاری دنیا بیاید و به خیال خودم فکر میکردم به محض دنیا آمدن دخترک، زندگی مارکوپولویی را میتوانیم از سر بگیریم

ولی زهی خیال باطل

تجربه سفر یک روزه مان به خانه مادربزرگه، وقتی که دخترک 18 روزه بود به ما فهماند که سخت در اشتباه بودیم و این دخترک تا اطلاع ثانوی همسفر خوبی برای ما نیست و نمیشود فعلا روی دیوارش یادگاری نوشت!

طبق توصیه روان شناسان 5-4 ماه به دخترک فرصت دادیم و از خانه جدایش نکردیم تا به این دنیا احساس اطمینان پیدا کند و دست در آستانه تولد 6 ماهگی اش برای خانواده 3 نفره مان یک سفر درست و حسابی تدارک دیدیم

اعتراف میکنم سفر با بچه به آن سختی ها که میگفتند و میشنیدم نبود. چشم انداز خوفناکی که برایم ترسیم کرده بودند چندان سندیت نداشت و به هر 3 نفرمان حسابی خوش گذشت

این سفر تفاوتهایی با سفرهای قبلی ما داشت؛ چون اولین باری بود که به سبک خانواده های واقعی مسافرت میرفتیم

اولین تفاوت این سفر با سفرهای پیشین، حجم وسایل مورد نیازمان بود. کوله پشتی کوچک ما که یک پنجاهم فضای صندوق عقب ماشین را اشغال میکرد، ناگهان به انبوهی از وسایل شامل انواع چمدان لباس، ساک دستی، کیف همراه، کیف اسباب بازیها، چند دست پتو و تشک و بالش کودک، مقادیر قابل توجهی پوشک، پتو و بالش و ملحفه یدکی، پشه بند،چندین دست لباس زمستانی برای سرمای پیش بینی نشده هوا، تشک مخصوص بازی، بخاری برقی، یک کیف بزرگ حاوی انواع شامپو و صابون و پودر رخت شویی و لوسیون و شامپو بدن و لیف مخصوص و مایع نرم کننده لباس برای دخترک بهاری و .... تبدیل شد. طوریکه نه تنها هیچ فضای خالی در صندوق عقب باقی نماند، با لگد و استفاده از انواع روشهای خشونت آمیز دیگر وسایل را توی صندوق چپاندیم. حتی این فکر هم به سرمان زد که ماشین را بفروشیم و به جایش یک نیسان آبی بخریم که پاسخگوی همه وسایل مورد نیازمان باشد!

دومین تفاوت این سفر با سفرهای پیش از حضور دخترک، زمان بندی سفر بود.

آن قدیم ها هر وقت دلمان میخواست سفر میکردیم و توجه به ساعت و زمان آخرین چیزی بود که به آن دقت میکردیم. گاه حتی اتفاق افتاده بود که ساعت 1 نیمه شب دلمان هوس نسیم دریا کرده بود و همان شبانه به دل جاده زده بودیم و سپیده صبح کنار دریا بودیم و بعد از نوشیدن یک چای داغ از همان راهی که رفته بودیم برگشته بودیم خانه و راس ساعت 8 سرکار حاضر بودیم!

اما این بار به خاطر حفظ آسایش دخترک سعی کردیم از مدیریت زمان بهره ببریم 

برنامه ریزی کردیم تا جایی که میشود ساعتهایی که زمان خواب دخترک بهاری مان است در حرکت باشیم. چون دخترک بهاری بر خلاف بیشتر بچه ها از ماندن در ماشین خوشش نمی آید. ترجیح میدهد بیرون از ماشین کنار جاده توی بغل من باشد و من راه بروم و بابای پاییزی هم آرام آرام کنارمان ماشین را هدایت کند و همزمان برایش شکلک در بیاورد و او را بخنداند:)

در مسیر رفت، اگر آن ترافیک های مردم آزار نبودند، تمام طول راه با ساعت خواب دخترک همپوشانی داشت. اما از بد حادثه در ترافیک ماندیم و من مجبور شدم چند ساعتی را مداوم بالا و پایین بپرم تا دخترک روی زانویم اسب سواری کند و "خدجه غرغروی" درونش ظاهر نشود. البته چون صدای من ششدانگ نیست، موقع شیهه کشیدن، صدای ناسور گوشخراشی از گلویم در می آمد که باعث رنجیده خاطر شدن پرده گوش بابای پاییزی میشد. ولی چاره ای نبود. چون اسبی که شیهه نکشد اسب نیست؛ قاطر است و دخترک بهاری هم دوست ندارد به جای اسب، قاطر سواری کند.

قسمت خوب سفرمان صندلی ماشین مخصوص کودک بود که الهی خداوند به مخترع و سازنده آن عمر باعزت بدهد! صندلی را در حالت خوابیده تنظیم کردیم و دخترک را درونش خواباندیم و همین موضوع باعث شد مقدار خستگی من بسیار کم شود. چون لازم نبود تمام مدت دخترک را بغل بزنم. ضمن اینکه دیگر استرس صدمه دیدن های احتمالی دخترک را هم نداشتم و خیالم راحت بود که جای دخترک امن و ایمن است.

و قسمت بدش این بود که من به صندلی های پشت تبعید شدم و جایگاه عزیزم را از دست دادم. البته میشد زمانی که دخترک توی صندلی اش خوابیده به جای خودم نقل مکان کنم و مانند آن روزها! پاهایم را روی داشبورد بیاندازم و توی صندلی ام فرو بروم و لم بدهم و اگر دلم خواست همراه با خواننده بزنم زیر آواز. اما نگرانی مادری نگذاشت این طور شود. چون هر لحظه توهم داشتم که دخترک بیدار شده و دارد گریه میکند یا گرسنه اش شده و شیر میخواهد. بنابراین رنج نشستن در صندلی های عقب خودرو را به جان خریدم. البته فقط رنج نشستن در صندلی های بد ترکیب و ناراحت عقب نبود. رنج نگاه های منظور دار و رفتارهای عجیب و غریب هم میهنان عزیز هم بود که جا دارد به صورت اختصاصی درباره اش حرف بزنم

 

دخترک بهاری عادت دارد شبها سر یک ساعت معین بخوابد. هیجان سفر و لذت حضور کلی همسفر آن قدر زیاد بود که دخترک دلش نمی آمد بخوابد و دوست داشت بین جمعیت بماند و با همه گپ بزند و بازیگوشی کند. اما من کوتاه نمی آمدم و سر ساعت مشخص او را به رختخوابش میبردم تا بخوابد و همین موضوع یکی از مهمترین راز و رمزهای خوب پیش رفتن سفر ما بود

چون تجربه ثابت کرده بچه ای که خوابش به هم بریزد بد اخلاق میشود. شکمش هم خوب کار نمیکند که همین موضوع بد اخلاق شدنش را حادتر و وخیم تر میکند. وقتی هم که بچه ای بد اخلاق میشود خوب شیر نمیخورد و گرسنگی باز هم بر شدت بداخلاقی اش می افزاید و نتیجه اش آن میشود که با عربده زدن های مکرر و جیغ های گوشخراش سفر را به کام مادر طفلکی اش و بقیه همسفرها زهرمار میکند و از دماغ همه در می آورد. بنابراین ساعت خواب دخترک را به شدت جدی گرفتم


همراه بردن همه وسایل بازی متناسب با سن دخترک نیز مورد مهمی در موفقیت آمیز بودن سفرمان بود. توی ماشین هم اسباب بازی جاسازی کرده بودم تا به محض رویت علایمی مبنی بر سر رفتن حوصله، آنها را رو کنم تا دخترک سرگرم شود.

زمانی هم که در خانه بودیم تشک بازی را برایش پهن میکردم تا هر چه قدر دلش میخواهد رویش بغلتد و با عروسکهایش بازی کند. توی کیف دستی خودم هم عروسک و جغجغه داشتم که در جنگل و دریا حسابی به کار آمد و دخترک را سرگرم و خوشحال کرد

موسیقی مناسب هم یکی از آن چیزهای حیاتی بود که با خودمان همراه کرده بودیم. دخترک از گوش دادن به موسیقی لذت میبرد و بر خلاف خیلی از کودکان، موسیقی مخصوص کودک را دوست ندارد. به نظرش سخیف و دور از شان می آید که به ترانه های کودکانه گوش بدهد:) در عوض عاشق آثار کلاسیک و همین طور موسیقی به سبک راک است و وقتی چنین موسیقیهایی میشنود سر از پا نمیشناسد و با لذت به آن گوش میدهد. بنابراین ما 4 تا فلش 8 گیگ را از آهنگها و ترانه های دلخواه دخترک پر کردیم تا وسط راه بی آهنگ نمانیم

در مسیر برگشت دخترک بهاری کمی بی قراری کرد که بابای بهاری در آستینش چاره این مشکل را داشت و به سرعت آن را در آورد! ماشین را در پارکینگ کنار جاده پارک کردیم، بابای پاییزی، دخترک را در آغوش کشید و 5 دقیقه او را بیرون از ماشین در هوای آزاد دور داد. این اقدام به شدت ساده، کلی دخترک را ذوق زده و خوشحال و راضی کرد و بقیه طول سفر از غرغر خبری نبود.


تنها سفر ما در دوران شیرخوارگی دخترک خاطره خوبی برایمان به جا گذاشت و تجربه تکرار نشدنی بود. حالا که دخترک به غذا خوردن افتاده، احتمالا باید به دنبال یک ماشین خیلی خیلی بزرگتر-چیزی در مایه های ون- باشیم. چون در سفر بعدی باید همه ظرف و ظروف مخصوص دخترک و همین طور همه آذوقه مورد نیاز برای غذاهایش را نیز همراه خودمان ببریم و چون امکان فساد بعضی از مواد غذایی هست، باید یخچال و فریزر را هم بار بزنیم و با خودمان ببریم. حداقل باید به فکر پیوند زدن یک صندوق اضافی به پشت ماشین باشیم تا جا کم نیاوریم. شاید هم مجبور شدیم همان ایده خرید نیسان آبی را عملیاتی کنیم:) اگر همین طور پیش برود وقتی دخترک 10 ساله شد  باید با یک قطار اختصاصی شاید هم کشتی خصوصی سفر کنیم که برای همه وسایل مورد نیازمان به اندازه کافی جا داشته باشد:)


فقر

کسی که در تبلت 2 میلیون و 800 هزار تومانی اش فیلم اعدام یک جوان 18 ساله را نگه میدارد آدم فقیری است

یک سال گذشت

یک سال پیش در چنین روزی.....


:))))))

برق گرفتگی

دیروز برق سه فاز من را گرفت

وقتی که قیمتهای وحشتناک کیف های مدرسه را دیدم!

کیف در ابعاد یک وجب در یک وجب زیر 45 هزار تومان نبود! چشمم به جمال کیف 345 هزار تومانی هم روشن شد



پ.ن: کیف کلاس اول من صورت کیتی، این گربه ملوس و دوست داشتنی بود. مادرم آن را به قیمت 900 تومان! بله 900 تا تک تومانی خریده بود

عروس یا عروسک؟

تقدیم به همه دخترکان مظلوم سرزمینم


اولین بار 7 ساله بود که دیدمش. تازه زندگی مشترکم را شروع کرده بودم. داشتم توی باغچه کوچکمان پیاز گل شیپوری میکاشتم تا بهار آینده سر از خاک بیرون بیارد و گل بدهد و منظره حیاط را زیباتر کند.

او آمده بود همسایه جدید را ببیند. ریزه و نحیف و لاغر بود. قشنگ نبود. اما آن قسمت کوچکی از صورتش که از قاب مقنعه چانه دار بیرون مانده بود ملاحت خاصی داشت.

از من چیزهایی درباره پیاز گلها پرسید و با مهربانی جوابش را دادم. برای اینکه بیشتر با هم دوست بشویم از او پرسیدم میخواهد در آینده چه کاره بشود؟

گفت: دوست دارم "دکتر چشم" بشم. اما مامان بابام میگن که مهمترین شغل زن اینه که مادری بکنه

برای قسمت اول جوابش کلی تشویقش کردم و به او قول دادم به محض اینکه "دکتر چشم" شد به مطبش بروم تا چشمهایم را معاینه کند. بعد سعی کردم با کودکانه ترین شکل ممکن برایش توضیح بدهم که زن خوب و مادر خوب بودن تضادی با داشتن هویت اجتماعی یک زن ندارد.

روزها از پی هم میگذشت. من این پایین منتظر بودم که او مثل همه کودکان 7 ساله کلاس اولی دنیا آن بالا بازی کند. منتظر بودم او آن بالا بدود و من این پایین از صدای دویدن هایش کلافه شوم. منتظر بودم صدای خنده های مستانه او را از آن بالا بشنوم و جیغ های دخترانه ناشی از خوشحالی اش چرت بعد از ظهر روزهای 5 شنبه ام را پاره کند. منتظر بودم او را با لباسهای شاد چین دار در حیاط ببینم که دارد لی لی و خاله بازی میکند. منتظر بودم او را با موهای دوگوشی بسته شده، با گل سرهای رنگارنگ ببینم که دارد از پله ها بالا میرود و با لذت به بستنی اش لیس می زند. من این پایین بیهوده منتظر بودم. او آن بالا سخت داشت تبدیل به یک "دختر خوب" میشد. تمرین های "دختر خوب" بودن نمیگذاشت او هیچ کدام از این کارهای کودکانه را بکند. عاقله زنی را می مانست که تنها 7- 8 سال دارد و چیزی از دنیای کودکی نمیداند. مقنعه چانه دار و چادر سیاه ضخیم او را شبیه به یک فرشته کوچک غمزده می کرد.

بعضی روزها موقع رفتن به دانشگاه و بعدها سرکار میدیدمش. صبح های سردی که من سعی میکردم رنگ کفشم را با لاک ناخنم ست کنم و از اینکه شال گردن رژ لبم را پاک میکرد خلقم تنگ میشد، میدیدمش. اما او من را نمیدید. چشمهایش را به کفش های سیاهش میدوخت و در حالی که سعی میکرد با آن جثه نحیف، همزمان هم کیف مدرسه، پالتو و چادر روی سرش را کنترل کند و هم مانع سر خوردنش روی یخ های کف خیابان شود، با شتاب به سوی مدرسه گام بر میداشت. تعالیم "دختر خوب" بودن نمیگذاشت اطرافش را نگاه کند. جسارت بالا آوردن سرش را توی کوچه و خیابان نداشت و چنان رویی میگرفت که تقریبا چیزی از صورتش دیده نمیشد.

روزهایی که من با دوستان دختر و پسر دانشگاه طبیعت دربند و درکه را فتح میکردم، او آن بالا کنج خانه نشسته بود و داشت ریزه ریزه به یک "دختر خوب" تبدیل میشد. روزهایی که من این پایین مهمانی دخترانه میگرفتم و با دوستان میگفتیم و میخندیدیم و میرقصیدیم، او سر مجالس روضه و پای منبر این خطیب و آن روحانی می نشست و صد البته که به میل خودش این کارها را نمیکرد. روزهایی که من ماموریت کاری میرفتم و هزاران کیلومتر دورتر از خانه مشغول انجام وظایف شغلی ام بودم، او آن پایین داشت تعلیم میگرفت که زن خوب باید همیشه در اختیار شوهر باشد، بوی عطر بدهد، لباس بدن نما تن بکند و هرگز بدون اذن شوهر از خانه بیرون نرود. در قاموسی که به اجبار برایش تعریف کرده بودند، جایی برای خندیدن، لذت بردن از زندگی و مهمتر از همه کودکی کردن وجود نداشت. به زور او را داشتند تبدیل به بزرگسال کوچک میکردند.

تازه زایمان کرده بودم و گرفتاری ها و دغدغه های ورود یک نوزاد مجالی برای فکر کردن به مسائل جانبی را به من نمیداد. میان آن گرفتاری ها بود که خبر را شنیدم. خبر، کوتاه و شوکه کننده بود.

او داشت عروس میشد! یک عروس 13 ساله.عروسی که خودش هنوز نیاز به عروسک بازی داشت

هنگ کردم. گریه کردم. دلم سوخت. عصبانی شدم. باورم نمیشد در سال 1392، در قرن 21 و در پایتخت یک کشور هنوز هم از این اتفاق ها بیوفتد؛ آن هم بیخ گوش منی که پاشنه آشیلم حقوق زنان و کودکان است.

 او آن بالا داشت عروس میشد و من این پایین هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. یادم رفته بود که "دخترهای خوب" برای حفظ خوب بودنشان مجبورند در کودکی شوهر کنند. تصمیم گرفتم برای عرض تبریک بروم بالا. دست خالی هم که نمیشد رفت.

چه قدر سخت بود چشمم را به روی آن همه چیزهای جذاب و هیجان انگیز، رنگارنگ و وسوسه کننده برای یک دختر نوجوان ببندم و سعی کنم هدیه ای بخرم که به درد جهازش بخورد.

آن شب کلی با او حرف زدم. به او گفتم اتفاقی که دارد برایش می افتد در ادبیات حقوق بشر "کودک همسری" نامیده میشود. هنوز خیلی زود بود که تن به ازدواج بدهد و این سالهای لذت بخش نوجوانی حیف است که دستی دستی دارد از چنگش در میرود.

مادرش جواب داد: دختر مال مردمه. هر چی زودتر بره خونه شوهر خیال مادر پدر راحت تره.

به او گفتم مبادا از درس و مدرسه غافل شود! سطح علمی جامعه دارد به سمتی میرود که لیسانسه ها و فوق لیسانسه ها بیسواد محسوب میشوند. وای به حال زیر دیپلم ها. توصیه کردم درس بخواند. دانشگاه برو و بعد شغلی برای خودش دست و پا کند تا استقلال مالی داشته باشد

مادرش جواب داد: "آقاشون" به گمانم زیاد تمایل نداره که این درس بخونه. بعد با بچه و شوهر که نمیشه رفت سرکار

به او گفتم حتی اگر نمی خواهد زن شاغل بشود و در اجتماع کار کند، باز هم هرگز فکر ترک تحصیل به سرش نزند. حداقل فایده درس خواندن و ارتقای سطح علمی این است که بعدها میتواند مادر بهتری باشد و فرزندش به وجودش افتخار کند.

مارش جواب داد: دو سه تا کتاب بچه داری میخونه از همه بهتر مادری میکنه

او این روزها ظاهرا خوشحال به نظر میرسد. هر روز عصر شوهرش دنبالش می آید. روی صندلی جلوی ماشین مدل بالای شوهرش مینشیند و احتمالا با هم می روند گردش و شاید هویج بستنی یا کافه گلاسه می خورند. او از اینکه حلقه گران قیمتی به دست دارد به خود میبالد. از اینکه خانواده شوهر به هر مناسبتی کادوهای زرق و برق دار تقدیمش میکنند خوشحال است. او از اینکه آزادی های بیشتری به دست آورده و میتواند همراه با شوهرش تا ساعت 10 شب بیرون خانه باشد راضی به نظر میرسد و از اینکه اجازه پیدا کرده یک ردیف زیر ابرویش را بردارد و سوتین های توری فانتزی ببندد از شادی سرمست است. آن بالا به او ظاهرا دارد خوش میگذرد. 

حالا، در این روزهایی که به شدت بوی اول مهر و مدرسه به مشام می رسد، من این پایین دارم برای این عروسک تازه عروس شده غصه میخورم.

نگران روزهایی هستم که جاذبه مهمانی های پر زرق و برق خانواده شوهر، تور و تاج و رخت سفید عروسی، بیرون رفتن با شوهر و هویج بستنی خوردن با او، بوسه و ناز و نوازشهای اول ازدواج، سوتین فانتزی و لباس خواب های توری، کفش پاشنه بلند و حلقه و طلا جواهرات و همه اتفاقات جدید زندگی هیجانش را از دست بدهد و او پی ببرد که چه روزهای نابی را بی جهت از کف داده است.

نگران روزی هستم که با دیدن پیاز گل شیپوری به یاد کودکی دزدیده شده اش بیوفتد و افسوس همه لحظه های شاد و ناب کودکی از دست رفته اش را بخورد.

 نگران روزی هستم که او یادش بیاید روزی به زنی قول داده بود که "دکتر چشم" بشود تا او را ویزیت کند، اما آن روز هرگز از راه نمی رشد...

 

 

بدون شرح

لیست کتابهای خوانده شده در تابستان 1391

سفر روح

سرگذشت روح

استادان بسیار زندگی های بسیار

تنها عشق حقیقت دارد

و نیچه گریه کرد

خانوم

1984



لیست کتابهای در حال خواندن در تابستان 1392

شیوه های تقویت هوش نوزاد

راهنمای مراقبت از کودک 1

کودک هوشیار بپروریم

همه کودکان آرامند اگر...

همه کودکان تیزهوشند اگر...

آزمون سنجش رشد نیوشا

چگونه با کودک خود رفتار کنیم؟

شعرهایی برای دختر بچه ها

لمس کن و احساس کن وقت حمام


تنهایی

لالا لالا گل مینا

بخواب آروم گل بابا

بابا رفته سفر کرده

الهی زودی برگرده....

میان ماه من تا ماه گردون...

این روزها دارم یک کتاب با محور تربیت کودک و نحوه رفتار با او میخوانم

نکته جالبی که در فصل یک این کتاب دیدم تعریفی بود که نویسنده از تربیت ارائه کرده بود: تربیت یعنی اینکه کودکمان را طوری بار بیاوریم که در آینده بتواند بصورت مستقل و آزاد برای خودش تصمیم بگیرد و وابسته نباشد. تربیت یعنی اینکه کودکمان را طی مراحل رشد به انسانی تبدیل کنیم که بتواند به صورت آزاد و خودانگیخته بهترین تصمیم ها را بر اساس منطق و درایت اتخاذ کند و از این نظر به والدین متکی نباشد


خوب جمله ساده و سر راستی است و کاملا مشخص است که نویسنده چه منظوری داشته

اما نکته ای که باعث شد برای این جمله پست جدا بنویسم این بود که چه قدر تفاوت فکری میان ما- بعضی از ما- و غربی ها در تربیت بچه وجود دارد

اینها همه تلاششان را میکنند که قدرت تصمیم گیری را از همان روزهای نخست زندگی در بچه هایشان تقویت کنند. آن وقت ما- بعضی از ما- از اینکه بچه مان بخواهد تنهایی برای خودش تصمیمی بگیرد- ولو تصمیم گیری درباره رنگ جوراب خودش یا بازی با عروسکهایش- واهمه داریم و میگوییم من بهتر از تو میدانم. ناسلامتی 4 تا پیرهن از تو بیشتر پاره کرده ام. همین که گفتم


اینها همه سعی شان را میکنند که وقتی کودکشان به بلوغ فکری و عقلی رسید، بتواند به صورت مستقل برای خودش زندگی تشکیل بدهد و از پس هزینه های خودش، کارهای روزانه خودش، شغلش و زندگی اش بربیاد .اما ما- بعضی از ما- از فکر اینکه بچه مان بعد از 20 سالگی- 25 سالگی و حتی 30 سالگی بخواهد تنهایی زندگی کند چهار ستون بدنمان میلرزد و میگوییم مگر پدر و مادرت مرده اند که میخواهی بروی تنهایی زندگی کنی؟ مردم چه میگویند؟ مگر از روی نعش من رد شوی. عاقت میکنم!


اینها از همان روزهای نخست زندگی طوری با کودکشان رفتار میکنند که بتواند در سن مناسب طبق معیارهای شخصی و علایقش برای خودش بهترین شریک زندگی انتخاب کند و منتظر مامانش نشود که برود برایش دختر اقدس خانم را خواستگاری کند و یا اینکه با چشمهایی مملو از آرزو به در خانه خیره شود تا شاهزاده اسب سوار سراغش را بگیرد. اما ما- بعضی از ما- ازاینکه بچه مان تنهایی و بدون تحمیل نظرات ما بخواهد برای خودش شریک زندگی انتخاب کند دلمان میگیرد. بغض میکنیم. نفرین کنان بر سینه میکوبیم و ناخواسته نسبت به آن شریک زندگی بخت برگشته احتمالی کینه به دل میگیریم و آن را دزد بچه مان قلمداد میکنیم و سر آخر خطاب به بچه مان میگوییم یا من یا او. اگر او را انتخاب کنی دیگر رنگ من را نمیبینی!


خلاصه آنکه آنها با همه وجود، وقت و انرژی و توان صرف میکنند تا کودکشان را تبدیل به یک انسان! تمام عیار و آزاد و مستقل بکنند. اما گویا ما از تبدیل شدن کودکمان به چنین موجودی! هراس داریم. 

کلا "عباس دخالت" درون ما بدجور به همه کاری کار دارد و توی هر امری سرک میکشد و خودش را عقل کل فرض میکند.


و در آخر اینکه این طور به نظر میرسد که میان ماه ماها تا ماه گردون آنها، تفاوت از زمین تا آسمان است...

در حال و هوای آگاتا کریستی

نمیدانم این چه معمایی است که هر چه اتفاق عجیب و غریب و صداهای نامتعارف است دقیقا وقتی از راه میرسند که آدم در خانه اش تنهاست!

دیشب هم یکی از آن شبهای لعنتی خوفناک بود

اولین شبی بود که من و دخترک بهاری تنها توی خانه بودیم. بابای دخترک هنوز از ماموریت برنگشته بود

انگار زمین و زمان و یخچال و گاز و حیاط ساختمان و مبل و صندلی و تلویزیون و قاب عکس و حتی عروسکهای دخترک دست به دست هم داده بودند تا یک حال اساسی به این مادر تنها بدهند و بعد پیش خودشان این مادر تنها را با انگشت نشان بدهند و "هو"یم کنند و از اینکه توانسته اند به این خوبی من را بترسانند قاه قاه بخندند


ساعت 12 بود که از نت گردی خسته شدم. مسواک زدم و رفتم توی تخت و کنار دخترک بهاری دراز کشیدم.

همین که بوی تنم به دخترک بهاری خورد، عکس العمل نشان داد و ع ع ع ع ع کنان چشمانش را باز کرد و یک لبخند مبسوووووط تحویلم داد.

لبخندهای مبسوط شبانگاهی دخترک چشم انداز ترسناکی دارد! یعنی باید چند بالش پشت کمرم بگذارم و به تاج تخت تکیه بدهم. یک تشک و بالش روی پاهای دراز شده ام بیندازم، دخترک را روی تشک بخوابانم و تا مدت زمان نامعلومی پاهایم را مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان تکان دهم. اغلب خودم لا به لای این تکان دادن های کسل کننده خوابم میبرد و سرم مثل خرمالوی رسیده تالاپی می افتد روی دستم

دیشب اما شب دیگری بود

نیم ساعت پاندول وار تکان تکان خوردم.هر چند ثانیه یک بار هم به دخترک بهاری میگفتم:بخواب مادر جان. بخواب عزیر دلم. لال کن دیگه.

اما دخترک خیال خوابیدن نداشت. با چشمهای باز و درخشان به در و دیوار و قاب عکس مامان بابا و لوستر و شب خواب و همه چیز خیره میشد و با هر کدام از آنها یک گپ و گفت درست و حسابی هم راه می انداخت و چاق سلامتی می کرد

ععععع عوووو عع عوو ع ع عووووو

دخترک را در آغوشم گرفتم و از اتاق خواب بیرون آمدیم تا توی خانه یک گشتی بزنیم. و دقیقا ماجرا از همین جا شروع شد

ساعت یم بامداد بود و یک سایه مخوف روی دیوار اتاق دخترک افتاده بود! اما همین که نگاهم روی سایه افتاد ناگهان محو شد. انگاری از اینکه دیدمش خجالت کشید و در رفت

به خودم تشر زدم: خیالاتی نشو!

برای مقابله با افکار منفی با دخترک تصمیم گرفتیم به بابای پاییزی تلفن بزنیم و ببینیم کجاست و چه ساعتی میرسد. اما تلفن اشغال بود! یعنی هنوز شماره نگرفته بوق اشغال از توی گوشی بیرون می آمد.

 به خودم دلداری دادم که شاید حالا که نیمه شب است و منطقا بیشتر آدمها خواب هستند و تقریبا همه مشترکان شرکت مخابرات ترجیح میدهند به جای استفاده از تلفن سراغ رخت خواب گرم و نرمشان بروند، شاید تکنسین های مخابرات دارند کارهایی میکنند و مثلا سیستمشان را به روز میکنند و برای همین است که تلفن بوق اشغال میزند


بچه به بغل راه اتاق خواب را در پیش گرفتم که صدای خش خش از توی حیاط به گوشم رسید. حدس زدم شاید گربه باشد. اما آخر گربه با پنجره خانه ما چه کار داشت؟ چرا گیر داده بود به پنجره ما و دقیقا در همان محدوده جغرافیایی خش خش میکرد؟ اصلا مگر گربه خش خش میکند؟

اینجا بود که کم آوردم و یقین پیدا کردم یک قاتل بی رحم کمین کرده تا در اولین فرصت به ما حمله کند

چراغ اتاق خواب را روشن کردم که مثلا به قاتل بی رحم بفهمانم بیدار و هوشیار هستم و دستش را هم خوانده ام و کور خوانده که بتواند من را در خواب به قتل برساند

دوباره دخترک را روی پایم خواباندم و شروع کردم به تکان تکان دادنش

برای اینکه روی قاتل بی رحم را کم کنم بلند بلند با دخترک حرف میزدم. میخواستم قاتل بی رحم پی به اشتباهش ببرد و بفهمد من تنها نیستم. بلکه بترسد و راهش را بکشد و برود

پلکهای دخترک داشت روی هم می افتاد و جمله های من هم تغییر کرده بود. بر خلاف همیشه هر چند ثانیه یک بار میگفتم: نخواب دخترم. حالا زوده. یه کم دیگه بیدار باش عزیزم. بعدش با هم لالا میکنیم

اما دخترک خوابید و مادرش را با یک قاتل بی رحم تنها گذاشت.

چند دقیقه ای خبری از قاتل بی رحم نبود. خوشحالی کنان از اینکه حربه هایم کارگر افتاده و توانسته ام قاتل بی رحم را فراری بدهم سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم داشت گرم میشد که صدای به هم خوردن پنجره اتاق دخترک برق از سرم پراند!

پروردگارا کارم تمام است. قاتل بی رحم آمده توی خانه

سرم را کردم زیر پتو و دخترک بهاری را تنگ در آغوش گرفتم و منتظر ورود قاتل بی رحم بودم. اما نیامد.

ساعت 2 بامداد بود. اما این قاتل بی رحم انگار شوخی اش گرفته بود و بااینکه توانسته بود داخل خانه بیاید، اما نمیدانم چرا سراغ من نمی آمد که کار را یکسره کند! شاید میخواست ذره ذره زجر کشم کند! اصلا شاید شگرد این قاتل در ذره ذره زجر کش کردن قربانی هایش بود و این جوری خوی وحشی گری اش ارضا میشد. ای قاتل ددمشیانه!!!!:))


داشت از این لوس بازی های قاتل بی رحم و لفت دادنش حوصله ام سر میرفت که دیدم تق تق تق تق دارد صداهایی می آید

خوب گوش تیز کردم! بله این صداها از یخچال بود. انگاری یک قابلمه آش حبوبات نپخته خورده بود و بدجور نفخ کرده بود

اینجا بود که دچار شک شدم! نکند از اول هم خبری از قاتل بی رحم نبوده و این مزاحمت ها کار یک روح خبیث نا آرام بود؟

قضیه گویا ماوراطبیعی بود. با قاتل بی رحم شاید میشد وارد مذاکره بشوم و با اشک و آه و زاری دلش را به درد بیاورم تا از خیر کشتنم بگذرد. اما روح خبیث این حرفها سرش نمیشد. مذاکره و گفتمان و این چیزا توی کتش نمیرفت. مانند گلام در کارتن سفرهای گالیله زیر لب زمزمه کردم: من میدونم!کارمون تمومه


ساعت 3 بامداد شده بود. گویا نفخ شکم یخچال هم از بین رفته و با توکل بر خدا شفا پیدا کرده بود. چون دیگر صدای تق تق تق تق نمیشنیدم.

داشتم به این فکر میکردم که شاید روح خبیث خوابش برده که دیدم همه صندلی ها و مبل ها شروع کردند به صدا کردن!

انگاری یک روح خبیث 120 کیلویی که قطعا در رده سنگین وزن رقابت میکرد، روی مبلها و صندلی های بیچاره نشسته بود و قولنچ آن طفلی ها را در می آورد.

حالا علاوه بر ترس فلج کننده، غصه تعویض مبلمان و صندلی ها در این وضعیت نا به سامان اقتصادی و تورم چند ده درصدی هم بر همه رنج های روحی ام اضافه شده بود و داشتم محاسبه میکردم با چند ماه پس انداز میتوانیم این مبلمانی که جناب روح خبیث زحمت درب و داغان کردنش را کشیده تعویض کنیم؟

ساعت 4 بامداد بود که کودک درون روح خبیث بیدار شد و دلش خواست با عروسکهای دخترک بهاری من بازی کند. صدای بع بع بع بع گوسفند چاق دخترک از اتاقش می آمد و من توی آن یکی اتاق، در حالی که از ترس به دخترک چسبیده بودم و کله هایمان زیر پتو بود، به طنین خوفناک آن گوش میدادم. در حالت معمولی عروسک گوسفند دخترک فقط 5 بار بع بع میکند. اما کودک درون روح خبیث انگار روش دیگری بلد بود که باعث میشد هنگام بازی این گوسفند، بی شمار بع بع بکند


آرزو میکردم دخترک بهاری بیدار شود و شیر بخواهد بلکه کمی با هم حرف بزنیم و حواسم از روح خبیث و دار و دسته اش پرت شود. اما دخترک تخت خوابیده بود و در چنان آرامشی فرو رفته بود که حسودی ام میشد


ساعت 5 بامداد بود که روح خبیث گرسنه اش شد و رفت سراغ کابیت ظرفها و شروع کرد به تق و توق دادن. بشقاب ها به کاسه میخوردند و صدا میدادند. قاشق چنگالها به همدیگر میخورند و جرینگ جرینگ میکردند. یک چیزی به لبه قابلمه میخورد و صدایش را در می آورد. یک چیزهایی هم مدام روی میز گذاشته و یا از روی میز برداشته میشدند. در این فکر بودم کاش روح خبیث این قدر یکندنده و بدجنس نبود و از خودم سوال میکرد که فلان چیز کجاست و این قدر سر و صدای بیخود به راه نمی انداخت

ساعت 6 صبح بود که روح خبیث یا شاید هم قاتل بی رحم ضربه نهایی را زد. صدای زنگ آیفون بلند شد. باز هم به شک افتادم که نکند روح خبیثی در کار نبوده و این همه مدت همان قاتل بی رحم اولی من را سر کار گذاشته بوده و با این کار تفریح میکرده است؟ حالا هم رفته پشت در و زنگ زده که من را بکشاند بیرون از خانه و سریع من را گونی پیچ، توی صندوق عقب ماشینش بیندازد و ببرد توی بیابانی جنگلی کوهستانی جایی سر فرصت و با آرامش خاطر بکشد؟


اما کور خوانده بود. من یک مادر شجاع بودم و به این راحتی ها تسلیم یک قاتل بی رحم بی تربیت که تمام طول شب را بی اجاره توی خانه قربانی اش میگذارند و او را با سر و صدا به راه انداختن می ترساند نمیشدم!

دست دراز کردم تا یک چیزی برای دفاع از خودم و حمله به قاتل بی رحم پیدا کنم. خرس پشمالوی دخترک توی چنگم آمد. دیدم جناب خرسی با این وضع چشمهای نیمه بازش به درد مبارزه نمیخورد. گذاشتمش سر جایش و در عوض اسپری خوش بو کننده ام را برداشتم و با ژست کلاشینکف در دست گرفتم و با قدم هایی راسخ از اتاق خواب زدم بیرون. بی شک من یک مادر مبارز و دلاور و قهرمان بودم. یک مادر چریک!

قصد داشتم به محض اینکه چشمم به چشم آن قاتل بی رحم مردم آزار و بی تربیت افتاد اسپری را توی چشمش خالی کنم و وقتی دیگر نتوانست هیچ جا را ببیند آن قدر پشت دستی بهش بزنم که ادب شود و یاد بگیرد کشتن مادرهای تنها کار خیلی زشتی است

گوشی آیفن را برداشتم و با صدای یک مادر مبارز شکشت ناپذیر گفتم: کی هستی؟ چیکار داری؟

به جای نعره های قاتل بی رحم یا اصوات رعب آور روح خبیث، صدای بابای پاییزی از آن طرف آیفن به گوش رسید که به سبک شماعی زاده داشت میخواند: درو وا کن عزیزم درو وا کن عزیزم. میخوام بیام به دیدنت