دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

یک شب خیلی معمولی در خانه خیلی معمولی ما


اسم این عروسکه چیه؟ جواب:" اسب آبی". اگه اسب آبیه چرا زرده؟ مگه اسب آبی زرد هم داریم؟ چرا بهش نمی‌گیم اسب زردی؟ اگه تو آب زندگی می‌کنه چرا رنگش آبی نشده؟ اسب آبی آبی هم داریم؟ بچه‌های اسب آبی آبی‌کمرنگ می‌شن؟ اسب آبی صورتی هم داریم؟ دخترای اسب آبی صورتی می‌شن؟ اسب آبی همون اسب دریاییه؟ چرا اسب آبی با اسب دریایی فرق داره؟ اسب آبی توی کدوم آب زندگی می‌کنه؟ اگه اسب آبی توی دریا زندگی بکنه اسمش میشه اسب دریایی؟ اگه اسب دریایی توی رودخونه زندگی بکنه اسمش میشه اسب رودخونه‌ای؟ اگه اسب آبی توی رودخونه زندگی می‌کنه چرا بهش نمی‌گیم اسب رودخونه‌ای؟ اسب آبی توی استخر هم زندگی می‌کنه؟ اگه اسب دریایی توی استخر زندگی بکنه اسمش میشه اسب استخری؟ بعد اگه اسب آبی بره توی دریا زندگی بکنه چجوری بفهمیم کدومشون اسب دریاییه؟ 

 پ.ن:  دست کم شبی دوتا از این چالشها داریم:)

لطفا دزد نباشید!

جناب آقا/ سرکار خانم دزد

خیلی وقیحانه هست که از مطالب وبلاگ من، بدون ذکر منبع، برای سایتت و کانال تلگرامت استفاده میکنی. متاسفانه چون منبع نوشته رو حذف میکنی کارت هیچ اسمی به جز دزدی نداره

حداقل شعور داشته باش و در مطالب دزدی دخل و تصرف نکن

شما حق نداری اسم بچه من که اینجا با عناوینی مثل :هشتاد و دو سانتی: و.... صدا میزنم به میل خودت تغییر بدی و جملات جایگزین بگذاری

یادت نره که من اول از همه یه خبرنگارم. بنابراین اگر بخوام میتونم با استناد به ماده قانونی از خودت و رسانه ت شکایت کنم

پس حد و مرز خودت رو بشناس و پاتو از گلیمت درازتر نکن

من غر میزنم. پس هنوز زنده ام


 

دفتر به جای جدید منقل شده. همه توالت‌های هر 3 طبقه فرنگی است و با اینکه دستمال و کاور یکبار مصرف هم هست، هر


 بار با عذاب و چندش می‌روم دست‌شویی. آخر یکی نیست بگوید باباجان ما ایرانی‌ها به این چیزها عادت نداریم


دست‌شویی فرنگی‌هایمان فقط توی خانه‌هایمان هست و عین مسواکمان شخصی است. حتی منزل کسی هم می‌رویم، سعی می‌کنیم


 از دست‌ شویی ایرانی میزبان استفاده کنیم. حالا توی دفتر کار یکهوووو باید با فرهنگ غربی دست و پنجه نرم کنیم؟ خب


 سختمان است دیگر


دفتر جدید دورتر است. هر روز مجبورم هزارها تومان کرایه تاکسی بدهم. آخرش هم تاخیر می‌خورم. با همه وجودم از ترافیک


 هرگز تمام نشدنی این شهر متنفرم.


دفتر جدید سرد است. دستمایم هر روز یخ می‌کند. با دستکش هم که نمی‌شود کار کرد.


دفتر جدید تاریک است. صاحبان قبلی‌اش احتمالا بنگاه سری جاسوسی داشته‌اند. وگرنه این همه بستن راه نفوذ هر گونه


 نور طبیعی با شیشه‌های صددرصد دودی چه توجیهی دارد؟


از همه بدتر اینکه میزم وسط سالن است و این یعنی تشویش و ناآرامی همیشگی. حس می‌کنم وسط یک جای شلوغ،


 میدان آزادی شاید، شاید هم چهار راه ولیعصر نشسته‌ام و اصلا احساس راحتی و امنیت روانی ندارم. دلم برای گوشه دنج و


 راحت خودم تنگ شده و خدا می‌داند با نشستن وسط چهارشنبه بازارکنار می‌آیم یا نه؟

بازگشت به زندگی

بوهای خوبی می‌آید که می‌گوید زندگی دارد مثل گذشته روی غلتک می‌افتد. جدایی نادر از سیمین را دیدم و


 طوفان آمد و زندگیم زیر و زبر شد و من بچه به بغل در کولاک و طوفان تاب آوردم، پوشک کثیف عوض کردم، شیر


 در شیشه پستانک ریختم و روزی سه مرتبه کولیک‌سید در آن دهان کوچک همیشه غران چکاندم و یادم نرفت که


 ویتامین آ.د و آهن به او بخورانم. کم‌کم طوفان آرام شد. کشوی پوشک‌ها خالی ماند، پستانک به تاریخ پیوست و


 به یاد آوردم شب‌ها می‌توان بدون هزار بار بیدار شدن، تا صبح خوابید. طوفان بعد از حدود 5 سال فروکش کرد و


 پای بساط فروشنده نشستم و شاید خیلی بیشتر از تمام کسانی که روی صندلی‌های پشت سرم نشسته


 بودند و طوفان‌زده نشده بودند، لذت بردم....

پری دریایی

دستات بوی پری دریایی میده!


اظهارات 92 سانتی بهاری خطاب به من

تناسخ مفتضحانه مامان:)

میگه: مامان یادته خیلی قدیما تو ببعی بودی؟ توی صحراها علف میخوردی و بازی میکردی؟ هی همش بع بع میکردی؟


خیلی مثلا عادی و ریلکس میگم: مگه تو یادته؟


میگه: آره. من اون موقع ها آدم بودم. خیلی باهات مهربون بودم. باهات بازی میکردم


:))


قصه دختر آلبالویی

بابا یادته اومدی مغازه منو خریدی؟ 

من آلبالو بودم. 

توی آلبالوها نشسته بودم. 

تو منو 80 تومن خریدی. 

مامان خونه منتظرت بود.

تو اومدی خونه.

مامان آلبالوها رو خورد.

من رفتم توی شکمش.

بچه شدم.

بزرگ شدم.

بعد دنیا اومدم.


راوی: 92 سانتی بانو

تازه از مهد برگشته ایم.

دست و رویش را شسته ام و تند و تند و زبر و زرنگ دارد شلوارش را در می آورد، جورابها را توی هم می پیچاند و موهایش را باز میکند.میگویم: جورابت کثیفه دخترم.

جورابها را همان جور گوله شده میبرد توی ماشین لباسشویی می اندازد.

شیر را از یخچال در می آورم.

میپرسم: امروز چطور بود؟

از کشوی لباسش شلواری سرخابی انتخاب میکند. روی یک لنگه شلوار عکس گلی را انداخته اند.

اندازه یک لیوان شیر توی قابلمه میریزم

شلوار سرخابی را سکندری خوران پایش میکند. تذکر میدهم: گل شلوار باید جلو باشه.

زیر شعله را روشن میکنم

عین رادیویی که پیچش را باز کرده ای، یکهو شروع میکند به حرف زدن: خمیر بازی کردیم. خاله محیا بهم گفت آفرین. هلیا خیارمو برداشت من گریه کردم. توی مهد خاله مینا منو دست شویی برد اما من جیش نکردم. رفتیم سرسره بازی کردیم. ناهار برنج و غذا! خوردیم. مانی اسحاقی روی دفترم خط کشید....

بقیه حرفهایش را نمیشنوم.

شیر گرم را توی لیوان باب اسفنجی خال ی میکنم و میگذارمش توی پیش دستی هلو کیتی ، کنار لیوان یک برش کیک میگذارم و پیش دستی رادستش میدهم.

 توی مغزم چندبار تکرار میکنم مانی اسحاقی! ما....نی....اس...حا...قی....ذوق میکنم. حس و حال کسی را دارم که یکهو درختی را میبیندکه به جای میوه، جورابهای رنگی رنگی میدهد. هیجان زده ام. با 92 سانت قد و بالا، سورپرایزم کرده

آخر دخترک 3 کیلویی دست و پا سوسیسی من، همانی که توی 20 روزگی مثل یک سنجاقک بود، کی یکهو اینقدر بزرگ شد که دوستانش را با اسم و فامیلی صدا میکند؟

پ.ن: ثانیه شماری میکنم برای روزی که بیاید کنارم بنشیند. برایش شیر گرم و کیک بیاورم و با آب و تاب ماجرای عاشق شدنش را زیر گوشم بگوید


خوشبخت بشو. باشه؟

میدانم برای این سوال خیلی زود است و اساسا سوال چندان مناسبی هم نیست. اما وسوسه میشوم و همین طور که دارم پوست سیب زمینی های  آب پز را میگیرم میپرسم: 92سانتی مامان. دوست داری بزرگ که شدی چکاره بشی؟

همین جور که روی میز نشسته و با چنگال، مرغهای ریش ریش شده و نخود فرنگیها و خیارشورهای نگینی را شلخته به هم میریزد و به خیال خودش کمکم میکند چند ثانیه فکر میکند و میگوید:

میخوام بزرگ که شدم خوشبخت بشم.


پ.ن: یادت نرود! خوشبخت بشو. خیلی خوشبخت. باشه؟

بحران جیش و پی پی و از هر دری سخنی

خیلی وقت است اینجا را یادم رفته. یعنی نه اینکه یادم رفته باشدها! اینستاگرام و فیسبوک به لطف گوشی های اندروید، دم دست تر شده اند. تایپ با گوشی سخت تر است و آلبالو هم مدتها شارژرش خراب بود و ....این بود که اینجا سوت و کور افتاده بود.

مدتها از روزی که اینجا را ساختم میگذرد. به گمانم یک ماهه تو را حامله بودم! حالا اما تو 35ماهه شده ای. یعنی یک ماه دیگر 3 سالت تمام میشود.

و چقدر زود گذشت...

موجود بی دست و پا و طفلک و نحیف من که پاهایش از لاغری شبه سوسیس آلمانی بود،  الان تبدیل به یک دختر سر زبون دار آتیش پاره و  زیبا  شده و همان قدر که شیرین و لذت بخش شده، دردسرساز و دغدغه آفرین هم!(هنوز هم دست و پاهایت عین سوسیس لاغر و دراز مانده و اصلا هم امید ندارم روزگاری تپل شوی)

دغدغه تازه ما  با تو جیش و است و دیگر هیچ!

هر چقدر سر مستقل خوابیدن توی اتاقت و دیگر "می می" نخوردن و دست کشیدن از پستانک و تنهایی غذا خوردن و کنار آمدن با مهدکودک و .....بی دردسر بودی، سرجیش کردن دمار از روزگارم در آوردی! بگذریم که چندین و چند بار سعی کردم از پوشک بگیرمت و مفتضحانه شکستم دادی....

از لحظه ای که مهد میروی جیش را نگه میداری تا برگردی خانه....

آن وقتی میروی توی وان حمام ( و نه دست شویی ایرانی و فرنگیوحتی لگن مخصوص خودت) مینشینی و کلی جیش میکنی

تو هنوز خیلی کوچکی و نمیفهمی سیستم ادرار ادمها چطور کار میکند و چقدر حساس است و برگشت ادرار به کلیه در دراز مدت چه فاجعه ای درست میکند و ....

اما متاسفانه من اینها را میدانم. برای همین است که اینقدر روی این موضوع حساس شده ام و داریم اعصاب همدیگر را خورد میکنیم و کلاف داستان را بیشتر از قبل سردرگم میکنیم و تو بیشتر لج میکنی و من بیشتر عصبی و نگران میشوم و ....

امروز لگن مخصوص جیشت را آوردم مهد کودک. دیشب قول دادی توی لگنت جیش کنی.

دستشویی مهد را هم دیدم که کشف کنم احیانا چه چیزی نمیگذارد آنجا راحت باشی. خب یک دستشویی معمولی ایرانی مثل بقیه دست شویی ها بود و البته که تو از دست شویی ایرانی میترسی...

کمک مربی به پیشنهاد خودم لگنت را توی حمام مهد گذاشت و به نظرم این کار به نفع همه ماست. حالا تو در مهد کودکی و من اینجا پشت آلبالو دارم برایت مینویسم. امیدوارم غروب که دنبالت می آیم، خاله مینا بگوید که توی لگن جیش کردی تا بلکه قلب پر دلهره من هم کمی از بابت کلیه های کوچولوی تو راحت شود.


پ.ن: بخاطر دعوای دو روز قبل مامان را ببخش. باشه؟

پ.ن2: رگبار بهاری همین الان شروع شده و چقدر کار خوبی کردیم که هنوز سورو سات بخاری مان به راه هست

پ.ن3: چهارشنبه وقت دارم تا با مشاور مهدت  صحبت کنم. امیدوارم راه حل امروز به نتیجه برسد ...

....

یی‌تا بچه دیگه بیاریدون
توصیه تازه همسایه بالایی به من:-/

واقعا چرا به ذهن خودم نرسیده بود یی‌تا بچه دیگه بیارم! حتی دوتا دیگه! یا سه و چهار و پنج تای دیگه!

فرشته کوچک من


میگه: مامان به نظرت من کی بال در میارم؟
میگم: آدم‌ها هیچ وقت بال در نمیارن
میگه: ولی من بال در میارم.چون میخوام پرواز کنم
!!!!

دخترکی با موبایلی در دست....


دیده که من شبا با موبایل میرم تو تخت( کتاب میخونم بخخخخدا)
حالا چند شبه موقع خواب،حتما باید با موبایل «باب استنجی» زرد خودش بره تو تخت. اگر زبونم لال موبایل« باب استنجی» دم دست نبود، کل اهالی خونه باید بسیج بشیم و این جناب زردرنگ بی ریخت بدصدا رو از زیر مبل یا پشت کابینت یا توی کشوی لباسها یا حتی اگر در ثریا باشد، پیدا کنیم تا سرکار خانوم، موبایل به دست تشریف ببرن توی تختشون:)

بحران ماهی مرده

ماهی۹۲سانتی مرد. بچه ۳ساله درکی از مرگ نداره و نمیشه خیلی منطقی درباره ش بابچه صحبت کرد. ناچار گفتم چون عید دیگه تموم شده،مامان ماهی میاد دنبالش که اونو ببره خونه‌شون.سال دیگه عید بازم ماهی کوچولو رو میاره که عید پیشمون باشه. شب وقتی۹۲سانتی خوابید، ماهی مرده رو انداختم تو سطل زباله. حالا از صبح داره میپرسه: اسم مامان ماهی چی بود؟ خونه شون کجاست؟ مامان ماهی ماشین داشت؟مامان ماهی هم مثل تو موقع رانندگی عینک میزنه؟ ماهی که پا نداره چجوری اومد خونه‌مون؟ لباس مامان ماهی چه رنگی بود؟ تو صداشو شنیدی چی میگفت؟ پس چرا ماهیم حرف میزد من صداشو نمی‌شنیدم؟ باباش هم اومده بود؟ خونه شون تو دریاست یا رودخونه؟ ماهیم فردا میره مهدکودک ماهی‌ها؟ و ....

تجربه های مادرانه 5

مادر یک بچه۲۵ماهه میتواند شادمان و شاکر باشد و مانند دوران بی بچگی, راحت و آسوده و عمیق بخوابد.زیرا بچه۲۵ماهه اش کل شب را توی تخت خودش میخوابد و دیگر از هر ده دقیقه یک بار بیدار شدن و پیش پیش لالا کردن و شیشه شیر توی دهن بچه گذاشتن(در دوران۱۸ماهگی)خبری نیست.

تجربه های مادرانه 4

بچه۱۸ماهه نسبت به پرنده ها و سگها و گربه ها و مورچه ها و مگسها و پشه ها و کلیه حشرات و جانوران توجه نشان میدهد.اما فقط به دلیل اینکه این"چیزها" خیلی جالب تکان میخورند. بچه۲۵ماهه اما با همه این"چیزها"ی تکان خورنده دوست میشود.با آنها حرف میزند. غذایش را به مگسها تعارف میکند, از کفشدوزک میپرسد که خانه ش کجاست, با گربه های خیابانی چاق سلامتی میکند, شیر پاکتی اش را جلوی سگها می اندازد و تاکید میکند با نی بخور.به پشه ها خیلی دوستانه تذکر میدهد که من را نخورید,دردم می آید.

تجربه های مادرانه 3

بچه۲۵ماهه حدود یازده برابر بیشتر از بچه۱۸ماهه علاقه به سواری گرفتن از آدم بزرگها دارد و به محض رویت یک پای آویزان از مبل و صندلی,یا یک پشت بیکار که به جایی تکیه نداده است, دوان دوان خودش را به سوژه(قربانی) میرساند و یک دل سیر سواری میگیرد.

تجربه های مادرانه 2

بچه۲۵ماهه به حدی از استنباط و تحلیل میرسد که متوجه نکات طنز توی کارتنها و برنامه های تلویزیونی مخصوص خودش میشود و قاه قاه میخندد.

تجربه های مادرانه 1

بچه۱۸ماهه,به غایت کله شق و گلاب به رویتان زبان نافهم است.همین بچه وقتی به۲۵ماهگی میرسد, نشانه هایی از خود بروز میدهد که میتوانی امیدوار باشی دارد به یک انسان فهمیده و منطقی تبدیل میشود که میتواند احساسات اطرافیانش را درک کند و رفتار مناسب نشان دهد.

چرا باب اسفنجی توقیف شد 4


آقای خرچنگ مالدوست حساب کتاب میکند و میبیند سود این ماه، 3 دلار از ماه قبل کمتر شده. به هول و ولا می افتد که چکار کند تا سودش بیشتر شود. تصمیم میگیرد از باب اسفنجی و آقای خرچنگ به خاطر اینکه لطف کرده و گذاشته تا در رستورانش کار بکنند پول بگیرد. باب اسفنجی ساده دل قبول میکند و میگوید: همبرگر عشق منه. من حاضرم تا آخر عمر به خاطر اینکه منو به عشقم رسوندید بهتون پول بدم آقای خرچنگ. آقای اختاپوس ژرف اندیش سعی میکند باب اسفنجی را متوجه سو استفاده آقای خرچنگ بکند. به باب اسفنجی میگوید که آقای خرچنگ حقوق اولیه و بدیهی کارگری ما را رعایت نمیکند. بنابراین برای رسیدن به حقوقمان اعتصاب میکنیم و آنقدر سرش می ایستیم تا پایه های ظلم و ستم تجارت فاسدآقای خرچنگ را از ریشه قطع کنیم.
باب اسفنجی تحت تاثیر حرفهای آقای خرچنگ قرار میگیرد و از هیجان اعتصاب کرن استقال میکند. منتها چون کلا اصل موضوع را نگرفته، مدام گند میزند. تا جاییکه روی پلاکارد اعتراضی خودش مینویسد: خرچنگ دوستت داریم. و آنقدر خرابکاری میکند که اختاپوس به او میگوید: تو یک اعتصاب کننده افتضاح هستی باب اسفنجی.
وسط هرج و مرج صورت رفته در بیکینی باتم؟باتن؟ و شروع اعتصاب ها و اعتراضهای خیابانی، آقای خرچنگ از فرصت پیش آمده به نفع خودش استفاده میکند و همه شهروندان بیکینی باتن؟باتم؟ را داخل رستوران دعوت میکند تا همبرگر بخورند و خستگی اعتصاب را از تن بیرون بکنند و شهروندان هم که تا یک دقیقه قبل در مقابل آقای خرچنگ، علیهش شعار اعتراضی میدادند، خوشحال میشوند و دوان دوان داخل رستوران میروند.
اختاپوس در تنهایی به فکر چاره می افتد تا راهی پیدا کند و شغلش در رستوران خرچنگ را پس بگیرد. اما باب اسفنجی همچنان به اعتصابش و هرج و مرج و شعار دادن ادامه میدهد. خرچنگ و اختاپوس دیدار خصوصی میکنند و دور از چشم اعتصاب کننده ها به تفاهم دوجانبه دست پیدا میکنند و به هم دست میدهند. در آن سو باب اسفنجی که سخت در جو اعتصاب و اعتراض غرق شده، رستوران خرچنگ را نابود میکند. میزها و صنلیها را میشکند. دیوارها را خراب میکند و ....در آخر، باب اسفنجی که هنوز هم نفهمیده ماجرای اعتصاب و اعتراض چه بوده به عنوان یک خرابکار معرفی میشود و در ازای ویرانی هایی که به بار آورده، موظف میشود تا آخر عمرش بدون حقوق در رستوران خرچنگ کار بکند(بیگاری بدهد

چرا باب اسفنجی توقیف شد 3

( این یک یادداشت قدیمی اس که تازه منتشر شده)

روز ولنتاین است.باب اسفنجی به دوستانش در بیکینی باتم؟باتن؟هدیه میدهد.اما چون پاتریک (که او هم یک پسر است) برایش یک دوست معمولی نیست,تصمیم میگیرد سورپرایزش کند تا خیلی خوشحال شود و به او افتخار کند
از سندی سنجاب کمک میگیرد و قرار بر این میشود که توی شهربازی,وقتی باب اسفنجی حرفهای قشنگ به پاتریک زد, سر و کله سندی پیدا شود و بالن بزرگ شکلاتی که سورپرایز باب اسفنجی برای پاتریک است را بیاورد تا باب اسفنجی آن را به پاتریک هدیه دهد.

سندی وسط عملیات، توسط عروسهای دریایی لجباز دچار مشکل میشود و نمیتواند طبق نقشه عمل کند. باب اسفنج و پاتریک در شهربازی هستند و پاتریک منتظر هدیه باب اسفنجی است. باب اسفنجی میخواهد اوضاع را مرتب کند و سعی میکند با گفتن اینکه" کادوی ولنتاینم به تو یه دست دادن محکمه"، پاتریک را از انتظار در بیاورد.

پاتریک ناراحت میشود و میگوید: من فکر میکردم برای تو یه دوست خاص هستم نه یه دوست معمولی. تو فقط میخوایی به من دست بدی؟

البته سرانجام سندی موفق میشود از دست عروسهای دریایی لجباز فرار کند و بالن شکلاتی را به شهر بازی بیاورد. پاتریک شگفت زده و سورپرایز میشود و میگوید: مطمئن بودم برای تو فقط یه دوست معمولی نیستم باب افسنجی جونم:)

بابا جان مملکت اسلامیه.چه معنی میده دوتا پسر اونم از نوع چلمن, اینقدر عشقولانگی بکنند و روز ولنتاین برای سورپرایز کردن هم نقشه بکشن؟:-) رعایت کنید.خانواده تو ماشین نشسته:-)))

چرا باب اسفنجی توقیف شد 2

پاتریک و باب اسفنجی یک نوزاد صدف دریایی پیدا میکنند.دلشان به حال صدف کوچولو میسوزد.میاورندش خانه و تصمیم میگیرند بزرگش کنند. بعد به این نتیجه میرسند بچه هم پدر میخواهد هم مادر!ولی آنها هر دوشان پسر هستند. یعنی صدف کوچولویشان به جای ی پدر و مادر، دوتا پدر دارد. تصمیم میگیرند که یکی پدر و دیگری مادر صدف بشود.
پاتریک میگوید من باباش میشم.باب اسفنجی هم با پوشیدن یک دامن نقش مامان صدف را بر عهده میگیرد.
پاتریک مثل یک پدر وظیفه شناس روزها میرد سرکار تا برای خانواده کار کند.باب اسفنجی تازه مادر شده هم نقش زنهای خانه دار را بازی میکند و سرگرم بچه و زندگیست و شبها که پاتریک می آید هی به جانش غر میزند که بچه امروز خیلی کثیف کرد و خسته شدم بس شستم و جمع کردم و من به یه استراحت نیاز دارم و ...پاتریک هم که در نقش پری- همسری غرق شده باب اسفنجی را دلداری میدهد که آره حق داری. تو به یه استراحت نیاز داری عزیزم. فردا زودتر میام و بچ رو نگه میدارم تا تو استراحت بکنی
البته هردو میگویند"مثلا" این کارها را میکنند تا بچه شان دچار کمبود نشود و فکر نکند که در خانواده ای غیر طبیعی زندگی میکند:-)
این قسمت من را عجیب یاد مساله ازدواج همجنس گرایان و بحث بر سر حق داشتن یا نداشتن فرزند خوانده برای زوجهای همجنس گرا انداخت:-)
و البته در مملکتی که رییس جمهور سابقش علنا اعلام میکند,در ایران همجنس گرا نداریم, نشان دادن کارتنی که در آن دو پسر,سرپرستی یک بچه را به عهده میگیرند, مصداق بارز"القای مفاهیم ضد ارزشی"است:-)

چرا باب اسفنجی توقیف شد 1

( این یک یادداشت قدیمی است که تازه منتشر شده)

بعد از اینکه خبر رسید پخش کارتن باب اسفنجی به دلیل"القای مفاهیم نامناسب و ضدارزشی"از شبکه های داخلی ممنوع شده, کنجکاو شدم کارتن را ببینم.دست بکار شدم و همه قسمتهایش را دانلود کردم(خداوند مرا بخاطر رعایت نکردن حق کپی رایت ببخشاید:-)
حالا روزها با هشتاد و پنج سانتی مینشینیم و آلاسکا به دست باب اسفنجی میبینیم و تازه میفهمم که چرا پخش این کارتن از شبکه های داخلی ممنوع شده!
در قسمتی که امروز دیدیم, آقای خرچنگ مال دوست حساب کتاب میکند و میبیند سود حاصل از رستوران چندان جالب نیست

فکری به سرش میزند. به باب اسفنجی و پاتریک میگوید جلوی در رستوران خرچنگ, چاه بکنند و اسمش را "چاه جادویی آرزوها" بگذارند و به اهالی بیکینی باتم ؟باتن؟بگویند که این چاه آرزوهایشان را برآورده میکند. فقط کافیست توی چاه پول بیندازند!


باب اسفنجی را هم تحت عنوان"ارتقای مقام" وا میدارد توی چاه برود و آروزهای مرم را بشنود، بعد یواشکی آنها را براورده کند و پولهایی که توی چاه می انداند را هم جمع کند.

اختاپوس بدقلق و نچسب حرص خوران فریاد میزند:آقای خرچنگ این کار سو ءاستفاده از احساسات مردمه.چاه جادویی آرزوها وجود نداره!هیچ چاهی هیچ آرزویی رو برآورده نمیکنه!!!شما دارید از مردم سو استفاده میکنید!


چقدر این چاه جادویی آرزوها آشنا به نظر میرسد!

آکواریوم

همچنان که سر مبارکم داره از درد میترکه و دل و روده همایونیم از شدت تهوع ناشی از درد در حال پوکیدنه,سرکار خانوم هشتاد و پنج سانتی بساط نقاشی رو میاره و روی تخت میریزه.
بهم میگه ماهی بکش. میکشم. میگه مامانشم بکش.میکشم.حالا باباش. یه بابای سبز هم میکشم.باز میگه براش داداشی بکش.میکشم.میگه خاااایر هم بکش.برای ماهیش خواهر هم میکشم.میگه بابوزورگ هم بکش.میکشم.ماندوزورگ.مامان بزرگ ماهی رو هم میکشم. یکم فکر میکنه و میگه عموووو.عمو هم میکشم.بعد میگه عمه بکش.عمه هم میکشم.یادش میوفته به محیا.میگه محیییی.محی رو هم میکشم.
باز یکم فکر میکنه و یاد دوستای مهدش میوفته.آریو و بنیامین و یکتا و سهیل که همه شون هم ماهی هستن و میکشم
نشون به اون نشون که با این حالم۲۳تا ماهی رنگی رنگی کشیدم.البته تا این لحظه.امکان افزایش آمار هم وجود داره
تخت نیست که.ماشالا آکواریوم شده.برم مایو بپوشم

من آمده ام وای وای

بعد از مدتها یادم آمد وبلاگی دارم و باید آپ دیتش کنم

دغدغه ها و دلمشغولیهای این مدت آن قدر زیاد بود که کلا وبلاگ عزیزم را فراموش کرده بودم

میخواهم باز هم بیایم و بنویسم

قصد دارم پستی مبسوط درباره تربیت بچه ها بدون اعمال نظرات مذهبی بنویسم( الان خیلی ها رگ گردنشان کلفت میشود)

می آیم...

khersoos

khersoos چیست؟

ترکیب خرس و خرگوش میشود خرسوس


یکی از عروسکهای دخترک که در واقع یک خرگوش سقید و توپول است اما گوشهایش به قدر کافی - آن طور که مورد پسند بانو دخترک بهاری واقع شود- دزار نیست، شده خرسوس( hkersoos)

دختر شیرین من

آنهایی که مو فرکره اند میدانند که باید وقتی موها خیس است، سر را به پایین خم کرد و به موها موس زد تا فرها خوشگل بایستد

داشتم موهای تازه فر شده ام را موس میزدم

دخترک بهاری آمد توی اتاق

با تعجب و هیجان نگاه به کله فرفریم کرد و همینطور که با حیرت- انگار که دارد به ناخنهای یک کروکدیل دست میزند- به موهایم دست میزد پرسید:

مامان اینا خرسه؟

:)

کله مامانش به نظرش شبیه خرس رسید

بهار...

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش بحال روزگار...

دیالوگهای ماندگار

من: بابای پاییزی، نخود چیتی که توی آبگوشت نمیریزن. باید نخود سفید جاش میریختی.

بابای پاییزی: خودم میدونم نخود سفید برای آبگوشته ولی نداشتیم. مجبور شدم نخود چیتی بریزم.

من: اتفاقا نخود سفید هم داشتیم. توی اون ظرف ته کابینته.

بابای پاییزی: نه اونا نخود سفید نیستن که. نخود چشم بلبلی هستن.


ناسلامتی روی هم 36 سال هم درس خوندیم

83 سانتی خانه ماو قسمت دوم

83 سانتی خانه ما دانا شده روز به روز دارد بر دانش عمومی اش می افزاید و مدام در حال غافلگیر شدن هستم

در حیطه خوردنی ها:

انار و انگور و موز و سیب و خیار را کاملا میشناسد. انار با تشدید روی حرف ن میوه محبوبش هست. از کنار میوه فروشی که رد میشویم هیجان زده میشود و اسم میوه ها را فریاد میزند و دست و پا میکوبد و میرقصد. وقتی هم که خرید میرویم با تحکم صدایمان میکند و هر میوه ای که هوس کرده نشان میدهد و اسمش را میگوید که برایش بخریم. گاه همکاری هم میکند و مثلا خودش انارهایی که پسندیده را بر میدارد و توی کیسه می اندازد

در حیطه رنگها:

قرمز، صورتی، زرد، سبز و آبی را بلد است. ولی هنوز خوب تشخیص نمیدهد. بنظر میرسد آبی را بیشتر از همه دوست دارد. چون در برابر هر سوالی که از او میپرسم که فلان چیز چه رنگیه؟قاطعانه میگوید آبی

در حیطه آناتومی بدن انسان:

خیلی وقت است که کل اندامهای بدنش را میشناسد. آنها را بی درنگ نشان میدهد. روی عروسک هم میتواند نشان بدهد. روی بقیه آدمها هم میتواند اجزای بدنشان را شناسایی کند. حتی اندام های کمتر در دسترس مثل اندام تناسلی و گردن را هم میشناسد.

در حیطه آشنایی با ابزارها و وسایل:

تقریبا 99 درصد وسایل و اشیا و ابزارهای داخل خانه را میشناسد. در مورد ابزار و وسایل جزئی تر مثل کنترل هم بصیرت بالایی دارد. کنترل دی وی دی، دیسیور و تلویزیون را کاملا از هم تشخیص میدهد و میداند هر کدامشان مربوط به چه چیزی است. ماشین لباسشویی را میشناسد. هر وقت لباسش را عوض میکنم، بدو بدو لباس کثیف را بر میدارد و میبرد و داخل ماشین لباسشویی می اندازد. بلد شده چطور سی در را داخل دستگاه بگذارد. خودش برای خودش بی بی انیشتن یا حسنی میگذارد. برایش درونی شده که سوار شدن ماشین مساوی با نشستن در کارسیت است. نه بهانه میگیرد نه بی قراری میکند.

در حیطه علم ریاضی:

از یک تا ده بلد است بشمرد. یک، دو، سه، چال، پنج، شیش، هف، هف، نوه، ده!!!! شواهدی دیده ام مبنی بر اینکه مفهموم اعداد را هم استنباط میکند. تابستان که بود و حدود 15 ماه سن و سال داشت، هوس بستنی کرد. در فریزر را باز کردم تا خودش هر بستنی که دوست دارد را بردارد. در کمال تعجب دیدم سه تا بستنی برداشت. یکی را برای مامان بزرگ زمستانی برد، یکی را به من داد و آخری را هم خودش گرفت دستش!

در حیطه هنر:

از تابستان به این طرف به نقاشی کشیدن علاقه مند شده. اولین چیزهایی که کشید یک سری خطوط دایره ای بود. مامان بزرگ بهاری میگوید خطوط دایره ای کشیدن برای بچه ای به این سن و سال خیلی عالی است! تازگی دیوارهای خانه بابابزرگش را هم با ماژیک صورتی صفا داده و برایشان طرح های پست مدرن نقاشی دیواری کشیده:) هر وقت ناغافل ماژیکی پیدا کند بدن خودش را هم نقاشی میکشد. یک عکس از او دارم که کل صورتش و گلویش و بازوهایش را سبز و مشکی کرده.

و این ماجرا ادامه دارد...

83 سانتی خانه ما

بعد از ماه ها بلاخره وقت کردم لپ تاپم را باز کنم و حالا که دخترک خوابیده سعی میکنم یک چیزهایی بنویسم. به این امید که یک روزی بیاید اینجا را بخواند و حال و روز این روزهای من را، حال و روز این روزهای هر سه تایمان را باخبر شود

همش 83 سانت قد و بالا دارد. اما قدرت تخریب گریش بیشتر از ده تا بولدوزر است. از صبح که بیدار میشود در حال کاویدن اطرافش است. مدام میکاود و بهم میریزد و پخش و پلا میکند و در چشم به هم زدنی کل خانه و زندگی را غیر قابل سکونت میکند.

علاقه زیادی به کشوهای کابینت دارد. کشوها را با طناب به همدیگر بسته ام. البته تنها دستاورد این اقدام امنیتی این است که برای برداشتن یک دمکنی یا ظرف زردچوبه یا همزن یا هر جور خرت و پرت دیگری با اشکال رو به رو میشوم و باید هر روز کلی وقت صرف باز کردن کشوها و برداشتن یک وسیله از داخلش و مجددا بستن کشو کنم.

83 سانتی هررر روز کشوها را بهم میریزد. 7فت دست قاشق و چنگالی که وی کشوی آخر گذاشته ام را دانه به دانه بیرون میاورد، گاهی منظم و با دقت دور تا دور فرش میچیند. گاهی هم که حوصله ندارد، همین طور فله ای همه شان را پخش و پلا میکند.

بعضی صبحها که از خواب بیدار میشوم و توی خواب و بیداری چشمم به ظرفشویی می افتد، از تعداد زیاد قاشق و چنگالهای شسته شده فکر میکنم نکند دیشب کلی مهمان داشته ایم و من یادم نمی آید؟ :)

83 سانتی تازگیها توجهش به کاغذ دیواری جلب شده. هرررر روز کاغذ دیواری را بلند میکند. یک تکه اش را پاره میکند. بابای پاییزی می آید. با قلم مو و چسب چوب دیوار را وصله پینه میکند. دخترک از مراحل چسب کاری دیوار ذت میرد و با اشتیاق تماشا میکند و باز دوباره فردا همه این مراحل از سر گرفته میشود.

چند روز قبل هم همین 83 سانتی، با ماژیک شبرنگ صورتی صفایی به دیوارهای خانه پدربزرگش داد:)

یک روز که 83 سانتی تب داشت، مهد کودک نفرستادمش. همراه خودم بود و با هم باشگاه ورزشی رفتیم. یک گوشه نشسته بود و ورزش کردن خانومها را تماشا میکرد. از آن روز یاد گرفته دراز و نشست میزند. شبها که پالالا میکنیم، یک هو وسط تاریکی اتاق از روی پاهایم نیم خیز میشود و دوباره دراز میکشد و خودش قاه قاه میخندد.

هر چقدر مامان بهاری تکنولوژی گریز است، دخترک 83 سانتی بهاری از تکنولوژی های نوین استقبال میکند. عاشق حرف زدن با اسکایپ است:دی


این دختر 83 سانتی یک شورت زرد زشت دارد که با عرض شرمندگی عاشقش است. هر روز شورت زشت زردش را از کشو در می آورد و ساعتها با آن مشغول است. گاهی هر دو پایش را از یک پاچه اش بیرون می آورد. گاهی پشت و رو، گاهی بر عکس میپوشد. گاهی هم که محبت مادرانه اش به جوشش در می آید، شورت را تن پم پم طلا عروسک محبوبش میپوشاند.

مادری کردن را از همین الان بلد است. هر روز صبح پم پم طلایش را پوشک میکند. بغلش میکند. نازش می دهد. با شیشه به او شیر میدهد. می آوردش کنار تلویزیون و به او دستور میدهد کارتن ممول را نگاه کند. از بیرون که می آییم خانه،پم پم طلا را هم می آورد تا دستش را صابون بزنم. گاهی هم باید پم پم طلا را سر میز بنشانیم تا همراهمان غذا بخورد.


83سانتی چند ماهی هست که وارد مرحله جاندار پنداری شده و این یعنی از نظر روانی دارد خوب رشد میکند. یک بازی بانمک از خودش ابداع کرده. از یک ظرف فرضی یک خوراکی فرضی می آورد و هم خودش میخورد و هم از آن به من می خوراند:)) بعدش هم باید کلی از مزه خوراکی فرضی تعریف کنم

به کفش می گوید فش:) هر روز اصرار میکند که برایش "فش" بیاوردم. سوسول و قرتی است و بدون فش توی خانه راه نمی رود. البته که بدون مو شانه کردن و ادکلن زدن هم از خانه بیرون نمیرود.


برخلاف بچگیهای خودم، خوب از حق و حقوق خودش دفاع میکند. مثل من نیست که اجازه دهد بچه های دیگر به او زور بگویند و اذیتش کنند. اگر دوست نداشته باشد اسباب بازی اش را در آن لحظه به کسی بدهد، نمیدهد. قاطعانه روی حرفش می ایستد و زیر بار روز هم نمیرود.

همینها فعلا یادم می آید. خواب بر من مستولی گشته انگاری:)


هر بچه ای فرمول خودش را دارد

توصیه روان شناسان رشد بر این است که همه بچه ها در حول و حوش سه سالگی راهی مهد کودک بشوند تا مهارتیهای ارتباطی شان تکمیل شود و سازگاری و تعامل درست با دیگران را تمرین کنند.

اما این یک فرمول کلی است و ممکن است برای هر بچه ای صادق نباشد

یکی از این بچه های خارج از فرمول، دخترک بهاری من است.

دخترک بهاری از همان 2- 3 ماهگی که کم کم نسبت به محیطش هوشیار شد بسیار اجتماعی بود و نشانه های رفتاری از خود بروز میداد که گویای این حقیقت بود که داشتن رابط عمومی قوی، یکی از شاخصه های شخصیتش محسوب میشود.

وقتی توی کالسکه مینشست و بیرون میبردمش، با همه آدمهای بیرون از خانه رابطه بر قرار میکرد. از سبزی فروش و ماست بند و بقال و بزار گرفته تا دکتر و پلیس و آتشنشان، با همه خیلی سریع ارتباط میگرفت و دوست میشد.

کم کم که بزرگتر شد و توانست روی پاهای خودش تاتی تاتی کند، دستش برای دوست پیدا کرن و ابراز علاقه به مردم بازتر شد. وقتی پارک میرفتیم، دوان دوان خوش را به بچه ها میرساند، بغلشان میکرد، موهایشان را نوازش میکرد و می بوسیدشان.

البته همیشه هم این مراسم روبوسی با اهالی پارک بدون اشکال برگزار نمیشد. بعضی از بچه ها که روابط اجتماعی ضعیف تری داشتند و درونگرا بودند، شوق دخترک برای ارتباط گرفتن و دوست شدن با خودشان را پس میزدند.

آنهایی که در خانه با اشکال خشونت خانگی بیگانه نبودند، میترسیدند و به خیالشان، دخترک قصد آزار رساندن به آنها را داشت

بعضی از بچه های پرخاشگر هم دخترک را هل میدادند یا موهایش را میکشیدند

گاهی هم بعضی از والدین ناآگاه، به خیال اینکه کودکشان در معرض خطر است، مداخله میکردند و جمله های مخرب و منفی میگفتند.

از طرفی میدیدم چنین رفتارها و اتفاق هایی اثرات ویرانگری روی دخترک میگذارد، از طرف دیگر هیچ راه حلی برای پر کردن ساعات تنهایی دخترک و پیدا کردن همبازی مناسب برای او به ذهنم نمیرسید. دور بودن از خانواده و فامیل زمانی که زوج ها بچه دار میشوند، بیشتر مشکل ساز میشود.

کلاسهای مادر و کودک گزینه های خوبی میتوانستند باشند. اما جایی که من زندگی میکنم، یکی دو تا کارگاه مادر و کودک بیشتر وجود ندارد. آن هم فاصله اش تا خانه زیاد است و من نمیخواستم به جای درست کردن ابرو، بزنم چشم را هم کور کنم و خستگی ناشی از دوری راه هم به مشکلاتم اضافه شود.

با چند مشاور و افراد با تجربه و صاحب نظر صحبت کردم و سرانجام به این نتیجه رسیم با توجه به شرایط دخترک و مشکلات اخیر خودم، بهترین راه حل این است که دخترک بهاری ام راهی مهد کودک شود.

از چند تا مهد کودک دیدن کردم، با مسئولینش حرف زدم و مزایا و معایب هر کدام را فهرست کردم و آخرش مهدی را انتخاب کردم که به روش مونته سوری فعالیت میکند، مربی شیرخواره هایش بسیار با حوصله و مهربان است، هر روز برای بچه ها غذای گرم سرو میشود و هر چهارشنبه جشن با موسیقی زنده اجرا میشود

حدود سه هفته است که دخترک مهد میرود و همه چیز تا حالا عالی پیش رفته



خروسک

به نام خدا

خروسک ... است

با سپاس

تقسیم وظایف

خیلی ها علنا میگویند چقدر سخت میگیری. خیلیها هم حرفی نمی زنند اما از نگاهشان معلوم است که به من به چشم زن تناردیه نگاه میکنند و توی دلشان میگویند: پهلو میزند به نامادری سیندرلا!

خیلیها هم به به و چه چه میکنند و میگویند:آفرین! مادر امروزی و روشنفکر و ایده آل یعنی همین

ولی واقعیت این است که من نه زن تناردیه هستم و نه یک مادر ایده آل

من فقط یک مادر خیلی معمولی هستم، مثل 99 درصد مادرهای دیگر

فرقم با خیلی از مادرها این است که روی خط قرمزهای خودم پابند هستم و نمیگذارم دخترک بهاری پایش را آن طرف خط بگذارد

یکی از این خط قرمزها تقسیم وظایف در خانه هست

همیشه از مادر سرویس دهنده تمام وقت و بچه سرویس گیرنده بدم می آمد. بنظرم بچه هایی که همیشه تمام و کمال سرویس گرفته اند و خورده و خوابیده اند، این سبک زندگی در وجودشان نهادینه میشود.60 سالشان هم که بشود منتظرند یکی بیاید و برایشان میوه پوست بگیرد، لباسشان را توی ماشین لباسشویی بریزد و نازکشان به حمام بفرستدشان.

برای اینکه دخترک بهاری یکی از همین 60 ساله های لوس سرویس گیرنده نشود، دارم سعی میکنم از همین سن و سال وظایف متناسب با سن و توانمندیهایش به او بدهم که همیاری در خانه را یاد بگیرد و بداند زندگی جمعی نیازمند تلاش گروهی است و هیچ کس وظیفه سرویس دادن همیشگی ندارد و انسان همیشه سرویس گیرنده با صفتهایی مثل" دست و پا چلفتی بودن" و "بی خاصیت بودن" برچسب میخورد.

الان دخترک بهاری ام دو وظیفه در خانه دارد:

1- وقتی که کارمان در دست شویی تمام میشود و خشکش میکنم، بیرون در دست شویی میگذارمش و میگویم : تا مامان دستاشو بشوه لطفا از توی کشو یه پوشک بیار. و او دون دوان و خوشحال میرود تا کاری که از او خواسته ام را انجام بدهد

2- وقتی کار جارو برقی کشیدن تمام میشود و سیم را از پریز بیرون میکشم، به او که خوشحال و هیجان زده دور و بر جارو میپلکد میگویم: لطفا به مامان کمک کن و این دکمه رو فشار بده که سیم جارو برقی بره توی لونه ش. و او از اینکه میتواند کمکم کند غرق در غرور و شادی میشود و به محض اینکه سیم جارو برقی در لانه اش آرمید، کلی قربان صدقه دخترک میروم و به او میگویم: به تو افتخار میکنم که این قدر خوب بلدی کمک کنی، خوشگلک من. و او ژست آدمهایی را میگیرد که هسته اتم را شکافته اند:دی


بانمک خانه ما

حسابی شیطونک شده و از دیوار راست بالا میکشد. خنده بامزه و همیشگی اش, موهای دوگوشی بسته شده و ادا و اطوارهای مخصوص خودش آن قدر دلنشینش میکند که از شیطنتهایش عصبانی نمیشوم.

بعضی وقتها جیم میزند و یواشکی توی اتاق ما میرود.در را هم پشت سرش میبندد که کسی مزاحمش نشود و با خیال راحت شیطنت میکند.چندباری یواشکی نگاه کردم و دیدم بع له!خانوم ۷۸سانتی خانه ما, روی تشک خوش خواب ایستاده و دارد بپر بپر میکند!!!

خودش میداند محدوده اجاق گاز خط قرمز من است و اگر زیادی آن طرف بپلکد, دعوایش میکنم. اما هر از گاهی میرود زیر اجاق گاز و فقط در این شرایط است که داد من از شیطنتش بلند میشود.

اجاق گاز ما آینه ای است. میرود توی آینه خودش را میبیند,هی ماچ میکند,هی ناز میکند,به سرش تل میزند,باز ماچ میکند,باز ناز میکند.

 دیروز دیدم در ماشین لباسشویی را باز کرده و دارد خودش را تویش جا میدهد!!!

امروز هم دیدم که از تختش بالا کشیده, با یک پا روی لبه تخت ایستاده, میله ها را گرفته و دارد خودش را تاب میدهد و آواز میخواند.

هفته قبل که مامان بزرگ زمستانی اینجا بود, دلش بستنی خواسته. وقتی کشوی فریزر را باز کردم,۳تا بستنی برداشته و یکی را به مامان بزرگ داده,یکی را خودش برداشته و آخری را هم به من داده


دو روز قبل گاز پاک کن را از کابینت برداشته بود و کل هیکلش را گازپاک کنی کرده بود. صحنه را که دیدم اول سکته زدم,بعد تند و سریع دخترک بهاری را توی حمام گذاشتم که بشورمش. بدو بدو بیرون پریدم تا شعله غذا را کم کنم و وقتی دوباره به حمام رفتم, دیدم خودش لباسش را درآورده,توی سبد گذاشته,پوشکش را باز کرده, از توی قفسه ها شامپو ی خودش را برداشته و میخواهد خودش را بشورد!

این ها فقط یک نمای جزیی از روزهای من و دخترک بهاریست  

پیتزا

امروز با هم خرید رفتیم. یه عینک خیلی خوشگل,از پشت ویترین پسندیدی و برات خریدم.

آخرش هم مادر دختری به پیتزا فروشی رفتیم و ناهار پیتزا خوردیم.

به تو خیلی خوش گذشت و گوش شیطون کر,دو تکه کامل پیتزا خوردی

میز شیشه ای را هم تقریبا افتضاح کردی;-)با دست چرب و کثیف تا جایی که میشد,روی میز مالیدی

امروز دقیقا۱۷ماه و ۲روزت بود. امیدوارم وقتی این یادداشت را میخونی, خاطره اولین ناهار مادر دختریمون,بیرون از خونه به یادت بیاد دلبرکم

یادت نره نفسم به نفست بنده.دوستت دارم تا ابد

موی سپید

همین الان اولین تار موی سفیدم را توی سرم پیدا کردم....

هرگز منتظر این روز نبودم

شاید دنیایی دیگر

من یک مادر هستم.  مادری که روزگاری نه چندان دور خبرنگار بود. خبرنگاری و سر و کار داشتن با مطبوعات فقط شغل من نبود. بزرگترین سرگرمی و لذت زندگی ام بود. بخش بزرگی از هویت من بود. عشق زندگی من و رویای تحقق یافته کودکی ام بود

در دنیای خبرنگاری بود که بزرگ شدم. پخته شدم. کلی ویژگی منفی ام را تعدیل کردم، کلی خصلت مثبت پیدا کردم. ژرف شدم، نگاهم به زندگی، دنیا، سیاست، دین، عشق، انسان و کلا همه چیز عمیق شد. روزهای خوب دوران خبرنگاری هرگز فراموشم نمیشود.

اما این طور به نظر میرسد که در این دنیا هر چیزی تاریخ انقضایی دارد. تاریخ انقضای خبرنگاری من هم تمام شده. قبل از دنیا آمدن دخترک بهاری، آن قدر سر پر شوری داشتم که فکر میکردم بچه دو ماهه نشده، من بر میگردم پشت میز عزیزم. دوباره خبر تهیه کردنها، کنفرانسهای مطبوعاتی، کلنجار رفتن برای گرفتن وقت مصاحبه، نوشتن و نوشتن و نوشتن شروع میشود و من میشوم یک مادر/خبرنگار!

اما دنیا آدمدن دخترک بهاری همه چیز را تغییر داد. به هزار و یک دلیل دیگر نمیشود به خبرنگاری فکر کنم. انقضایش برایم تمام شده. از همه مهمتر دیگر از آن سر پر شور و نترس و بی پروا خبری نیست! جایش یک زن بیست و اندی ساله که مادر یک دخترک بهاری یک و اندی ساله است نشسته که محتاط شده. دور اندیش شده. محافظه کار شده و همه چیز را با حساب دودوتا چهار تایی پیش میبرد.


حالا که دوران خبرنگاری من تمام شده، حالا که همه خاطرات خوب و آدمهای خوب آن روزها را بسته بندی کرده ام و یک جای دلباز توی حافظه ام گذاشته ام، وقتش رسیده که کار دیگری را شروع کنم....

یک کار مادرانه، لذت بخش، لطیف و البته پر درآمد....

پیش به سوی روزهای جدید. پیش به سوی دنیای جدید


فرهنگ واژگان

فرهنگ واژگان، ابتدای 16 ماهگی:

1- بابا

2- ماما

3- آب

4-بسسنی(بستنی)

5- بوس بوس

7- دششویی(دست شویی)

8- جش(جیش)

9- دایی

10- محیه(محیا)

11- عمممه(عمه)

12- پم پم( اسم عروسک محبوبش))

13- افعال بده، بیا

14- تاب بازی

15- آب بازی

16-عزیز

17- شیر( به معنای شیشه شیر و کلیه نوشیدنی ها)

18- چویی(چایی)

19- باب باب( باب اسفنجی)

20- به به

21- در

22- اعداد 1- 2- 6- 10

23- در جواب سوال ساعت چنده؟ بعد از اینکه به دقت به ساعت نگاه میکنه یا میگه ده، یا میگه شیش

24- ازش میپرسم جیش و پی پی جاش کجاست؟ میگه دششویی

25- این چه؟

26- این چیه؟

27- هاپ(سگ)

28- در جواب سوال هاپو چی میگه؟میگه هاپ هاپ هاپ هاپ

29-بازی کلاغ پر کامل بلده و توی جواب دادن همراهی میکنه

30- شعر ببعی میگه بعبع رو کال بلده و توی جواب دادن همراهی میکنه

31-شیب(سیب)

32- بله بله

33- نی نی

34- پوت!!(توپ)

35-الو(کلیه گوشی های تلفن همراه، تلفن ثابت و حتی آیفون)

36-نه نه نه نه

37-کبش(کفش)

38-پوش پوش(پوشک)

39- لالا

40 -سام(سلام)

41- همه اعضای بدن رو میشناسه و وقتی ازش میپرسم با انگشت نشون میده


فعلا اینا تو ذهنمه

پ.ن: این روزها بی حوصله م

و البته خسته...

بازی های خوب برای بچه های خوب

این بازی مخصوص بچه هایی است که خیلی اجتماعی هستند، دوست دارند مدام با دیگران ارتباط داشته باشند و تنهایی حوصله شان را سر میبرد و تا یک روز در خانه با مادرشان تنها می مانند، خدجه غرغروی درونشان سر و کله اش پیدا میشود.

اصل این بازی در حیاط رو به آفتاب اجرا میشود

اما اگر حیاط آفتابگیر هم نبود، فدای سرتان

گام اول

یک سفره را جلوی تلویزیون پهن کنید

گام دوم

یک پتوی ضخیم را چند لا کنید و روی سفره پهن کنید

گام سوم

تلویزیون را روشن کنید. روی کانال برنامه کودک تنظیم کنید

تبصره:

میشود از سی دی کارتونی که بچه تان عاشقش است استفاده کنید

گام چهارم

وان بچه را بیاورید و روی پتو بگذارید

گام پنجم

با پارچ، قابلمه یا هر وسیله حجیم دیگر آب ولرم بیاورید و توی وان پر کنید

گام ششم

بچه را لخت کنید و بگذارید توی وان

گام هفتم

اسباب بازی توی وان بریزید

تبصره:حتی میتوانید از کاسه و کفگیر ملاقه پلاستیکی هم استفاده کنید

حالا با خیال راحت بنشینید و با گوشی موبایلتان وایبر، جیمیل، فیسبوک و هر جای دیگری که سر میزنید را چک کنید و حواستان به بچه هم باشد که سر نخورد

میتوانید مطمئن باشید که دست کم دو ساعت خدجه غرغرو را از خانه بیرون رانده اید و بچه تان حسابی کیفور میشود و به هیجان می آید و آدرنالینش بالا میزند!

پ. ن: این بازی را از یک دوست خوب، از یک دوست خیلی خوب یاد گرفته ام. امیدوارم به همه آرزوهایش برسد

کاربرد قاشق

اصرار دارد خودش غذا بخورد

قاشق کوچولوی خودش را دستش میگیرد و به سه روش مختلف و خلاقانه با آن غذا میخورد

1- قاشق را مانند همزن دستی توی کاسه ماست خوری میچرخاند. ماست چکیده به آن میچسبد. بعد قاشق را کجکی کجکی توی دهانش میبرد و ماست چسبیده به قاشق را لیس میزند

2- قاشق را توی کاسه زیتون پرورده میکند(عاشق زیتون است و به خاطر مزه ترش رب انار دوستش دارد). با قاشق یه

ک دانه زیتون را کمی این طرف و آن طرف هل میدهد تا از بقیه زیتونها جدا شود. بعد با خیال راحت زیتون  جدا افتاده را دستش میگیرد و میخورد.

3- قاشق را توی بشقاب غذایش میگذارد. با دستش مقداری غذا توی قاشق میریزد. بعد قاشق را مثل بیل توی دستش میگیرد و خیلی سریع طوری که نصف غذا در راه سرنگون نشود توی دهانش فرو میبرد

این چیه؟

آموزش مسائل جنسی یکی از همان غولهای مرحله آخریست که اگر نکشیمش، نمیشود به مرحله بعدی برویم.

یکی از حساس ترین لحظه های مادرانه همان وقتی است که با این غول مرحله آخر رو به رو میشویم. کشتنش در کمال خونسردی و ظرافت و دقت کمی مهارت میخواهد و البته هوشیاری صد در صد!

معمولا بچه ها از 3 سالگی به بعد که مهارتهای کلامیشان افزایش پیدا میکند و درکشان از محیط و خودشان هم بالاتر میرود، درباره جنسیتشان کنجکاو میشوند و سعی میکنند از هر فرصتی برای کشف خودشان استفاده کنند.

تقبیح بچه ها در این مرحله بدترین اتفاقی است که میتواند بیوفتد و پیامد آن مشکلات رفتاری یا روحی و چه بسا ناهنجاری های جنسی در آینده است!

انکار این مسئله هم همان قدر مسخره است که بخواهیم وجود خورشید را انکار کنیم و به بچه ها بگوییم آن چیزی که در آسمان میبینی، فقط یک لامپ گنده هست!

در آموزش مسائل جنسی به بچه ها دو نکته خیلی مهم به نظر میرسد: صحت و راستی اطلاعاتی که قرار است به بچه بدهیم و کافی بودن میزان اطلاعات متناسب با سن بچه مان


در این باره نباید به چه ها دروغ بگوییم و اطلاعات تخیلی و غیرواقعی را در کله اش فرو کنیم. همین طور نباید بیشتر از درک او اطلاعات در اختیارش بگذاریم و با ورود انبوهی اطلاعات، فکرش را درگیر کنیم. کم بودن اطلاعات هم باعث میشود بچه مان برای تکیمیل پازل ذهنی خودش، دنبال کشف اطلاعات از منابع نادرست برود که این موضوع هم خودش یک تهدید جدی در راه فرزندپروری محسوب میشوذ

+++++

دقیقا یک هفته پیش، دخترک بهاری من را غافلگیر کرد و یک آن دیدم که غول مرحله آخر با قلدری رو به رویم ایستاده و دارد به من پوزخند میزند. ناخواسته در موقعیتی قرار گرفته بودم که برای رویارویی با آن آمادگی نداشتم


دخترک یک ماهی است که افتاده به "چیه چیه" گفتن. روزی هزار بار انگشت کوچکش را به همه سو دراز میکند و به همه چیز اشاره میکند و میپرسد :چیه؟چیه؟

آن روز وقتی پوشکش را باز کردم، شروع کرد به دست زدن به محدوده جنسی اش. پوشک تمیز را به یک دستش دادم و پماد را هم توی دست دیگرش گذاشتم که حواسش را غیر مستقیم پرت کنم و از او خواستم تا "اینها را برای مامان نگه دارد لطفا".

حربه ام بر خلاف همیشه اثر نکرد. دخترک پوشک و پماد را ول کرد و دوباره مشغول وارسی و کشف خودش شد. همانطور که مشغول بود، چشمش را در چشمم دوخت و خیلی جدی پرسید: این چیه؟

غافلگیر شدم. ثانیه های حساس و نفسگیری بود. انتظار نداشتم دخترک وقتی یک ساله شده من را در این موقعیت بگذارد و مجبور شوم غول مرحله آخر را بکشم

فرصت کم بود. نمیشد چیزی به دخترک نگویم. همچنان داشت خیره خیره نگاهم میکرد  منتظر بود برایش توضیح دهم که این چیز دقیقا چیست؟

خیلی جدی و در عین حال معمولی و عادی گفتم: "خوب این برای جیشه دیگه. آدما از اینجا جیش میکنن!"

دخترک قانع شد. چندبار گفت جیش...جیش...جیش... و خندید و دیگر سعی نکرد با لمس کردن بفهمد که "این چیه؟"

مشغول بازی شد و من پوشکش را بستم.


مامان بزرگ زمستانی که از سرکار برگشت، موضوع را با او در میان گذاشتم و او هم طبق شغل و رشته اش جوابی که به دخترک ادم را تایید و تحسین کرد. موضوع را با دوستان با تجربه ای که خیلی وقت است این غول مرحله آخر را شکست داده اند و دارند در مرحله های بالاتر بازی میکنند هم در میان گذاشتم و آنها هم تایید کردند که جوابی که به دخترک دادم متناسب با سن و سال و قوه درکش هم کافی و قانع کننده بود و هم درست و حقیقی.


این غول مرحله آخر را گرچه به خوبی کشتم، اما هنوز غولهای زیادی برای کشتن باقی مانده..... مادری پر است از رویارویی با غولهای مرحله آخر


پ.ن: یکی از نکات مهم در آموزش مسائل جنسی، آموزش نام صحیح یا علمی یا محاوره ای اندام جنسی به کودک است. کودک باید بداند برای طرح مشکلات یا سوالاتی که در ارتباط مستقیم با این محدوده است، از چه اسمی برای بیان منظورش استفاده کند. ما هنوز به مرحله اسم گذاری نرسیده ایم. کمی که دخترک مهارتهای کلامی اش افزایش پیدا کند، باید با این غول مرحله آخر رو به رو شویم


پ.ن2: حفظ حریم شخصی هم یکی دیگر از مسائل مهم در آموزش مسائل جنسی به کودک است. باید از همان کودکی به بچه ها یاد بدهیم هیچ کس جز مادر و پدر و دکتر حق ندارد به محدوده خصوصی اش دست بزند. آمار وحشتناک مربوط به کودک آزاری جنسی و تجاوز به بچه ها خودش دلیل محکمی است برای جدی گرفتن این موضوع

یک سال با تو...

همه 365 روز سال یک طرف، امروز یک طرف دیگر

هر چه بیشتر در روزهای عمرم کندوکاو میکنم روزی رویایی تر و خاطره انگیزتر و زیباتر از 24 اردیبهشت نمیبینم

زندگی من در ساعت 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت رنگ دیگری به خود گرفت

اصلا 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت زمانیست که من از نو متولد شدم

خوشبختی من دقیقا در همین لحظه شکوفه زد

دقیقا در همین نقطه از تاریخ بود که زندگی من شکل دیگری به خود گرفت و برای همیشه تغییر کرد

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

این نقطه از تاریخ، همه انگیزه من برای ادامه دادن راه پر فراز و نشیب زندگیست

خدا میداند در طول این 365 روزی که گذشت، چندهزار مرتبه 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت را با همه جزئیاتش مرور کردم و هر بار از اینکه چنین حادثه شکوهمندی در 4 و 10 دقیقه 24 اردی بهشت برایم افتاد غرق در شادی شدم

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

چون مادری من در این نقطه از تاریخ، رسما کلید خورد

دلبرک نازم روز تولد تو، روز آغاز مادری من بر هردویمان مبارک

تا ابد دوستت دارم فرشته کوچولوی مو فرفری قشنگم

آن قدر بزرگ شده که اخبار گوش میدهد

تلویزیون دارد گزارش مبسوطی از وضعیت میرحسین موسوی نشان میدهد. در گزارش بارها تاکید میشود که دختران میر حسین موسوی خیلی وقت است از حال پدرشان خبر ندارند و حال پدرشان خوب نیست و پدرشان نیاز به درمان طولانی مدت دارد و ...

 دخترک روروئکش را میکشاند رو به روی تلویزیون و خیره میشود به اخبارگویی که آن تو نشسته.

خبر تمام میشود. دخترک سرش را بر میگراند سمت من و با چشمهایی که یک دنیا نگرانی از تویش بیرون میریزد میگوید: بابا  بابا  بابایی

درکش از خبر این بوده که حال یک بابایی خراب است و دخترش دلش برای او تنگ شده و حالا برای این بابای مریض و دختری که از او دور افتاده نگران است


قربانت بروم که این قدر بزرگ شدی که خبر گوش میکنی و حتی میتوانی آن را تفسیر هم بکنی

آیا من دارم کم کم زن مطبخی میشوم؟

آن روزها که هنوز حامله نبودم، فکر میکردم از آن مادرهایی میشوم که تا هفته قبل از زایمان سر کار میروند. بعدش هم به محض اینکه بچه 6 ماهش تمام شد دوباره سرکارشان بر میگردند و هیچ چیزی را با زندگی حرفه ای شان عوض نمیکنند.

اما حالا که در واقعی ترین روزهای مادرانه شیرجه زده ام، میبینم که چه قدر با چنین طرز فکری فاصله دارم! هزارن سال نوری...

شرایط جسمی و کاری ام جوری نبود که بشود تا هفته قبل از زایمان سر کار بروم و من حسرت بالا و پایین پریدن با شکم قلنبه و این ور و آن ور رفتن با مانتوی گشاد حاملگی و مصاحبه کردن با هن و هن و نفس تنگی برای همیشه به دلم ماند.

ماه 3 بارداری بودم که خانه نشین شدم. برای منی که همیشه قهرمانانه زندگی کرده بودم و هرگز در هیچ زمینه ای عقب ننشسته بودم شکست قابل ملاحظه ای بود. باورم نمیشد به یک دلیل خیلی ساده مثل بارداری باید با زندگی حرفه ای و اجتماعی ام خداحافظی میکردم. خدا میداند چه قدر نسبت به خودم شرمگین بودم. فکر میکردم خیلی خفت بار است که آدم توی خانه بنشیند و منتظر باشد که بچه اش دنیا بیاید. از جسمم که این قدر ناگهانی و ناجوانمردانه به من خیانت کرده بود و پشتم را اینطور بی ملاحظه خالی کرده بود عصبانی بودم.

آن روزهای سرد و زمستانی گذشت. بهار شد و بلاخره دخترک به دنیا آمد و زندگی برایم هندوانه ای شد! شیرین و خنک و آبدار و خوش رنگ و لذت بخش. روزشماری میکردم که دخترک 6 ماهه بشود تا دوباره سرکار برگردم. به خیالم 6 ماهه ها خیلی بزرگ بودند و میشد که آنها را چند ساعت در روز توی مهد کودک یا پیش پرستار گذاشت.

دخترک 6 ماهه شد و من به حقیقت بزرگی رسیدم! 6 ماهه ها هنوز خیلی خیلی کوچکتر از آنی هستند که ساعتهای بی مادری را راحت تاب بیاورند. آن قدر کوچک هستند که نمیشود با زبان منطقی برایشان توضیح داد که مادرشان برای ارتقای روحیه خودش لازم دارد که به موازات مادری کردن، زندگی حرفه ای و اجتماعی هم داشته باشد.6 ماهه ها در واقع همان نوزادان چند روزه هستند با این تفاوت که سنگین تر شده اند و بلدند غلت بزنند و صداهایی از خودشان در بیاورند و وقتی با آنها بازی میکنی بخندند. ولی دقیقا به همان اندازه نوزادها نیاز به توجه و مراقبت تمام وقت دارند.

خلاصه اینطور شد که دخترک از 6 ماهگی گذشت، 7 و 8 ماهگی را هم پشت سر گذاشت و الان فقط چند روز تا یک سالگی اش مانده. اما من هنوز سرکار نرفته ام. تبدیل شده ام به یک مادر فول تایم و این چیزی نیست که من را خوشحال نگه دارد.

البته توی خانه یک کارهایی میکنم و پولی هم در ازایش در می آورم. اما مشکلش این است که توی خانه است! یعنی آن بعد نیاز من به بودن در اجتماع را ارضا نمیکند. برایم هویت اجتماعی در پی ندارد.

احساس میکنم این موضوع دارد روی مادرانه هایم هم تاثیر میگذارد. تلخ شده ام. حوصله ام کم شده. با هر تلنگری بغض میکنم و در هم میشکنم. خدجه غرغروی درونم ظهور کرده و جل و پلاسش را وسط زندگی ام پهن کرده!

 من هیچ وقت زن خانه نبودم. هیچ وقت از خانه ماندن لذت نبردم. کار خانه و آشپزی و کدبانوگری را دوست دارم. اما دلم نمیخواهد فقط در این چیزها خلاصه شوم. من از اینکه "زن مطبخی" باشم واهمه دارم. از اینکه ندانم الان وضعیت سیاسی جامعه چطوری است میترسم. از اینکه بوی پیاز داغ و سبزی قورمه بدهم هراس دارم. از اینکه اخبار تازه های نشر را پیگیری نکنم وحشت دارم. از اینکه زنی باشم که از صبح فکر و ذکرش درگیر ریختن رخت چرک ها در ماشین لباسشویی و سبزی پاک کردن و گردگیری و بار گذاشتن چلو گوشت برای شام باشد میگریزم. همین طور از اینکه دائم در این آرایشگاه و آن پیرایشگاه باشم بدم می آید. از اینکه "فقط" دایره المعارف رنگ مو و برندهای آرایشی باشم متنفرم. از اینکه خودم را هفت قلم آرایش کنم و منتظر بنشینم تا "آقامون" تنگ غروب از در بیاید و برایش "مثلا دلبری" کنم متنفرم.

من میخواهم جزئی از اجتماع باشم. توی جامعه جایی داشته باشم. هر روز سوار مترو و بی آر تی شوم. از اینکه مردم چرا صف را رعایت نمیکنند غر بزنم. کارهایم را سر زمان بندی مشخص تحویل سردبیرم بدهم. از این و آن وقت مصاحبه بگیرم و هر هفته ای که یک گزارش اضافه تر از همیشه نوشتم، به خودم جایزه بدهم. دلم میخواهد روزها را بشمارم تا ببینم کی برج تمام میشود. بعد منتظر اس ام اسی باشم که واریز شدن حقوقم را مژده میدهد. بعد با بابای پاییزی قرار بگذاریم و جشن بگیریم و یک جای حسابی شام بخوریم. دلم میخواهد مثل گذشته هر روز صبح همه سایتهای خبری را مرور کنم.ببینم چه اتفاقاتی در مملکت افتاده. وقت های اضافه بروم توی سایت های آشپزی بگردم و غذاها و دسرهای هیجان انگیز ببینم.بعد دستورش را ذخیره کنم و یادم باشد وقتی فلانی را برای شام دعوت کردم، از آن غذا و دسر هیجان انگیز درست کنم تا حسابی ذوق کند. دلم میخواهد باز هم خبرنگار باشم. وقتی اسمم را جایی میبرند، بعدش هم اضافه کنند که ایشان خبرنگار فلان نشریه هستند. دلم میخواهد دستم توی جیب خودم باشد. پس انداز داشته باشم و با پولهایم برنامه ریزی اقتصصادی کنم.

اما هیچ کدام از اینها فعلا نمیشود. یعنی دست تنها نمیشود. اگر کسی که به بچه داری اش اطمینان داشتم دم دستم بود میشد به زندگی گذشته برگردم و از این بی هویتی و پوچی فرار کنم. اما حالا که چنین نعمتی از من دریغ شده، کاری از دستم ساخته نیست. به مهد کودک اعتمادی ندارم. حداقل برای یک بچه 1 ساله خیلی زود است که برود مهد کودک با آن خاله های بی حوصله سر و کله بزند. چیزهای وحشتناکی از مهدهای کودک میشنوم. اینکه بچه ها را کتک میزنند. به زور در حلقشان غذا میریزند. قرص خواب آور به خوردشان میدهند تا بخوابند و بازیگوشی نکنند. اینکه بچه ها را به حال خودشان رها میکنند و ممکن است وایتکس را به جای آب سر بکشند. اینکه بعد از دستشویی رفتن، لباس را به بچه ها نمی پوشانند و بچه ها کلیه هایشان سرما میخورد و .....

اصلا چرا به شنیده ها گوش بدهم؟ خودم با چشم خودم دیده ام که در مهدهای کودک با بچه ها چه قدر بد رفتاری میشود. برای تهیه گزارش آموزش صنایع دستی به کودکان، وقتی یک روز را در آن مهد کودک گذراندم دیدم که با پسر بچه ای که به اشتباه دستش را توی دماغش کرد، چطوری برخورد کردند و چطوری غرورش را بین دوستانش شکستند و چه طوری سکه یک پولش کردند و همه اعتماد به نفس و عزت نفسش را انداختند کف زمین و رویش لگد کردند. نگاه شرمنده آن پسر بچه یکی از آن صحنه هایی است که در زندگی هرگز فراموشم نمیشود. تازه آن مهد کودک یک مهد سطح بالا در بالای شهر بود! 

به پرستار هم اطمینان ندارم. آخر مگر میشود کسی را به خانه بیاورم، جگر گوشه ام را دستش بسپارم و خودم بروم دنبال زندگی حرفه ای؟ از کجا معلوم که بچه ام را اذیت نکند؟ از کجا معلوم خوب مراقبش باشد؟ از کجا معلوم با باند قاچاق بچه ها همکاری نداشته باشد؟ از کجا معلوم راست و درست باشد و چیزهای بد یاد بچه ام ندهد؟ از کجا معلوم بچه طفل معصومم را مورد تجاوز جنسی قرار ندهد؟از کجا معلوم میل روانی به بد دهنی نداشته باشد و بچه ام را فحش خور نکند؟ از کجا معلوم طفلکم را مورد کودک آزاری و شکنجه روحی قرار ندهد؟ از کجا معلوم دستش کج نباشد؟ از کجا معلوم خرافاتی و دارای اعتقادات پوسیده نباشد و این چیزها را توی مغز بچه ام فرو نکند؟ از کجا معلوم جنون آنی نداشته باشد؟ از کجا معلوم به بچه ام داروی خواب آور ندهد؟ از کجا معلوم داستان های ترسناک جن و پری برای بچه ام تعریف نکند و زبانم لال بچه ام دچار لکنت و شب اداری نشود؟ و ....


خلاصه اینکه روزهای بدی را میگذرانم. همه دلتنگی هایم بابت سرکار رفتن یک طرف، حس عذاب وجدانی که به خاطرش میکشم یک طرف دیگر. حس میکنم مادر خیلی بدی هستم که دلم میخواهد برم سرکار. حس میکنم مادر بی عاطفه و خیلی عوضی هستم که از خانه ماندن و سر و کله زدن با بچه ام و خانه داری آن طور که باید و شاید لذت نمیبرم. حس میکنم خیلی سنگدل و خودخواه هستم که به چیزهای دیگری به جز بچه ام فکر میکنم و این خیلی حیوانی است که زور غریزه مادری ام به بقیه خواسته های روحی ام نمی چربد. حس میکنم باداشتن چنین دغدغه های فکری و آرزوهایی دارم به بچه ام خیانت میکنم و آن طور که شایسته است در خدمتش نیستم و برایش مادری نمیکنم. فکر میکنم مادر بدی هستم. خیلی بد...



پ.ن: کار خوب با حقوق و مزایای عالی و نزدیک خانه ما با ساعت کاری کم سراغ ندارید؟:دی

اعتماد به نفس مادری

یادم می آید آن روزهای بعد از زایمان، یک شب هراسان رفتم پیش مامان. مامان داشت اوضاع آشپزخانه را سر و سامان میداد. بابا هم داشت ظرفها را میشست. با یک حالت بدبخت مآبانه ای گفتم: مامان، داره تکون میخوره.

مامان حتی سرش را هم بالا نگرفت و خیلی عادی گفت:خوب بایدم تکون بخوره. عروسک که نیست

عاجزانه زار زدم:فکر کنم گرسنه باشه. چیکار کنم؟

مامان همان جوری که کارهایش را میکرد با آرامش گفت: خوب برو شیرش بده


5-6 روزه بود که برای اولین بار بالا آورد. کسی توی اتاق نبود. وقتی دیدم دور لبش از شیری که بالا آورده سفید شده جیغ زدم. آن قدر جیغ هیستریک کشیدم که طفلکم هم به گریه افتاد. عین احمق ها فقط جیغ میزدم و حتی به فکرم نرسیده بود با دستمال لبش را تمیز کنم


10 روزه بود که برای اولین بار قطره آ+د به او خوراندم. قطره چرب و روغنی بود و توی گلویش ماند. چشمهایش ورقلنبیده شد. نفسش بالا نمی آمد و داشت زور میزد چیزی که توی حلقش مانده را پایین بدهد. اول قرمز شد. بعد بنفش شد. آخرش هم داشت متمایل به سرمه ای میشد که بحران با فرو دادن قطره پایان یافت.من  آن قدر ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم جیغ های هیستریک بزنم. فقط با چشمهای گشاد زل زده بودم به او و تقلایش و تغییر رنگش را تماشا میکردم


حالا اما همه چیز فرق کرده. دیگر از تکان های کوچکش نمیترسم. حتی از تکانهای بزرگش که چندبار منجر به سقوطش از روی مبل و میز و تخت شده هم نمیترسم. الان خوب میدانم کی گرسنه اش میشود و باید به او چه بخورانم تا سیر شود. اتوماتیک وار ساعت گرسنگی اش را میدانم. شبها سر همان ساعت بیدار میشوم. توی خواب و بیداری به اتاقش میروم. با چشم نیم بسته بغلش میکنم و شیرش میدهم تا سیر شود. دوباره سرجایش میگذارم و عین یک خوابگرد قهار به تختم بر میگردم.

حالا خوب میدانم که وقتی بچه ای بالا می آورد باید چه کار کرد و البته هزاران راه عاقلانه تر از جیغ های هیستریک برای این موضوع وجود دارد. خوب میدانم چطور آروغ بچه های زیر 3 ماه را بگیرم تا دیگر شیر را برنگردانند. حتی یاد گرفته ام اگر بچه های مستعد استفراغ کردن را روی سطح شیبدار بخوابانم کمتر بالا می آورند. و البته حواسم جمع است که بچه های زیر 6 ماه- چه آنهایی که شیر بالا می آورند و چه آنهایی که بالا نمی آورند، مبادا طاقباز بخوابند! 

حالا خوب یاد گرفته ام که نباید قطره آ+د معمولی به بچه ها خوراند. چون بد طعم است و کمتر بچه ای از آن مایع چرب بی مزه استقبال میکند. حالا خوب میدانم اغلب بچه ها آ+د با طعم شیر را بیشتر دوست دارند. طعم توت فرنگی یا موز هم در درجه دوم قرار دارد. حتی یاد گرفته ام نباید همه محتویات قطره چکان را یکجا در حلق بچه خالی کنم. باید صبور باشم و کم کم قطره چکان را به خورد بچه بدهم. پیشرفتم آن قدر زیاد بوده که میدانم چه طور جوری که همه یقه و لباس بچه سیاه نشود به اون قطره آهن بخورانم. حواسم جمع است بلافاصله بعد از قطره آهن به او آب بدهم و دندانهایش را با مسواک انگشتی تمیز کنم که سیاه نشود. حتی میانبر هم بلدم! اگر مسواک انگشتی خودش را گم کرده و در دسترس نیست، باپنبه یا دستمال خیس تمیز دندانهایش را تمیز میکنم.

حالا حتی در موقعیت های پیچیده تری مثل سرماخوردگی و گلودرد، اسهال، تب و یبوست هم دست و پایم را گم نمیکنم و خوب بلد شده ام سکان موقعیت را در دستم بگیرم و همه چیز را سر و سامان بدهم.

خلاصه اینکه من آن مادر بی دست و پای پارسال نیستم. در این یک سال عین خرمالویی که روی درخت می ماند رسیده ام. پخته ام. با دست و پا شده ام. معنی همه اینها این است که "اعتماد به نفس مادری" پیدا کرده ام.

اینها چیزهایی نیست که بشود از دیگران یادشان گرفت. هر چه قدر هم که درباره نگهداری از نوزاد کتاب خوانده باشی، کلاس رفته باشی، به بچه داری در و همسایه و فامیل دقت کرده باشی و از منابع مختلف اطلاعات کسب کرده باشی فایده ای ندارد. باید در واقعی ترین لحظه های مادرانه شیرجه بزنی تا کم کم راه و چاه را یاد بگیری و اعتماد به نفس مادری پیدا کنی. این اعتماد به نفس مادری حاصل همه تجربیاتی است که یک مادر از لحظه به لحظه زندگی مادرانه اش کسب میکند. اعتماد به نفس مادری چیز خوبی است. چون به یک مادر امکان لذت بردن از مادرانه هایش را میدهد. چون او را به خودباوری میرساند و اجازه میدهد اضطراب و نگرانی جایش را به لذت بردن از زندگی به یک نوزاد کوچولو و ظریف بدهد. 

من عاشق این اعتماد به نفس مادری هستم

:)

بادکنکه بادکنک

خدا پدر و مادر و همه کس و کار مخترع بادکنک را بیامرزد

با این اختراعی که این جناب کرده، دعای خیر یک عالمه مادر همیشه بدرقه راهش خواهد بود

کم جاست، سه سوته برپا میشود، سبک است و زور بچه بهش میرسد، تنوع رنگ و شکل دارد و برای بچه تکراری نمیشود. بعد از بازی کردن هم میشود دوباره به حالت اول برش گرداند و یک گوشه کیف یا ساک چپاند

خلاصه بگویم، در یک کلام این بادکنک جان میدهد برای سرگرم کردن بچه در مسافرت و مهمانی و توی ماشین و خلاصه هر جایی که برای برذن یک عالمه اسباب بازی محدودیت وجود دارد.


و باز هم ماجرای گوش دخترک

-سلام. سال نو مبارک. عه! چرا این بچه گوشواره نداره؟ گوششو هنوز سوراخ نکردین؟ چرا؟ زود باشین تا کوچیکه و چیزی نمیفهمه گوششو سوراخ کنین


این دیالوگ ثابت، در همه دید و بازدیدهای نوروزی خانواده 3 نفره ما با اندکی تفاوت در کلمات تکرار شد. پیر، جوان، زن، مرد، امروزی، دیروزی، تحصیل کرده، تحصیل نکرده، روشن فکر، تاریک فکر و خلاصه هر کسی که برای عیددیدنی به او سر زدیم دقیقا بعد از تبریک سال نو، به موضوع سوراخ نداشتن گوش دخترک بهاری اشاره کرد و بعد هم با زبان و دلیل و منطق خودش سعی در ارشاد ما و راضی کردنمان برای سوراخ کرن گوش دخترک داشت.

واقعا از این همه اصرار برای سوراخ کردن گوش دخترک بهاری تعجب میکنم! سر در نمی آورم موضوعی که هیچ الزام پزشکی و یا مذهبی برای انجام دادنش وجود ندارد و صرفا بر اساس عرف حاکم در جامعه انجام میشود چرا برای همه این قدر مهم و حیاتی و لازم الاجراست!؟ یعنی سوراخ نداشتن گوش یک دختر بچه این قدر عجیب و غیر طبیعی و باورناپذیر است که همگان بر خود واجب دیدند درباره ش صحبت کنند؟در عجبم دوتا سوراخ ریز ریز ریز که در نگاه اول به چشم نمی آیند چه قدر برای دیگران مهم به نظر میرسد.


پ.ن 1: هر آدمی ممکن است روی یک چیزی حساس شود. یکی روی صدای هورت کشیدن چایی حساس است، یکی از لخ لخ کردن دمپایی پلاستیکی دیگران کلافه میشود، یکی از خس خس کردن دیگران موقع نفس کشیدن دگرگون میشود،یکی با تکان دادن پاندولی پای دیگران وقتی  نشسته اند عصبی میشود و ... حالا من هم نسبت به کلمات "گوش""گوشواره""سوراخ"شرطی شده ام. تا این کلمات را میشنوم کل بدنم پر میشود از کهیر و زگیل. کل حالم منقلب میشود اصلا!

پ.ن2:به هر کس که گفتم سوراخ کردن گوش دختر بچه ها و دخل و تصرف در جسمشان در شرایطی که خوشان هیچ حق انتخاب و اظهار نظری ندارند، مصداق بارز کودک آزاریست، به من خندید! واقعا این موضوع خنده دار است؟

پ.ن3: یک دکتر فوق تخصص طب سوزنی درباره سوراخ کردن گوش دختر بچه ها حرف جالبی زد که فکرم را مشغول کرده. ایشان گفت اگر روی نقطه مربوط به چشم سوراخ شود و از گوشواره طلا استفاده شود، در تقویت بینایی و جلوگیری از ضعیف شدن چشم تاثیر به سزایی خواهد داشت. اگر یک زمانی وقتی دخترک بهاری بزرگ شد و خودش دلش خواست که گوشش سوراخ داشته باشد و  گوشواره گوشش بیاندازد، با توجه به این مطلب گوشش را سوراخ میکنم.

بابای همیشه در صحنه

من رو به دخترک بهاری: کی دوست داره بستنی بخوره؟

دخترک بهاری با ذوق: بابا بابا



من رو به دخترک بهاری: کی دوست داره مامان یه عالمه بوسش بکنه؟

دخترک بهاری بلافاصله: بابا بابا



من رو به دخترک بهاری و با یه اخم ساختگی: کی باز این دستمال کاغذی ها رو ریز ریز کرده و ریخته وسط اتاقش؟

دخترک بهاری با قاه قاه خنده: بابا بابا