دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

اعتراف صادقانه به یک حماقت مادرانه

داشتم فکر میکردم که این بار با چه موضوعی وبلاگ دخترک بهاری را آپ کنم که چشمم به این لینک افتاد


www.92329.blogfa.com


میان اشک و آه و گریه هایی که برای این طفل معصوم و مادر غمدیده اش راه انداختم، برای هزارمین بار خاطره ننگین آن روز را مرور کردم. به خودم حمله کردم. خودزنی روحی راه انداختم و هر چه حرف بد بلد بودم به خودم گفتم

اعتراف میکنم که آن روز من یک مادر احمق بیش نبودم و کلمه ها از توصیف حماقت و سهل انگاری من عاجز هستند. با اینکه نوشتن این خاطره ننگین برایم سخت است و هر بار که انگشتم را روی کلیدهای کیبورد میزنم با همه وجود زجر میکشم، عذاب وجدان یقه ام را میگیرد و بغض میچسبد بیخ گلویم و قصد خفه کردنم را میکند و با همه وجود از خودم شرمنده میشوم، اما آن را مینویسم. بعضی چیزها باید همیشه زنده و واضح توی ذهن آدم باقی بماند تا دوباره دستهایش آلوده به ارتکاب آن نشود


دخترک بهاری 20 روزه بود که آن اتفاق افتاد

اولین باری بود که کالسکه یک نوزاد را توی خیابان هدایت میکردم و از اینکه مادر این موجود کوچولو و دوست داشتنی که داشت با چشمهای باز و کنجکاوش به آدمها و ویترین مغازه ها و آسمان و درخت نگاه میکرد هستم، کلی ذوق زده شده بودم

مقصد گردش دو نفره مان مرکز بهداشت محله بود. باید برای دخترک پرونده تشکیل میدادم تا در فواصل زمانی منظم در جریان منحنی رشدش باشم

وقت برگشت به خانه، همین که توی کوچه خودمان پیچیدیم، یک پیراهن تابستانی با رنگهای شاد از توی ویترین مغازه به من چشمک زد و وسوسه شدم که بروم و از نزدیک پیراهن را ببینم و اگر قیمتش با اسکناس هایی که توی کیف پولم لم داده بودند میخواند، آن را به کمد لباسهایم دعوت کنم


میدانستم که هرگز نباید بچه را توی کالسکه رها کرد

میدانستم که این کار خطر دارد

میدانستم که خیلی از بچه دزدها روزها کنار خیابان های پر مغازه کمین میکنند تا مادری کالسکه بچه اش را رها کند و آنگاه هدف شوم خودشان را عملی کنند

اما

چشمهای دخترک بهاری بسته بود و در یک خواب قشنگ و معصومانه فرو رفته بود

دلم نیامد این آرامش را به هم بزنم و دخترک را از کالسکه بیرون بیاورم و دوتایی وارد مغازه بشویم

میدانستم دارم اشتباه میکنم اما با این حال یک ماله دستم گرفتم و با مهارت شروع به ماله کشی کردم

" فقط چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد. در ضمن اینجا کوچه خودمان است و خانه مان هم همین جاست. اتفاقی نمی افتد. بچه را جلوی در مغازه بگذار و برو داخل. اما قول بده زود برگردی"


فقط 3 ثانیه طول کشید تا قیمت لباس را پرسیدم. اما گاهی همان 3 ثانیه میتواند یک فاجعه به بار بیاورد

از توی مغازه چشم برگرداندم که کالسکه بچه را دید بزنم

اما نبود!

چشمهایم از حدقه زد بیرون

قلبم با یک تکان شدید از دهنم بیرون جهید، همه بدنم یخ کرد و سراسمیه خودم را از در مغازه توی کوچه پرت کردم

کالسکه دخترک بهاری تا فاصله 4- 5 متر جلوتر از مغازه حرکت کرده بود و بعد از برخورد به تایر یک خودروی پارک شده، متوقف شده بود

برای اینکه آفتاب چشمهای دخترک را نیازارد، سایه بان کالسکه را باز کرده بودم و باد توی کالسکه پیچیده بود و دقیقا توی همان 3 ثانیه منحوس و شوم، کالسکه را به حرکت در آورده بود


من به وجود فرشته های نگهبان اعتقاد دارم. و مطمئنم آن روز کمک و مهربانی فرشته نگهبان دخترک باعث شد که همه چیز ختم به خیر شود. دخترک حتی از خواب هم بیدار نشده بود و همان طور معصومانه در خواب ناز بود

هزار بار از خودم پرسیدم اگر آن ماشین آنجا پارک نشده بود و کالسکه متوقف نمیشد باید چه خاکی بر سر میکردم؟ اگر همان موقع یک ماشین وارد کوچه میشد و به کالسکه برخورد میکرد باید کجا گریبان چاک میدادم؟ اگر کالسکه با شتاب زیادتری به جایی برخورد میکرد و بلایی سر دخترک نازم می آمد باید کجا خودم را سر به نیست میکردم؟


همه چیز ختم به خیر شد. اما عذاب وجدان من و احساس حماقت و بی کفایتی که بعد از آن ماجرا توی قلب و روح و ذهن من رسوب کرد هیچ وقت از بین نخواهد رفت و آن را پایانی نیست

این حادثه گرچه تلخ بود، اما برای من درس و پیام هم در پی داشت. یاد گرفتم که حتی برای 3 ثانیه هم نباید یک شیرخوار را در کالسکه اش رها کنم

و از همه مهمتر اینکه به وجود فرشته نگهبان مهربانمان بیش از پیش ایمان آوردم و از او به خاطر لطف بی دریغی که آن روز به ما کرد از ته ته ته ته قلبم سپاسگزارم

فرشته دوستت دارم

نظرات 3 + ارسال نظر
آتنا شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 04:20

کاملا درکت می کنم
گاهی واقعا متوجه کاری ک می کنیم نیستیم و بخوبی درکش نمی کنیم . بعدا که بهش بیشتر فکر می کنیم به حماقت خودمون ! پی می بریم . شرمنده از این لفظ ولی واقعا جز این چیزی نمیشه گفت . گاهی اصلا فرصت تجربه کردن نیست .
خدا رو شکر که اون اتفاق ، پیامد بدتری نداشته و خدا رو شکر که تلنگری بوده .
آفرین بر مامان عبرت آموز .

واقعا همین طوره. بعضی چیزها تجربه بردار نیست

نسیم یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 12:25

اتفاقی بود که افتاد و جایی برای سرزنش نیست...خدا رو هزاران مرتبه شکرکه به خوشی گذشت
همه ما به نوعی از این بی احتیاطیها داریم که خدا بهمون رحم کرده...
نمیخوام نصیحت الملوک بشم اما خیلی خیلی خیلی مواظب دخترک باش

آره واقعا. ولی تجربه هولناکی بود

آتنا سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 19:52

وای دختر با اینکه هر روز باهات حرف میزنم و از حال دخترک با خبرم بازم نفسم تو سینه حبس شد. عجب تجربه وحشتناکی.
اون اتنا بالایی کیه؟ همزاد دارم

عه! تا همین الان فکر میکردم تو اون یکی آتنا هستی:))
اون یکی آتنا هم یه دوست عزیزیه مثل خودت. ولی باطل السحر نداره:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد