دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

عروس یا عروسک؟

تقدیم به همه دخترکان مظلوم سرزمینم


اولین بار 7 ساله بود که دیدمش. تازه زندگی مشترکم را شروع کرده بودم. داشتم توی باغچه کوچکمان پیاز گل شیپوری میکاشتم تا بهار آینده سر از خاک بیرون بیارد و گل بدهد و منظره حیاط را زیباتر کند.

او آمده بود همسایه جدید را ببیند. ریزه و نحیف و لاغر بود. قشنگ نبود. اما آن قسمت کوچکی از صورتش که از قاب مقنعه چانه دار بیرون مانده بود ملاحت خاصی داشت.

از من چیزهایی درباره پیاز گلها پرسید و با مهربانی جوابش را دادم. برای اینکه بیشتر با هم دوست بشویم از او پرسیدم میخواهد در آینده چه کاره بشود؟

گفت: دوست دارم "دکتر چشم" بشم. اما مامان بابام میگن که مهمترین شغل زن اینه که مادری بکنه

برای قسمت اول جوابش کلی تشویقش کردم و به او قول دادم به محض اینکه "دکتر چشم" شد به مطبش بروم تا چشمهایم را معاینه کند. بعد سعی کردم با کودکانه ترین شکل ممکن برایش توضیح بدهم که زن خوب و مادر خوب بودن تضادی با داشتن هویت اجتماعی یک زن ندارد.

روزها از پی هم میگذشت. من این پایین منتظر بودم که او مثل همه کودکان 7 ساله کلاس اولی دنیا آن بالا بازی کند. منتظر بودم او آن بالا بدود و من این پایین از صدای دویدن هایش کلافه شوم. منتظر بودم صدای خنده های مستانه او را از آن بالا بشنوم و جیغ های دخترانه ناشی از خوشحالی اش چرت بعد از ظهر روزهای 5 شنبه ام را پاره کند. منتظر بودم او را با لباسهای شاد چین دار در حیاط ببینم که دارد لی لی و خاله بازی میکند. منتظر بودم او را با موهای دوگوشی بسته شده، با گل سرهای رنگارنگ ببینم که دارد از پله ها بالا میرود و با لذت به بستنی اش لیس می زند. من این پایین بیهوده منتظر بودم. او آن بالا سخت داشت تبدیل به یک "دختر خوب" میشد. تمرین های "دختر خوب" بودن نمیگذاشت او هیچ کدام از این کارهای کودکانه را بکند. عاقله زنی را می مانست که تنها 7- 8 سال دارد و چیزی از دنیای کودکی نمیداند. مقنعه چانه دار و چادر سیاه ضخیم او را شبیه به یک فرشته کوچک غمزده می کرد.

بعضی روزها موقع رفتن به دانشگاه و بعدها سرکار میدیدمش. صبح های سردی که من سعی میکردم رنگ کفشم را با لاک ناخنم ست کنم و از اینکه شال گردن رژ لبم را پاک میکرد خلقم تنگ میشد، میدیدمش. اما او من را نمیدید. چشمهایش را به کفش های سیاهش میدوخت و در حالی که سعی میکرد با آن جثه نحیف، همزمان هم کیف مدرسه، پالتو و چادر روی سرش را کنترل کند و هم مانع سر خوردنش روی یخ های کف خیابان شود، با شتاب به سوی مدرسه گام بر میداشت. تعالیم "دختر خوب" بودن نمیگذاشت اطرافش را نگاه کند. جسارت بالا آوردن سرش را توی کوچه و خیابان نداشت و چنان رویی میگرفت که تقریبا چیزی از صورتش دیده نمیشد.

روزهایی که من با دوستان دختر و پسر دانشگاه طبیعت دربند و درکه را فتح میکردم، او آن بالا کنج خانه نشسته بود و داشت ریزه ریزه به یک "دختر خوب" تبدیل میشد. روزهایی که من این پایین مهمانی دخترانه میگرفتم و با دوستان میگفتیم و میخندیدیم و میرقصیدیم، او سر مجالس روضه و پای منبر این خطیب و آن روحانی می نشست و صد البته که به میل خودش این کارها را نمیکرد. روزهایی که من ماموریت کاری میرفتم و هزاران کیلومتر دورتر از خانه مشغول انجام وظایف شغلی ام بودم، او آن پایین داشت تعلیم میگرفت که زن خوب باید همیشه در اختیار شوهر باشد، بوی عطر بدهد، لباس بدن نما تن بکند و هرگز بدون اذن شوهر از خانه بیرون نرود. در قاموسی که به اجبار برایش تعریف کرده بودند، جایی برای خندیدن، لذت بردن از زندگی و مهمتر از همه کودکی کردن وجود نداشت. به زور او را داشتند تبدیل به بزرگسال کوچک میکردند.

تازه زایمان کرده بودم و گرفتاری ها و دغدغه های ورود یک نوزاد مجالی برای فکر کردن به مسائل جانبی را به من نمیداد. میان آن گرفتاری ها بود که خبر را شنیدم. خبر، کوتاه و شوکه کننده بود.

او داشت عروس میشد! یک عروس 13 ساله.عروسی که خودش هنوز نیاز به عروسک بازی داشت

هنگ کردم. گریه کردم. دلم سوخت. عصبانی شدم. باورم نمیشد در سال 1392، در قرن 21 و در پایتخت یک کشور هنوز هم از این اتفاق ها بیوفتد؛ آن هم بیخ گوش منی که پاشنه آشیلم حقوق زنان و کودکان است.

 او آن بالا داشت عروس میشد و من این پایین هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. یادم رفته بود که "دخترهای خوب" برای حفظ خوب بودنشان مجبورند در کودکی شوهر کنند. تصمیم گرفتم برای عرض تبریک بروم بالا. دست خالی هم که نمیشد رفت.

چه قدر سخت بود چشمم را به روی آن همه چیزهای جذاب و هیجان انگیز، رنگارنگ و وسوسه کننده برای یک دختر نوجوان ببندم و سعی کنم هدیه ای بخرم که به درد جهازش بخورد.

آن شب کلی با او حرف زدم. به او گفتم اتفاقی که دارد برایش می افتد در ادبیات حقوق بشر "کودک همسری" نامیده میشود. هنوز خیلی زود بود که تن به ازدواج بدهد و این سالهای لذت بخش نوجوانی حیف است که دستی دستی دارد از چنگش در میرود.

مادرش جواب داد: دختر مال مردمه. هر چی زودتر بره خونه شوهر خیال مادر پدر راحت تره.

به او گفتم مبادا از درس و مدرسه غافل شود! سطح علمی جامعه دارد به سمتی میرود که لیسانسه ها و فوق لیسانسه ها بیسواد محسوب میشوند. وای به حال زیر دیپلم ها. توصیه کردم درس بخواند. دانشگاه برو و بعد شغلی برای خودش دست و پا کند تا استقلال مالی داشته باشد

مادرش جواب داد: "آقاشون" به گمانم زیاد تمایل نداره که این درس بخونه. بعد با بچه و شوهر که نمیشه رفت سرکار

به او گفتم حتی اگر نمی خواهد زن شاغل بشود و در اجتماع کار کند، باز هم هرگز فکر ترک تحصیل به سرش نزند. حداقل فایده درس خواندن و ارتقای سطح علمی این است که بعدها میتواند مادر بهتری باشد و فرزندش به وجودش افتخار کند.

مارش جواب داد: دو سه تا کتاب بچه داری میخونه از همه بهتر مادری میکنه

او این روزها ظاهرا خوشحال به نظر میرسد. هر روز عصر شوهرش دنبالش می آید. روی صندلی جلوی ماشین مدل بالای شوهرش مینشیند و احتمالا با هم می روند گردش و شاید هویج بستنی یا کافه گلاسه می خورند. او از اینکه حلقه گران قیمتی به دست دارد به خود میبالد. از اینکه خانواده شوهر به هر مناسبتی کادوهای زرق و برق دار تقدیمش میکنند خوشحال است. او از اینکه آزادی های بیشتری به دست آورده و میتواند همراه با شوهرش تا ساعت 10 شب بیرون خانه باشد راضی به نظر میرسد و از اینکه اجازه پیدا کرده یک ردیف زیر ابرویش را بردارد و سوتین های توری فانتزی ببندد از شادی سرمست است. آن بالا به او ظاهرا دارد خوش میگذرد. 

حالا، در این روزهایی که به شدت بوی اول مهر و مدرسه به مشام می رسد، من این پایین دارم برای این عروسک تازه عروس شده غصه میخورم.

نگران روزهایی هستم که جاذبه مهمانی های پر زرق و برق خانواده شوهر، تور و تاج و رخت سفید عروسی، بیرون رفتن با شوهر و هویج بستنی خوردن با او، بوسه و ناز و نوازشهای اول ازدواج، سوتین فانتزی و لباس خواب های توری، کفش پاشنه بلند و حلقه و طلا جواهرات و همه اتفاقات جدید زندگی هیجانش را از دست بدهد و او پی ببرد که چه روزهای نابی را بی جهت از کف داده است.

نگران روزی هستم که با دیدن پیاز گل شیپوری به یاد کودکی دزدیده شده اش بیوفتد و افسوس همه لحظه های شاد و ناب کودکی از دست رفته اش را بخورد.

 نگران روزی هستم که او یادش بیاید روزی به زنی قول داده بود که "دکتر چشم" بشود تا او را ویزیت کند، اما آن روز هرگز از راه نمی رشد...

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 07:46 http://zendegeam.blogfa.com/

وای چقدر غم داشت. آره لباس عروس و لی لی گفتن و طلا جواهر و جهاز هم یه مدتی جاذبه داره لابد یکسال دیگه شکمش هم بالا اومده باید بری برای زایمانش سر سلامتی ببری .

اتفاقا بهش گفتم وقتی رفتی خونه شوهر مبادا بگذاری زود باردار بشی! چند سال صبر کن و مطمئن باش دیر نمیشه. مامانش گفت بچه نمک زندگیه:(

س سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 07:48

سیزده ساله .............


الان همه بچه ها درگیر خریدن کیف و دفتر و مداد و رخت و لباس مدرسه هستن. اون وقت اون.....

فسقلی چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 12:22

آخی چقدرررررررر دلم گرفت.... اون مسلما الان به انتهای این روزا فکر نمی کنه همین که عروس شده خوشحاله اما نمی دونه که چقدررررر دنیاش با خیلی از 13 ساله ها فرق داره :(

فکر می کردم این رسم و رسوما داره کهنه می شه اما ...

منم فکر میکردم داره کهنه میشه.... هنوز باورم نمیشه بیخ گوشم این اتفاق داره می افته

محیا یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 16:13

این فاجعه ست
دختره بیچاره چه قدر بهش ظلم میشه...
من فکرمیکردم خودم بچم پس اون دیگه چیه؟!!!!

مگه قراره تو رو هم شوهر بدن؟

محیا دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 11:25

ههههه نه بابا ازاین خبرانیست

واقعا؟ مشکوک میزنی دختر:)

خاله رونیکا(ندا) دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 22:26

سلام مهر آفرین جون قلم بسیار زیبایی داری و در مورد این متن فوق العاده غم انگیز آرزو میکنم روزی همه دخترکان سرزمینم همه چهار فصل زندگی رو به تمام زندگی کنند

مرسی ندا جون
به امید اون روز...

من پنج‌شنبه 4 مهر 1392 ساعت 01:08 http://niniravanshenas.persianblog.ir

مامانی جمعه 12 مهر 1392 ساعت 00:24

سلام. واقعا عمل این والدین ناپسند است اما اگه خانمی چادر سر کرد لزوما از دنیای پیچیده اطرافش دور نیست چه بسا رنگ آمیزی دنیای کودکانمان به عفت و حیا باعث میشه سطح تعامل آنها با دنیای اطرافشون ارتقا پیداکنه.مشکل اینه که نه ست کردن لاک ناخن ها با کفش ما رو متمدن میکنه نه مقنعه چنه دار با چادر سیاه!این خلاء بزرگ ناشی از نداشتن تفکر صحیح از خوشبختی است.اینکه هنوز باور نکردیم خدای آب و پاکی وقتی میگه این عمل یا فکر برات خوشبختی نمیاره ، بازم شک میکنیم.

دوست عزیز گویا کلا نگرفتی منظور این پست چی بود

مرضیه دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 12:21 http://rouzhayezendegi.persianblog.ir

مطلب مال مدتها پیشه اما من الان خوندمش و دردم گرفت...خیلی زیاد...عروسکی که عروس شد...

:(
به جز آرزوی خوشبختی کاری از دستمون بر نماید برای این عروسک عروس:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد