دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

سفر به سبک خانواده های واقعی

پیش از آمدن دخترک بهاری، خانواده کوچک ما به شیوه مارکوپلو سفر میکرد

کوله پشتی مان همیشه آماده بود و در عرض 10 دقیقه تصمیم میگرفتیم که سفر کنیم

هیچ آخر هفته ای نبود که برنامه سفر و گردش نداشته باشیم و گاهی آن قدر مسافرت میرفتیم که اسباب و اثاث خانه دلتنگمان میشدند

تجهیزات سفرمان همیشه در دسترس بود و برای صرفه جویی در مصرف وقت، اغلب آنها را از صندوق عقب ماشین بیرون نمی آوردیم

در هر شرایطی سفر میرفتیم. در برف و باران و باد و بوران و شنباد و تگرگ و بهمن و سیل سفر ما ترک نمیشد

سفر برای ما از اوجب واجبات بود. حتی داستان سهمیه بندی و بنزین آزاد لیتری 700 تومانی هم خللی به زندگی مارکوپولویی ما وارد نکرد

درست بعد از آنکه آن خط صورتی دوست داشتنی روی بی بی چک ظاهر شد، ورق برگشت

به خاطر مشکلات بارداری دردسر ساز من،مجبور به یک خانه نشینی اجباری شدیم و برای اولین بار فهمیدیم که در خانه ماندن در روزهای تعطیل آخر هفته چه قدر دوست نداشتنی و تهوع برانگیز است

تمام مدت بارداری در خانه ماندم و عین نان بیات کپک سبز زدم. روز شماری میکردم که زودتر دخترک بهاری دنیا بیاید و به خیال خودم فکر میکردم به محض دنیا آمدن دخترک، زندگی مارکوپولویی را میتوانیم از سر بگیریم

ولی زهی خیال باطل

تجربه سفر یک روزه مان به خانه مادربزرگه، وقتی که دخترک 18 روزه بود به ما فهماند که سخت در اشتباه بودیم و این دخترک تا اطلاع ثانوی همسفر خوبی برای ما نیست و نمیشود فعلا روی دیوارش یادگاری نوشت!

طبق توصیه روان شناسان 5-4 ماه به دخترک فرصت دادیم و از خانه جدایش نکردیم تا به این دنیا احساس اطمینان پیدا کند و دست در آستانه تولد 6 ماهگی اش برای خانواده 3 نفره مان یک سفر درست و حسابی تدارک دیدیم

اعتراف میکنم سفر با بچه به آن سختی ها که میگفتند و میشنیدم نبود. چشم انداز خوفناکی که برایم ترسیم کرده بودند چندان سندیت نداشت و به هر 3 نفرمان حسابی خوش گذشت

این سفر تفاوتهایی با سفرهای قبلی ما داشت؛ چون اولین باری بود که به سبک خانواده های واقعی مسافرت میرفتیم

اولین تفاوت این سفر با سفرهای پیشین، حجم وسایل مورد نیازمان بود. کوله پشتی کوچک ما که یک پنجاهم فضای صندوق عقب ماشین را اشغال میکرد، ناگهان به انبوهی از وسایل شامل انواع چمدان لباس، ساک دستی، کیف همراه، کیف اسباب بازیها، چند دست پتو و تشک و بالش کودک، مقادیر قابل توجهی پوشک، پتو و بالش و ملحفه یدکی، پشه بند،چندین دست لباس زمستانی برای سرمای پیش بینی نشده هوا، تشک مخصوص بازی، بخاری برقی، یک کیف بزرگ حاوی انواع شامپو و صابون و پودر رخت شویی و لوسیون و شامپو بدن و لیف مخصوص و مایع نرم کننده لباس برای دخترک بهاری و .... تبدیل شد. طوریکه نه تنها هیچ فضای خالی در صندوق عقب باقی نماند، با لگد و استفاده از انواع روشهای خشونت آمیز دیگر وسایل را توی صندوق چپاندیم. حتی این فکر هم به سرمان زد که ماشین را بفروشیم و به جایش یک نیسان آبی بخریم که پاسخگوی همه وسایل مورد نیازمان باشد!

دومین تفاوت این سفر با سفرهای پیش از حضور دخترک، زمان بندی سفر بود.

آن قدیم ها هر وقت دلمان میخواست سفر میکردیم و توجه به ساعت و زمان آخرین چیزی بود که به آن دقت میکردیم. گاه حتی اتفاق افتاده بود که ساعت 1 نیمه شب دلمان هوس نسیم دریا کرده بود و همان شبانه به دل جاده زده بودیم و سپیده صبح کنار دریا بودیم و بعد از نوشیدن یک چای داغ از همان راهی که رفته بودیم برگشته بودیم خانه و راس ساعت 8 سرکار حاضر بودیم!

اما این بار به خاطر حفظ آسایش دخترک سعی کردیم از مدیریت زمان بهره ببریم 

برنامه ریزی کردیم تا جایی که میشود ساعتهایی که زمان خواب دخترک بهاری مان است در حرکت باشیم. چون دخترک بهاری بر خلاف بیشتر بچه ها از ماندن در ماشین خوشش نمی آید. ترجیح میدهد بیرون از ماشین کنار جاده توی بغل من باشد و من راه بروم و بابای پاییزی هم آرام آرام کنارمان ماشین را هدایت کند و همزمان برایش شکلک در بیاورد و او را بخنداند:)

در مسیر رفت، اگر آن ترافیک های مردم آزار نبودند، تمام طول راه با ساعت خواب دخترک همپوشانی داشت. اما از بد حادثه در ترافیک ماندیم و من مجبور شدم چند ساعتی را مداوم بالا و پایین بپرم تا دخترک روی زانویم اسب سواری کند و "خدجه غرغروی" درونش ظاهر نشود. البته چون صدای من ششدانگ نیست، موقع شیهه کشیدن، صدای ناسور گوشخراشی از گلویم در می آمد که باعث رنجیده خاطر شدن پرده گوش بابای پاییزی میشد. ولی چاره ای نبود. چون اسبی که شیهه نکشد اسب نیست؛ قاطر است و دخترک بهاری هم دوست ندارد به جای اسب، قاطر سواری کند.

قسمت خوب سفرمان صندلی ماشین مخصوص کودک بود که الهی خداوند به مخترع و سازنده آن عمر باعزت بدهد! صندلی را در حالت خوابیده تنظیم کردیم و دخترک را درونش خواباندیم و همین موضوع باعث شد مقدار خستگی من بسیار کم شود. چون لازم نبود تمام مدت دخترک را بغل بزنم. ضمن اینکه دیگر استرس صدمه دیدن های احتمالی دخترک را هم نداشتم و خیالم راحت بود که جای دخترک امن و ایمن است.

و قسمت بدش این بود که من به صندلی های پشت تبعید شدم و جایگاه عزیزم را از دست دادم. البته میشد زمانی که دخترک توی صندلی اش خوابیده به جای خودم نقل مکان کنم و مانند آن روزها! پاهایم را روی داشبورد بیاندازم و توی صندلی ام فرو بروم و لم بدهم و اگر دلم خواست همراه با خواننده بزنم زیر آواز. اما نگرانی مادری نگذاشت این طور شود. چون هر لحظه توهم داشتم که دخترک بیدار شده و دارد گریه میکند یا گرسنه اش شده و شیر میخواهد. بنابراین رنج نشستن در صندلی های عقب خودرو را به جان خریدم. البته فقط رنج نشستن در صندلی های بد ترکیب و ناراحت عقب نبود. رنج نگاه های منظور دار و رفتارهای عجیب و غریب هم میهنان عزیز هم بود که جا دارد به صورت اختصاصی درباره اش حرف بزنم

 

دخترک بهاری عادت دارد شبها سر یک ساعت معین بخوابد. هیجان سفر و لذت حضور کلی همسفر آن قدر زیاد بود که دخترک دلش نمی آمد بخوابد و دوست داشت بین جمعیت بماند و با همه گپ بزند و بازیگوشی کند. اما من کوتاه نمی آمدم و سر ساعت مشخص او را به رختخوابش میبردم تا بخوابد و همین موضوع یکی از مهمترین راز و رمزهای خوب پیش رفتن سفر ما بود

چون تجربه ثابت کرده بچه ای که خوابش به هم بریزد بد اخلاق میشود. شکمش هم خوب کار نمیکند که همین موضوع بد اخلاق شدنش را حادتر و وخیم تر میکند. وقتی هم که بچه ای بد اخلاق میشود خوب شیر نمیخورد و گرسنگی باز هم بر شدت بداخلاقی اش می افزاید و نتیجه اش آن میشود که با عربده زدن های مکرر و جیغ های گوشخراش سفر را به کام مادر طفلکی اش و بقیه همسفرها زهرمار میکند و از دماغ همه در می آورد. بنابراین ساعت خواب دخترک را به شدت جدی گرفتم


همراه بردن همه وسایل بازی متناسب با سن دخترک نیز مورد مهمی در موفقیت آمیز بودن سفرمان بود. توی ماشین هم اسباب بازی جاسازی کرده بودم تا به محض رویت علایمی مبنی بر سر رفتن حوصله، آنها را رو کنم تا دخترک سرگرم شود.

زمانی هم که در خانه بودیم تشک بازی را برایش پهن میکردم تا هر چه قدر دلش میخواهد رویش بغلتد و با عروسکهایش بازی کند. توی کیف دستی خودم هم عروسک و جغجغه داشتم که در جنگل و دریا حسابی به کار آمد و دخترک را سرگرم و خوشحال کرد

موسیقی مناسب هم یکی از آن چیزهای حیاتی بود که با خودمان همراه کرده بودیم. دخترک از گوش دادن به موسیقی لذت میبرد و بر خلاف خیلی از کودکان، موسیقی مخصوص کودک را دوست ندارد. به نظرش سخیف و دور از شان می آید که به ترانه های کودکانه گوش بدهد:) در عوض عاشق آثار کلاسیک و همین طور موسیقی به سبک راک است و وقتی چنین موسیقیهایی میشنود سر از پا نمیشناسد و با لذت به آن گوش میدهد. بنابراین ما 4 تا فلش 8 گیگ را از آهنگها و ترانه های دلخواه دخترک پر کردیم تا وسط راه بی آهنگ نمانیم

در مسیر برگشت دخترک بهاری کمی بی قراری کرد که بابای بهاری در آستینش چاره این مشکل را داشت و به سرعت آن را در آورد! ماشین را در پارکینگ کنار جاده پارک کردیم، بابای پاییزی، دخترک را در آغوش کشید و 5 دقیقه او را بیرون از ماشین در هوای آزاد دور داد. این اقدام به شدت ساده، کلی دخترک را ذوق زده و خوشحال و راضی کرد و بقیه طول سفر از غرغر خبری نبود.


تنها سفر ما در دوران شیرخوارگی دخترک خاطره خوبی برایمان به جا گذاشت و تجربه تکرار نشدنی بود. حالا که دخترک به غذا خوردن افتاده، احتمالا باید به دنبال یک ماشین خیلی خیلی بزرگتر-چیزی در مایه های ون- باشیم. چون در سفر بعدی باید همه ظرف و ظروف مخصوص دخترک و همین طور همه آذوقه مورد نیاز برای غذاهایش را نیز همراه خودمان ببریم و چون امکان فساد بعضی از مواد غذایی هست، باید یخچال و فریزر را هم بار بزنیم و با خودمان ببریم. حداقل باید به فکر پیوند زدن یک صندوق اضافی به پشت ماشین باشیم تا جا کم نیاوریم. شاید هم مجبور شدیم همان ایده خرید نیسان آبی را عملیاتی کنیم:) اگر همین طور پیش برود وقتی دخترک 10 ساله شد  باید با یک قطار اختصاصی شاید هم کشتی خصوصی سفر کنیم که برای همه وسایل مورد نیازمان به اندازه کافی جا داشته باشد:)


نظرات 3 + ارسال نظر
گلنار سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 15:47 http://nahal.ebramcity.com

ما این قدر دردری نبودیم اما زیاد رفیق باز بودیم. البته سفرهامون هم کم نبود. الان مشابه شما بنده چه در شهر چه در جاده در صندلی عقب هستم و دلتنگ جایگاه عظیم الشان خودم در ردیف جلو :)))
این صندلی ماشین اگه نبود که کلا بچه رو نمی شد برد توی اتوبان. من مواقعی که تنها هستم هم پسرک رو می اندازم توی صندلی اش و خودم میشینم. کلا خیلی چیز کار راه اندازیه.
ایشالله همیشه به سفر.

وای گلنار وقتی میبینم بابای بچه نوزاد کوچولو رو میگیره بغل و پشت فرمون میشینه و بچه هم قان قان میکنه مو به اندامم راست میشه
چه طوری این قدر بیخیال هستن ؟ اگر بهشون بگی صندلی ماشین ،پوزخند تحویل میدن

من چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 06:16 http://niniravanshenas.persianblog.ir

فکر میکنم که دخترک بهاری نوجوونی و کودکی خوبی رو در کنار شما خواهد داشت

وای چه خوشحال شدم:) ای کاش اینطور بشه. من که همه سعی م رو میکنم

فسقلی چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 11:32

خیلیییییییییییییی قشنگ بود....ایشالله همیشه به سفرهای خوب خوب باشین
از این که همه ی مسائل رو هم رعایت کرده بودین و همه ی جوانب احتمالی رو سنجیدی خیلی خوشم اومد. آفرین به این مامان بابای باذوق

مرسی. تازه الان که فکر میکنم میبینم خیلی چیزها بود که بهش توجه نکرده بودم!:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد