دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

زنها فرشته اند

میدانی چیست؟

فکر میکنم باید در روابطمان تجدید نظر کنیم. آن هم از نوع اساسی

چه قدر خوب است که تو اینجا را نمیخوانی. در واقع کلا از دنیای مجازی بی خبری و فکر میکنی "این کارها برای سوسول هاست" و فقط مردهای هرزه توی اینترنت میچرخند! 

حالا که تو اینجا را نمیخوانی، من راحت تر میتوانم حرفهایم را به تو بزنم. همه آن حرفهایی که دوست دارم به تو بگویم، اما نمیشود.

نمیشود چون دلم نمی آید از دستم ناراحت شوی. چون حرفهایم از نوع عزیزم، گلم، نازنینم، خانومم و ... نیست. تلخ است. گزنده است.

نمیشود چون تو اصولا گوش شنوایی نداری. هر چه قدر هم برایت بگویم تاثیری در هیچ چیزی ندارد و من بیهوده انرژی مصرف کرده ام. باز هم کار خودت را میکنی و البته پس از آن مانند همیشه آه  ناله ات بلند میشود.

خوب بگذار اول از همه نظرم را درباره تو بگویم. به نظر من تو هیچ فرقی با مادر مادر مادر مادربزرگت نداری. به جز اینکه او موهایش را دکلره نمیکرده، اما تو میکنی. او احتمالا کفش پاشنه بلند نمیپوشیده و تو میپوشی. او ابروهایش را نمیکشیده و رژ گونه هم استفاده نمیکرده، اما تو این کارها را میکنی.ظاهرتان با هم فرق دارد. تو احتمالا خیلی شیک و مجلسی تر از آن بانوی گرام که روحش شاد باد هستی. اما تشابه بی نظیر شما در تفکر و سلیقه ها و اعتقاداتتان باعث میشود من در حیرت بمانم! طرز تفکر شما علی رغم فاصله چندصد سالی بسیار جالب و شگفت آور است.


من از اینکه تو خودت را این قدر خوار و ذلیل میبینی رنج میکشم. از اینکه فکر میکنی آفریده شدی تا شوهرت به تو زور بگوید، تو را آخرین شخص مهم- شاید هم غیر مهم- زندگی اش بداند و کم محلی ات کند همه وجودم لبریز از رنج و درد میشود.

از اینکه میبینم زندگی مشترکت این قدر سرد و بی تفاوت است غصه دار میشوم. از اینکه میبینم یخچال خودت خالی است، اما همسرت وظیفه خودش میداند که همه کشوهای فریزر خانه پدری اش را با گوشت و مرغ و ماهی پر کند و ککش هم نگزد که توی خانه خودتان چیزی برای خوردن پیدا نمیشود، میسوزم.

از اینکه میبینم هر روز داری قربانی "خشونت خانگی" میشوی اما دم بر نمی آوری عصبانی میشم. وقتی یادم می آید در پی یکی از همین مظاهر خشونت خانگی، آنچنان ترسیدی که کیسه آبت پاره شد و بچه ات پیش از موعد به دنیا آمد همه وجودم پر از خشم می شود.

وقتی میبینم که در برابر عصیان گری های شوهرت و مشت و لگد کوبیدنهایش به درد و دیوار و خسارتهای مالی که میزند،جیک ات در نمی آید و از ترس توان تکان خوردن هم نداری اذیت میشوم. از اینکه نمیتوانی در برابر همه رفتارهای پرخاشگرانه و غیر انسانی اش اعتراض بکنی نابود میشوم.

از اینکه میبینم شوهرت این قدر نسبت به فرزندش کوتاهی میکند و بی عاطفه است ملول میشوم. وقتی میبینم که شوهرت به بهانه شب کاری یک هفته تمام از تو و فرزندش دور است و علی رغم فاصله 5 دقیقه ای خانه تان تا خانه مادرت به دیدنتان نمی آید غصه میخورم.

از اینکه این همه قربانی"تبعیض جنسیتی" هستی آه میکشم. از اینکه به عنوان یک طفیلی محسوب میشی و خودت هم از زن بودن خودت شرمنده ای غرق در اندوه میشوم. و وقتی میبینم چطور به این تقدیر تن داده ای و پذیرفته ای که موجود درجه دو هستی اندوهگین تر میشوم. 

روزهای بارداریت را به یاد می آورم. روزهایی که قاعدتا باید در آرامش به سر میبردی و توسط شوهرت لوس میشدی. اما بارداری تو هم مثل بقیه روزهای زندگی ات لبریز از تحقیرهای جنسیتی و استرس های کذایی بود. وقتی یادم می آید چطور توسط شوهرت و خاندان عظیم الشان او تهدید میشدی که اگر "دختر" به دنیا بیاوری چنین و چنان، اشکم در می آید. وقتی یادم می آید تا روز زایمانت چطور دعا میکردی که بچه پسر باشد دلم ریش ریش میشود. وقتی با اطمینان میگفتی که دکتر چون کار داشته و میخواسته جایی برود، خوب سونوگرافی نکرده و "الکی" جنسیت بچه را دختر اعلام کرده، عصبانی میشوم.

تو آن قدر از زن بودن خودت شرمنده هستی، آن قدر وجودت بی ارزش و نادیده گرفته شده، آن قدر تحقیر شده ای که حتی از دختر بودن فرزندت هم بیمناک بودی. میخواستی با دعا و توسل به این و آن، او را پسر کنی تا مقبول واقع شود. و این خیلی دردناک است.


خیلی سعی کردم دیدگاهت را به خودت و زندگی عوض کنم. اما نشد. چون تو "نمیخواهی" که عوض شوی.

گاهی با خودم فکر میکنم شاید تو از وضعیتی که در آن هستی، از برخوردهایی که با تو میشود، از بی تفاوتی ها و نادیده گرفته شدن ها راضی هستی و لذت میبری! مگر میشود از چیزی رنج کشید اما در برابرش سر تسلیم فرود آورد و آن را سرنوشت حتمی خود تصور کرد و به آن تن داد؟


بارها و بارها تلاش کردم به تو بقبولانم که یک انسان هستی و سزاوار دوست داشته شدن، احترام و تکریم شدن،لمس شدن، محبت دیدن، عشق ورزیدن و مورد مهربانی واقع شدنی. سعی کردم برایت بگویم که تو از نظر جایگاه انسانی هیچ فرقی با "مرد"ها نداری. نه چیزی کمتر داری و نه بیشتر. سعی کردم به تو حقوق پایمال شده ات را یادآوری کنم. 


سعی کردم تو را تبدیل به یک زن قوی و مستقل کنم. تشویقت کردم که ادامه تحصیل بدهی. تشویقت کردم که دنبال یک کار باشی. هم از توی خانه ماندن و افسرده شدن رها شوی و هم از نظر مالی مستقل و خودکفا شوی. اما تو آن قدر عزت نفست پایمال شده که جسارت و اعتماد به نفس هیچ کاری جز مطیع بودن را نداری. تو از مستقل و قدرتمند شدن میترسی و به نظرم از وابسته بودن لذت میبری. از اینکه شوهرت برای 2 هزار تومن پول، کلی سرت منت بگذارد، سین جیم ات بکند و با هزار غرغر و نق و نوق پول را جلویت بیاندازد خوشت می آید. درست است که همیشه پشت سر شوهرت از رفتارهای زشتش و بد رفتاریهایی که با تو میکند، از وحشی گری ها و عصبانیت ها و از خساستش غیبت میکنی و غر میزنی، اما به گمانم ته دلت برای این نوع برخوردها قیلی ویلی میرود! این را از آنجایی میگویم که به اندازه سر سوزن هم برای دگرگون شدن اوضاع زندگی ات تلاش نمیکنی.


خیلی سعی کردم به تو بفهمانم با دیدگاهی که درباره جنسیت خودت و زندگی داری، نمیتوانی یک مادر عالی برای دخترکت باشی. نمیتوانی او را به خودباوری برسانی و کاری کنی که از زن بودن خودش غرق در لذت باشد. نمیتوانی او را طوری بار بیاوری که فرداها یک همسر موفق، یک زن موفق و یک مادر موفق باشد. اما تو همیشه بعد از حرفهای من میگویی" ما زنها همه مون بدبختیم. این بچه هم روش"

من خیلی سعی کردم به تو بگویم"ما زنها همه مون بدبختیم" از اساس جمله اشتباهی است. زنهایی خود را بدبخت تصور میکنند که اول از همه به خویشتن خویش احترام نمیگذارند و عرصه را برای بی احترامی های بعدی توسط "نر"های اطرافشان فراهم می آورند. رمز و راز زن خوشبخت بودن، عشق و احترام به خود و سپس دیگران است. خیلی سعی کردم به تو بگویم، اگر خودت را قربانی میدانی، نگذار فرزندت هم قربانی شود. طوری در رفتار و زندگی ات تجدید نظر کن که دست کم دخترکت احساس خوشبختی بکند. خیلی سعی کردم این جمله منحوس را توی سر کوچولوی آن فرشته معصورم فرو نکنی. اما خوب میدانم که این کارهایم هم بی فایده است. تو تصمیمت را گرفته ای که همینی باشی که هستی! 

خوب حالا خودت بگو. من باید با تو چه کنم؟

اگر واقعا این قدر از زندگی ات راضی هستی که هیچ لزومی برای تغییر نمی بینی، دست کم یک لطفی در حق من بکن.

هر وقت با شوهرت دعوایتان شد، هر وقت مورد بی اعتنایی و کم محلی قرار گرفتی، هر وقت شوهرت به تو "خرجی" نداد و گرسنه ماندی، هر وقت توسط خانواده همسرت تحقیر شدی، هر وقت شاهد پزخاشگری و فریاد و مشت و لگد کوبیدن های همسرت بودی، هر وقت شوهرت در جمع تو را ضایع کرد، هر وقت شوهرت همه حقوقش را برای مادر و پدرش خرج کرد و به مناسبت مکه و کربلا رفتنشان برای آنها ولیمه های آنچنانی گرفت و خودتان تا آخر ماه بی پول ماندید، گوشی تلفن را بر ندارد و به من زنگ نزن. از اینکه برای تو صرفا نقش یک "گوش" را بازی میکنم خسته شده ام.

 این تنها کاری است که از تو خواهش میکنم در حقم انجامش دهی.

نظرات 4 + ارسال نظر
سیاه سفید شنبه 30 آذر 1392 ساعت 13:28 http://30ahsefeed.blogfa.com

خیلی متأثر شدم.وحشتناک بود. زن ازدواج میکنه تا معشوق همسرش باشه نه خدمتکارش...اگه من جای اون باشم حتی یک دقیقه کنار همچین دیوی نمی مونم..مگه برده خریده؟!
چهار سال پیش یکی از دوستام که متأهل بود باهامون همسایه شد.یه روز در و به روش باز کردم و دیدم وحشتزده داره بهم نگاه میکنه.اومد نشست و شروع کرد به گریه کردن.گفت علی من و کتک زده .سر اینکه بهش گفتم چرا منو وسط عروسی فامیلشون رها کرده و با اون آرایش مجبور شدم خودم برگردم خونه.گفت تا این و بهش گفتم با لگد بهم حمله کرده .اونم کجا؟! رو تراس خونه ی بابام!! حالا چکار کنم نسیم؟؟! هرچی تو بگی! برگردم خونه ی بابام یا برم خونه ی خودم!؟ هرچی تو بگی!

میشناختمش چه موجودیه! با تأسف بهش گفتم برگرد خونه ی شوهرت.کاری نکرده که! یه لگد کوچیک زده! کاری باهات نداشته! برو ... عین احمقا از ذوق خندید و ماچم کرد و رفت!
چند روز بعد اومد و گفت: "امتحانت کردم! گفتم: یعنی دروغ گفتی؟! شوهرت کتکت نزده؟ گفت: نه بابا.راست گفتم کتک خوردم ولی خودم میخواستم برگردم خونه ی شوهرم! گفتم ببینم تو چی میگی!!! "
تو دلم گفتم: اای بمیری! بترکی تو !برده ی کتک خور ابله!

وای داستان دوستت چه قدر متاثر کننده بود نسیم:(
وقتی این جور زنهای تو سری خور رو میبینم که چیزی به اسم اعتماد به نفس ندارن و برای خودشون احترام قائ نیستن بند بند وجودم لبریز از غصه میشه:(

کافر خداپرست یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 15:46 http://www.deist.persianblog.ir

اجتماع حیوانات همیشه ایستا می ماند. هیچ گاه شکوفا نمی شود به این دلیل که آن ها درست در جایی متولد می شوند و می میرند که اخلافشان بوده اند...
...
پرنده خارزار را خوانده ای مهرآفرین؟ به پایان داستان که نزدیک می شویم، می بینیم قهرمان زن داستان، همان گونه با دخترش برخورد می کند که مادرش با او چنین کرده است.
بخش عمده ای از تحقیر زنان دست خودشان است. زنی که به خودباوری رسیده باشد، امکان ندارد همنوعی با جنسیت مخالف به خود اجازه بی احترامی بدهد...

دقیقا با شما موافقم. متاسفانه زنان مظلوم به ظلم خویش هستن
خودشون مسبب اصلی جفاهایی هستن که در حقشون روا میشه


پرنده خارزار مربوط به زمانیه که دبیرستانی بودم:) بله خوندمش

آمد جمعه 6 دی 1392 ساعت 19:59 http://AMED1.PERSIANBLOG.IR

متاسفانه روند های تربیتی که از آغاز در مسائل زناشویی بوده باعث این کج روی ها می شود .فرقی ندارد چه زن چه مرد .تا وقتیکه هنوز هردو در حد دوران کهن فکر میکنن و نخواهند خودشون رو عوض کنن همین آش هست و همین کاسه .

دقیقا موافقم
باید همسو با تغییرات جامعه تغییر کنیم. البته در روند مثبت و با رویکرد ارتقای خودمون

بارانه جمعه 13 دی 1392 ساعت 00:00

تصورش هم مشکله. شاید بی انصافی باشه اما از نظر من اینجور زن ها فرشته نیستند فقط برده و معتادند. اعتیاد به آدم ها اون هم از نوع بدش بدترین نوع اعتیاده.

باهات خیلی موافقم:) این دوستم همیشه اشک منو در میاره از بس که "خودذلیل بینی" داره:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد