دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

پناه بر خدا مگر میشود بچه نزایید؟

سکانس 1

شلوغ پلوغ است. بیش از 90 نفر مهمان داریم. بین آشپزخانه و پذیرایی مدام در رفت و آمد هستم و اوضاع را رصد میکنم که همه مهمانها به خوبی پذیرایی شوند. عرق از سر رو رویم میچکد و از اینکه لباسم به تنم چسبیده عذاب میکشم. همهمه و سر و صدا هم روانم را بهم ریخته. با این حال سعی میکنم لبخندم را به قوت قبل روی لبم نگه دارم. خانم "ص" را میبینم که مدتهاست به من خیره شده. ته نگاهش یک چیز چندش آور میبینم. یک چیزی شبیه به ترحم و دلسوزی بی مورد. خودم را به ندیدن میزنم و همچنان لبخندم را روی لب نگه میدارم و سعی میکنم چشمانم از خوشحالی برق بزند. به مهمانها سر میزنم و با هر کدام خوش و بش میکنم.

 خانم "ص" بی خیال نمیشود و همچنان به طرز مشمئز کننده ای روی من زوم کرده. دیری نمیگذرد که نوه اش را میبینم که دارد دامن لباسم را میکشد و میگوید: مامان بزرگم باهاتون کار داره.

دست نوه را میگیرم و با هم پیش خاتم "ص" میرویم. تا نزدیکش میشوم میپرسد: چند ساله ازدواج کردی؟ هوش و حواس برام نمونده.

بلافصله متوجه منظورش میشوم و میدانم قرار است چه بگوید! با همان لبخند اعصاب خورد کن تصنعی جواب میدهم: 5 سال. چه زود یادتون رفته!

میگوید: بخور بخواب بسه دیگه. زودتر یه بچه بیار

میخواهم بگویم هنوز از نظر روانی آمادگی نگهداری از یک انسان دیگر را ندارم. هنوز به "بلوغ مادری" نرسیده ام. اما شک دارم منظورم را خوب متوجه بشود. بنابراین به همان لبخند احمقانه مصنوعی بسنده میکنم.

خانم "ص" چشمهایش را ریز میکند و چهره ای ناراحت به خود میگیرد و میگوید: نکنه تو هم مثل عمه هات مشکل نازایی داری؟ 

به معنی نفی سر تکان میدهم. لبخند میزنم و به بهانه شربت دادن به مهمانهای تازه وارد دور میشوم.



سکانس 2

"الف" که 4 سال زودتر از من و بابای پاییزی ازدواج کرده بچه به دنیا آورده است. کلی برای بچه اش ذوق و شوق میکنم. گل و شیرینی و کادو به دست برای عرض تبریک بابت قدم نو رسیده راهی خانه شان میشویم. "الف" بازیگر خوبی نیست و نمیتواند خوب نقش بازی کند. مدام سعی میکند جوری وانمود کند که گویی احساس خاصی به بچه ندارد. شاید نگران است احساسات من بی بچه از دیدن عشق آنها جریحه بردارد و خوشبختی تازه شان را "چشم" بزنم!

 وقتی برای بچه اش غش و ضعف میروم با لحنی که بی شباهت به دوبلرهای شبکه وزین فارسی وان نیست میگوید: بچه داشتن زیاد هم اتفاق خاصی نیست. همه ش دردسره.

لابد پیش خودش فکر کرده اگر احساسات واقعی اش به بچه تازه به دنیا آمده اش را پیش من نشان بدهد دلم خواهد شکست!

خداحافظی میکنیم و از خانه شان بیرون میرویم. هنوز سر کوچه نرسیده متوجه میشوم گوشی ام را روی میزشان جا گذاشته ام. بر میگردیم.  همه ساختمانشان بوی اسفند میدهد.در را که باز میکنند حجم انبوهی از دود اسفند از در باز شده خودش را پرت میکند توی راه پله. احتمالا برای جلوگیری از چشم خوردن نیم کیلو اسفند دود کرده اند! و شاید یک شانه تخم مرغ هم شکسته اند!


سکانس 3

زنگ در خانه را میزنند. در را باز میکنم و زن همسایه طبقه چهارمی را میبینم. برایم یک کاسه آش دوغ آورده. دخترک بهاری دارد برای خودش آواز میخواند و مدام "بابا بابا بابا بابا"" میگوید و به حالت اپرا گونه جیغ میکشد. زن همسایه طبقه چهارم سرش را ملتمسانه و شکر گزارانه به سمت بالا میگیرد و همزمان میگوید: خدا رو شکر که بلاخره از این خونه هم صدای بچه شنیده میشه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر


سکانس 4

شنیده ام که "م" قصد بارداری دارد. توی یک مهمانی که هر دو دعوتیم می آید کنارم مینشیند. دارم دخترک بهاری را شیر میدهم. خودش سر صحبت را باز میکند و میگوید 7 ماه است برای بارداری اقدام کرده و هنوز اتفاقی نیوفتاده. همین طور که دارم به دخترک رسیدگی میکنم میگویم: به موقعش باردار میشی. این قدر استرس نداشته باش.

جوری که انگار دودل است چیزی بگوید یا نگوید به آهستگی میپرسد: شما این همه سال که بچه نداشتی چه درمانهایی کردی؟ به نظرت از الان برم دنبال دوا درمون؟

چشمهایم از تعجب گرد میشود. به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: من هرگز مشکلی نداشتم. فقط "نمیخواستم" بچه داشته باشم. همین

!


برای اغلب مردم باور پذیر نیست که کسی نخواهد بچه داشته باشد و به عمد جلوی بچه دار شدنش را بگیرد. هر کسی هم که بیش از یکی دو سال از ازدواجش گذشته اما هنوز بچه ای نداشته باشد، ناخودآگاه برچسب "نازا" به پیشانی اش می خورد.

برای اغلب مردم غیر قابل هضم است که افرادی هستند که در خودشان شرایط نگهداری و پرورش یک انسان دیگر، یک انسان مستقل دیگر را نمیبیند. چون فکر میکنند "مشکلات مالی" تنها عاملی است که عده ای را از بچه به دنیا آوردن باز میدارد. بر همین اساس باور عمومی چنین است که "خدا هیچ دهنی رو بی روزی نمیگذاره".

 اغلب مردم به ابعاد تربیتی و روانی بچه دار شدن توجه نمیکنند. اگر کسی بگوید" فکر میکنم هنوز از نظر روحی آمادگی بچه دار شدن ندارم و به بلوغ روحی و عقلی کامل برای پدری یا مادری نرسیده ام"، او را لوس، تن پرور و مسئولیت ناپذیر فرض میکنند.

به راستی چرا توده مردم توقع دارند که "زندگی بدون بچه نمیشود"؟ و به هر کسی  که طبق معیار شخصی خودشان "دیر" بچه دار شود برچسب "نازا" میزنند؟

نظرات 7 + ارسال نظر
طنین آوا سه‌شنبه 17 دی 1392 ساعت 14:19 http://nedashahheidar.blogfa.com

مهر افرین عزیز از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست اما دهن مردم رو نه! این عین حقیقته، من میگم باید اونقدر پر توان و مقاوم باشیم و خودمون و افکارمون رو باور داشته باشیم که بسادگی تحت تاثیر با عرض پوزش چرت و پرت های خاله زنکی نشیم هر چند خداییش سخته! ماجرا به اینجا ختم نمیشه وقتی اولین بچه ات رو اوردی صحبت سر داشتن بچه ی بعدی میشه!!!! من یک پسر 8 ساله دارم و الان یکی دوسالی میشه حرف و حدیث ها منو در منگنه گذاشته که اقدام کنم و دوباره بچه دار بشم گاهی اعتراف میکنم کم میارم و وسوسه میشم ولی هر چی سبک سنگین میکنم اون نیازی رو که برای بچه اول داشتم در خودم نمیبینم و نمیخوام بخاطر حتی پسرم یا هر کس دیگه دوباره بچه دار بشم حداقل الان! ادم باید چیزی رو بخواد نه اینکه چون روال اینه اون کار رو انجام بدی حالا چقدر درست میگم ، نمیدونم؟

کاملا باهات موافقم. اول از همه آدم باید ببینه از نظر روحی و روانی و بعد هم از نظر مادی آمادگی لازم رو برای هر کاری داره یا نه؟ و بعد اقدام بکنه
من درباره ازدواج کردن مجردها هم همین نظرو دارم. شاید کسی باشه که نیاز به ازدواج و آمادگی روانی برای اون رو هرگز در خودش نبینه. پس چه لزومی داره که صرفا چون همه این کارو میکنن، تن به ازدواج بده؟

مرضیه چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 09:24 http://rouzhayezendegi.persianblog.ir

به نکته خیلی خوب و ظریفی در این مطلب اشاره کردی. همکاری داشتم که تا 7 سال بعد ازدواج سال بچه ای نداشت و الان دوقلو بارداره. در تمام این مدت همه همکارها بارها ازش میپرسیدند پس کی نینی میاری؟ و اون با لحن خاصی میگفت" ولم کنید بابا بچه میخوام چیکار! شوهرم هم دوست نداره" و همه در دلشون ناخواسته به او احساس ترحم میکردند که بیچاره مجبوره اینطور بگه و ... راستش من هنوز هم نمیدونم این خانم واقعا خودش بچه نمیخواسته یا... آخه از یه خانواده کاملا سنتی با تعداد بچه زیاد بود و خوب همین شائبه برانگیز بود، اما حرف من اینه که باید سعی کنیم پیش فرض ها رو کنار بذاریم. به هر حال هیچ دلیل مستندی وجود نداشت که همه اینطور به یقین از نازا بودن این خانم حرف بزنند یا حتی تو دلشون این فکر رو بکنند.
میدونی مهرآفرین عزیز، ادعایی ندارم اما من هرگز از هیچکس نخواستم بپرسم چرا زودتر بچه دار نمیشی، نه من که حتی مادر و خواهرهام. حتی نخواستم بپرسم چرا ازدواج نمیکنی چون به نظرم هروقت تمایل به این کارها و ارادش وجود داشته باشه به خواست خدا اتفاق میفته، و از طرف دیگه حتی اگر این موضوع بچه دار نشدن صحت هم داشته باشه، باز پرسیدن این سوال که قطعا قبلا از اون فرد بارها پرسیده شده چه سودی جز زخم زدن به دل رنجورش داره...؟
به قول ندای عزیز، به هر حال مردم همیشه حرفی برای گفتن دارند، و شما در این مطلب با سکانس بندی های مناسب خیلی خوب این موضوع رو نشون دادی.
ضمن اینکه نقطه نظرت درمورد رسیدن به بلوغ فکری و روانی برای مادرشدن رو کاملاً قبول دارم. پرورش یک انسان دیگه و آماده کردنش برای رفتن به جامعه ای که گرگهای زیادی توشه، کار ساده ای نیست و به زمانبندی مناسب و به قول شما بلوغ فکری و حتی عاطفی نیاز داره.
ببخش پرحرفی کردم

من حدود 8 سال بچه نداشتم و تنها دلیلش این بود که در خودم توان روحی و عاطفی مسئولیت بچه رو نمیدیدم. توی این 7-8 سال هم کلی سکانس! به چشم خودم دیدم:) خوشحالم که تحت تاثیر قرار نگرفتم و وقتی بچه دار شدم که زمان الهیش فرا رسیده بود
شانس آوردم برام چله نبریدن:)))))

مریم گلی چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 09:42 http://maryamnameh.blogfa.com

مثل این ماجرا رو بارها دیدم.. مادر شوهری که مرتب به عروسش سکوفت میزنه که بریم پیش فلان دعانویس پیش فلان دکتر تا شاید مشکلت برطرف بشه غافل از اینکه اون بنده خدا از نظر مادی اصلا آمادگی پذیرش یه عضو جدید رو نداره. خیلی سخته تحمل و درک این آدما

:))
آمادگی مادی بخش کوچکی از آمادگی برای مامان بابا شدنه که البته خودش به تنهایی موضوع مهمیه
دیدم که رای باروری روی برگ ریحان دعا مینویسن:)))))))))

سیاه سفید چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 15:33 http://30ahsefeed.blogfa.com

دوست خوبم ، چقدر مشمئز شدم از اون سکانسی که اسفند دود کرده بودن .نمیدونی تا چه حد از اون آدمها متنفر شدم.

متأسفانه همش واقعیت داشت..ما خاورمیانه ای ها ! ناچاریم به احمق های دور و برمون به جای توضیح دادن ،لبخند بزنیم.چرا؟ چون هیچ درکی از کلمه ی"خودم نخواستم" ندارند.
همیشه به مادرم میگم چرا مردم توی سرشون به جای عقل ، کود حیوانیه؟ وحشتناکه مهرآفرین عزیز

این معضل فقط مربوط به بچه دار شدن نیست.متأسفانه درمورد ازدواج هم همین قضاوتها وجود داره...
به قول حافظ:
"زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس"

ما مجبوریم بین چنین موجوداتی زندگی کنیم و لبخند بزنیم
یعنی: "با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام"...

تازه یه چیزهای مشمئز کننده تر هم هست که نمیشه توی وبلاگ گفت:) آخه شاید اون ور مانتور بچه نشسته باشه خوبیت نداره:))))

آمد چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 23:00 http://AMED1.PERSIANBLOG.IR

سکانس یک :
هنوز ما ملت ایران که اینقدر ادعای بافرهنگی داریم البته بلانسبت خوبای ایران یاد نگرفتیم که در مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنیم .پدر جان حریم خصوصی تنها اتاق خواب آدم نیست بلکه بچه دار شدن هم حریم خصوصی هست و به کسی مربوط نیست .
سکانس دوک
هنوز هم اندر خم کوچه فرهنگ موندیم اما نمیدونیم فرهنگ چیه.
سکانس 3:

سکانس 4:
همون یک کلاغ چل کلاغ کردنه مردم و دهن مردم .

نیمفادورا یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 17:30 http://nimfadora.persianblog.ir

وای یه سکانس از خودم یادم اومد. با همسر اولم قهر بودم و همونطور که می دونی بالاخره به جدایی کشید... توی یه عروسی یکی از فامیل هامون اومده می گه چرا بچه دار نمی شی بیا ببرمت پیش یه دکتر خوب!
نکته ی بامزه ی ماجرا اینه که این خانوم و شوهرش نازا بودن و بدون بچه پیر شده بودن.
یکی نبود بگه تو اگه بیل زنی باغچه ی خودتو بیل می زدی!
جدا از شوخی از هر کی دیگه این مزخرفاتو می شنیدم برام مهم نبود ولی از این خانوم که خودش سالها این حرف ها رو تحمل کرده بود انتظار بیشتری داشتم.

خخخخخخخخخخخخخخخ:)))))))

ویولا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 11:50 http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام
ما هم داریم بعد 6 سال بچه دار میشیم به زودی و با اینکه تو شهرستان زندگی می کنیم تو همه این سالها (خدارو شکر)بغیر از دو یا 3 نفر از آشنایان دور و "مسن" از کسی نشنیده بودم که چرا بچه دار نمی شید(که البته همون دو سه مورد هم خیلی ناخوشایند بود برام) یا اینکه کسی بخواد فکر کنه مشکل نازایی داریم! برام این همه واکنش به بچه نخواستن شما تو این سالها خیلی عجیب بود. راستی شما چند سال بعد ازدواج بچه دار شدید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد