دوبــــــــــــاره
دوستی گفت : دویدن با دخترکم ، روی برگ های خشک پاییزی آرزوی عاشقانه ی این روزهایش هست (لیلی بانو)
حالا ما با دخترکمان شال و کلاه می کنیم و بقصد خش خش کردن روی آن برگ ها بیرون می رویم !
هنوز چند قدمی دست در دست هم نرفته ایم که فکرمان مشغول می شود .
فکر مشوش یه مادر داره می گه " نکنه توی این برگا موجودی ، حشره ای ، چیزی باشه ، پای کوچک بانوی کوچکم رو نیش بزنه ؟
نکنه یه حشره ای بچسبه به لباسش و بعدا کل بدنش رو قرمز و متورم تحویلم بده ؟!
نکنه شیشه ای ، جسم تیزی بره تو کفشش و بعدا هم خدای نکرده پایش !
نکنه یخ کنه ، هوا سرده ، سرما بخوره ؟!
نکنه آفتاب صورتش رو اذیت کنه یا بسوزه !!! اونم آفتاب پاییزی !
نکنه بیفته زخمی بشه ! نکنه ، نکنه ، نکنه ...."
ای بابا نمی دانم به حرف عقلم کنم یا به ساز دلم برقصم ؟!!!
تصمیم عاشقانه ی پاییزی مادر و دختری ما هم اینجوریا می شود !
آخر سر بعد اون همه بدو بدو من و دختری و یه عالمه بار و بندیل توی آسانسور قرار می گیریم ، اون جاست که دیگه من و آینه برای اولین بار در روز همدیگه رو می بینیم !
حالا با یه بچه ی خواب و یه ساک لباس و کیف دستی خودم ، دستی هم می مونه که بخواد مقنعه ی بخت برگشته ی منو که جای چونه اش تقریبا نزدیکه گوشمه ، درست کنه ؟؟؟!!!
زنی با مقنعه ای کج و معوج ، که صبح ها یک دستش بچه ای پیچیده در کلی لباس دارد و در دست دیگرش ساک وسایل بچه و کیف خودش به چشم می خورد .
همان که وقتی صبحگاهان وسایلش را که بر زمین می گذارد ، انگار که از زیر ده تن بار خارج شده و هنوز نرسیده خسته است !
همان که از صبح هی می رود و می آید و این قابلمه رو گرم می کند و آن یکی را خالی می کند و یکی را می شوید و دسته آخر دائم به دنبال خوردن بچه ی نوپایش این ور آن ور می زند .
شکم هم نباشد ، کتاب می آورد ، عروسک می آورد ، توپ و خرس و جغجغه می آورد بلکه کودکش را سرگرم کند . گاهی هم کتاب می خواند ، بنظرش احتمالا کتاب پروش کودک و این چیزهاست .
حالا این مادر پر مشغله ، سرِکارش هم هست ! هر از گاهی که خود هم نمی داند ، دستی به کار می برد ، هر از گــاهــی !!!
نمی دانم ساعت چند بود ، ولی هر چه بود از هر شب زودتر خوابیدیم . ساعت دو نیمه شب از خواب پریدم . به خاطر همان دغدغه ی مذکور ، خیلی سریع برای دخترجان که این روزها کم اشتها شده ، کنسرو گوشت و سبزیجات می گذارم . چیزکی هم برای صبحانه اش تدارک می بینم .برای نهار خودمان هم غذایی حاضری تهیه می کنم .
خیالم تا حدی راحت شد . کمی هم به خرده کار های آشپزخانه می رسم . کمی هم در فضای مجازی وقت گذراندم . حالا دیگر صبح شده و باید چای دم کنم . صبحانه بچینم و همسرجان را بیدار کنم .
چای و صبحانه می خوریم . دخترک هم بواسطه ی زود خوابیدن شب قبل ، بیدار شده . همسر می رود و من و دخترک همراه هم ، تند تند وسایلمان رو جمع و جور می کنم .
لباس گرم ، ملحفه ، وسایل تعویض پوشک ، آب جوشیده ، صبحانه ی نیمه آماده ، غذای آماده شده ، کلاه و پتو و کاپشن ، کیف دستی خودم ، موبایلم ، دسته کلید خانه ، اسباب بازی مورد نیاز آرنیکا ، چند تا جزئیات دیگر ؛ همه را بر می دارم . همه را . راهی محل کارم می شوم .
در راه ، در فکرم که همه چی را برداشته ام ؟! نه اینکه انگار خواسته باشیم سفر قندهار برویم ، نه ! سر خیابان یا سفر چند روزه ، همه را بر می دارم . اطمینان خاطر داشته را باشم ، راحت ترم .
وقتی که دیگر از فکر وسایلم خارج می شوم ، برایم سوال پیش می آید که اصلا صورتم رو شسته ام ؟ مسواک کرده ام ؟ حیران میشوم که تا جزئی ترین جزئیات را فراموش نمی کنم اما کلیات مرتبط با خودم چرا ، یادم می روند .
به محل کارم که می رسم باز دغدغه ام رنگ می بازد ، صورت نشسته و دندان مسواک نکرده و دست و روی کرم نخورده چه اهمیتی دارند اگ آن " عصاره ی گوشت و سبزیجات " فقط خورده شوند !!!
http://up6.ir/14lQ
این همسریابی واسه ی دریابیدن همسر گرامی است .
تصمیم گرفتم که این هفته همسر مهربان رو دریابم . به دور از هر گونه فوکوس و تمرکزی که تا حالا روی دختری داشتم .
حالا می خوام یه هفته ای از مادری مرخصی بگیرم و دوباره بشم خانوم آقای " عین " !
می دونم که نمیشه از مادر بودن و دغدغه های خاصش ، از فکر بچه ات ، از نگرانی های هر روزه اش ، از توجه و تمرکزش جدا شد ، اما می خوام این یه هفته زاویه ی نگاهم رو کمی به سمت همسرم بچرخونم .
بجای شماردن قاشق به قاشق غذای آرنیکا ، بجای نگرانی بابت وزنگیری روز به روز دخترم ، بجای خوندن هر روز کتاب های مختلف فرزند پروری و بازی با کودک و رشد کودک و پرورش استعدادهای کودک و ازین چیزا ، بجای گشتن توی وبلاگ ها و وبسایت های مادران و خوندن روش های غذا دادن و سرگرم کردن بچه ی 15 ماه و 17 روزه !!! ؛ بجای همه ی این جزئیات مادرانه ، کمی از کلیات زندگی ام لذت ببرم .
از بودن با همسر و دخترم .
از داشتن همسر مهربان و فرزند با محبتم .
می خواهم از داشته هایم سرشار شوم و ببینم .
هفته ی همسریابی مبارکـــــــــــ.......................... .
------
توضیح اضافات : البته اینو حتما باید بگم که همیشه روزهایی هست که آدم با وجود مشغولیات فکری زیاد ، باز هم لذت های دور و برش رو می بینه و درک می کنه . لزوما این دغدغه ها بدمزه و نچسب نیستن که دنبال راهی برای فرار از اون ها بخوام باشم ؛ اما باید مراقب بود که غرق نشد . باید مراقب همه ی جوانب بود . گاهی یادآوری روزهای نامزدی سال های پیش ، حتی با داشتن فرزند هم دلچسبه ! همین بازآوریش دلچسب تره !
ماه خوش خاطره ی من
سلام بر نهم و دهم و ... آبان ماه
سلام بر بیست و هشتم آبانِ من
سلام بر بیست و هشتم آبانماه سال نود ، بیست و هشتم نوید بخش ، خوش خاطره ، خوش یمن و بابرکتــــــــ تا همیــشــــــــه ...
حالا چرا ؟
اگه رشد قدی انسان ها ادامه داشت ، احتمالا توی دوران بشریت هیچ مادر و فرزندی نمی تونستند دست همو بگیرن و راحت راه برن ! اون وقت باید مثله این روزای ما ، مادرها خم خم راه می رفتن . اون طوری هم احتمالا بعد غوز شدن ومشکلات ستون فقرات و انواع آرتروزها ، از خیر دست در دست شدن با بچه هاشون می گذشتن !
چه خوب که یه روزی بالاخره قد آرنیکا اون مقدار میشه که دیگه لازم نباشه خم بشم و دستش رو بگیرم و توی راه رفتنش شریک بشم .
یا سرعت منو زیاد کن ، یا سرعت گردش دنیا رو کم کن .
یا ساعت خواب های آرنیکا رو با من هماهنگ کن ، یا احساس نیاز به خواب من رو با ساعت های خواب دخترک یکی کن .
خدایا حالا این دو تا کار رو هم برای ما انجام بده ، بعدش بنویس پا بقیه ی بدهکاری هامون !