دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

سیسمونی

آن روزی که تصمیم گرفتم همه وبلاگ های قبلی ام را در یک اقدام انتحاری از بین ببرم و اینجا را ایجاد کنم، از صمیم قلب با خودم عهد بسته بودم که در این وبلاگ صرفا لحظه های مادرانه و "اولین"های لذت مادر شدن را ثبت کنم و کاری به هیچ چیز مهم و غیر مهم دیگری نداشته باشم و تا جایی که میشود "نظرشخصی" درباره هیچ مسئله خاصی ندهم و بحث راه نیندازم!


اما این موضوع "سیسمونی" چیزی نیست که بشود رویش حساس نبود و به عهدهای بسته شده وفادار ماند!


خانواده ای را میشناسم که حدود دو ماه دیگر بچه شان به دنیا می آید

این خانواده تا به حال حتی یک دانه پستانک، حتی یه دانه جوراب هم برای بچه توی راهشان نخریده اند

چرا؟

چون هم زن و هم شوهر که کمتر از دو ماه دیگر پدر و مادر لقب میگیرند، عقیده دارند تهیه وسایل بچه وظیفه ما نیست!

"وظیفه خانواده زنم است. چشمشان کور، خودشان همه وسایل ریز و درشت بچه را باید بخرند. هر چیزی را هم توی خانه ام راه نمیدهم! همه چیز باید مارکدار و مرغوب باشد"

"مگر من تک دختر خانواده نیستم؟ خوب باید مادرم سیسمونی دهن پر کن به من بدهد! جوری که چشم جاری و خواهر شوهارهایم را در بیاورم و از حسودی بترکند!"



این مدل قضاوتها و توقع ها از کجا می آید؟ چرا شمار خیلی زیادی از ما ایرانی ها توقع داریم مسئولیت هایی که مستقیم بر عهده خودمان است را به اسم عرف و رسم و رسوم روی دوش دیگران حواله کنیم؟

مگر بچه متعلق به پدر و مادرش نیست؟ چه کسی گفته پوشک و قنداق و تخت و کمدش را باید پدربزرگ و مادربزرگ مادری اش بخرد؟ این رسم طی چه قاعده و اصل منطقی ایجاد شده؟

مگر بچه ای که به دنیا می آید نام خانوادگی پدرش را به ارث نمیبرد؟ خوب اگر قرار بر این است که کسی پیدا شود و وسایلش را بخرد، چرا نباید آنهایی که نام فامیشان روی بچه گذاشته میشود زحمت این کار را بکشند؟

اگر آن پدر و مادر توانایی- بخوانید عرضه- خریدن وسایل ضروری بچه اش را ندارد برای چه تصمیم گرفته بچه بیاورد؟ اگر توانایی اش را دارد پس چرا توقع دارد شخص سومی بیاید و وسایل بچه اش را تهیه کند؟ این سیاست یک بام و دو هوایی را کجای دلمان جا بدهیم؟


وقتی حرفها و طرز فکر این خانواده را میبینم و میشنوم، به اندازه ای عصبانی میشوم که دلم میخواهد سرم را به نزدیک ترین دیوار دم دستم بکوبانم!


دغدغه این روزهای ما کاملا برعکس این خانواده است! حالا نمیدانم ما حق با ماست یا این خانواده؟!



نی نی کوچولو پلیسه

شبا که ما میخوابیم

نی نی کوچولو بیداره!



دخترک لگد پران من

با داشتن کودکی که هنوز به دنیا نیامده همه توجه ات را یکجا برای خودش می خواهد و وقتی نوت بوکت را بغل میگیری با همه توانش به شکمت لگد میزند، جوری که خطر سقوط نوت بوک حتمی است، نمیشود کار زیادی با اینترنت انجام داد و به سایتهای مختلف سر زد و وبلاگ آپ کرد و در فیس بوک فعالیت مستمر داشت و ....

بچه های امروز...بچه های دیروز

آن هفته های اول بارداری که به خیال خودم فکر میکردم هنوز هیچ کس از ماجرا خبر ندارد یک روز پسر دایی ۷ ساله ام آمد کنارم نشست و بعد از کلی مقدمه چینی از من پرسید: از چیزهای ترش بیشتر خوشت میاد بخوری یا چیزهای شیرین؟ 

 

یک پسر بچه ۷ ساله به خیال خودش خیلی زیر پوستی و غیرمستقیم و زیرکانه داشت از من اطلاعات میگرفت که جنسیت بچه چند میلیمتری ام را حدس بزند!!!!!!!!! 

 

واقعا ما بچه های دهه ۶۰ چه موجودات پاک دل و زودباوری بودیم که تا سن ۱۳-۱۴ سالگی عمیقا ایمان داشتیم که برای بچه دار شدن کافی است باباها و مامان ها به درگاه خداوند دعا کنند و بچه بخواهند 

بعد خداوند بچه را لای بقچه بپیچد و آن را به پای لک لک های مهاجر ببندد 

و بعد هنگام کوچ لک لک های مهاجر هر بچه را جلوی خانه ای که پدر و مادرش منتظر بچه هستند می اندازد و پدر و مادرها گره بقچه را باز میکنند و خدا را شکر میکنند که بچه شان را صحیح و سالم فرستاده!

نغمه غم انگیز

امروز چه نغمه غم انگیزی دارد این دلم.......

دخترکم تو غمگین نباش

الو... کمک

الو....

سلام مامان

کمک. خیلی نگرانم

دستم به دامنت

بدبخت شدم رفت

شکمم داره تکون میخوره و هی این طرف و اون طرف پرتاب میشه!!!!

یعنی چه بلایی داره سرم میاد

چیکار کنم؟برم دکتر؟




واکنش من وقتی اولین بار تکان خوردن های دخترک بهاری را از روی لباسم دیدم



پ.ن: مادر شدن برای اولین بار همان اندازه که شیرین و هیجان انگیز و سرشار از لحظه های تکرار نشدنی است، به طرز سمجی با استرس و نگرانی نیز عجین است. گاهی این استرس ها تبدیل به خاطرات خنده داری برای اطرافیان میشود:)

وروجک مامان

آن اولها که تازه شروع به تکان خوردن توی شکم مامانت کرده بودی، اصلا حواسم به محرکهای بیرونی نبود

حالا با آزمون و خطا چندتا کشف مهم کرده ام!

یکی از آن وقتهایی که تو سرخوشانه دور خودت میچرخی و شادمانه دست و پا میزنی وقتی است که مامانت زیر دوش آب گرم دارد حمام میکند

خدا را شکر که از حمام خوشت آمده و ثابت کردی مثل مامانت تمایل داری مدل "جوجه اردکی" زندگی بکنی:)

از شیر و لبنیات هم خوشت می آید! چون هر وقت مامانت شیر و ماست میخورد تو دستهایت را از خوشحالی مدام به هم میکوبی و ذوق میکنی

موز هم دوست داری و وقتی مامانت موز میخورد تو خوشحالی ات را با تکان دادن دست و پاهای کوچولویت نشان میدهی و کمی بعد هم سکسه میکنی!

اما از پرتقال و سیر خوشت نمی آید! هر وقت مامانت پرتقال میخورد یا توی غذا سیر میریزد، قهر میکنی و پشتت را میکنی آن طرف و تکان نمیخوری! آخر چرا؟ خاصیت داردهاااا

از ماشین سواری هم خوشت می آید و تمام مدتی که مامانت توی ماشین نشسته تو آن داخل مشغول بازیگوشی و شیطنت هستی. ای دخترک ددری:)



اما اوج شادمانی و بازیگوشی تو وقتی است که یک ترانه شاد از یک جایی پخش شود! آنچنان منظم و ریتمیک دست و پایت را تکان میدهی و میچرخی که شک ندارم آن داخل مشغول رقصی!

باغ آلوچه

کار به جایی رسیده که شبها خواب باغ آلوچه میبینم!

دیشب تا مرز خودکشی رفتم! آن قدر آلوچه از درخت کندم و با ولع خوردم که واقعا توی خواب شکمم درد گرفت! کلی هم جیبهایم را با آلوچه های بزرگ و ترش پر کرده بودم




پ.ن: آلوی خشک و آلو سیاه خارجی و آلوچه فریزی و انواع دیگر آلو افاقه نمیکند. در حال حاضر دردم فقط با آلوچه واقعی تازه و ترش حل میشود

دخترک شیطون بلا

از همین الان میشود وضعیت چند ماه بعد من و تو را حدس زد!

مامانی با موهای سیخ سیخ شده که از بس دنبال دخترکش این طرف و آن طرف دویده به هن و هن افتاده و عرق از سر و رویش میچکد و رنگش پریده

و دخترکی که سعی میکند با یک لبخند پت و پهن و چشمهایی براق خرابکاری ها و شیطنتهایش را توجیه کند و از دل مامانش در بیاورد

دیروز تو اولین شیطنت زندگی ات را انجام دادی و من را به این باور رساندی که "سالی که نکوست از بهارش پیداست"

من روی مبل محبوبم ولو شده بودم و کاسه تخمه را روی شکمم گذاشته بودم و دانه دانه تخمه میشکستم و به آواز خواننده محبوبم گوش میدادم

تو هم خیلی ناگهانی بازیگوشی ات گرفت و آنچنان تکانی خوردی که کاسه تخمه از روی شکم مامان لغزید و پخش زمین شد و مامان ماند و زمینی پر از تخمه

ابراز ندامت که نکردی هیچ، کلی هم از این خرابکاری خودت غرق شادی شدی و طبق معمول شروع کردی به ورجه وورجه کردن های شادمانه

و من مانده بودم تخمه ها را از روی زمین جمع کنم یا قربان صدقه بازیگوشی های تو بروم


چه گیس و گیس کشی هایی خواهیم داشت ای دخترک بهاری کوچک من:) ....

دلتنگی

بابای بچه یک تکیه کلام جدید پیدا کرده و روزی هزار بار میگوید: دلم برای نی نی مان تنگ شده!


مگر اصطلاح تنگ شدن دل را در مورد کودکی که هنوز به دنیا نیامده هم به کار میبرند؟!

بر سر چند راهی

پمپرز

هاگیز

جان ب ب

گینگ

مولفیکس

پامتی

مای بی بی

بارلی

مرسی

پنبه ریز

کانفی بی بی

چامبر

مبارک

اوی بی بی

اسلیپی

و ...........



هر کدام یک عیبی دارد و یک حسنی. یا زیادی گران است، یا نم پس میدهد، یا کش ندارد، یا ضخیم است، یا باریک است، یا پنبه اش گلوله میشود، یا عطری بودنش حساسیت می آورد،

یا بو را منتقل میکند، یا چسبش زیادی شل یا سفت است، یا اندازه اش مناسب وزن بچه نیست، یا نایاب است، یا تقلبی اش آمده، یا بدن بچه را سیاه میکند یا خوشگل و زیبا نیست، یا لایه پلاستیکی دارد، یا ......

مانده ام سر هزار راهی انتخاب!

فستیوال بالشها

دقیقا پنج ششم محدوده تخت خواب را به همراه جمیع بالش های عزیزم غصب کرده ایم و بابای طفلکی بچه مجبور است خودش را توی آن یک ششم فضای باقی مانده جا به جا کند و یک جوری که زیاد هم سختش نشود بخوابد! یکی بالشی است که بدون آن بعید است خوابم ببرد و همراه همیشگی و محبوب دلم است. تا جایی که اگر قرار باشد مسافرت برویم اول باید بالش عزیزم را توی ماشین بگذارم و بعد خودم سوار شوم. جان من است و جان او یک بالش دیگر هم هست که دوستش دارم اما میتوانم دوری اش را تحمل کنم. تازگی ها او را هم روی تخت آورده ام و او را به لقب "بالش یدکی" مفتخر کرده ام وظیفه این بالش این است که شبهایی که توی معده ام "اسید پارتی" برقرار است و همه حفره شکمی من در حال جوشیدن و سوختن است، به کمک بالش دردانه ام بیاید تا سطح سرم بالاتر قرار بگیرد و کمی از شدت "اسید پارتی" کم شود و بتوانم یک چرت کوتاه بزنم یک بالش دیگر هم دارم که تازگی ها از روی مبل ها کش رفته ام. راه راه و سنگین و گنده است و وظیفه اش این است که وقتی یه پهلو خوابیده ام خودش را به کمرم بچسباند و اجازه ندهد وقتی خواب هستم شیطان گولم بزند و ناغافل و گانگستریبچرخم یک بالش سبز خوشگل دیگر هم دارم که تازگی ها مورد توجه ام قرار گرفته. وظیفه این بالش سبز که از قضا خیلی ظریف و ملوس است این است که وقتی در موقعیت "سه چهارم" خوابیده ام زیر آن پایی قرار بگیرد که رو به بالاست یک بالش نرم و کوچولوی دیگر هم دارم که با اینکه خیلی فسقلی است نقش خیلی مهم و حیاتی در زندگی ام بازی میکند و ثابت کرده که لیاقت داشتن به چثه نیست! این فسقلی کوشا وظیفه اش این است که وقتی به پهلو میخوابم بین دو تا زانوهایم قرار بگیرد تا به لگنم فشار نیاید و استخوان های دنبالچه ام درد نگیرد یک بالش دیگر هم هست که هنوز نقش مشخصی ندارد و فعلا شبها بلاتکلیف روی تخت ولو شده و سعی میکند خودش را با کارهای مختلف مناسبتی مشغول کند. بعضی وقتها زیر آرنجم قرار میگرد و بعضی وقتها هم برای اینکه خون به مغزم برسد زیر پایم میگذارمش توی فکرم زودتر به این بالش یک وظیفه مشخص بدهم که مسئولیت پذیری را یاد بگیرد روزها و شبهای قشنگی را به همراه بالش های دوست داشتنی ام میگذارنیم:)