دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

کلاشینکف صورتی

در را که باز میکنم، چشمم پر میشود از حجم بدن پسرک 10 ساله همسایه طبقه ششمی

با آن هیکل توپولش و آن سادگی رفتارش من را به شدت به یاد "هاردی"، دوست داشتنی ترین چاق دنیا می اندازد

لبخندی مبسوط روی لبش است و یک چیزی را پشتش قایم کرده

قبل از اینکه درباره آن چیز پنهان شده سوالی بپرسم، با خوشحالی میگوید: برای بچه تون تفنگ ساختم. با فوم و چوب و پلاستیک، تفنگ ساختم براش

 چشمهایم از تعجب گرد میشود و فکم بین زمین و هوا معلق می ماند

بدون اینکه مهلت بدهد چیزی بگویم ادامه میدهد: من متخصص ساخت سلاح های جنگی هستم. میتونم با فوم و چوب و چسب انواع تفنگها رو اسلحه ها رو بسازم. اینی که برای بچه تون ساختم یه کلاشینکفه

میگویم: دستت درد نکنه عزیزم. تو خیلی مهربونی. ولی به نظرم تفنگ بیشتر یه اسباب بازی پسرونه هست. مگه نه؟

چشمهایش برق میزند و همین طور که با هیجان کلاشینکف یک متری را از پشتش بیرون می آورد میگوید: فکر اونجاش رو هم کردم. با فوم صورتی کلاشینکف ساختم که دخترونه به نظر برسه


حالا من یک کلاشینکف صورتی یک متری را کجای دلم بگذارم؟:)

مادر شکمو

همه مادرها آرزو میکنند که بچه هایشان غذا را تا ته ته ته بخورند و هیچی توی ظرف غذا باقی نماند

اما من هر دفعه که غذای دخترک بهاری را گرم میکنم، آرزو میکنم ای کاش یک مقداری از غذا را نخورد تا خودم ترتیبش را بدهم!

بس که این حریره بادام خوشمزززززززززززه هست:)

روز خاطره

هرگز فکر نمیکردم که یک روز خاطره تولد دخترک بهاری را توی یک محیط مجازی بنویسم. اما از آنجایی که "گلد فیش" حافظه اش از من قوی تر است تصمیم گرفتم وقایع آن شب جادویی را یک جایی ثبت و ضبط کنم تا اگر یک روزی دخترک بهاری از من خواست برایش تعریف کنم که چه طوری به دنیا آمده، هاج و واج نمانم و اینجا را نشانش بدهم تا خودش بخواند. البته فرض را بر این گرفته ام که وقتی دخترک سواد دار شد، این سوال را از من خواهد پرسید!


بنابراین این یک پست اختصاصی برای دخترک بهاری ام هست


همیشه یکی از فانتزی های ذهنی م این بود که با پیراهن گل منگولی بلند و گشاد توی خانه مشغول کارهای خودم باشم. بعد یکهو ببینم که درد زایمانم شروع شده. زنگ بزنم به بابای پاییزی و با اشتیاق و دلهره بگویم: بیا خونه فکر کنم دیگه وقتشه!

بعد هر دو با هم ساک به دست برویم بیمارستان و چند ساعت بعد که نوزاد به دنیا آمد، به دیگران خبر بدهیم و همه را سورپرایز کنیم. بعد هم سه نفری بیاییم خانه خودمان و مثل آخر همه داستانها، سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم.


اما وقتی که جزئیات مربوط به زایمان را مطالعه کردم و فهمیدم بچه زاییدن به این راحتی ها هم نیست و هزاران مورد خطرناک ممکن است  هنگام دنیا آمدن نوزاد اتفاق بیوفتد، قید فانتزی ذهنی را زدم. با بابای پاییزی به این نتیجه رسیدیم که تنها ماندن من توی خانه آن هم در شهر غریب، آن هم با موقعیت خاص من اصلا به صلاح نیست. برای همین بار و بندیل را بستیم و همه چیز را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم و راهی خانه مامان بزرگ زمستانی شدیم.

بعد از تعطیلات نوروز بود که من همه چمدانها و ساکهای مربوط به خودم و تو را توی خانه مامان بزرگ زمستانی باز کردم و رسما مستقر شدم.

خیلی شیک و مجلسی رفتم و اسمم را در کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی نوشتم. چون دیگر خطر تا اندازه زیادی رفع شده بود و اجازه فعالیت داشتم. خانم ماما هم با من فوق برنامه کار کرد تا از کلاسها عقب نمانم و به موقع درسهای عقب افتاده را یادم داد. مامان بزرگ زمستانی هم همراه با من توی کلاسها شرکت میکرد. چون قرار بود روز زایمان همراهم بیاید و کسی که قرار است در اتاق زایمان حاضر باشد، باید دوره مخصوص را گذرانده باشد. البته تنها انتخاب من برای همراه، مامان بزرگ زمستانی بود. چون بابای پاییزی موقعیتش را نداشت که دو ماه مرخصی بگیرد و بیاید کنار ما و در کلاسها شرکت کند.


طبق تاریخ، یک ماه به تولد تو مانده بود و من سخت کوشانه داشتم خودم را برای زایمان آماده میکردم. نرمش و ورزش و پیاده روی و تمرین تنفس و مدیریت استرس و ....


تا اینکه نوبت ویزیت دکتر رسید و من از علائمم برای دکتر توضیح دادم و گفتم که روزی هزااااااااااااار بار شکمم سفت میشود و بعد از چند ثانیه دوباره به حالت اول بر میگردد. دکتر دقیق تر بررسی و معاینه کرد و هشدار داد: داری به وضعیت زایمان نزدیک میشی. فقط دو هفته دختر خوبی باش و بچه رو نگه دار! بعد از دو هفته اشکال نداره اگر به دنیا بیاد. الان خییییییییلی زوده!


و اینطور بود که کلیه تمرین های ورزشی و پیاده روی برای من ممنوع شد. مجبور بودم همه روز در خانه بمانم و همه ش در حال استراحت باشم تا دو هفته بگذرد و خطر زایمان پیش از موعد از بین برود


دو هفته گذشت و انقباض های شکمی من روز به روز بیشتر و طولانی تر میشد. دقیقا در همان روزها بیمه نامه ماشین تمام شد. بابابزرگ خواست بیمه نامه را تمدید کند. اما شرکت بیمه گزار گفت حتما باید مالک خودرو حاضر باشد. بابای پاییزی آمد و بیمه را تمدید کرد. عصر که خواست برگردد، آقای رییس مهربان به بابای پاییزی تلفن زد و گفت" بابای پاییزی، همون جا که هستی بمون. چون خط تولید خراب شده و کارخانه فعلا تعطیل است."


لازم نیست که بگویم چه قددددددر ذوق زده شدم. بخش اعظم ذوق مرگی من برای این بود که بابای پاییزی فردا من را برای ویزیت دکتر میبرد و دیگر لازم نبود آژانس بگیرم!!!

 

فردا شد و بابای پاییزی، من و مامان بزرگ زمستانی را  پیش خانم دکتر برد و من باز هم از روزی هزااااااااااااااار بار منقبض شدن شکمم نالیدم

خانم دکتر معاینه و بررسی کرد و گفت: همه چیز برای زایمان مهیاست و شرایط بدنت عالیه. بنابراین من صلاح نمیبینم که تا هفته 40 صبر کنیم. فردا صبح بیا بیمارستان تا با هم بچه رو به دنیا بیاریم!


اووووووووووووووووووووف زایمان! تازه آن لحظه بود که فهمیدم من اصلا برای زایمان آمادگی ندارم! هول شدم و دل و روده ام از شدت استرس به هم پیچید. از آن گذشته من نمیخواستم  "دکتر" بچه ام را به دنیا بیاورد! دوست داشتم بچه ام خودش به دنیا بیاید. اما از آنجایی که یک مریض وظیفه دارد به دکترش اعتماد بکند، به خانم دکتر قول دادم که راس ساعت 9 فردا در بیمارستان حاضر باشم


از مطب دکتر برگشتیم و من مدام یک جمله را توی ذهنم تکرار میکردم." بچه من باید خودش به دنیا بیاد"

تصمیم گرفتم همه تلاشم را بکنم تا تو را متقاعد کنم که خودت با سر! خودت به دنیا بیایی

بنابراین، 10 عدد کپسول روغن کرچک را یکجا بلعیدم. تخم شوید دم کردم و خوردم. خودم را به شربت گلاب و زعفران بستم و آخر شب هم یک قوری بزرگ، مدل آنهایی که توی هیات ها استفاده میشود، گل گاوزبان روانه معده ام کردم. طبق بررسی هایی که در طول این 9 ماه کرده بودم، همه این مواد برای تسهیل زایمان و شروع فرآیند آن مفید بودند. و من هم که مربد طب سنتی و تجویزهایش!


آخر شب شد و موقع خوابیدن. انقباض ها کماکان ادامه داشتند. اما این چیز جدیدی نبود! هفته ها بود که انقباض ها من را رها نمیکردند. برای هزار و یکمین بار لیست وسایل مادر و نوزاد را در آوردم و همه خرت و پرت های لازم برای خودم و خودت را که توی ساک های مجزا چیده بودم چک کردم تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد.


قرار بود با بابای پاییزی آخرین شب زندگی دو نفره مان را تا هر وقت که پتانسیل داشتیم بیدار بمانیم و همه خاطرات شیرین مشترک را مرور کنیم. همین که سر روی بالش گذاشتم، یک انقباض از راه رسید. بر خلاف همیشه بی درد نبود. یک جور درد موذیانه و کلافه کننده هم تویش بود. اما اصلا چیزی نبود که بشود رویش حساب کرد.

یک نصفه خاطره را با بابای پاییزی مرور کردیم که باز هم انقباض آمد. دردناک تر از قبل

محلش نگذاشتم و ادامه خاطره را پی گرفتیم. هنوز به آخر خاطره نرسیده باز هم یک انقباض دیگر از راه رسید که نسبت به قبلی دردناکتر بود

حس ششم گفت که اینها دردهای زایمانی هستند که دارند از راه میرسند! بدو بدو خودم را توی حمام پرت کردم تا دوش بگیرم. خانم ماما گفته بود هر وقت دردها از راه رسیدند، دوش آب گرم بگیر. چون این کار برای تسهیل زایمان خیلی مفید است

توی حمام هم دو بار دچار انقباض دردناک شدم. درد هر بار شدیدتر از قبل میشد.

حوله پیچ از حمام پریدم بیرون و رفتم جلوی در اتاق مامان بزرگ زمستانی و بابا بزرگ پاییزی و نهیب زدم: بیدار شید لطفا. به گمونم باید بریم بیمارستان


منتظر جوابشان نشدم. رفتم بالای سر بابای پاییزی. خوابش برده بود و داشت خر و پف میکرد

گفتم: بیدار شو. بچه داره به دنیا میاد. باید بریم بیمارستان

خوابالود گفت: بگیر بخواب. ما که فردا باید بریم بیمارستان، چرا بازم الکی امشب بریم؟ یک دفعه همون فردا صبح میریم دیگه!!!

گفتم: بچه داره به دنیا میاد! مگه میشه بگیرم بخوابم؟

تند تند لباس پوشیدم و در آخرین ثانیه ها کتاب"تحلیل رویا" ی یونگ را هم توی ساکم چپاندم!!!آن قدر خوش بین و خوشحال بودم که فکر میکردم میتوانم بین دردها کتاب بخوانم و اوقات فراغتم را پر کنم!

 در کمتر از پنج دقیقه همه اعضای خانواده جلوی در ساختمان آماده بودند. هر چه اصرار کردم که حداقل بابا بزرگ پاییزی را متقاعد کنم توی خانه بماند موفق نشدم


توی ماشین نشستم و داشتم سعی میکردم تا درد از راه نرسیده، کمربند را پیدا کنم و ببندمش. بابای پاییزی، دست از "آقای ایمنی" بودن برداشت و سورپرایزم کرد و اجازه داد کمربند نبندم و من از ذوووووق پر گرفتم. 


ساعت 2 نصفه شب بود که من شلان شلان خودم را به بلوک زایمان رساندم. نور ملایم، سرامیکهایی که از تمیزی برق میزد، سکوت آرامش بخش، تخت های بزرگ با ملحفه های تمیز و رنگ صورتی و لیمویی و مغز پسته ای در و دیوار من را به این باور رساند که اینجا هتل است نه بیمارستان!

توی بلوک، فقط یک ماما بیدار بود. داشت با تبلت ش ور میرفت. با حالت سوالی نگاهم کرد و من به صورت مفصل برایش توضیح دادم که هر 2 دقیقه انقباض دارم و طول هر انقباض هم 45 ثانیه هست!

ماما معاینه کرد و گفت: الان وقت اومدنه عزیزم؟ 70 درصد روند زایمانت انجام شده. دیگه چیزی نمونده! نکنه قصد داشت توی خونه بچه رو به دنیا بیاری؟

جمله دو پهلویی بود! از یک طرف امیدوار کننده بود و از طرف دیگر ترسناک! اعتراف میکنم از اتفاقی که قرار بود برایم بیوفتد و هیچ تجربه ای نسبت به آن نداشتم به شدت ترسیده بودم.


وقتی ماما فهمید که بیمار خانم دکتر هستم و مامان بزرگ زمستانی هم در کلاسهای آمادگی زایمان شرکت کرده، اجازه داد که مامان بزرگ زمستانی کنارم بیاید

بهتری اتفاق آن شب هم حضور مامان بزرگ زمستانی در کنارم بود. هر وقت درد سراغم می آمد سرم را توی لباسش فرو میبردم و نالان میگفتم : من نمیتونم  من نمیتونم

و مامان بزرگ زمستانی همان طور که ماساژم میداد میگفت: میتونی میتونی تو دختر شجاعی هستی


دردها کلافه کننده بود. دلم میخواست نصف عمرم را بدهم در عوضش این درد دست از سرم بردارد. یکی هم پیدا شود و همه چراغهای بلوک زایمان را خاموش کند و من روی یکی از آن تخت های بزرگ و تمیز و با شکوه بخوابم! چیزی که بیشتر از درد زایمان داشت اذیتم میکرد، خواب بود. به شددددت خوابم می آمد


وقتی درد از راه میرسد مغزم هنگ میکرد. دیگر نمیفهمیدم الان چه خبر است و کی چی میگوید. درد داشت مغزم را سوراخ میکرد. البته بیشتز از آنکه "درد" داشته باشد، کلافه کننده بود


میان آن همه دردهای خانمان برانداز، صدای تق تق کفش خانم دکتر، زیباترین صدایی بود که به گوشم رسید

خانم دکتر آمد و مثل همیشه گرم و مهربان سلام کرد و حالم را پرسید. مانتو و شالش را در آورد و من میان آن همه درد داشتم فکر میکردم عجب هیکل خوبی دارد این خانم دکتر! چه باربی هست! گلهای روی پیراهنش چه قدر خوشرنگ هستند!

خانم دکتر روی بلوز خوش دوختی که تنش بود یک پیش بند پوشید و آمد سراغ من

بعد از چند ثانیه مژده داد که: الان وقتشه و باید بریم اتاق بغلی تا بچه به دنیا بیاد

ذوق زده شدم. یادم رفت این منم که دارم زایش میکنم! از روی تخت پریدم و بدو بدو به اتاق بغلی رفتم و عین بز کوهی روی تخت زایمان پریدم

تخت باشکوهی بود. خانم دکتر آمد و با یک کنترل، ارتفاع و زاویه تخت را تنظیم کرد. خیلی کیف داشت و اگر در حال زایش نبودم، احتمالا نغمه سر میدادم: دوباره دوباره:) یه بار فایده نداره:)

دور تا دور تخت زایمان پر شد از آدم! نمیدانم از کجا پیدایشان شد. احتمالا خواب بودند و با ناله و زاری های من از خواب ناز پریده بودند و گفته بودند حالا که خوابمان پاره پاره شده، حداقل برویم ببینیم کیست که دارد فغان و شیون میکند.

دیگر نمیشد موقع دردها نالید! هیچ چیز جز نعره جواب نمیداد. چندتا داد بلند زدم و بعد

یک حجم خیس و گرم را روی شکمم حس کردم. چشمهایم را باز کردم و دیدم یک جفت چشم مشکی تیله ای دارد بر و بر نگاهم میکند. آب دهانش را تف کرد و بعد زد زیر گریه

اوئه اوئه

بله! آن موجود خیس و گرم و کوچولو تو بودی دخترک بهاری من

ساعت را نگاه کردم. 4 و 20 دقیقه نصف شب بود. همه ش 2 ساعت و 20 دقیقه بود که توی بلوک زایمان بودم. پس چرا فکر میکردم سالهاست که دارم درد میکشم؟!

پرستار آمد و تو را از روی شکمم برداشت. داد زدم: این نی نی منه. کجا میبریدش؟

پرستار لبخند زنان گفت: اینجا سردش میشه، میبریمش زیر هیتر

و این طور بود که برای اولین بار ما از هم جدا شدیم. تو آن طرف روی یک تخت کوچولو بودی و من هم این طرف روی یک تخت بزرگ

کارهای مربوط به نوزاد تمام شده بود و دکتر مشغول انجام کارهای مربوط به مادر بود.

مامان بزرگ زمستانی هم مدام در حال رفت و آمد بود. یک بار که دیدم دارد سمت اتاق زایمان می آید داد زدم: مامان مامان نی نی م بلاخره به دنیا اومد. دیدیش؟

مامان بزرگ زمستانی بغض کنان و اشک آلود سرش را تکان داد و در حالی که معلوم بود پریشان و هراسان است،خیلی زود رفت. آن وقت نفهمیده بودم داستان چیست! اما بعدها فهمیدم چرا مامان بزرگ زمستانی آن قدر آشفته بود!


بلاخره اقدامات پزشکی مربوط به مادر تمام شد و کادر پزشکی نفسی به راحتی کشیدند و دانه دانه اتاق زایمان را ترک کردند. من ماندم  یک خانم که وظیفه داشت اتاق را سر و سامان بدهد و همه چیز را مرتب کند و از همه مهمتر من را به تخت چرخدار منتقل کند.

دیدم آن خانم دنبال راهی میگردد که من را بغل کند و روی تخت چرخدار بگذارد. پرسیدم میخوایی چه کار بکنی؟

گفت: همکارم رفته مرخصی و من تنهام. دارم فکر میکنم یه نفره چه طوری بذارمت روی تخت که بهت فشار نیاد.

گفتم: قراره روی اون تخت برم؟ و به تخت چرخدار اشاره کردم

گفت آره. باید روی این تخت باشی و وقتی سرم تموم شد میبرمت داخل بخش زنان.

گفتم " لازم نیست بغلم بکنی. خودم میتونم برم روی تخت.

و مثل یک قهرمان بلند شدم و قرص و محکم خودم را به آن تخت رساندم و رویش دراز کشیدم

آن قدر حالم خوب بود که به راحتی این کار را کردم. انگار نه انگار این من بودم که ده دقیقه قبل زایش کرده ام!

دو ساعت ماندن توی بلوک زایمان خیلی کسل کننده بود. دلم برای تو خیلی خیلی تنگ شده بود. مدام اصرار میکردم من را توی بخش ببرند. اما پرستار میگفت باید بمانم تا سرم تمام شود.


بلاخره سرم تمام شد و من را توی بخش بردند. از در اتاق که بیرون آمدم چهره های آشنا را دیدم که دارند با خوشحالی نگاهم میکنند. من هم مثل کسی که در المپیک مدال طلا آورده برای همه دست تکان میدادم و شادمانی میکردم.

توی اتاق خودم مستقر شدم. اما تو نبودی!

به هر کسی که میدیدم سفارش میکردم که بچه ام را زودتر پیشم بیاورد

چند دقیقه طول کشید تا بلاخره تو را آوردند. خوشگل و ناز و لباس پوشیده. بیدار بودی و انگار منتظر بودی تا بیایی بغل خودم.

بغلت کردم و شیرت دادم و چه قدر خوب شیر خوردی و خوابیدی!

آن قدر حالم عالی بود که نه خوابم می آمد و نه احساس خستگی میکردم. انگار زایمان به من نیروی جادویی داده بود و خستگی ناپذیر شده بودم.

تو که خوابیدی و مامان بزرگ زمستانی تو را توی تخت کوچولویت گذاشت، از روی تخت بلند شدم و رفتم و دوش گرفتم!

در اثر فرایند زایمان کلی عرق کرده بودم و آن دوش آب گرم واقعا به جا بود. احساس سرزندگی و شوقم به زندگی هزار برابر شد. یکی دو ساعت گذشت و خانم دکتر برای ویزیت آمد. تو هم توسط متخصص نوزادان و کودکان ویزیت شدی. حال هر دویمان خوب بود و بنابراین همان روز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم تا یک زندگی 3 نفره شاد و زیبا را در کنار هم شروع کنیم.


خوب داستان روز تولد تو در همین جا به پایان میرسد. اما به نظرم بد نیست دو نکته را هم برایت بنویسم

هر دوی این نکته ها مربوط به بابای پاییزی است.

آن لحظه های آخر قبل از تولید تو، مامان بزرگ زمستانی که از درد کشیدن من دلش خیلی به درد آمده بود، بغض کنان از بلوک زایمان بیرون آمد و خطاب به بابای پاییزی گفت: کیسه آب پاره شده. که البته منظورش همان کیسه گرم و نرمی بود که تو 9 ماه تمام تویش جا خوش کرده بودی

اما بابای پاییزی فکر کرده بود منظور مامان بزرگ همان کیسه آب گرم زرد رنگی هست که با خودمان توی بلوک زایمان برده بودیم تا درد را تسکین دهد! از این رو بابای پاییزی خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفته بود: ای بابا کیسه به اون کلفتی رو چه طوری تونست پاره بکنه؟!

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی پخی زده بود زیر گریه و رو به بابا گفته بود: الان اصلا وقت مناسبی برای شوخی نیست

:))))

مورد دوم مربوط به وقتی است که تو تازه به دنیا آمده بودی. پرستار تو را توی پارچه پیچیده بود و به اتاق نوزادان برده بود. بعد بابای پاییزی را صدا کرده بود تا تو را ببیند. بابا وارد اتاق شده بود و یک بچه فسقلی را دیده بود که لخت است و دارد دست و پا میزند و از قضا کف هر دو پایش کبود کبود است!

بابا از اتاق نوزادن بیرون آمد و خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفت: کف هر دو تا پای بچه کبود کبود بود!ا

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی دست و پایش لرزیده بود و فکر کرده بود شاید خدای نکرده بلایی سر تو آمده و شاید نتوانستی خوب نفس بکشی! و هراسان وارد اتاق زایمان شده بود.

هر دویشان یادشان رفته بود که کف پای نی نی کوچولو ها را به جوهر آغشته میکنند و روی گواهی تولدش مهر میزنند:))))



پ.ن1: یک ماه طول کشید تا این پست را بنویسم

پ.ن2: هفته قبل برای ویزیت پیش خانم دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که باردار است. وقتی که تو را به دنیا آورده بود یک نی نی فسقلی توی شکمش داشت

ورژن جدید

خودکفا شده. یاد گرفته مشت کوچکش را تند و تند روی دهانش میکوبد و میگوید:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ


بپر بپر

من روی تخت دراز میکشم

دخترک روی شکمم مینشیند

بعد من خودم را تکان تکان میدهم و فنر تخت و من و دخترک هر سه با هم بالا پایین میپریم

همزمان آواز میخوانم و صدای جمیع اهالی محترم باغ وحش را از گلویم بیرون میدهم و دخترک قاه قاه میخندد و جیغ کشان دستهایش را به هم میکوبد

وقتی چند ثانیه توقف میکنم تا نفسی تازه کنم، پاهایش را - همان مدلی که اسب سوارها به شکم اسبشان میکوبند- به پهلویم میکوبد و با زبان بی زبانی میگوید: یالا بازم بپر بپر بازی کنیم مامانی

آن قدر این بازی بپر بپری به دخترک مزه میدهد که بعد از تمام شدنش تند تند ماچ آبدار به سر و صورتم میچسباند

پولتیک تازه من

تا پیش از اختراع این پولتیک، یکی از مصائب زندگی من وقتی بود که مجبور بودیم مسافتی را با ماشین طی کنیم

دخترک بهاری از ماشین سواری خوشش نمی آید و زود حوصله اش سر میرود. برای رفع حوصله سر رفتگی! این بانوی گرام، همیشه یک ساک پر از وسایل بازی  شامل انواع جغجغه و خرس و خر و خوک و اسب و گاو و قورباغه و سنجاب عروسکی را با خودمان همراه میکردم تا به محض روئت اولین نشانه های دال بر ظهور ناگهانی "خدجه غرغرو" آنها را جلوی دست دخترک بگذارم و سرش را گرم کنم

اما تازگی ها دخترک بهاری عادت زشتی پیدا کرده که البته یکی از مراحل رشد او به شمار می آید. خوشش می آید هر چیزی را که دست میگیرد، بعد از 3 ثانیه به دورترین نقطه ای که توانش را دارد پرتاب کند.

جنابان خرس و خر و خوک و اسب و گاو و قورباغه و سنجاب هم از این رفتار دخترک در امان نبودند و هر 3 ثانیه یک بار باید یکی شان را از زیر صندلی ها بیرون میکشیدم و فقط خدا میداند رفتن زیر صندلی های ماشینی که دارد توی خیابانهای سرشار از چاله و چوله ای که به جای سرعت گیر، یک چیزی شبیه به قله اورست وسطشان سبز شده راه میرود، چه قدر سخت و دشوار است. 

آن قدر در این راه زجر جسمی و روحی- به خاطر سایز جدیدم که به سختی زیر صندلی جایش میشود!- کشیدم که مجبور شدم به گردن جنابان خرس و خر و خوک و اسب و گاو و قورباغه و سنجاب "کش قیطانی رنگی" وصل کنم.

حالا جنابان فوق الذکر را مانند گردن بند می اندازم دور گردن دخترک بهاری

هر چه قدر هم که تلاش میکند، نمی تواند آنها را به جای خیلی دوری پرتاب کند و من وقت میکنم موقع ماشین سواری کمی هم به منظره های اطراف و مغازه ها و آدم ها نگاه کنم




چند روز بعد نوشت: وقتی چند کامنت اخطار دهنده حاوی مقادیر زیادی نگرانی از طرف دوستانم درباره این پست گرفتم، کلی به فکر فرو رفتم. هر جور که قضیه را بالا و پایین کردم دیدم در پولتیک تازه من هیچ مورد خطرناکی وجود ندارد. پس چرا دوستان این قدر ابراز نگرانی کرده اند؟

به این نتیجه رسیدم که من نوع کش مورد استفاده را بد توضیح داده ام. کشی که من با آنها جنابان فوق الذکر را به گردن بند تبدیل کردم اسمش کش قیطانی نیست! باید می نوشتم "کش ماسوره ای" که یک نوع کش بسیار نازک، زپرتی، نامقاوم و بی خطر است. 

دوستانم باز هم جای نگرانی وجود دارد؟

توی پرانتز نوشت: دوستان عزیزم به این نکته توجه کنید که من ذاتا یک موجود استرسی هستم که همیشه اول از همه موارد منفی و خطرزا و مورد دار! به ذهنم خطور میکند. با در نظر گرفتن این موضوع شاید کمی از مقدار نگرانی تان بابت من و دخترک کم شود:)

همسایه همیشه در صحنه

اواخر خرداد ماه. یک روز درخشان و گرم بهاری


توی حیاط ایستاده ایم. دارم سایه بان کالسکه دخترک بهاری را مرتب میکنم. میخواهیم به یک گردش مادر دختری لذت بخش برویم. 

زن همسایه طبقه سوم کله اش را از پنجره بیرون می آورد. پرده را روی سرش کشیده و مثلا حجاب کرده. داد میزند: میخوایی بچه رو اینجوری بیرون ببری؟ سرما میخوره. سینه پهلو میکنه. گوش درد و دل درد میگیره. یالا برو از خونه براش لباس گرم بیار



اوایل آبان ماه. یک روز ابری و نمناک و سرد پاییزی

توی حیاط ایستاده ایم. دارم کلاه دخترک بهاری را روی سرش مرتب میکنم تا گوشهایش آن زیر بماند و سردش نشود. میخواهیم یک گردش پاییزی مادر دختری را تجربه کنیم

زن همسایه طبقه سوم کله اش را از پنجره بیرون می آورد. پرده را روی سرش کشیده و مثلا حجاب کرده. داد میزند: میخوایی بچه رو اینجوری بیرون ببری؟ چرا این قدر تن بچه لباس پوشیدی؟ از الان اگر براش کلاه بذاری و لباس گرم تنش بکنی زمستون میخوایی چی تنش کنی؟ تا یه باد بهش بخوره سرما میخوره. یالا زود لباس رویی ش رو از تنش در بیار


من:

پسر همسایه

پسر همسایه طبقه ششمی آمده است تا دخترک بهاری را ببیند و با او بازی کند

10 سال دارد و هیکل گرد و سادگی رفتارش من را به شدت یاد "هاردی"، دوست داشتنی ترین کپل دنیا می اندازد

کمی که با دخترک بازی میکند، رو به من با یک لحن جدی و پرسشگرانه میگوید: بلاخره معلوم نشد این بچه شما دختره یا پسر؟

از حیرت دهانم باز می ماند و سعی میکنم فکم را جمع و جور کنم که روی فرش نیوفتد

می مانم که چه جواب بدهم

بلاخره می گویم: خوب معلومه که دختره. از قبل از دنیا اومدنش هم معلوم بود دختره

از تعجب چشمهای معصوم و ساده اش گرد می شود. توی فکر می رود و با فیلسوفانه ترین لحن ممکن میگوید: از کجا فهمیدید دختره؟

رسما کم می آورم. کلمه ها توی سرم رژه می رود اما انگار لال شده ام و نمیدانم چه باید بگویم. فکم که کاملا روی زمین پهن شده و دارد به زیر زمین می رسد

با تته پته و حواس پرتی میگویم: خب معلومه دیگه. یه نگاه به لباساش بکن. پتو و کفشش رو ببین. همه شون صورتی هستن دیگه. اگر دختر نبود که وسایلش صورتی نمیشد

نفسش را با خوشحالی بیرون میدهد و ریز بینانه میگوید: حق با شماست. تا حالا به این موضوع توجه نکرده ام



پ.ن 1: این ماجرا مربوط به دو ماه قبل است

پ.ن2: اگر من مادر پسر همسایه طبقه ششمی بودم، از این فرصت برای توضیح مسائل جنسی استفاده میکردم. حیف که مادرش نبودم و توضیح درباره این موضوع مهم در حیطه اختیارات من نبود

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

من و دخترک بهاری یک بازی جدید یاد گرفته ایم

کنار هم دراز میکشیم

من انگشتم را آهسته اهسته اما با سرعت روی لبش میزنم و او از گلویش صدا در میاورد

اینطوری

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

بعد هم هر دو قاه قاه میخندیم و توی بغل هم میرویم و نوک دماغهایمان را به هم می مالیم