دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

مروارید

دخترک بهاری ام

از همین امروز به بعد دلم برای فک بی دندانت تنگ میشود. برای آن لبخندهای پت و پهنی که چشم انداز تمام قد فک بی دندانت را نشان میداد دلم لک میزند. برای وقتایی که با همان فک بی دندان خیار میخوردی و جیرجیر لثه ات با پوست خیار من را به قهقهه می انداخت دلم پر پر میزند. تو از همین الان به بعد یک جفت دندان کوچولوی سفید و درخشان داری و من از همین الان به بعد دلم برای همه لحظه های بی دندانی ات تنگ میشود.


پ.ن: امروز 23 بهمن، دقیقا یک روز مانده به تولد ده ماهگی بلاخره دندانهای دخترک بهاری ام درآمد. 23 بهمن هم از آن روزهایی است که باید توی تقویمم با ضربدر بزرگ قرمز مشخص کنم تا همیشه به یادم بماند.

خداحافظی

داریم مادر و دختری میرویم مهمانی. از پخش تاکسی صدای خواننده مرحومه می آید که با سوز و گداز میخواند:روزهای روشن خداحافظ/سرزمین من خداحافظ. دخترک بهاری دستش را می آورد بالا و از صمیم قلب شروع میکند به بای بای کردن


دارم با یک شخص رودربایستی دار تلفنی صحبت میکنم. مکالمه رسمی و اداری است. آخرش میگویم: روزتون به خیر و خدانگهدار. دخترک بهاری باب اسفنجی را رها میکند. سرش را بالا میگیرد و شروع میکند به بای بای کردن


رادیو روشن است. مجری برنامه میگوید: از اینکه برنامه ما را انتخاب کردید از شما سپاسگزاریم و شما را به خدای بزرگ میسپاریم. خدانگهدار. دخترک بهاری دستهایش را توی هوا تاب میدهد و قدرشناسانه با صدای مجری بای بای میکند.

وقتی باب اسفنجی سوپ میخورد

همه چیز از آنجایی شروع شد که لثه های دخترک متورم و دردناک شد و خدجه غرغروی درونش ظهور کرد.

بد غذا شد و اشتهایش را از دست داد

هر روز کلی برایش آشپزی میکردم، سوپ و پوره و شیره گوشت و فرنی و حریره بادام و چه و چه میپختم و امیدوار بودم بلاخره میلش به یکی از آنها بکشد و کمی غذا بخورد

اما دخترک سرش را بر میگرداند و اگر هم اصرار میکردم، در نهایت آرامش و بی تفاوتی غذایش را پووووف میکرد و همه ش را روی سر و صورت من می پاشید.

لپ هایش آب شده بود و همیشه گرسنه بود و همین گرسنگی بداخلاقی اش را زیادتر میکرد

تا اینکه یک روز صبح وقتی دخترک همه صبحانه اش را روی صورتم پوووووووف کرد، فکری به سرم زد

باب اسفنجی و بره ناقلا را کنار دخترک نشاندم

به گردن هر کدام پیشبند بستم

قاشق دست گرفتم و به هر سه تایشان صبحانه خوراندم!

یک قاشق باب اسفنج، یک قاشق بره ناقلا یک قاشق دخترک بهاری

و این طور شد که دخترک بهاری صبحانه اش را با ذوق خورد و بعد از چند روز شکمش کاملا سیر شد و دوباره تبدیل شد به همان دخترک خوشحال و همیشه خندان و بازیگوش سابق

حالا هر روز صبحانه، ناهار، عصرانه و شام کلی مهمان دارم و باید برای یک جمعیت بیست سی نفره غذا بپزم و قاشق به دست توی دهن همه شان غذا بگذارم و حواسم باشد ماست بهشان بدهم و به تک تکشان آب تعارف کنم و لیوان نی دار را جلوی دهان همه شان بگذارم تا چند قلپ آب هورت بکشند

تغییر جنسیت

وقتی موهای دخترک بهاری آن قدر بلند شد که مدام توی چشمش میرفت، مجبور شدم کمی جلوی موهایش را کوتاه کنم.

(سخت ترین کاری بود که در همه زندگی انجامش دادم)

حالا پسر همسایه طبقه ششمی، همان پسرک کوپول دوست داشتنی که بی نهایت شبیه "هاردی" است برای دیدن دخترک بهاری آمده خانه مان

با یک لحن نگران و خجالت زده صدایم میکند و میگوید: تو رو خدا مراقب بچه تون باشید. داره کم کم شبیه پسرها میشه ها! یه وقت پسر نشه!


پ.ن: آموزش مسائل جنسی به کودکان یکی از مهترین موضوعاتی است که پدر و مادرها باید با آن جدی برخورد بکنند و از همان کودکی متناسب با سن و سال کودک، مسئله تفاوت های جنسی را برایش توضیح دهند. این مسئله همان قدر که مهم است، دشوار هم به نظر میرسد.

جشن حمام

از وقتی دخترک بهاری یاد گرفته خوب و محکم و مسلط بنشیند، حمام رفتن های ما به یک جشن باشکوه و بازی مفرح تبدیل شده

وان را پر از آب میکنم، یک تیوپ بادی دور کمر دخترک می اندازم و جوجه اردکهای پلاستیکی اش را توی وان رها میکنم. دخترک شناکنان دنبال جوجه ها می افتد و شکارشان میکند و از فرط خوشحالی جیغ میکشد و با دستهای کوچولویش روی آب مشت میکوبد و بعد به سمت هم آب میپاشیم و جیغ میکشیم و از لپ همدیگر بوس های خیس بر میداریم و آواز میخوانیم و همیدیگر را بغل میزنیم و جست و خیز میکنیم و کلی به هر دویمان خوش میگذرد