دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

فقر

کسی که در تبلت 2 میلیون و 800 هزار تومانی اش فیلم اعدام یک جوان 18 ساله را نگه میدارد آدم فقیری است

یک سال گذشت

یک سال پیش در چنین روزی.....


:))))))

برق گرفتگی

دیروز برق سه فاز من را گرفت

وقتی که قیمتهای وحشتناک کیف های مدرسه را دیدم!

کیف در ابعاد یک وجب در یک وجب زیر 45 هزار تومان نبود! چشمم به جمال کیف 345 هزار تومانی هم روشن شد



پ.ن: کیف کلاس اول من صورت کیتی، این گربه ملوس و دوست داشتنی بود. مادرم آن را به قیمت 900 تومان! بله 900 تا تک تومانی خریده بود

یک بازی جدید

دخترکم مثل هر کودک 4 ماهه دیگر از چیزهای متحرک خوشش می آید و از تکان خوردن آنها کلی به وجد می آید و خودش را نیز میجنباند

این بازی مخصوص ساعات شیر خوردن او در روزهاست

همین طور که او کنار من دراز کشیده و دارد با لذت شیر میخورد، من دست آزادم را توی هوا میچرخانم و انگشتهایم را جوری تکان میدهم که بلرزد.

دخترک نگاهش به دستهای لرزان و متحرک من که بالای سرش دارد بال بال میزند می افتد و کلی سرش گرم میشود و ذوق میکند. ذوق زدگی اش آن قدر شدید است که تند و تند با آب دهانش حباب تولید میکند و به اطراف می پاشد

گاه دیده شده که با بالا آوردن شکمش سعی کرده از جا بپرد و آن چیز جنبان را در هوا بقاپد و آن را مال خودش کند

این چیز گردان، بسته به اینکه من چه صدایی از گلویم در بیاورم، ماهیتش فرق میکند.

گاه یک جوجه کلاغ است که دارد مادرش را صدا میکند تا به او کرم بدهد و بخورد، گاه نیز یک مرغ دریایی است که دم غروب دارد کنار دریا جیغ میکشد و این طرف و آن طرف پرواز میکند. گاهی نیز یک لک لک پا دراز است که بقچه به منقار گرفته و دارد یک نی نی را پیش مامان و بابایش میبرد

البته دخترک ورژن هلیکوپتری این دست جنبان و لرزان را بیشتر دوست دارد. مخصوصا اگر از آن بالا برایش دست تکان بدهد

شوخ طبعی

با ین سن و سالش با همه شوخی میکند!

وقتی از خواب بیدار میشود، از خودش صدا در می آورد تا بروم کنارش

وقتی من را میبیند دو دستی به لبه پتویش چنگ میزند و آن را روی صورتش می آورد و منتظر میشود من پتو را از روی صورتش کنار بزنم تا قاه قاه بخندد و از سر خوشی جیغ بکشد و فک بی دندانش را نشانم بدهد

وقتی شیر میخورد با انگشت شست پایش نافم را قلقلک میدهد و از اینکه میبیند از کارش میخندم خنده اش میگیرد و دهانش باز میشود و کجکی میخندد و باریکه شیر از کنار لبش سر میخورد پایین. بعد هیجانی میشود و تند تند پاهایش را تکان میدهد و باز هم از شوخی خودش قهقهه میزند

وقتی روی تشک بازی خوابیده، با "آقا پشه"ی بالا سرش شوخی میکند. هر 6 تا پاهای آقا پشه را میگیرد و سعی میکند همه شان را یکجا توی دهانش جا بدهد و وقتی میبیند نمیشود، باز هم قاه قاه میخندد. دستش را روی چشمش میگذارد، پلکهایش را روی هم فشار میدهد، سرش را پایین می آورد و مثلا از آقا پشه خجالت میکشد و باز هم میخندد

دیروز هم با دکترش شوخی کرد. همین که دکتر گوشی معاینه را روی سینه اش گذاشت، از خنده ریسه رفت. دو تا دستش را بالا آورد و محکم گوشی دکتر را چسبید و دیگر ولش نمیکرد. هر چه دکتر با مهربانی اصرار میکرد که گوشی اش را پس بدهد هر هر میخندید و گوشی را پس نمیداد

دخترک خوش اخلاق شوخ طبعی دارم

عروس یا عروسک؟

تقدیم به همه دخترکان مظلوم سرزمینم


اولین بار 7 ساله بود که دیدمش. تازه زندگی مشترکم را شروع کرده بودم. داشتم توی باغچه کوچکمان پیاز گل شیپوری میکاشتم تا بهار آینده سر از خاک بیرون بیارد و گل بدهد و منظره حیاط را زیباتر کند.

او آمده بود همسایه جدید را ببیند. ریزه و نحیف و لاغر بود. قشنگ نبود. اما آن قسمت کوچکی از صورتش که از قاب مقنعه چانه دار بیرون مانده بود ملاحت خاصی داشت.

از من چیزهایی درباره پیاز گلها پرسید و با مهربانی جوابش را دادم. برای اینکه بیشتر با هم دوست بشویم از او پرسیدم میخواهد در آینده چه کاره بشود؟

گفت: دوست دارم "دکتر چشم" بشم. اما مامان بابام میگن که مهمترین شغل زن اینه که مادری بکنه

برای قسمت اول جوابش کلی تشویقش کردم و به او قول دادم به محض اینکه "دکتر چشم" شد به مطبش بروم تا چشمهایم را معاینه کند. بعد سعی کردم با کودکانه ترین شکل ممکن برایش توضیح بدهم که زن خوب و مادر خوب بودن تضادی با داشتن هویت اجتماعی یک زن ندارد.

روزها از پی هم میگذشت. من این پایین منتظر بودم که او مثل همه کودکان 7 ساله کلاس اولی دنیا آن بالا بازی کند. منتظر بودم او آن بالا بدود و من این پایین از صدای دویدن هایش کلافه شوم. منتظر بودم صدای خنده های مستانه او را از آن بالا بشنوم و جیغ های دخترانه ناشی از خوشحالی اش چرت بعد از ظهر روزهای 5 شنبه ام را پاره کند. منتظر بودم او را با لباسهای شاد چین دار در حیاط ببینم که دارد لی لی و خاله بازی میکند. منتظر بودم او را با موهای دوگوشی بسته شده، با گل سرهای رنگارنگ ببینم که دارد از پله ها بالا میرود و با لذت به بستنی اش لیس می زند. من این پایین بیهوده منتظر بودم. او آن بالا سخت داشت تبدیل به یک "دختر خوب" میشد. تمرین های "دختر خوب" بودن نمیگذاشت او هیچ کدام از این کارهای کودکانه را بکند. عاقله زنی را می مانست که تنها 7- 8 سال دارد و چیزی از دنیای کودکی نمیداند. مقنعه چانه دار و چادر سیاه ضخیم او را شبیه به یک فرشته کوچک غمزده می کرد.

بعضی روزها موقع رفتن به دانشگاه و بعدها سرکار میدیدمش. صبح های سردی که من سعی میکردم رنگ کفشم را با لاک ناخنم ست کنم و از اینکه شال گردن رژ لبم را پاک میکرد خلقم تنگ میشد، میدیدمش. اما او من را نمیدید. چشمهایش را به کفش های سیاهش میدوخت و در حالی که سعی میکرد با آن جثه نحیف، همزمان هم کیف مدرسه، پالتو و چادر روی سرش را کنترل کند و هم مانع سر خوردنش روی یخ های کف خیابان شود، با شتاب به سوی مدرسه گام بر میداشت. تعالیم "دختر خوب" بودن نمیگذاشت اطرافش را نگاه کند. جسارت بالا آوردن سرش را توی کوچه و خیابان نداشت و چنان رویی میگرفت که تقریبا چیزی از صورتش دیده نمیشد.

روزهایی که من با دوستان دختر و پسر دانشگاه طبیعت دربند و درکه را فتح میکردم، او آن بالا کنج خانه نشسته بود و داشت ریزه ریزه به یک "دختر خوب" تبدیل میشد. روزهایی که من این پایین مهمانی دخترانه میگرفتم و با دوستان میگفتیم و میخندیدیم و میرقصیدیم، او سر مجالس روضه و پای منبر این خطیب و آن روحانی می نشست و صد البته که به میل خودش این کارها را نمیکرد. روزهایی که من ماموریت کاری میرفتم و هزاران کیلومتر دورتر از خانه مشغول انجام وظایف شغلی ام بودم، او آن پایین داشت تعلیم میگرفت که زن خوب باید همیشه در اختیار شوهر باشد، بوی عطر بدهد، لباس بدن نما تن بکند و هرگز بدون اذن شوهر از خانه بیرون نرود. در قاموسی که به اجبار برایش تعریف کرده بودند، جایی برای خندیدن، لذت بردن از زندگی و مهمتر از همه کودکی کردن وجود نداشت. به زور او را داشتند تبدیل به بزرگسال کوچک میکردند.

تازه زایمان کرده بودم و گرفتاری ها و دغدغه های ورود یک نوزاد مجالی برای فکر کردن به مسائل جانبی را به من نمیداد. میان آن گرفتاری ها بود که خبر را شنیدم. خبر، کوتاه و شوکه کننده بود.

او داشت عروس میشد! یک عروس 13 ساله.عروسی که خودش هنوز نیاز به عروسک بازی داشت

هنگ کردم. گریه کردم. دلم سوخت. عصبانی شدم. باورم نمیشد در سال 1392، در قرن 21 و در پایتخت یک کشور هنوز هم از این اتفاق ها بیوفتد؛ آن هم بیخ گوش منی که پاشنه آشیلم حقوق زنان و کودکان است.

 او آن بالا داشت عروس میشد و من این پایین هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. یادم رفته بود که "دخترهای خوب" برای حفظ خوب بودنشان مجبورند در کودکی شوهر کنند. تصمیم گرفتم برای عرض تبریک بروم بالا. دست خالی هم که نمیشد رفت.

چه قدر سخت بود چشمم را به روی آن همه چیزهای جذاب و هیجان انگیز، رنگارنگ و وسوسه کننده برای یک دختر نوجوان ببندم و سعی کنم هدیه ای بخرم که به درد جهازش بخورد.

آن شب کلی با او حرف زدم. به او گفتم اتفاقی که دارد برایش می افتد در ادبیات حقوق بشر "کودک همسری" نامیده میشود. هنوز خیلی زود بود که تن به ازدواج بدهد و این سالهای لذت بخش نوجوانی حیف است که دستی دستی دارد از چنگش در میرود.

مادرش جواب داد: دختر مال مردمه. هر چی زودتر بره خونه شوهر خیال مادر پدر راحت تره.

به او گفتم مبادا از درس و مدرسه غافل شود! سطح علمی جامعه دارد به سمتی میرود که لیسانسه ها و فوق لیسانسه ها بیسواد محسوب میشوند. وای به حال زیر دیپلم ها. توصیه کردم درس بخواند. دانشگاه برو و بعد شغلی برای خودش دست و پا کند تا استقلال مالی داشته باشد

مادرش جواب داد: "آقاشون" به گمانم زیاد تمایل نداره که این درس بخونه. بعد با بچه و شوهر که نمیشه رفت سرکار

به او گفتم حتی اگر نمی خواهد زن شاغل بشود و در اجتماع کار کند، باز هم هرگز فکر ترک تحصیل به سرش نزند. حداقل فایده درس خواندن و ارتقای سطح علمی این است که بعدها میتواند مادر بهتری باشد و فرزندش به وجودش افتخار کند.

مارش جواب داد: دو سه تا کتاب بچه داری میخونه از همه بهتر مادری میکنه

او این روزها ظاهرا خوشحال به نظر میرسد. هر روز عصر شوهرش دنبالش می آید. روی صندلی جلوی ماشین مدل بالای شوهرش مینشیند و احتمالا با هم می روند گردش و شاید هویج بستنی یا کافه گلاسه می خورند. او از اینکه حلقه گران قیمتی به دست دارد به خود میبالد. از اینکه خانواده شوهر به هر مناسبتی کادوهای زرق و برق دار تقدیمش میکنند خوشحال است. او از اینکه آزادی های بیشتری به دست آورده و میتواند همراه با شوهرش تا ساعت 10 شب بیرون خانه باشد راضی به نظر میرسد و از اینکه اجازه پیدا کرده یک ردیف زیر ابرویش را بردارد و سوتین های توری فانتزی ببندد از شادی سرمست است. آن بالا به او ظاهرا دارد خوش میگذرد. 

حالا، در این روزهایی که به شدت بوی اول مهر و مدرسه به مشام می رسد، من این پایین دارم برای این عروسک تازه عروس شده غصه میخورم.

نگران روزهایی هستم که جاذبه مهمانی های پر زرق و برق خانواده شوهر، تور و تاج و رخت سفید عروسی، بیرون رفتن با شوهر و هویج بستنی خوردن با او، بوسه و ناز و نوازشهای اول ازدواج، سوتین فانتزی و لباس خواب های توری، کفش پاشنه بلند و حلقه و طلا جواهرات و همه اتفاقات جدید زندگی هیجانش را از دست بدهد و او پی ببرد که چه روزهای نابی را بی جهت از کف داده است.

نگران روزی هستم که با دیدن پیاز گل شیپوری به یاد کودکی دزدیده شده اش بیوفتد و افسوس همه لحظه های شاد و ناب کودکی از دست رفته اش را بخورد.

 نگران روزی هستم که او یادش بیاید روزی به زنی قول داده بود که "دکتر چشم" بشود تا او را ویزیت کند، اما آن روز هرگز از راه نمی رشد...

 

 

بدون شرح

لیست کتابهای خوانده شده در تابستان 1391

سفر روح

سرگذشت روح

استادان بسیار زندگی های بسیار

تنها عشق حقیقت دارد

و نیچه گریه کرد

خانوم

1984



لیست کتابهای در حال خواندن در تابستان 1392

شیوه های تقویت هوش نوزاد

راهنمای مراقبت از کودک 1

کودک هوشیار بپروریم

همه کودکان آرامند اگر...

همه کودکان تیزهوشند اگر...

آزمون سنجش رشد نیوشا

چگونه با کودک خود رفتار کنیم؟

شعرهایی برای دختر بچه ها

لمس کن و احساس کن وقت حمام


خوشبینی

میدانی

تنها نقطه مثبت ماموریت رفتن های گاه به گاه بابای پاییزی چیست؟

این است که ما- من و تو- میتوانیم تا خود سپیده صبح کنار همدیگر بخوابیم

من دستهای کوچولوی تو را توی دستم بگیرم

و تو سرت را به سمت من بچرخانی

من ساعتها توی تاریکی شب نفس کشیدنهای منظمت را تماشا کنم

و تو هر از گاهی چشمهای تیله ای سیاه و قشنگت را باز کنی و توی همان عالم خواب و بیداری یه لبخند دلبرانه تحویلم بدهی

برای همین چیزهاست که نبودن بابای پاییزی را خیلی خوب تاب می آورم

تنهایی

لالا لالا گل مینا

بخواب آروم گل بابا

بابا رفته سفر کرده

الهی زودی برگرده....

جمله جادویی

پاهاتو بیار بالا تا بوسشون کنم


این یک جمله جادویی است که باعث میشود ذخترک بهاری با هیجان و صدای بلند قهقهه بزند و فک کوچولوی بی دندانش را نشان همه بدهد،  دستهایش را با شادی در هوا تکان این طرف و آن طرف کند، پاهایش را مثل فنر از روی زمین بلند کند و آنها را رو به روی صورت مادرش بیاورد تا کفشان را غرق در بوسه کند

پیش بند

پیش بند چیست؟

شی ای که به دور گردن بسته میشود. میتوان با دو دست دو طرف آن را گرفت و آن را جلوی صورت آورد و مدتها با آن صحبت کرد و سیر دل برایش عه عه عه عو عو عو خواند.

برای خوابیدن هم مناسب است. چون میتوان آن را محکم در دست گرفت و بدون نگرانی از بابت رفتنش خوابید. مثل انگشت مامان نیست که وقتی من خوابم می برد یواشکی از توی دستم فرار میکند و من را قال میگذارد.

به درد دالی بازی هم میخورد. میتوان آن را روی صورت کشید و پشتش قایم شد و مامان را گول زد و ترساند. جوری که فکر کند گم شده ام و یا شاید فرار کرده ام یا کسی من را از وسط خانه دزدیده و بعد که مامان هراسان خواست بیاید و من را پیدا کند، آن را از روی صورتم کنار بزنم و قاه قاه بخندم و با عه عه عه عو عو عو به او بگویم دیدی باهات شوخی کردم؟

این شی طعم بسیار لذیذی دارد. تا آن حد که گاهی میتوان آن را جایگزین انگشت کرد و همه یا یک تکه اش را توی دهان گذاشت و با لذت ملچ مولوچ راه انداخت. البته مامان این را دوست ندارد و هر بار که من با پیش بندم این کار را میکنم روی دماغش چین می اندازد و سعی میکند حواس من را پرت کند تا یواشکی پیش بند نازنیم را از دهانم در بیاورد.

در مجموع میتوان پیش بند را یک دوست وهمبازی خوب معرفی کرد. از داشتنش راضی هستم

میان ماه من تا ماه گردون...

این روزها دارم یک کتاب با محور تربیت کودک و نحوه رفتار با او میخوانم

نکته جالبی که در فصل یک این کتاب دیدم تعریفی بود که نویسنده از تربیت ارائه کرده بود: تربیت یعنی اینکه کودکمان را طوری بار بیاوریم که در آینده بتواند بصورت مستقل و آزاد برای خودش تصمیم بگیرد و وابسته نباشد. تربیت یعنی اینکه کودکمان را طی مراحل رشد به انسانی تبدیل کنیم که بتواند به صورت آزاد و خودانگیخته بهترین تصمیم ها را بر اساس منطق و درایت اتخاذ کند و از این نظر به والدین متکی نباشد


خوب جمله ساده و سر راستی است و کاملا مشخص است که نویسنده چه منظوری داشته

اما نکته ای که باعث شد برای این جمله پست جدا بنویسم این بود که چه قدر تفاوت فکری میان ما- بعضی از ما- و غربی ها در تربیت بچه وجود دارد

اینها همه تلاششان را میکنند که قدرت تصمیم گیری را از همان روزهای نخست زندگی در بچه هایشان تقویت کنند. آن وقت ما- بعضی از ما- از اینکه بچه مان بخواهد تنهایی برای خودش تصمیمی بگیرد- ولو تصمیم گیری درباره رنگ جوراب خودش یا بازی با عروسکهایش- واهمه داریم و میگوییم من بهتر از تو میدانم. ناسلامتی 4 تا پیرهن از تو بیشتر پاره کرده ام. همین که گفتم


اینها همه سعی شان را میکنند که وقتی کودکشان به بلوغ فکری و عقلی رسید، بتواند به صورت مستقل برای خودش زندگی تشکیل بدهد و از پس هزینه های خودش، کارهای روزانه خودش، شغلش و زندگی اش بربیاد .اما ما- بعضی از ما- از فکر اینکه بچه مان بعد از 20 سالگی- 25 سالگی و حتی 30 سالگی بخواهد تنهایی زندگی کند چهار ستون بدنمان میلرزد و میگوییم مگر پدر و مادرت مرده اند که میخواهی بروی تنهایی زندگی کنی؟ مردم چه میگویند؟ مگر از روی نعش من رد شوی. عاقت میکنم!


اینها از همان روزهای نخست زندگی طوری با کودکشان رفتار میکنند که بتواند در سن مناسب طبق معیارهای شخصی و علایقش برای خودش بهترین شریک زندگی انتخاب کند و منتظر مامانش نشود که برود برایش دختر اقدس خانم را خواستگاری کند و یا اینکه با چشمهایی مملو از آرزو به در خانه خیره شود تا شاهزاده اسب سوار سراغش را بگیرد. اما ما- بعضی از ما- ازاینکه بچه مان تنهایی و بدون تحمیل نظرات ما بخواهد برای خودش شریک زندگی انتخاب کند دلمان میگیرد. بغض میکنیم. نفرین کنان بر سینه میکوبیم و ناخواسته نسبت به آن شریک زندگی بخت برگشته احتمالی کینه به دل میگیریم و آن را دزد بچه مان قلمداد میکنیم و سر آخر خطاب به بچه مان میگوییم یا من یا او. اگر او را انتخاب کنی دیگر رنگ من را نمیبینی!


خلاصه آنکه آنها با همه وجود، وقت و انرژی و توان صرف میکنند تا کودکشان را تبدیل به یک انسان! تمام عیار و آزاد و مستقل بکنند. اما گویا ما از تبدیل شدن کودکمان به چنین موجودی! هراس داریم. 

کلا "عباس دخالت" درون ما بدجور به همه کاری کار دارد و توی هر امری سرک میکشد و خودش را عقل کل فرض میکند.


و در آخر اینکه این طور به نظر میرسد که میان ماه ماها تا ماه گردون آنها، تفاوت از زمین تا آسمان است...