بوم بوم میزنه قلبم با همین شدت...

ساعت 3 نیمه شب این پشت نشستم و به این فکر میکنم چرا استرسهایه من تمامی ندارن و عین یه سریال از یه قسمت وارد قسمت بعد میشن...

الان تقریبا چند ماه هستش که من درگیر خبرهایه رنگ و وارنگم که هر دفعه جهتشو به یه سمت میبره

الان اونقدر توخودم ضعف احساس میکنم که با هر دلهره ای قلبم برای ساعتها مثل تیک تاک ساعت هی تند تند میزنه...

کارم به جایی رسیده که از الان به فکر راند بعدی هستم

نمیدونم چه کاری میتونم واسه خودم بکنم...فقط اینو خوب میدونم اگه همینطور خودمو عذاب بدم تا سال آینده چیزی ازم باقی نمیمونه....

بعد نوشت:حالم از این شعر بهم میخوره که فقط واسه گول زد نه

هر که در این بزم مقربتر است

جام بلا بیشترش میدهند

انگار خدا فقط نشسته داره منو امتحان میکنه که ببینه تو تمرین مقاومت پیروز میشم یا نه:(((


من نا راضی ام...


فریاد بیهوده زدن و نرسیدن به انچه باید میشد...

ایندفعه باید بشه

یکی از  بزرگترین دغدغه های فکری این روز های من اینه که چرا بعضیها مثل خودم 2 قسمت از 3 قسمت زندگیشون صرف این میشه که اتفاقی که قراره بیفته میفته یانه...

اما برعکس خیلی از ادمها بدون اینکه حتی پلک بزنن همه چیز زندگیشون روی یه روال نرمال طی میشه

شما میدونید علتش چیه؟

پله پله تا بزرگ شدن

چقدر فرق کردی باران ...

همین چند روز پیش بود که با بابات رفتی بیرون و من زنگ زدم زود بیاین خونه شام حاضره...

فردا صبحش بود که بهم گفتی مامان وقتی من و بابا میریم بیرون یه چیزیه بین خودمون شما لطفا دخالت نکنید و من از جوابتون وا موندم

یعنی چی که دخالت نکنم

یعنی زنگ نزن به من و بابا که بیاین خونه ما خودمون سر وقت میایم

خیلی برام جالب بود که داری برای خودت و مسائل مربوط به خودت تصمیم میگیری کلی سر کیف شدم که بچم داره مستقل میشه...

این گذشت تا دیروز که از کلاس اومدی و گفتی دختر خوبی نبودی و حرف معلمتو گوش نکردی چون بی حوصله بودی

هر چقدر ازت علت رو پرسیدم چیزی نگفتی.بچه زود رنجی نیستی تا شب کلی فکر کردم و موقع خواب دوباره ازت سوال کردم مگه مربیت دعوات کرد که یه جوابی بهم دادی که بازم متعجب شدم

گفتی مامان این یه مسئله شخصیه که  تو کلاس پیش اومده و نمیخوام به شما بگم

ازت خواستم بهم بگی مثل یه راز که گفتی چون سفال رو بهت ندادن ازشون دلخور شدی

کاری به این موضوع ندارم که چرا ندادن و من چه توضیحاتی بهت دادم

مسئله مهم اینه که دخترم اونقدر بزرگ شده که خودش مشکلات خودشو میخواد حل کنه

اما یه نگرانی بدجور به جونم افتاده.نکنه اونقدر خوددار بشی که غم تو دلت بشینه و نخوای با من مطرحش کنی...دلم میخواد سنگ صبور غصه هات باشم

امید


خدایا!
گربه یی برسان،
تا این همه کلاف را کلافه کند!
...

از کتابِ:
کابوسهایِ روسی

مردم بیچاره وطن


قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین

این روز ها در و دیوار شهر پر شده از عکس ادمهایی که نام  تو رو بازیچه قرار دادن برای بالا رفتن از پله هایه قدرت...و چه تکراریه این بازیها..

یعنی یه روز ما هم میخندیم ...

تلق تلق

یه اشتیاق

یه دلهره

یه عجله برای رسیدن

یه دلشوره

یه سوال مبهم

یه داستان سرایی کوتاه

یه انتخاب رنگ

یه علامت نقطه آبی

یه صدای تلق

یه سوراخ کوچیک و یه تیله طلایی

یه بغض فروخورده

یه تشویق همگانی

یه آینه

یه حس خوب...وتمام

همه اینها گزارشی بود از یه روز که باران خودش تصمیم میگیره 2 تا گیلاساشو به گوشش آویزون کنه و حس کنه که اونقدر بزرگ شده که حق انتخاب پیدا کرده ومن چقدر  خوشحالم از اینکه به حرف هیچکی اهمیت ندادم و گذاشتم اونقدر باران بزرگ بشه تا خودش برای جسم خودش تصمیم بگیره:)

 پ .ن:
تمام ناتمام من با تو تمام میشود....

عزیزترنیم 33 سالگیت مبارک


بدشانسی پشت سرهم

خدایا هر کاری میخوای بکنی و هر بلایه مالی که میخوای سرمون بیاری بیار.اما تو روخدا مربوط به باران و اون جریان که دنبالشم نباشه.:(

برسد به باران

هر روز که بزرگتر میشی من میبینم بیشتر به هم نزدیک میشیم و داریم یه تیم تشکیل میدیم تیم دخترونه....

من عاشق خنده هاتم...

من عاشق نسیمی گفتنتم...

من عاشق شیطنت هاتم....

من عاشق بازیهایه 2 نفرمونم....

من عاشق خود خودتم...

من عاشق این پیاده رویهایه گاه و بیگاهم که مسیر 15 دقیقه ای رو با بازیگوشیهات به یک ساعت میرسونیی و من تو دلم حس میکنم که بهترین لحظه هایه عمرمو سپری میکنم

خدا جون این لحظه هایه کوچولویه خوشبختی رو از ما نگیر



!!!

فخر فروشی بعضیها رو حتی از پشت صفحه مونیتور هم میشه دید!

من در عجبم !