دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

آآآآآآآآآآآآلوچه

دارم پرپر میزنم برای یک سبد پر از آلوچه های درشت و ترش و آبدار سبز 

دلم میخواهد همچین جانانه نمک روی آلوچه ها بریزم و سیر دل خرچ خرچ بخورمشان


کاش میشد درخت آلوچه را تطمیع کرد چند ماه زودتر بار بیاورد!

مفید باش

دختر کوچولوی فسقلی و بازیگوشم

دیشب با بابایت داشتیم درباره تو حرف میزدیم

شاید اگر کمی آرام تر مینشستی و دست از بازیگوشی بر میداشتی و به حرفهایمان گوش میدادی خودت متوجه موضوع صحبتمان میشدی

من و بابایت داشتیم درباره آینده تو حرف میزدیم! و پیش خودمان حدس میزدیم تو بعدا چه کاره خواهی شد

بابایت میگفت دوست ندارد تو وارد عرصه مهندسی شوی

همچنین دلش نمیخواست هنر را به صورت آکادمیک دنبال بکنی و به آن به چشم یک شغل نگاه کنی

و البته دلایل زیادی هم برای این نظراتش داشت

بابایت در نهایت گفت که خیلی دلش میخواد دختر کوچولویش در حورزه علوم انسانی مشغول به کار شود. مثلا یک فعال مطرح حقوق زنان شود و یا یک مددکار موفق اجتماعی و یا یک روان شناس ماهر و ....


دخترکم

مهم نیست که تو در آینده قرار است چه کاره شوی؛ یک جراح و پزشک معروف یا یک موزیسین و یا حتی یک آرایشگر یا طراح پوشاک یا تاجر و  ...

مهم این است که تو باید! آن چیزی شوی که برایش ساخته شده ای

تو باید مسیری را انتخاب بکنی که رویای شخصی ات باشد و آن قدر باید تلاش بکنی تا رویای شخصی ات را به واقعیت تبدیل کنی

مهم نیست در آینده چه کاره میشوی

مهم این است که باید همه تلاشت را بکنی تا در کاری که انجام میدهی درخشان باشی و از خودت رضایت داشته باشی. در این صورت است که میتوانی شاد زندگی کنی و راز زندگی لذت بخش هم در همین نکته نهفته است! شاد زیستن!

مهم نیست که در آینده چه کاره میشوی

مهم این است که باید همه تلاشت را بکنی تا برای خودت و دیگران فایده داشته باشی. زنبور بی عسل فقط حوصله ها را به خاطر وزوزهای مداومش سر میبرد و آدمی که  برای خودش ودیگران فایده ای نداشته باشد شایسته نام آدمیت نیست

دخترکم

تو مسیر زندگی ات را باید خودت مشخص بکنی و من به تو قول میدهم هیچ وقت نگذارم آرزوهای شخصی و علاقه مندی هایم را به تو تحمیل کنم

و باز به تو قول میدهم با همه توانم کمکت بکنم تا آنی شوی که برایش ساخته شده ای!

شاید این کمترین کاری باشد که در مقام یک مادر میتوانم برای تو و آینده ات انجام دهم




دارم نامرئی میشوم

اتفاقات عجیبی دارد توی بدنم می افتد!

منی که هیچ وقت رگهای بدنم معلوم نبود و برای زدن یک سرم ساده مجبور بودم حداقل سه بار فرو رفتن ناموفق سر سرنگ را توی بدنم تحمل کنم، و خیلی از مواقع عملیات ناموفق می ماند و پرستارها از زدن سرم به من عاجز میشدند و عطایش را به لقایش می بخشیدند، این روزها به یک ماکت زنده رگ شناسی تبدیل شده ام!


در حدی که میتوانم برم خودم را در راه علم به دانشکده های علوم پزشکی معرفی کنم و دانشجوها همه مسیر سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها را روی بدنم بررسی کنند و از پیچ و خم رگهای خونی باخبر شوند و تئوری هایشان را روی من آزمایش کنند و علمشان زیاد شود!


نمیدانم من دارم کم کم نامرئی و کمرنگ میشوم، یا رگهایم طغیان کرده و دارد ضخیم و پر رنگ میشود! خدا رو شکر که مطمئنم مشکل هر چه هست ربطی به بالا و پایین بودن فشار خون ندارد


در هر صورت سرگرمی خوبی است. بعضی وقتها که حوصله ام سر میرود مینشینم و ساعتها به بدنم نگاه میکنم و مسیر رگهایم را بررسی میکنم و سعی میکنم اندازه شان را بگیرم که مثلا سر در بیاورم در ساعد دستم چند متر رگ و مویرگ دارم.


اگر با همین شدت علاقه مندی و پشتکار پیش بروم، مطمئنم تا آخر بارداری میتوانم این نظریه که میگویند جمع طول همه شاهرگها و رگها و مویرگهای یک انسان بالغ برابر با فاصله زمین تا ماه است را به اثبات برسانم یا ردش کنم

کیلویی چند؟

یکی از دوستان تعریف کرده که یکی از فامیل هایشان تازگی ها در یکی از بیمارستان های خصوصی زایمان کرده و یک بچه 3 کیلویی به دنیا آورده و موقع تسویه حساب، پدر بچه 6 میلیون تومان را دو دستی بابت هزینه های زایمان تقدیم بیمارستان کرده!


یعنی به قراری هر کیلوی این بچه 2 میلیون تومان تمام شده!

حالا سوال اینجاست؛ پزشکان میگویند زایمان طبیعی ترین و عادی ترین اتفاق پزشکی است. پس چرا هزینه های مربوط به آن تااین اندازه غیر طبیعی و غیر عادی است؟!

یه دختر دارم....

زمزمه زیر لب این روزهای بابای بچه:


یه دختر دارم شاه نداره

صورتی داره ماه نداره

پیش به سوی روزهای زندگی

دارم توی ذهنم همه روزهای شیرین مادر و دختری را مرور میکنم و لذت میبرم

روزهایی که هر دو مایو به تن به استخر میرویم و با همدیگر شنا و آب بازی میکنیم و شاید مامان مجبور شود دخترک را  با آن مایوی چین چینی گلدار روی گردنش بگذارد که از غرق شدن نترسد


روزهایی که با همدیگر زیر آفتاب قشنگی که از پنجره خودش را توی خانه انداخته و روی فرش دراز کشیده مینشینیم و ناخن های همدیگر را لاک میزنیم و بعد دستهایمان را با انگشتهای از هم باز توی هوا نگه میداریم تا لاکها خشک شود و بعد از رنگ قشنگ لاکمان لذت میبریم و قاه قاه میخندیم


روزهایی که دست همدیگر را میگیریم و هماهنگ با ریتم آهنگی که دارد پخش میشود میچرخیم و میرقصیم و شادی میکنیم

روزهایی که با همدیگر توی پاساژها و مغازه ها میچرخیم و برای همدیگر لباسهای خوشگل را نشان میکنیم و بعد با یک بغل رخت و لباس تازه به خانه بر میگردیم و خریدهایمان را با ذوق و شوق به بابا نشان میدهیم

روزهایی که با کمک هم شیر و آرد و شکر و تخم مرغ را قاتی میکنیم و یک کیک خوشمزه میپزیم و رویش شمع میگذاریم و با شادی و هلهله فوتش میکنیم و هر هفته برای عروسکهای دخترک جشن تولد میگیریم


 روزهایی که با همدیگر به پیاده روی میرویم و برای هم لطیفه های خنده دار تعریف میکنیم و قاه قاه خنده های سرخوشانه سر میدهیم 


روزهایی که با برنامه ریزی دقیق و همکاری هم یک جشن تولد مخفیانه برای بابا میگیریم و حسابی غافلگیرش میکنیم


روزهایی که دخترک اصرار میکند کفش پاشنه 18 سانتی مامان را با پیراهن نامزدی اش بپوشد و مامان  دنبالش میدود که لباس زیر پاشنه کفشها نماند و با سر روی زمین ولو نشود


روزهایی که به هم کش مو و گل سر و جوراب شلواری شیشه ای قرض میدهیم 

 روزهای پچ پچ های یواشکی

 روزهای درد دل های مادر دختری و اشک ریختن ها و عاشق شدنها و راهنمایی کردن ها و دلداری دادن ها

همه روزهای قشنگ زندگی

مامان یه دختر

هنوز باورم نمیشود آن آدم کوچولویی که همه قد و بالایش اندازه یک خط کش ۲۰ سانتی متری بود و آن داخل داشت برای خودش شادمانه میرقصید و میچرخید و کف پاهایش به اندازه یک دانه لوبیا بود که انگار ۵ تا شاهدانه را با ظرافت به آن چسبانده اند و دستهای مشت کرده اش اندازه یک دانه فندق بود بچه من بوده! 

باورم نمیشود آن آدم مینیاتوری ظریف و طناز دخترک من بوده! 

مامان یک دختر بودن بهترین حس و حالی است که یک زن میتواند در زندگی تجربه اش کند

خانواده درب و داغون

درون هر آدمی یک خانواده درب و داغون زندگی میکند که مثل هرخانواده دیگری اعضای مختلفی دارد

این روزها خانواده درب و داغون درون من هم بیش از هر زمان دیگری فرصت برای زندگی کردن! پیدا کرده و در روزهای اوج به سر میبرد!


"عباس دخالت" دارد مدام به بابای بچه گیر میدهد که این چیه میپوشی رنگش به جورابت نمیاد؟ این چه عطریه میزنی بوشو دوست ندارم، این چیه خریدی خیلی بیریخته، این چیه گوش میدی زیادی غمگینه، چرا همش داری با کامپیوتر بازی میکنی و.....


"خدجه غرغرو" هم که به صورت 24 ساعته مشغول غر غر کردن است که آی شکمم دارد کش می آید. آی کمرم دارد تکه تکه میشود. آی همه وجودم در میکند.  آی دماغم بزرگ شده، آی پوست صورتم مثل ته دیگ شده، آی حالم دارد به هم میخورد و....


اوضاع "شهین شلخته" را هم با یک نگاه سرسری به کشوهای لباسی که با بی نظم ترین حالت ممکن پر شده، کابینتهایی که تویش سگ میزند و گربه میرقصد، پارکتی که از شدت کثیفی چسبناک به نظر میرسد، قفسه هایی که وقتی رویش انگشت میکشی دو درجه تغییر رنگ بین قسمت انگشت کشیده و نکشیده به وجود می آید و ... میتوان متوجه شد!


"حسن غصه خور" هم دارد دوشیفته غصه میخورد و توی سر و کله اش میزند و کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته که اگر خدای نکرده بچه فلان مشکل را داشت چه کنیم؟ اگر موقع پاک کردن گوشش الیاف گوش پاک کن توی گوش بچه ماند چه خاکی بر سر بریزیم؟ اگر تیغ ماهی را قورت داد کجا گریبان چاک بدهیم؟ اگر از طبقه های کتابخانه بالا کشید و از آن بالا سقوط کرد سرمان را به کدام دیوار بکوبانیم؟ اگر بی تربیت پاچه ورمالیده شد چه گلی بر سر بگیریم؟ و ...


جالب اینجاست که همزیستی مسالمت آمیز عجیبی بین "حسن غصه خور" و "علی بی غم" به وجود آمده! گویا هر کدام حیطه کاری مخصوص به خودشان را دارند و در کار همدیگر اصلا دخالت نمیکنند و به حریم های شخصی یکدیگر خیلی اعتقاد دارند!

"علی بی غم" در بی غمی و بی خیالی خودش دارد کیف دنیا را میکند و اصلا عین خیالش هم نیست که چند ماه بیشتر فرصت باقی نمانده و هنوز اتاق بچه آماده نشده. هیچ نتیجه قطعی درباره بیمارستان گرفته نشده، از ثبت نام در کلاسهای آمادگی زایمان و پیدا کردن یک مامای خصوصی خوب و با تجربه هم هیچ خبری نیست و ....


"اقدس دس پاچه" هم طبق معمول بدجور دست و پایش را گم کرده و استرسی شده که ای وای خدا مرگم بده، شوید و جعفری خشک نداریم، هنوز کلی کتاب روانشناسی رشد کودک مانده که لایش را باز نکرده ایم و کلی فایل صوتی گوش نکرده داریم، به صورت عملی شستن بچه را یاد نگرفته ایم. معنی گریه نوزاد را نمیدانیم و از کجا بفهمیم هر گریه ای چه مفهومی دارد؟و ...


توی این آشفته بازار جای "سکینه بند انداز" که در کار بند و ابرو و اپیلاسیون است بدجور خالی به نظر میرسد! امیدوارم زودتر به جمع گرم و صمیمی خانواده بپیوندد و دل جماعتی را از غصه جدایی برهاند و شادشان کند!


فین گیر

امروز با یک پدیده خیلی جدید و بی نهایت خنده دار رو به رو شدم!


فین گیر!!!!!


بماند که چه قدر خندیدم و از شدت خنده از این سر اتاق به آن سرش غلت میزدم


هنوز توفیق زیارت این پدیده نصیبم نشده

اما این طور که فهمیده ام فین گیر یک ابزار مکانیکی است که فین بچه را میگیرد

حالا نمیدانم این وسیله چه شکلی است؟

چه رنگی دارد و ابعادش چه قدر است؟

قدرت گنجایشش چند سی سی فین است؟

با چه نیرویی فین بچه را میگیرد؟

فین گرفته شده کجا ذخیره میشود؟

آیا وقتی دارد فین را میگیرد صدایی مثل صدای جاروبرقی از خودش در می آورد یا نه؟

چگونه باید فین های گرفته شده را از تویش بیرون بیاوریم؟

کار با آن سخت است یا نیاز به بررسی بروشور راهنما دارد؟

مدل دخترانه اش با پسرانه فرق دارد یا نه؟

و....

امیدوارم زودتر یک عدد فین گیر واقعی را از نزدیک ببینم و جواب سوالاهایم را پیدا کنم



پ.ن در دو روز بعد: از دو روز پیش تا حالا دارم فکر میکنم املای درست کدام است؟قلت؟غلت؟قلط؟ این که نمیتواند باشد غلط

سوال بزرگ

تا دیروز فکر میکردم شیر سفید است!

اما از دیروز تا حالا فهمیدم 25 سال است که دارم اشتباه میکنم و شیر آن قدرها هم که فکر میکردم و ایمان داشتم سفید نیست!

یک پاکت شیر میهن 3 درصد چربی خریده ام که نارنجی کمرنگ است!!!

تاریخ تولید و انقضایش هم مشکلی ندارد. مزه خوبی هم دارد

اما چرا سفید نیست و نارنجی کمرنگ است؟؟؟

فرنی و شیر برنجی که با این شیر درست کردم هم نارنجی از آب در آمد

حالا مانده ام اگر فسقلی دوست داشتنی روزگاری از من بپرسد شیر چه رنگی است، چه جوابی به او بدهم؟

مصیبت های بزرگ

میدانی یکی از بزرگترین مصیبت ها چیست؟

اینکه بعد از نیم ساعت کند و کاو و عملیات اکتشافی در کشوی لباس بلاخره یک دامن شلواری که دور کمرش همچنان اندازه ات هست و کشش به شکمت فشار نمی آورد پیدا کنی، بعد سرخوش از این کشف دوست داشتنی و نرم و راحت با لبخندی فاتحانه بروی دست شویی. وقتی که کارت تمام شد و داری از روی کاسه توالت بلند می شوی، ببینی که بندهای دامن شلواری محبوب و گشادت همزمان با بلند شدنت دارد از توی کاسه توالت دارد بیرون می آید؛ به ارتفاع نیم متر خیس و کثیف شده و  بین زمین و هوا تلو تلو میخورد و احیانا به ریشت میخندد