دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

در حال و هوای آگاتا کریستی

نمیدانم این چه معمایی است که هر چه اتفاق عجیب و غریب و صداهای نامتعارف است دقیقا وقتی از راه میرسند که آدم در خانه اش تنهاست!

دیشب هم یکی از آن شبهای لعنتی خوفناک بود

اولین شبی بود که من و دخترک بهاری تنها توی خانه بودیم. بابای دخترک هنوز از ماموریت برنگشته بود

انگار زمین و زمان و یخچال و گاز و حیاط ساختمان و مبل و صندلی و تلویزیون و قاب عکس و حتی عروسکهای دخترک دست به دست هم داده بودند تا یک حال اساسی به این مادر تنها بدهند و بعد پیش خودشان این مادر تنها را با انگشت نشان بدهند و "هو"یم کنند و از اینکه توانسته اند به این خوبی من را بترسانند قاه قاه بخندند


ساعت 12 بود که از نت گردی خسته شدم. مسواک زدم و رفتم توی تخت و کنار دخترک بهاری دراز کشیدم.

همین که بوی تنم به دخترک بهاری خورد، عکس العمل نشان داد و ع ع ع ع ع کنان چشمانش را باز کرد و یک لبخند مبسوووووط تحویلم داد.

لبخندهای مبسوط شبانگاهی دخترک چشم انداز ترسناکی دارد! یعنی باید چند بالش پشت کمرم بگذارم و به تاج تخت تکیه بدهم. یک تشک و بالش روی پاهای دراز شده ام بیندازم، دخترک را روی تشک بخوابانم و تا مدت زمان نامعلومی پاهایم را مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان تکان دهم. اغلب خودم لا به لای این تکان دادن های کسل کننده خوابم میبرد و سرم مثل خرمالوی رسیده تالاپی می افتد روی دستم

دیشب اما شب دیگری بود

نیم ساعت پاندول وار تکان تکان خوردم.هر چند ثانیه یک بار هم به دخترک بهاری میگفتم:بخواب مادر جان. بخواب عزیر دلم. لال کن دیگه.

اما دخترک خیال خوابیدن نداشت. با چشمهای باز و درخشان به در و دیوار و قاب عکس مامان بابا و لوستر و شب خواب و همه چیز خیره میشد و با هر کدام از آنها یک گپ و گفت درست و حسابی هم راه می انداخت و چاق سلامتی می کرد

ععععع عوووو عع عوو ع ع عووووو

دخترک را در آغوشم گرفتم و از اتاق خواب بیرون آمدیم تا توی خانه یک گشتی بزنیم. و دقیقا ماجرا از همین جا شروع شد

ساعت یم بامداد بود و یک سایه مخوف روی دیوار اتاق دخترک افتاده بود! اما همین که نگاهم روی سایه افتاد ناگهان محو شد. انگاری از اینکه دیدمش خجالت کشید و در رفت

به خودم تشر زدم: خیالاتی نشو!

برای مقابله با افکار منفی با دخترک تصمیم گرفتیم به بابای پاییزی تلفن بزنیم و ببینیم کجاست و چه ساعتی میرسد. اما تلفن اشغال بود! یعنی هنوز شماره نگرفته بوق اشغال از توی گوشی بیرون می آمد.

 به خودم دلداری دادم که شاید حالا که نیمه شب است و منطقا بیشتر آدمها خواب هستند و تقریبا همه مشترکان شرکت مخابرات ترجیح میدهند به جای استفاده از تلفن سراغ رخت خواب گرم و نرمشان بروند، شاید تکنسین های مخابرات دارند کارهایی میکنند و مثلا سیستمشان را به روز میکنند و برای همین است که تلفن بوق اشغال میزند


بچه به بغل راه اتاق خواب را در پیش گرفتم که صدای خش خش از توی حیاط به گوشم رسید. حدس زدم شاید گربه باشد. اما آخر گربه با پنجره خانه ما چه کار داشت؟ چرا گیر داده بود به پنجره ما و دقیقا در همان محدوده جغرافیایی خش خش میکرد؟ اصلا مگر گربه خش خش میکند؟

اینجا بود که کم آوردم و یقین پیدا کردم یک قاتل بی رحم کمین کرده تا در اولین فرصت به ما حمله کند

چراغ اتاق خواب را روشن کردم که مثلا به قاتل بی رحم بفهمانم بیدار و هوشیار هستم و دستش را هم خوانده ام و کور خوانده که بتواند من را در خواب به قتل برساند

دوباره دخترک را روی پایم خواباندم و شروع کردم به تکان تکان دادنش

برای اینکه روی قاتل بی رحم را کم کنم بلند بلند با دخترک حرف میزدم. میخواستم قاتل بی رحم پی به اشتباهش ببرد و بفهمد من تنها نیستم. بلکه بترسد و راهش را بکشد و برود

پلکهای دخترک داشت روی هم می افتاد و جمله های من هم تغییر کرده بود. بر خلاف همیشه هر چند ثانیه یک بار میگفتم: نخواب دخترم. حالا زوده. یه کم دیگه بیدار باش عزیزم. بعدش با هم لالا میکنیم

اما دخترک خوابید و مادرش را با یک قاتل بی رحم تنها گذاشت.

چند دقیقه ای خبری از قاتل بی رحم نبود. خوشحالی کنان از اینکه حربه هایم کارگر افتاده و توانسته ام قاتل بی رحم را فراری بدهم سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم داشت گرم میشد که صدای به هم خوردن پنجره اتاق دخترک برق از سرم پراند!

پروردگارا کارم تمام است. قاتل بی رحم آمده توی خانه

سرم را کردم زیر پتو و دخترک بهاری را تنگ در آغوش گرفتم و منتظر ورود قاتل بی رحم بودم. اما نیامد.

ساعت 2 بامداد بود. اما این قاتل بی رحم انگار شوخی اش گرفته بود و بااینکه توانسته بود داخل خانه بیاید، اما نمیدانم چرا سراغ من نمی آمد که کار را یکسره کند! شاید میخواست ذره ذره زجر کشم کند! اصلا شاید شگرد این قاتل در ذره ذره زجر کش کردن قربانی هایش بود و این جوری خوی وحشی گری اش ارضا میشد. ای قاتل ددمشیانه!!!!:))


داشت از این لوس بازی های قاتل بی رحم و لفت دادنش حوصله ام سر میرفت که دیدم تق تق تق تق دارد صداهایی می آید

خوب گوش تیز کردم! بله این صداها از یخچال بود. انگاری یک قابلمه آش حبوبات نپخته خورده بود و بدجور نفخ کرده بود

اینجا بود که دچار شک شدم! نکند از اول هم خبری از قاتل بی رحم نبوده و این مزاحمت ها کار یک روح خبیث نا آرام بود؟

قضیه گویا ماوراطبیعی بود. با قاتل بی رحم شاید میشد وارد مذاکره بشوم و با اشک و آه و زاری دلش را به درد بیاورم تا از خیر کشتنم بگذرد. اما روح خبیث این حرفها سرش نمیشد. مذاکره و گفتمان و این چیزا توی کتش نمیرفت. مانند گلام در کارتن سفرهای گالیله زیر لب زمزمه کردم: من میدونم!کارمون تمومه


ساعت 3 بامداد شده بود. گویا نفخ شکم یخچال هم از بین رفته و با توکل بر خدا شفا پیدا کرده بود. چون دیگر صدای تق تق تق تق نمیشنیدم.

داشتم به این فکر میکردم که شاید روح خبیث خوابش برده که دیدم همه صندلی ها و مبل ها شروع کردند به صدا کردن!

انگاری یک روح خبیث 120 کیلویی که قطعا در رده سنگین وزن رقابت میکرد، روی مبلها و صندلی های بیچاره نشسته بود و قولنچ آن طفلی ها را در می آورد.

حالا علاوه بر ترس فلج کننده، غصه تعویض مبلمان و صندلی ها در این وضعیت نا به سامان اقتصادی و تورم چند ده درصدی هم بر همه رنج های روحی ام اضافه شده بود و داشتم محاسبه میکردم با چند ماه پس انداز میتوانیم این مبلمانی که جناب روح خبیث زحمت درب و داغان کردنش را کشیده تعویض کنیم؟

ساعت 4 بامداد بود که کودک درون روح خبیث بیدار شد و دلش خواست با عروسکهای دخترک بهاری من بازی کند. صدای بع بع بع بع گوسفند چاق دخترک از اتاقش می آمد و من توی آن یکی اتاق، در حالی که از ترس به دخترک چسبیده بودم و کله هایمان زیر پتو بود، به طنین خوفناک آن گوش میدادم. در حالت معمولی عروسک گوسفند دخترک فقط 5 بار بع بع میکند. اما کودک درون روح خبیث انگار روش دیگری بلد بود که باعث میشد هنگام بازی این گوسفند، بی شمار بع بع بکند


آرزو میکردم دخترک بهاری بیدار شود و شیر بخواهد بلکه کمی با هم حرف بزنیم و حواسم از روح خبیث و دار و دسته اش پرت شود. اما دخترک تخت خوابیده بود و در چنان آرامشی فرو رفته بود که حسودی ام میشد


ساعت 5 بامداد بود که روح خبیث گرسنه اش شد و رفت سراغ کابیت ظرفها و شروع کرد به تق و توق دادن. بشقاب ها به کاسه میخوردند و صدا میدادند. قاشق چنگالها به همدیگر میخورند و جرینگ جرینگ میکردند. یک چیزی به لبه قابلمه میخورد و صدایش را در می آورد. یک چیزهایی هم مدام روی میز گذاشته و یا از روی میز برداشته میشدند. در این فکر بودم کاش روح خبیث این قدر یکندنده و بدجنس نبود و از خودم سوال میکرد که فلان چیز کجاست و این قدر سر و صدای بیخود به راه نمی انداخت

ساعت 6 صبح بود که روح خبیث یا شاید هم قاتل بی رحم ضربه نهایی را زد. صدای زنگ آیفون بلند شد. باز هم به شک افتادم که نکند روح خبیثی در کار نبوده و این همه مدت همان قاتل بی رحم اولی من را سر کار گذاشته بوده و با این کار تفریح میکرده است؟ حالا هم رفته پشت در و زنگ زده که من را بکشاند بیرون از خانه و سریع من را گونی پیچ، توی صندوق عقب ماشینش بیندازد و ببرد توی بیابانی جنگلی کوهستانی جایی سر فرصت و با آرامش خاطر بکشد؟


اما کور خوانده بود. من یک مادر شجاع بودم و به این راحتی ها تسلیم یک قاتل بی رحم بی تربیت که تمام طول شب را بی اجاره توی خانه قربانی اش میگذارند و او را با سر و صدا به راه انداختن می ترساند نمیشدم!

دست دراز کردم تا یک چیزی برای دفاع از خودم و حمله به قاتل بی رحم پیدا کنم. خرس پشمالوی دخترک توی چنگم آمد. دیدم جناب خرسی با این وضع چشمهای نیمه بازش به درد مبارزه نمیخورد. گذاشتمش سر جایش و در عوض اسپری خوش بو کننده ام را برداشتم و با ژست کلاشینکف در دست گرفتم و با قدم هایی راسخ از اتاق خواب زدم بیرون. بی شک من یک مادر مبارز و دلاور و قهرمان بودم. یک مادر چریک!

قصد داشتم به محض اینکه چشمم به چشم آن قاتل بی رحم مردم آزار و بی تربیت افتاد اسپری را توی چشمش خالی کنم و وقتی دیگر نتوانست هیچ جا را ببیند آن قدر پشت دستی بهش بزنم که ادب شود و یاد بگیرد کشتن مادرهای تنها کار خیلی زشتی است

گوشی آیفن را برداشتم و با صدای یک مادر مبارز شکشت ناپذیر گفتم: کی هستی؟ چیکار داری؟

به جای نعره های قاتل بی رحم یا اصوات رعب آور روح خبیث، صدای بابای پاییزی از آن طرف آیفن به گوش رسید که به سبک شماعی زاده داشت میخواند: درو وا کن عزیزم درو وا کن عزیزم. میخوام بیام به دیدنت


مادر خلاق

مادر که میشوی ناخودآگاه باید خلاق و مبتکر شوی

اطلاعات به دست آمده از گوگل و خواندن کتاب هایی با محور رشد کودک و توصیه پزشک و روانشناس همگی یک پیام در بر داشت! بازی هایی که همزمان قوه شنوایی و بینایی نوزاد را تحریک میکند برای سن 3 ماهگی او حیاتی است


اما با یک مشکل بزرگ رو به رو بودم!

دخترک بهاری جغجغه هایش را دوست نداشت. من جغجغه به دست رو به رویش خودم را تکه تکه میکردم، بالا پایین می پریدم، صدای همه حیوان های روی زمین را در می آوردم، روی دست راه میرفتم، با پاهایم سرم را می خاراندم، از توی گوش هایم حباب بیرون میدادم، دستها و پاهایم را به هم گره میزدم و هزار کار محیرالعقول دیگر میکردم تا بلکه دخترک بهاری خوشش بیاید و سرش گرم شود و یا احیانا ذوقی بکند و بلخندی بزند

اما تنها چیزی که وجود داشت نگاه های کلافه دخترک بود. انگار همه تلاشهای من برای بازی کردن با او به نظرش مضحک می آمد و کلافه اش میکرد. شاید هم توی دلش میگفت وای خدایا نمیشد یه مادر بهتر به من میدادی؟ این دیگر کیست؟ این چه کارهایی است که میکند؟ مثلا میخواهد من را سرگرم کند و بخنداند؟ مگر اینجا سیرک است؟


گفتم شاید اگر جغجغه را دست خودش بدهم بهتر باشد و بیشتر خوشش بیاید. اما باز هم مشکل بزرگی وجود داشت

عضلات دست و انگشتهای دخترک بهاری هنوز آن قدر قوی نشده بود که بتواند وزن جغجغه را تحمل کند. جغجغه هنوز یک ثانیه نشده روی زمین می افتاد و عملیات با شکست صد در صد رو به رو میشد


دخترک بهاری  از بازی لذت نمیرد. من غرق در حس خودمقصر پنداری میشدم. عذاب وجدان میگرفتم. دخترک کلافه میشد. باز هم از بازی لذت نمیرد و این دور باطل همین طور ادامه داشت

چند روزی را دور باطل سواری کردیم که معجره ای که منتظرش بودم از راه رسید

دو تا قوطی قرص جوشان که یادگار روزهای رژیم لاغری و خوش تیپی ام بود من را نجات داد

چندتایی قرص جوشان از آن سالها مانده بود که یک راست توی سطل زباله انداختمشان

چندتا نخود و لوبیا از جا حبوباتی کش رفتم و ریختمشان توی قوطی هایی که یکی شان لیمویی رنگ و دیگری هم پرتغالی رنگ بود

و این شد پایان دور باطل ما

الان دخترک از اینکه زورش به نگه داشتن قوطی ها میرسد و میتواند انگشتهای کوچولویش را دور قوطی حلقه کند و قوطی هم از دستش نمی افتد غرق در شادی میشود. از اینکه میتواند قوطی را نگه دارد و حتی صدای نخود لوبیای تویش را در بیاورد کلی احساس غرور میکند و علاوه بر تقویت حواس بینایی و شنوایی اش، عضلات دستش هم دارد قوی تر میشود و مهمتر از همه اینکه حس اعتماد به نفسش هم دارد به خوبی تقویت میشود.





میروم تا لب عرش...

دخترک بهاری روی شکم دایی اش نشسته و دارد با خوشحالی به گردن او لگد میزند و از اینکه میتواند به اطراف لگد بپراند آن قدر ذوق زده شده که خودش با صدای بلند به توانمندی های تازه اش قهقه میزند


میرم پهلویشان و دخترک را صدا میکنم

دستهایم را باز میکنم و به دخترک میگویم :عزیزکم بیا بغل مامان

همان طور که مدام دارد لق میزند و کنترل کاملی روی نشستن و حرکات دست و پایش ندارد و آدم را به شدت یاد عروسکهای خیمه شب بازی می اندازد، دستهایش را از هم باز میکند و تلو تلو خوران خودش را به سمتم پرت میکند

و من میرم تا لب عرش

حجم کوچولوی بدنش که آغوشم را پر میکند خوشبخت ترین مادر دنیا میشوم

تربیت دینی نمیخواهم

توی خانه هستم و دارم برای شاممان سیب زمینی پوست میگیرم. زیر لب یک ترانه محلی را زمزمه میکنم. میخواهم با نایسر دایسر عزیزم آنها را خلالی کنم و بعد بریزمشان توی سرخ کن و کنار شام شبمان یه سیب زمینی ترد و خوشمزه داشته باشیم

دخترک بهاری و بابایش رفته اند توی حیاط

در واقع دخترک آن قدر نق و نق کرد که پیشنهاد دادم بابایش او را ببرد توی حیاط بلکه هوای آزاد به سرش بخورد و از خر چموش شیطان پایین بیاید و بیخیال نق زدن شود

مرد همسایه و دخترش از در حیاط می آیند داخل و شروع به خوش و بش با بابای دخترک میکنند. مرد همسایه دخترک بهاری را ناز میکند و برایش شعر میخواند تا او را بخنداند

دخترک 7 ساله همسایه به بابایش تشر میزند: بابا بهش دست نزن. نامحرمه. معصیت داره


دلم به هم میخورد از این همه افراط و تفریط و کاسه داغ تر از آش شدن. حس خیلی بدی همه وجودم را میگیرد. مثل وقتی که حواست نیست و بی هوا دوش آب حمام را باز میکنی و یک هویی آب سرد رویت میریزد و همه جانت مورمور میشود و از زندگی بیزار میشوی


خانواده همسایه جو مذهبی دارد. واقعا هم جو! مذهبی این خانواده بدجور بالا زده و حلال های دینی را هم بر خودشان حرام کرده اند. آن قدر درگیر حرام و حلال و شرعی و غیر شرعی بودن همه اتفاق های زندگی شده اند که دست زدن به یک دختر بچه 3 ماهه و بازی با او و خنداندنش را هم معصیت فرض میکنند. آن قدر نگاهشان به همه مسائل جنسی است که فکر میکنند بازی با یک بچه 3 ماهه هم میتواند حال آدم را خراب کند و فکرهای شیطانی به کله اش خطور کند. کلا از نظر آنها همه انسانها به صورت پیش فرض گناهکار هستند و با دیدن هر تار مویی یا هر خنده ای و یا هر نگاهی قطعا به گناه می افتند و آن قدر غرق معصیت و افکار پلید میشوند که یادشان میرود انسان هستند و چیزی به نام وجدان و اختیار و عقل دارند و میتوانند افسار غریزه جنسی شان را در دست بگیرند. به نظر می آید مرد از دید آنها موجودی ضعیف و بی اراده و شهوت ران است که حتی با بازی کردن و خنداندن یک کودک 3 ماهه غریزه جنسی اش طغیان میکند و کارش را به جاهای باریک میکشاند. ماهیت وجودی زن نیز جز عشوه ریختن برای مردان و گمراه کردنشان و به گناه انداختنشان چیزی نمیتواند باشد.

و البته که چپاندن این همه تندروی های فکری توی کله دختر بچه 7 ساله تنها از عهده مادر خانواده بر می آید


تصمیم قطعی گرفته ام که دخترک بهاری را فارغ از همه تربیت های مذهبی بزرگ کنم. من حق ندارم چیزی را به کسی تحمیل کنم. حتی اگر آن فرد دخترک خودم و جزئی از وجود خودم باشد

میخواهم به عنوان یک مادر اخلاقیات را به دخترکم یاد بدهم. اخلاقیات مطلق هستند و راه روشنی برای زندگی نشان دخترک خواهند داد. فانوس اخلاقیات را به دست دخترکم میدهم و خودم نیز همراه با او در جاده زندگی قدم میگذارم و مراقبش خواهم بود تا زمین نخورد و اگر هم خورد، دستش را میگیرم و خاک لباسش را میتکانم تا یقین پیدا کند هیچ وقت تنهایش نخواهم گذاشت

بعدها هر وقت خودش به بلوغ فکری رسید اختیار دارد به هر مرام و مسلک و  فرقه دین و آئینی که دلش خواست بگرود

سندروم آقای پدر

تازه مادرها هزاران دغدغه دارند

دغدغه شیر دادن به یک نوزاد پر خور و شکمو که انگاری معده اش ته ندارد و به هیچ وجه پر نمیشود، دل دردها و نفخ های تمام نشدنی یک موجود تازه به دنیا آمده، ادرار سوختگی های احتمالی و تست کردن مدام انواع پوشک و تعیین اینکه کدامشان به نوزاد می سازد، حمام بردن نوزاد بدون نقش زمین کردنش و شستن سر نرمش بدون له کردن آن، مبارزه های دلاورانه با هزاران حرف و حدیث و کامنتهای خاله زنکانه اطرافیان درباره شیوه فرزند پروری و غلیظی و رقیقی شیر و خوراندن یواشکی انواع عرقیجات به نوزاد، بی خوابی ها و بدخوابی های عضو جدید خانواده که ترجیح میدهد شیفت شب کار کند، رد کردن یک دست ترد و باریک از میان حلقه آستین بدون کنده شدن آن، پاک کردن گوش و بینی نوزاد طوریکه این اعضای بدنش دچار نقص عضوهای دائم و یا موقت نشود، چاره جویی برای درمان زردی و اگزما و کهیر  ویخ کردن دست و پا یا داغ شدن کله نوزاد و....

یکی از مضحک ترین دغدغه های همه تازه مادرها، شیوه برخورد با مردی است که گرچه ابعاد طول و عرض بدنش تفاوت چشمگیری با یک کودک دارد، اما با ورود نوزاد به یک پسر بچه زیر 3 سال تبدیل میشود و حس حسادتش گل میکند و علی رغم میل باطنی دست به کارهایی میزند که حیرت تازه مادر را بر می انگیزد!

این پسر بچه بزرگ قد و قامت و سن و سال دار، کسی نیست جز جناب آقای پدر

فرقی هم نمیکند این جناب آقای پدر چند سالش است، موقعیت کاری و منزلت اجتماعی اش چگونه است، سوادش در چه سطحی است و چه قدر نسبت به فرزند دار شدن تمایل داشته است

نمیدانم اسم این پدیده چیست. به نظر می آید "سندروم آقای پدر" اسم مناسبی برای این عارضه روحی تازه پدرها باشد


آقای پدر دخترک بهاری هم از این قاعده مستثنی نبود و علی رغم داشتن 35 سال سن و عشق و شوق وصف نشدنی برای بچه دار شدن، در روزهای بعد از دنیا آمدن دخترک یادش رفت که مدیر یک کارخانه صنایع غذایی است و چند صد کارگر زیر دستش کار میکنند و کلی ابهت دارد و 35 سال هم از سن و سالش میگذرد و سالهاست از دنیای آن پسر بچه ننر و لوس فاصله گرفته و به عبارتی برای خودش مردی شده

تبدیل شده بود به یک پسرک حسود 3 ساله که به صورت خیلی زیرکانه و زیر پوستی به نوزاد تازه به دنیا آمده حسادت میورزد، دیدن صحنه های دو نفره من و نوزاد دلش را به درد می آورد، به خاطر هر چیزی لب و لوچه اش آویزان میشد و به خاطر توجه بیش از حد من به نوزاد بغض میکرد


من در نقش یک تازه مادر، وقتی متوجه کودک حسود 3 ساله جناب آقای پدر شدم که یک هفته از به دنیا آمدن دخترک گذشته بود. آن قدر غرق در دغدغه های نقش تازه ام شده بود و از طرفی بخیه ها و دردهای بعد از زایمان اذیتم میکرد که کلا یادم رفته بود باید تعاملاتم با بابای بچه را هم به همان کیفیت قبل حفظ کنم

داشتم بادگلوی دخترک بهاری را میگرفتم و همزمان موهای سرش را ناز میکردم که دیدم یک کله موفرفری متعلق به یک مرد 35 ساله روی پایم افتاد و بعد نرم نرمک خزید و خودش را جمع و جور کرد و درست مانند یک پسرک 3 ساله همه حجم بدنش  را توی بغلم جا کرد

بعد با یک جفت چشم معصوم و غمزده به چشمهایم نگاه کرد و گفت: میشه موهای منو هم ناز بکنی؟

اولش عصبانی شدم! چه معنی داشت مرد به این گندگی خودش را توی بغل منی که هنوز بخیه هایم خوب نشده بیندازد؟ چه معنی داشت به جای اینکه نازم را بکشد، سرشانه هایم را بمالد، به نق و نوق هایم گوش بدهد و برایم آبمیوه خنک بیاورد خودش را این مدلی برایم لوس کند؟

اما بعد به صورت کاملا غریزی به یک شهود رسیدم! فهمیدم قضیه خیلی جدی تر از یک ناز و نوازش ساده است و شاید دقیقا در لحظه بزنگاه زندگی زناشویی خودم قرار گرفته ام! روی لبه تیغ ایستاده بودم و باید تصمیم مهمی میگرفتم. یا باید آن پسرک حسود 3 ساله را دعوا میکردم و تشر میزدم که "برود دم در خانه خودشان بازی کند"، یا دل آن چشمهای غمزده را به دست می آوردم و اجازه نمیدادم شزایط طوری شود که پسرک حسود 3 ساله فکر کند به دنیا آمدن دخترک بهاری همه لحظه های خوب دونفره مان را از بین برده و سدی میان روابط عاطفی و عاشقانه و احساسی مان کشیده شده

نمیدانم چه شد که طبق غریزه عمل کردم. همان طور که دخترک بهاری روی شانه ام داشت چرت میزد، موهای بابایش را ناز کردم و چند لحظه بعد دیدم که آن حالت غمبار چشمهای پسرک حسود 3 ساله از بین رفت و جایش را عشق گرفت

عشق به من

عشق به دخترک بهاری

عشق به نقش جدید پدر شدن


این اتفاق چند بار دیگر و در موقعیت های دیگر هم رخ داد. یکبار وقتی داشتم با گوش پاک کن گوش و بینی دخترک را تمیز میکردم. آن پسر بچه 3 ساله حسود ظاهر شد و از من خواست گوش او را هم پاک کنم. یا وقتی توی حمام داشتم با یه کاسه پلاستیکی رنگی روی بدن و سر دخترک بهاری آب میریختم، بعد از حوله پیچ کردن دخترک دیدم که آن پسر حسود 3 ساله توی وان نشسته و دارد با همان کاسه پلاستیکی سر خودش آب میریزد و خودش را می شوید

اعتراف میکنم خیلی خودم را کنترل میکردم تا کرک و پر این پسر بچه حسود و لوس را نریزم و با شیوه های تربیتی نسلهای گذشته حسابش را نرسم!

البته مهم ترین دلیلش هم این بود که پسرک حسود 3 ساله، گهگداری پیدایش میشد و اغلب لحظه ها ما- یعنی من و دخترک بهاری- از حمایت های معنوی و عاطفی و عشق بابای بچه بدون حضور و مزاحمت آن پسرک حسود 3 ساله برخوردار بودیم

حالا که چند ماه از تولد دخترک بهاری میگذرد، آن پسرک حسود 3 ساله تقریبا رام شده و خیلی وقت است که دیگر توی خانه مان سر و کله اش پیدا نشده

روابط من و دخترک، من و بابای بچه و دخترک بهاری و بابایش هم به یک ثبات رسیده و آن افراط و تفریط های هفته های نخست از بین رفته و همگی در نقشهای جدید خودمان داریم پخته و کارآزموده میشویم. حالا دیگر نه من آن مادر تمام وقت هفته های نخست هستم که حتی دست شویی رفتن را نیز جفا در حق بچه ام میدانستم، و نه آقای پدر آن پسرک لوس و حسود 3 ساله است که از دیدن لم دادن خترک بهاری در آغوش من حسودی اش گل می کرد

همه اینها را گفتم که بگویم دغدغه های تازه مادرها بسیار وسیع تر از محدوده آروغ و پوشک و پی پی نوزاد تازه به دنیا آمده است و یک زن باید برای روزهای نخست بعد از آمدن بچه خیلی قوی باشد. قوی برای یک مبارزه تمام عیار در واقعی ترین روزهای مادرانه

درس دوم

بیشتر از آنکه به دخترک بهاری چیزی یاد بدهم، دارم از او چیز یاد میگیرم


دیروز وقتی از تکان خوردن "آقا گاوی" بالای تشک بازی اش با همه وجود شاد شد و قاه قاه خندید و از بالا و پایین پریدن های آن لذت برد و مدتها با عشق و شعف بی نظیری به آن صحنه خیره شد، به من یاد داد که برای شاد بودن و لذت بردن نیازی به معجزه های بزرگ نیست

گاه حتی اتفاقات کوچکی مانند تکان خوردن آقا گاوی میتواند برای شادمانه زیستن کافی باشد

دخترکم تو معلم خوبی هستی

اکتشاف جدید

دخترک بهاری دو سه روز است که کشف کرده دماغ دارد!

از شوق پیدا کردن دماغش گاه میشود که مدت زیادی به آن خیره می ماند و در این حال چشمانش یک حالت تعجب و بهت بامزه به خود میگیرد

اعتراف صادقانه به یک حماقت مادرانه

داشتم فکر میکردم که این بار با چه موضوعی وبلاگ دخترک بهاری را آپ کنم که چشمم به این لینک افتاد


www.92329.blogfa.com


میان اشک و آه و گریه هایی که برای این طفل معصوم و مادر غمدیده اش راه انداختم، برای هزارمین بار خاطره ننگین آن روز را مرور کردم. به خودم حمله کردم. خودزنی روحی راه انداختم و هر چه حرف بد بلد بودم به خودم گفتم

اعتراف میکنم که آن روز من یک مادر احمق بیش نبودم و کلمه ها از توصیف حماقت و سهل انگاری من عاجز هستند. با اینکه نوشتن این خاطره ننگین برایم سخت است و هر بار که انگشتم را روی کلیدهای کیبورد میزنم با همه وجود زجر میکشم، عذاب وجدان یقه ام را میگیرد و بغض میچسبد بیخ گلویم و قصد خفه کردنم را میکند و با همه وجود از خودم شرمنده میشوم، اما آن را مینویسم. بعضی چیزها باید همیشه زنده و واضح توی ذهن آدم باقی بماند تا دوباره دستهایش آلوده به ارتکاب آن نشود


دخترک بهاری 20 روزه بود که آن اتفاق افتاد

اولین باری بود که کالسکه یک نوزاد را توی خیابان هدایت میکردم و از اینکه مادر این موجود کوچولو و دوست داشتنی که داشت با چشمهای باز و کنجکاوش به آدمها و ویترین مغازه ها و آسمان و درخت نگاه میکرد هستم، کلی ذوق زده شده بودم

مقصد گردش دو نفره مان مرکز بهداشت محله بود. باید برای دخترک پرونده تشکیل میدادم تا در فواصل زمانی منظم در جریان منحنی رشدش باشم

وقت برگشت به خانه، همین که توی کوچه خودمان پیچیدیم، یک پیراهن تابستانی با رنگهای شاد از توی ویترین مغازه به من چشمک زد و وسوسه شدم که بروم و از نزدیک پیراهن را ببینم و اگر قیمتش با اسکناس هایی که توی کیف پولم لم داده بودند میخواند، آن را به کمد لباسهایم دعوت کنم


میدانستم که هرگز نباید بچه را توی کالسکه رها کرد

میدانستم که این کار خطر دارد

میدانستم که خیلی از بچه دزدها روزها کنار خیابان های پر مغازه کمین میکنند تا مادری کالسکه بچه اش را رها کند و آنگاه هدف شوم خودشان را عملی کنند

اما

چشمهای دخترک بهاری بسته بود و در یک خواب قشنگ و معصومانه فرو رفته بود

دلم نیامد این آرامش را به هم بزنم و دخترک را از کالسکه بیرون بیاورم و دوتایی وارد مغازه بشویم

میدانستم دارم اشتباه میکنم اما با این حال یک ماله دستم گرفتم و با مهارت شروع به ماله کشی کردم

" فقط چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد. در ضمن اینجا کوچه خودمان است و خانه مان هم همین جاست. اتفاقی نمی افتد. بچه را جلوی در مغازه بگذار و برو داخل. اما قول بده زود برگردی"


فقط 3 ثانیه طول کشید تا قیمت لباس را پرسیدم. اما گاهی همان 3 ثانیه میتواند یک فاجعه به بار بیاورد

از توی مغازه چشم برگرداندم که کالسکه بچه را دید بزنم

اما نبود!

چشمهایم از حدقه زد بیرون

قلبم با یک تکان شدید از دهنم بیرون جهید، همه بدنم یخ کرد و سراسمیه خودم را از در مغازه توی کوچه پرت کردم

کالسکه دخترک بهاری تا فاصله 4- 5 متر جلوتر از مغازه حرکت کرده بود و بعد از برخورد به تایر یک خودروی پارک شده، متوقف شده بود

برای اینکه آفتاب چشمهای دخترک را نیازارد، سایه بان کالسکه را باز کرده بودم و باد توی کالسکه پیچیده بود و دقیقا توی همان 3 ثانیه منحوس و شوم، کالسکه را به حرکت در آورده بود


من به وجود فرشته های نگهبان اعتقاد دارم. و مطمئنم آن روز کمک و مهربانی فرشته نگهبان دخترک باعث شد که همه چیز ختم به خیر شود. دخترک حتی از خواب هم بیدار نشده بود و همان طور معصومانه در خواب ناز بود

هزار بار از خودم پرسیدم اگر آن ماشین آنجا پارک نشده بود و کالسکه متوقف نمیشد باید چه خاکی بر سر میکردم؟ اگر همان موقع یک ماشین وارد کوچه میشد و به کالسکه برخورد میکرد باید کجا گریبان چاک میدادم؟ اگر کالسکه با شتاب زیادتری به جایی برخورد میکرد و بلایی سر دخترک نازم می آمد باید کجا خودم را سر به نیست میکردم؟


همه چیز ختم به خیر شد. اما عذاب وجدان من و احساس حماقت و بی کفایتی که بعد از آن ماجرا توی قلب و روح و ذهن من رسوب کرد هیچ وقت از بین نخواهد رفت و آن را پایانی نیست

این حادثه گرچه تلخ بود، اما برای من درس و پیام هم در پی داشت. یاد گرفتم که حتی برای 3 ثانیه هم نباید یک شیرخوار را در کالسکه اش رها کنم

و از همه مهمتر اینکه به وجود فرشته نگهبان مهربانمان بیش از پیش ایمان آوردم و از او به خاطر لطف بی دریغی که آن روز به ما کرد از ته ته ته ته قلبم سپاسگزارم

فرشته دوستت دارم

برون رفت از بحران تاسی

سرکار خانم دخترک بهاری عزیز

ورود غرورآفرین شما به دنیای موداران جهان را صمیمانه تبریک میگوییم و برایتان خرمن گیسو آرزومندیم

ارادتمند شما مامان و بابا



<a href="http://www.8pic.ir/"><img src="http://www.8pic.ir/images/28472630350434191728.jpg" border="0" alt="آپلود عکس" title="آپلود عکس" /></a>

دغدغه خواب

خوابیدن نوزاد یکی از مهمترین دغدغه های مادرانه به شمار میرود. بر هیچ کسی هم پوشیده نیست که خواباندن یک نوزاد که تا چند وقت پیش هیچ برداشتی از روز و شب نداشته چه قدر کار پیچیده و طاقت فرسایی است.

نوزادان در هفته های اول درک درستی از روز و شب ندارند و چه بسا ترجیح بدهند تمام طول شب را بیدار بمانند و با مکیدن شست و نگاه کردن به در و دیوار و پرده و لوله بخاری و تابلو و  اسباب بازی و هر آنچه در اتاق وجود دارد خودشان را سرگرم کنند و یا از آن بدتر با سر دادن جیغ های بنفش خواب را از سر پدر و مادر و همسایه های طبقه های بالایی و پایینی و بغلی برهانند.


من هم در نقش یک تازه مادر از این تجربه های دردناک داشته ام و شبهای زیادی بوده که تا صبح بیدار مانده ام و تمام طول شب را به یک پیاده روی بیهوده و کسالت آور و تمام نشدنی دور میز آشپزخانه سپری کرده ام.

نوزاد من یک کودک بی قرار بود و در هفته های اول مانند خیلی از نوزادها دلپیچه های بدی داشت که سبب میشد نتواند خوب بخوابد و مدام جیغ بکشد. طوری که فکر کنم دخترکم قصد دارد پرده گوش مادرش را سوراخ کند


اما من به عنوان یک مادر که سعی دارد از همین ابتدا کودکش را طبق اصول صحیح بار بیارود تا بعدها" بادی به هر جهت" نشود، عزمم را جزم کردم تا از همان روزهای نخست خوب خوابیدن و به موقع خوابیدن درست  به موقع را به کودک بیاموزم. چون بر هیچ کسی پوشیده نیست که خوابیدن به موقع چه اندازه در رشد کودک سرنوشت ساز است و میتواند کل سیستم زندگی او در آینده را تحت تاثیر قرار بدهد


طبیعتا اولین اقدام، رفع عامل مزاحم و مختل کننده خواب، یعنی همان دلپیچه های آزار دهنده بود. با مراجعه به دکتر و توضیح اینکه دخترکم همیشه گرفتار نفخ و دلپیچه است، داروی مخصوص دلپیچه کودکان تهیه کردم و بعد از چند روز دلپیچه دخترک به حداقل ممکن رسید و بیقراری هایش کمتر و کمتر شد. خودم نیز با پیگیری یک رژیم غذایی خاص، تلاش کردم که در این بهبودی موثر واقع شوم


حالا نوبت به این بود که دخترک را با ساده ترین روش با مفهموم روز و شب آشنا کنم. یکی از کارهایی که انجام دادم این بود که خواب روز را با نور همراه کردم. یعنی حتی اگر دخترک در اتاق خواب بی پنجره خودمان میخوابید، با روشن گذاشتن چراغ اتاق به او میفهماندم که الان روز است و روشنایی وجود دارد و نوع خوابیدنش باید با خواب شبانه تفاوت داشته باشد.

موقع خواب روز رادیو یا تلویزیون را روشندمیگذاشتم تا دخترک بیاموزد روزها مملو از صداهای مختلف است و گوشش را عادت بدهد که صداهای اضافی را به طور اتوماتیک حذف کند


اما وقتی برای خواب شب آماده میشدیم، همه صداهای اضافی اطراف را حذف میکردم

دخترک باید میفهمید خواب شبانه مسئله بسیار جدی است و نباید با شوخی و بازی همراه باشد. برای همین وقتی که شبها میخواستم به او شیر بدهم و یا پوشکش را تعویض کنم، با او حرف نمیزدم و بازی هم نمیکردم. اگر لازم بود چیزی به او بگویم، با آهسته ترین میزان صدا آن چیز را به او میگفتم


تنظیم خواب هم یکی دیگر از کارهایی بود که انجام دادم. نوزادها بیش از دو ساعت متوالی نمیتوانند بیدار بمانند. بنابراین سعی کردم خوابش را طوی تنظیم کنم که دو ساعت پیش از خواب شبانه بیدار باشد و حسابی برایش شعر میخواندم و با او بازی میکردم که خسته شود و  زمان خواب شبانگاهی خوابی راحت تر و دلچسب تر داشته باشد


و مهمتر از همه اینکه قضیه خواب شبانه را به هیچ وجه شوخی نگرفتم و با پیگیری و سماجت خاصی آن را دنبال کردم. هرگز دست از پیگیری نکشیدم و حتی زمانهایی که دخترک تمایلی به خوابیدن از خود نشان نمیداد و سعی میکرد بازیگوشی کند، دست به دامن انواع روشهای ممکن میشدم تا او را بخوابانم و عادت خوابیدن در یک ساعت خاص را از سرش نیندازم

حتی خیلی از مواقع شال و کلاه کردم و از خانه بیرون رفتم و آن قدر در محوطه و حیاط راه رفتم تا دخترک به خواب رفت و خیالم جمع شد. یک مادر در درجه اول باید سمج و پیگیر باشد و به این راحتی ها سنگر را ترک نکند.

هرگز با بهانه هایی مثل آمدن مهمان یا رفتن به مهمانی دست از تلاشم برای عادت دادن دخترک به خوابیدن در یک ساعت مشخص نکشیدم و حالا خوشحالم

از این جهت که بلاخره تلاشهای من نتیجه داده و دخترکم با این سن و سال کم یاد گرفته سر یک ساعت مشخص بخوابد و با اولین نظم زندگی اش آشنا شده

این اولین پیروزی مادرانه من به شمار میرود و به گمانم باید بابت ان به خودم تبریک بگویم