دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

حالا دست دست

کوچولوی فسقلی

یک خبر خوش دارم


ما بلاخره موفق شدیم!


از وقتی به بابایت گفتم که تو حالا دو تا گوش قشنگ داری و میتوانی همه چیز را بشنوی و به صداهای ناگهانی و بلند هم واکنش نشان میدهی خیلی نگران وضعیت بحرانی خودش شده


بابایت به خاطر غرغرهای من و البته بیشتر به خاطر آرامش تو راضی شده رژیم کم چرب بگیرد که زودتر چربی خونش پایین بیاید و خر و پف نکند



بعد از سی و چندی سال زندگی بی بالش، راضی شده زیر سرش بالش بگذارد که راه تنفسی اش صاف و صوف باشد و خر و پف نکند


هر روز کلی پیاده روی می کند و شبها هم عرقیجات کاهش دهنده چربی خون میخورد


و نتیجه آنکه بابایت همان بابای همیشگی شده و دیگر توی خواب صدای چکش برقی یا موتور سیکلتی که توی سربالایی گاز میدهد و یا تراکتور در حال کار نمیدهد


حالا دست دست

زندگی جغدی

دارم کم کم جغدوار زندگی میکنم!

هر روز که میگذرد خوابم آشفته تر و کمتر میشود

کی فکرش را می کرد منی که همیشه هلاک خواب بودم و بزرگترین و رویایی ترین لذت زندگی ام خوابیدن بود این طور بی خواب شوم؟


الهه صبح خوابم می برد و چند ساعت بعدش هم خوابم تمام می شود

هر شب دیرتر از شب قبل میخوابم و روزها هم زودتر از دیروز از خواب بیدار می شوم


اگر همین جوری پیش برود کلا تبدیل به جفد واقعی میشوم!

نمیدانم تقصیر هورمونها است یا این هم یک بازی است که طبیعت برایم ترتیب داده تا به بی خوابی های بعد از دنیا آمدن بچه عادت کنم؟

البته بی خوابی های من روی خواب بابای بچه هم تاثیر گذاشته!

کلا نظم زندگی به هم خورده!

تاتی تاتی های دو نفره


کوچولوی ریزه میزه من


تو مامان عجیبی داری که با خیلی از مامانها فرق دارد

مامان تو نمیتواند مثل خیلی از مامانها لباس بپوشد

لباسهایی که از نظر بقیه خانم ها و مامان ها خیلی شیک و رسمی و قشنگ می آید را دوست ندارد


راستش اصلا بلد نیست خانومانه لباس بپوشد. روحیه اش هم با لباسهای خانومانه سازگار نیست و اگر مجبور شود این مدل لباسها را بپوشد از خود واقعی اش خیلی دور میشود و دیگر آن مامان همیشگی تو نیست


در عوض دلش ضعف میرود برای لباس هایی با مدلهای عجیب و غریب و رنگهای شاد و طرح های جینیگلی


برای اینکه این مدل لباسها را توی هیچ مغازه ای پیدا نمیکند، مجبور شده خودش دست به کار شود و برای خودش لباس طراحی کند و بدوزد


حالا اتفاق جالبی که دارد می افتد این است که مامانت دارد با اضافه پارچه های شاد و شنگول لباسهای خودش برای توی فسقلی لباسهای خوشگل و خوش مدل میدوزد


بین خودمان بماند، مامانت این پاچه ها را از عمد زیادتر خریده تا روزگاری نقشه اش را عملی کند و مثل اینکه الان وقت عمل کردن به نقشه اش رسیده!


مامانت از الان منتظر روزهایی است که هر دو با هم لباس مثل هم بپوشید و تو در پارک تاتی تاتی کنی و او هم دنبالت  تاتی تاتی کنان بیاید و مراقبت باشد که خدای نکرده نیوفتی زمین...



دایی جان ناپلئون

داریم برای هزارمین بار دایی جان ناپلئون را دوره میکنیم

باشد که روح فاتح جنگهای ممسنی و کازرون و غیاث آباد از ما راضی باشد....

یک بابا با صدای تراکتور!

کوچولوی فسقلی من

اگر اوضاع همین جوری پیش برود و بابایت هیچ فکری برای این خر خرهای کر کننده اش نکند، شاید مجبور شویم از اتاق بیرونش کنیم تا تنهایی روی مبل بخوابد!


نمیدانم تو هم صدایش را میشنوی یا نه؟

من هر شب با صدای خر خرهای بابایت که بعضی وقتها شبیه صدای موتورسیکلتی میشود که در سربالایی یک خیابان خاکی راه میرود و بعضی وقتها هم شبیه به صدای تراکتور، از خواب میپرم و قلبم تند تند میزند

همه نگرانی ام از این است که نکند تو هم با این صدا از خواب بپری و قلبت تند تند بزند!


امیدوارم تا وقتی که قرار است تو به دنیا بیایی، بابایت یک فکری برای این مشکلش که بر اثر پرخوری و خوردن غذاهای چرب و چیلی و بی تحرکی بروز کرده را درمان کند تا ما هم مجبور نشویم او را روی مبلها تبعید کنیم!

دو قلو باردارم!

فکر کنم دو قلو باردارم

یکی توی شکمم دارد بزرگ میشود

آن یکی هم توی دماغم!


نمیدانم چرا روز به روز دماغم دارد بزرگ و بزرگتر میشود!

میترسم روز زایمان اندازه کدو حلوایی شود و لازم باشد یک نفر بغلش بگرد که روی زمین ولو نشود!

سوراخ شدن های انتخابی

کار به جایی رسیده که منی که از آمپول، سرنگ، آدم هایی با روپوش سفید و سرم هر چیز مرتبط دیگر مثل حیوان وفادار میترسیدم، با میل و اصرار خودم پیش این آدمهای سپیدپوش میروم و با خوشحالی دست و بالم را در اختیارشان میگذارم تا هر چه قدر دلشان میخواهد با انواع سرنگ و سوزن آن را سوراخ سوراخ بکنند


دلتنگی

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که میبینم غم آهنگ است.....

شبهای بی پایان

فقط یک خانم باردار که بنا به هزار و یک دلیل شبها از خواب می پرد یا اینکه کلا خوابش نمی برد می داند که شبهای پاییزی چه قدر دراز و بی پایان هستند....

به یاد غریبه های مهربان زندگی ام

دارم فکر میکنم که زندگی بعضی ها چه قدر شبیه به نمودار توابع مثلثاتی پر از فراز و فرود است

در عوض بعضی ها عین یک خط صاف زندگی میکنند


توی یک خانه ته کوچه به دنیا می آیند

با صلح و صفا و بدون هیچ اتفاق پیچیده ای بزرگ میشوند

پسر همسایه دیوار به دیوارشان توی یکی از مرخصی های دوره سربازی یواشکی میبیندشان

بعد به مادرشان میگویند که برود خواستگاری دختر همسایه

وقتی سربازی تمام میشودد ازدواج میکنند و توی خانه ای که سر همین کوچه است زندگی میکنند و سال دیگر با بچه ای توی بغلشان هر روز به خانه پدر و مادرشان سر میزنند و این روند تا وقت پیری شان ادامه دارد


نمودار زندگی من یک تابع مثلثانی پر فراز و نشیب بود و به گمانم هنوز هم هست

از آن اولش مثل بقیه زندگی نمیکردیم

با اکثریت فرق داشتیم

توی یک شهر غریب با یک سبک و شیوه جدید بزرگ شدم

مامان بزرگی نبود که هر روز خانه اش باشم

یا دخترخاله پسر خاله ای نبودند که همبازی من باشند

دوستان مهربانی نبودند که بازی با دختر دایی شان را به بازی با من ترجیح دهند

و تنهایی عجیب و غم انگیزی بود


اما در همان روزهای سخت، بودند آدم های فرشته صفتی که با محبت های بدون چشمداشتشان احساس غربت و تنهایی من را پر میکردند

آدم های مهربانی که آشپزخانه شان همیشه بوی کلوچه زنجبیلی میداد و من همیشه مطمئن بودم سهمم از کلوچه ها دارد توی فر آشپزخانه می پزد


وقتی ازدواج کردم زندگی ام عجیب تر از پیش شد

توی یک شهر دیگر ازدواج کردم، اما مجبور بودم برای دانشگاه هر روز برم یک شهر دیگر


اوضاع وقتی عجیب تر شد که مجبور شدیم زندگی مان را پشت خاور بریزیم و برویم یک شهر دور تر و بی امکانات و مرده و نفرین شده


3 سال هم همین طوری گذشت

سالهایی که اگر به عقب برگردم محال است دوباره حاضر شوم آن مدلی زندگی کنم


آن سالها همه زندگی من در جاده و دانشگاه خلاصه میشد

نصف مدت روز را توی جاده بودم و نصف دیگر را توی کلاس


آن اول ها از ماشین های خطی میترسیدم

این همه راه را با مینی بوس های لخ لخو میرفتم و می آمدم و چه روزهای سختی بود


روزهایی که برف تا کمر می بارید، با پوشیدن 4 جفت جوراب پشمی و دو تا پالتو و ده تا بلوز و دو جفت دستکش و سه لایه شلوار، عین جوجه یخ زده به خودم می لرزیدم و راننده های بی انصاف مینی بوس، برای صرفه جویی در سوخت حاضر نمیشدند بخاری را روشن بکنند


بعدها شجاع تر شدم. سوار خطی ها میشدم. البته تنها فرقش در زمان بود. خطی ها سریع تر میرسیدند

اما آنها هم در زمستانهای مثال زدنی آن شهر نفرین شده، با بخاری ماشین بیگانه بودند


زندگی سختی بود و غرغرهای احمقانه و رفتارهای خبیثانه صاحبخانه هم بر سختی آن دامن میزد

نمیدانم یادش به خیر یا به شر


آن زمستان کذایی که هوا بسیار ناجوانمردانه سرد بود و گاز رسانی به استانهای شمالی مختل شده بود، ما در آن شهر نفرین شده زندگی میکردیم

بخاری هم نداشتیم. چون خیالمان راحت بود که خانه ای که اجاره کرده ایم سیستم شوفاژ دارد


صاحبخانه بی انصاف که توی هر اتاقش یک بخاری داشت، تصمیم گرفت برای صرفه جویی در مصرف گاز و صد البته همدردری و کمک به مردمان شمال کشور که گاز نداشتند!، کل شوفاژخانه را تعطیل کند


و خدا میداند چه شبها و روزهای سخت و سردی بود

ما، یک زوج تازه ازدواج کرده با انبوهی  وام و قرضهای اول زندگی مشترک، بدون هیچ پشتوانه مالی و غروری که اجازه نمیداد برای خریدن یک بخاری دستمان را جلوی دیگران دراز کنیم، توی آن خانه نفرین شده لرزیدیم و لرزیدیم


راه حلی که به ذهنمان رسید تهیه یک کرسی بود که با دوختن چندتا پتو به همدیگر و استفاده از عسلی مبل به عنوان کرسی و یک لامپ 200 محقق شد و ما یک ماه تمام از زیر کرسی ابتکاری خودمان تکان هم نخوردیم


روزهای سختی بود


اما در آن روزها هم بودند آدم هایی که انگار برای کمک و مهربانی به ما زندگی میکردند

راننده میانه سالی بود که غروبها من سوار ماشینش میشدم و وقتی میدید عین گنجشک یخ زده دارم میلرزم، بخاری ماشینش را آن قدر زیاد میکرد که حسابی گرمم شود و از خستگی مست خواب شوم .در ازای این مهربانی اش هم چیزی از من نمیخواست یا منتی سرم نمیگذاشت


و حالا

در روزهای سخت بارداری، وقتی مشکلات جسمی از یک طرف کلافه ام کرده اند و بد رفتاری ها و حسادت ها و خباثت های بعضی ها از طرف دیگر اعصاب برایم نگذاشته اند، باز هم هستند آدم های مهربانی که بدون هیچ چشمداشتی محبت میکنند،برایم غذا میفرستند، همدلی میکنند، با تدابیری اوقات فراغتم را پر میکنند، راهنمایی میکنند، پله های جلوی خانه ام را تمیز میکنند، به نیت سلامتی من و فرزندم دعا میخوانند و نذر و نیاز میکنند، بدون اینکه من را دیده باشند برایم هوسانه میپزند، انرژی مثبت میفرستند و وقتی غم دارم و هق هق میکنم، وقت میگذارند و تحملم میکنند و آن قدر حرفهای خوب میزنند که آرام شوم


و من

در برابر این همه محبت آدم های خوب زندگی ام کاری به جز آرزو کردن بهترین ها برایشان از دستم بر نمی آید


باشد که بهترین ها همیشه از آن آنان باشد


محم کاری های خرکی

استرس دارد کچلم میکند


هر موضوع بی ربط و با ربطی می تواند عاملی باشد که ساعتها حرص بخورم و استرس بگیرم و مدام به موضوع های آزاردهنده فکر کنم


استرس درباره سلامتی بچه

استرس درباره غذاهایی که میخورم و عوارض احتمالی اش روی بچه

استرس درباره اتفاقات غیر مترقبه بارداری

استرس درباره آینده خودم و بچه و بابایش

استرس درباره روز زایمان

استرس درباره برنگشتن وزن و سایزم به دوران قبل از بارداری

استرس درباره بی کفایتی در نگهداری بچه

استرس درباره بیماری های احتمالی بچه در آینده

استرس درباره خرابی آسانسور و بالا رفتن از پله های 5 طبقه

استرس درباره وخیم تر شدن اوضاع اقتصادی

استرس درباره ورشکستگی کارخانه بابای بچه و بیکار و بی پول شدنش

استرس درباره پیدا نکردن کار مناسبی برای خودم وقتی دوباره خواستم سرکار برگردم

استرس درباره نگهداری بچه وقتهایی که من سرکار هستم

استرس درباره اثر پارازیتها و آلودگی هوا روی بچه

استرس درباره اینکه نکند بچه تکان نخورد و رشدش متوقف شده باشد

استرس درباره روابط عاطفی من و بابای بچه بعد از دنیا آمدن بچه

استرس درباره تصمیم گرفتن درمورد به دنیا آمدن احتمالی فرند دوم

استرس درباره پر شدن چاه فاضلاب

استرس درباره نایاب شدن پوشک بچه

استرس درباره اینکه نکند از پنجره اتاق بچه دزدی چیزی وارد خانه شود

استرس درباره اینکه اگر بچه پسر شد برای ختنه کردنش چه خاکی بر سرم بریزم

استرس درباره پیدا کردن مدسه مناسب برای بچه

استرس درباره پیدا کردن شخصی که بتواند بچه را روزی یک ساعت نگه دارد تا من برم کلاس ورزش و هیکلم دوباره مثل قبل شود



و گل سرسبد استرس های این روز من مربوط است به اینکه نکند جنگ شود، یک موشکی، بمبی، راکتی چیزی بیفتد روی سر کارخانه بابای بچه، آن وقت همه از جمله بابای بچه بیکار و بی پول شوند و من و بچه برای به دنیا آمدنش دچار مشکل شویم؟


این استرس جدید و نوبرانه آن قدر پر و بال گرفته که دو روز است دارم سعی میکنم برای بیمارستان تمام دولتی میلاد وقت بگیرم که اگر جنگ شد، از آسمان بلا نازل شد، کارخانه ها ورشکسته شدند، اقتصاد ویران شد، بانکی که در آن حساب پس انداز داریم سرقت شد، نظام برگشت، بیماری مسری آمد، زلزله شد و نصف شهر توی زمین فرو رفت، سیل آمد و دکترم و بیمارستانی که تویش کار می کند را با خود برد و هزار تا مصیبت احتمالی دیگر، جایی باشد که من  بی پول احتمالی بتوانم بروم و بچه را دنیا بیاورم


مدام هم خودم رادر برابر این اصرار احمقانه با این جمله متقاعد میکنم که: کار از محک کاری عیب نمی کند


آخر خط

یک فشار شدید روی معده


احساس ایجاد یه جریان رو به بالا و چرخان در مری و گلو


تلخ شدن دهان بر اثر افزایش اسید معده


شتاب برای رسین به دست شویی


زانو زدن روی کاسه توالت


و

...........


آه خدای من!


اینجا دیگر آخر خط است!


اینها چیست که دارد از گلوی من بیرون می ریزد؟


خونریزی معده کردم؟


سل گرفتم؟


چرا توی توالت پر از خون شده؟ دارم می میرم؟


آه خدای من!


این تکه های قرمز پر رنگ بافت دار دیگر چیست؟


اینها تکه های جیگر من است که دارد بالا می آید؟


این دیگر چه مرضی بود که گرفتارش شدم؟


الان چه بلایی سر بچه بیچاره و طفلکی من می آید؟


آه چه آرزوهایی که برای زندگی با بچه ام داشتم و دارد پر پر میشود


آه چه پایان دردناکی


یعنی به همین راحتی تمام می شود؟


آه.....


آه...........



وقتی از دست شویی بیرون آمدم و خودم را با نا امیدی روی مبل پرت کردم, در یک لحظه شهود و روشن بینی راز این پایان دردناک را کشف کردم!


انار آب لمبو!

درست چند دقیقه قبل از آن اتفاق تکان دهنده یک انار درشت و سرخ و آبدار آب لمبو شده خورده بودم!


و آن تکه های مثلا جیگر که از حلقم داشت بیرون میزد؛


چند دانه مربای آلبالو بودند که به عنوان صبحانه خورده بودم!




پ.ن: این اتفاق یک هفته پیش افتاده بود و مرا تا سرحد مرگ ترساند

مینویسم که یادم نره

این یاد داشت صرفا شخصی است

تنها انگیزه ام برای نوشتن این پست اینه که بعضی چیزها رو هرگز از یاد نبرم

اسمش هر چیزی میتونه باشه

غر غرهای ناشی از تغییر سطح هورمونهای بدن به خاطر بارداری, سو تفاهم, بدبینی یا هر چیز دیگه

مهم اینه که بعضی چیزها رو هرگز نباید از یاد ببرم

مینویسم که یادم نره

 

هزار بار بهت گفتم اما عبرت نمیگیری

همه آدمها مهربان و خوش طینت نیستن

سعی کن بفهمی. حداقل در آستانه 25 سالگی اینو بفهم

 

اینو هزار بار تجربه کردی

اما این قدر به صورت ابلهانه ای خوشبین هستی که هرگز باورت نمیشه خیلی ها هستن که نقاب به صورت دارن و وقتی نقابشون می افته چیزی جز یک چهره بد طینت خبیث پشتشون نیست

خباثت ها رو ببین و سعی کن ازشون دور بشی

 

مینویسم که یادم نره

 

کدوم ابلهی گفته برای اینکه جو متشنج نشه و کسی از دستت نرنجه همیشه تویی که باید ساکت باشی؟ این تویی که باید گنده گویی ها و جملات تحقیرآمیز و کنایه های نیش دارو بشنوی,اماهی خودتو گول بزنی که که نه,اینطوری ها هم نیست. فلانی منظورش چیز دیگه ای بوده و من بد برداشت کردم

 

ها؟؟کدوم ابلهی اینو بهت گفته؟

حالا اینو بدون

من خیلی زیاد از دستت عصبانی هستم

به خاط همه این خوشبینی های افراطی و سکوت الکی و احمقانه ات نمیبخشمت

و اگر بار دیگه فقط یک بار دیگه به این روند احمقانه خودت ادامه بدی مطمئن باش برای همیشه باهات قهر خواهم ماند

 

مینویسم که یادم نره

آدمهایی با رذالت اخلاقی حسادت خیلی زیاد هستن

متاسفم برات که 25 سالت شده, اما هنوز نمیتونی حسودها رو از غیر حسودها تشخیص بدی

 

شاید هم تشخیص میدی, اما به خاطر همون اخلاق گند خوشبینی افراطیت سعی میکنی به روی خودت نیاری

در هر صورت اینو بدون  کم نیستن افرادی که به خاطر چیزهای مهم و غیر مهم زندگی دیگران از حسادت تا فیها خالدونشون آتیش میگیره

لازم نیست یه لامبورگینی بخری تا اون دسته از آدمها بهت حسودی بکنن, حتی یه اتفاق معمولی و طبیعی مثل بارداری هم میتونه این جماعتو از فرط حسادت به ورطه نابودی بکشونه

و تو ای احمق خوشبین 25 ساله

نمیبخشمت اگر دوباره بخوایی با حسود جماعت دمخور بشی و مثل همیشه با یه جمله دوستانه ساده همه چیز از دلت در بیاد

 

مینویسم که یادم نره

متاسفم که 25 سالت شد اما هنوز فرق بین دوست و دشمنو نفهمیدی

اصلا من نمیفهمم ریشه این حماقتهای ذاتی تو کجاست؟ چی باعث شده تا این اندازه توی روابطت با دیگران ابله باشی؟ها؟

کسی که حاضر نیست به خاطر همه خدمتهایی که روزگاری در حقش کردی, کمی از خودش مایه بذاره دوستت نیست

مهم نیست چیه؟اما دوستت نیست

 

کسی که حاضره روزی 5 ساعت وقتشو توی اداره صرف جومانجی بازی و ورق بازی و کوفت و زهرمار بازی اون هم به صورت آنلاین بکنه, اما با وقاحت تمام میگه که نمیتونه دو تا برنامه خبری ناقابلو جای تو بره دوستت نیست

میفهمی؟ یا بازم خودتو داری به خریت میزنی؟

مهم نیست که روزگاری وقتی اون دوست نماها نیاز به حمایت داشتن تو همه مسئولیت هاشونو رو به دوش کشیدی. اصلا مهم نیست

مهم اینه که حالا که به خاطر شرایطی که کنترلش هم دست خودت نیست نیاز به مساعت همون جماعت داری, با وقاحت میگه که نمیتونه

مهم نیست اگر روزگاری جای همونها برنامه خبری رفتی, علاوه بر گزارش های خودت گزارشهای اونها رو هم بدون هیچ چشمداشتی نوشتی, اینها الان هیچ اهمیتی نداره

میدونی چرا؟

چون الان نه تنها حمایت همون حسودان دوست نما رو نداری, بلکه جوری باهات رفتار میشه انگار خون پدرشون رو ریختی

 

مینویسم که یادم نره

 

کسی که به خاطر بیمار شدنت بهت اخم میکنه دوستت نیست

میفهمی؟

دوست اونیه که حداقل به خودش زحمت بده بپرسه این چند روزی که نبودی و من میدونم که درگیر بیمارستان و دوا و دکتر بودی ان شالله مردی یا متاسفانه هنوز زنده ای؟

کسی که وقتی مشکل جسمی پیدا میکنی باهات حرف نیمزنه, روشو میکنه اون طرف و قیافشو عین سگ هار میکنه دوستت نیست

امیدوارم بفهمی

چون دیگه داره برای فهمیدنت  دیر   میشه

این چیزها رو حتی بچه های 5 ساله هم میفهمن. اما تو با 20 سال تاخیر هنوز نفهمیدی و این جای سوال داره!

 

 

مینویسم که یات نره

کسی که به خاطر شنیدن خبر بارداریت باهات قهر میکنه یک موجو حقیر بدبخت بیش نیست

مهم نیست اگر خودشو پشت یک نقاب روشنفکری و فرهیختگی قایم کرده

مهم اینه که این آدم اون قدر حقیر و بدبخته که هنوز نمیتونه بر حسادتهای درونی خودش غلبه بکنه

خیلی فرق هست بین اون هفت پشت غریبه ای که بدون اینکه حتی تو رو یکبار هم دیده باشه, وقتی فهمید دلت آش دوغ میخواد, با اون کمردرد و پا دردش رفت دوغ تازه و سبزی تازه خرید  و برات آش پخت و داد دست عروسش تا برات بیاره, با اونی که وقتی شیرینی بارداریتو خورد حتی یه تبریک زبانی ساده هم نگفت و به جاش گفت:دستت درد نکنه

 

 

اینها رو نوشتم چون لازم بود بنویسم تا بعضی چیزها یادم نره

و حالا تو ای بچه کوچولوی من

خیلی چیزها هست که لازمه برات بویسم تا تو هم یادت نره

امیدوارم زودتر حوصله کنم و برات بنویسم

پدر بچه احساساتی شد

پدر بچه صبح زود بیدار شد

حمام و اصلاح کرد

یک دست لباس شیک پوشید

خودش را عطرمالی کرد و آماده شد تا با هم برویم و صدای قلب بچه را بشنویم


با مثانه‌ای که 24 ساعت! تخلیه نشده بود و عنقریب در شرف ترکیدن بود روی تخت دراز کشیدم

بگذریم از التماس‌هایی که به خانم دکتر کردم تا ماسماسک را روی شکمم فشار ندهد


به محض اینکه خانم دکتر ماسماسک دستگاه را روی شکمم گذاشت اتاق پر از صدای طبل شد!

نمیدانم شاید هم یک گروه اسب وحشی داشتند در آن حوالی یورتمه می‌رفتند


پدر بچه رو به رویم داشت نخودی می‌خندید و چشمهایش هم برق می‌زد


بر اثر فوران احساسات ناگهانی ناشی از حس پدر شدن، پدر بچه  با یک بغض فروخورده به نقطه‌ای مجهول بین سر من و مانیتور سونوگرافی خیره شد و گفت:


"اوناهش! من دارم میبینمش! عین بچه قورباغه می‌مونه"




بوم بوم بوم

بوم بوم

بوم بوم

بوم بوم

بوم بوم



اشتباه نکنید


اینها صدای طبل نیستند


صدای قلب نی نی کوچولو و فسقلی ما هستند