دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

تازه از مهد برگشته ایم.

دست و رویش را شسته ام و تند و تند و زبر و زرنگ دارد شلوارش را در می آورد، جورابها را توی هم می پیچاند و موهایش را باز میکند.میگویم: جورابت کثیفه دخترم.

جورابها را همان جور گوله شده میبرد توی ماشین لباسشویی می اندازد.

شیر را از یخچال در می آورم.

میپرسم: امروز چطور بود؟

از کشوی لباسش شلواری سرخابی انتخاب میکند. روی یک لنگه شلوار عکس گلی را انداخته اند.

اندازه یک لیوان شیر توی قابلمه میریزم

شلوار سرخابی را سکندری خوران پایش میکند. تذکر میدهم: گل شلوار باید جلو باشه.

زیر شعله را روشن میکنم

عین رادیویی که پیچش را باز کرده ای، یکهو شروع میکند به حرف زدن: خمیر بازی کردیم. خاله محیا بهم گفت آفرین. هلیا خیارمو برداشت من گریه کردم. توی مهد خاله مینا منو دست شویی برد اما من جیش نکردم. رفتیم سرسره بازی کردیم. ناهار برنج و غذا! خوردیم. مانی اسحاقی روی دفترم خط کشید....

بقیه حرفهایش را نمیشنوم.

شیر گرم را توی لیوان باب اسفنجی خال ی میکنم و میگذارمش توی پیش دستی هلو کیتی ، کنار لیوان یک برش کیک میگذارم و پیش دستی رادستش میدهم.

 توی مغزم چندبار تکرار میکنم مانی اسحاقی! ما....نی....اس...حا...قی....ذوق میکنم. حس و حال کسی را دارم که یکهو درختی را میبیندکه به جای میوه، جورابهای رنگی رنگی میدهد. هیجان زده ام. با 92 سانت قد و بالا، سورپرایزم کرده

آخر دخترک 3 کیلویی دست و پا سوسیسی من، همانی که توی 20 روزگی مثل یک سنجاقک بود، کی یکهو اینقدر بزرگ شد که دوستانش را با اسم و فامیلی صدا میکند؟

پ.ن: ثانیه شماری میکنم برای روزی که بیاید کنارم بنشیند. برایش شیر گرم و کیک بیاورم و با آب و تاب ماجرای عاشق شدنش را زیر گوشم بگوید


نظرات 3 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 14:55

سلام عزیزم... من همچنان مشتاق و خاموش دنبال میکنم اینجا رو. منو یادتون هست.... زمانیکه میخاستم پسرم از شیر بگیرم بهتون اینجا پیغام دادم و کمکم کردید... الان پسرم دوسال یکماه شده و امروز اولین روز مهدکودکش بود....البته خودمم امروز اولین روز مهد کودک م بود چون کل یکساعت رو کنارش موندم اونجا..... بجز ده دقیقه اول... اما وقتی پسرم شروع به گریه کرد برگشتم خلاصه فکر کنم چند روزی منم مهدلازم باشم.... مهد اجباری....خخخ میخاستم بدونم تجربیات تون توی روزای اول مهد چطور بود؟؟لطفا هرچی لازم هست بگید.. حتی درباره یه مهد خوب...سپاس

مریم گلی شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 11:12

واااای مهر آفرین نمیدونی وقتی دیدیم آپ کردی چقد ذوق کردم..
چقدر ضعف کردم برای این 93 سانتی. خدا حفظش کنه انشاءالله بقول خودش خوشبخت باشه همیشه. از طرف من ببوسش

غزاله شنبه 1 آبان 1395 ساعت 16:35

چه جالب
اگه مانی اسحاقی پسر بابک (بلاگر) باشه خیلی هیجان انگیز تر میشه

مگه میشناسید؟:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد