دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

یک سال با تو...

همه 365 روز سال یک طرف، امروز یک طرف دیگر

هر چه بیشتر در روزهای عمرم کندوکاو میکنم روزی رویایی تر و خاطره انگیزتر و زیباتر از 24 اردیبهشت نمیبینم

زندگی من در ساعت 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت رنگ دیگری به خود گرفت

اصلا 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت زمانیست که من از نو متولد شدم

خوشبختی من دقیقا در همین لحظه شکوفه زد

دقیقا در همین نقطه از تاریخ بود که زندگی من شکل دیگری به خود گرفت و برای همیشه تغییر کرد

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

این نقطه از تاریخ، همه انگیزه من برای ادامه دادن راه پر فراز و نشیب زندگیست

خدا میداند در طول این 365 روزی که گذشت، چندهزار مرتبه 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت را با همه جزئیاتش مرور کردم و هر بار از اینکه چنین حادثه شکوهمندی در 4 و 10 دقیقه 24 اردی بهشت برایم افتاد غرق در شادی شدم

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

چون مادری من در این نقطه از تاریخ، رسما کلید خورد

دلبرک نازم روز تولد تو، روز آغاز مادری من بر هردویمان مبارک

تا ابد دوستت دارم فرشته کوچولوی مو فرفری قشنگم

آن قدر بزرگ شده که اخبار گوش میدهد

تلویزیون دارد گزارش مبسوطی از وضعیت میرحسین موسوی نشان میدهد. در گزارش بارها تاکید میشود که دختران میر حسین موسوی خیلی وقت است از حال پدرشان خبر ندارند و حال پدرشان خوب نیست و پدرشان نیاز به درمان طولانی مدت دارد و ...

 دخترک روروئکش را میکشاند رو به روی تلویزیون و خیره میشود به اخبارگویی که آن تو نشسته.

خبر تمام میشود. دخترک سرش را بر میگراند سمت من و با چشمهایی که یک دنیا نگرانی از تویش بیرون میریزد میگوید: بابا  بابا  بابایی

درکش از خبر این بوده که حال یک بابایی خراب است و دخترش دلش برای او تنگ شده و حالا برای این بابای مریض و دختری که از او دور افتاده نگران است


قربانت بروم که این قدر بزرگ شدی که خبر گوش میکنی و حتی میتوانی آن را تفسیر هم بکنی

آیا من دارم کم کم زن مطبخی میشوم؟

آن روزها که هنوز حامله نبودم، فکر میکردم از آن مادرهایی میشوم که تا هفته قبل از زایمان سر کار میروند. بعدش هم به محض اینکه بچه 6 ماهش تمام شد دوباره سرکارشان بر میگردند و هیچ چیزی را با زندگی حرفه ای شان عوض نمیکنند.

اما حالا که در واقعی ترین روزهای مادرانه شیرجه زده ام، میبینم که چه قدر با چنین طرز فکری فاصله دارم! هزارن سال نوری...

شرایط جسمی و کاری ام جوری نبود که بشود تا هفته قبل از زایمان سر کار بروم و من حسرت بالا و پایین پریدن با شکم قلنبه و این ور و آن ور رفتن با مانتوی گشاد حاملگی و مصاحبه کردن با هن و هن و نفس تنگی برای همیشه به دلم ماند.

ماه 3 بارداری بودم که خانه نشین شدم. برای منی که همیشه قهرمانانه زندگی کرده بودم و هرگز در هیچ زمینه ای عقب ننشسته بودم شکست قابل ملاحظه ای بود. باورم نمیشد به یک دلیل خیلی ساده مثل بارداری باید با زندگی حرفه ای و اجتماعی ام خداحافظی میکردم. خدا میداند چه قدر نسبت به خودم شرمگین بودم. فکر میکردم خیلی خفت بار است که آدم توی خانه بنشیند و منتظر باشد که بچه اش دنیا بیاید. از جسمم که این قدر ناگهانی و ناجوانمردانه به من خیانت کرده بود و پشتم را اینطور بی ملاحظه خالی کرده بود عصبانی بودم.

آن روزهای سرد و زمستانی گذشت. بهار شد و بلاخره دخترک به دنیا آمد و زندگی برایم هندوانه ای شد! شیرین و خنک و آبدار و خوش رنگ و لذت بخش. روزشماری میکردم که دخترک 6 ماهه بشود تا دوباره سرکار برگردم. به خیالم 6 ماهه ها خیلی بزرگ بودند و میشد که آنها را چند ساعت در روز توی مهد کودک یا پیش پرستار گذاشت.

دخترک 6 ماهه شد و من به حقیقت بزرگی رسیدم! 6 ماهه ها هنوز خیلی خیلی کوچکتر از آنی هستند که ساعتهای بی مادری را راحت تاب بیاورند. آن قدر کوچک هستند که نمیشود با زبان منطقی برایشان توضیح داد که مادرشان برای ارتقای روحیه خودش لازم دارد که به موازات مادری کردن، زندگی حرفه ای و اجتماعی هم داشته باشد.6 ماهه ها در واقع همان نوزادان چند روزه هستند با این تفاوت که سنگین تر شده اند و بلدند غلت بزنند و صداهایی از خودشان در بیاورند و وقتی با آنها بازی میکنی بخندند. ولی دقیقا به همان اندازه نوزادها نیاز به توجه و مراقبت تمام وقت دارند.

خلاصه اینطور شد که دخترک از 6 ماهگی گذشت، 7 و 8 ماهگی را هم پشت سر گذاشت و الان فقط چند روز تا یک سالگی اش مانده. اما من هنوز سرکار نرفته ام. تبدیل شده ام به یک مادر فول تایم و این چیزی نیست که من را خوشحال نگه دارد.

البته توی خانه یک کارهایی میکنم و پولی هم در ازایش در می آورم. اما مشکلش این است که توی خانه است! یعنی آن بعد نیاز من به بودن در اجتماع را ارضا نمیکند. برایم هویت اجتماعی در پی ندارد.

احساس میکنم این موضوع دارد روی مادرانه هایم هم تاثیر میگذارد. تلخ شده ام. حوصله ام کم شده. با هر تلنگری بغض میکنم و در هم میشکنم. خدجه غرغروی درونم ظهور کرده و جل و پلاسش را وسط زندگی ام پهن کرده!

 من هیچ وقت زن خانه نبودم. هیچ وقت از خانه ماندن لذت نبردم. کار خانه و آشپزی و کدبانوگری را دوست دارم. اما دلم نمیخواهد فقط در این چیزها خلاصه شوم. من از اینکه "زن مطبخی" باشم واهمه دارم. از اینکه ندانم الان وضعیت سیاسی جامعه چطوری است میترسم. از اینکه بوی پیاز داغ و سبزی قورمه بدهم هراس دارم. از اینکه اخبار تازه های نشر را پیگیری نکنم وحشت دارم. از اینکه زنی باشم که از صبح فکر و ذکرش درگیر ریختن رخت چرک ها در ماشین لباسشویی و سبزی پاک کردن و گردگیری و بار گذاشتن چلو گوشت برای شام باشد میگریزم. همین طور از اینکه دائم در این آرایشگاه و آن پیرایشگاه باشم بدم می آید. از اینکه "فقط" دایره المعارف رنگ مو و برندهای آرایشی باشم متنفرم. از اینکه خودم را هفت قلم آرایش کنم و منتظر بنشینم تا "آقامون" تنگ غروب از در بیاید و برایش "مثلا دلبری" کنم متنفرم.

من میخواهم جزئی از اجتماع باشم. توی جامعه جایی داشته باشم. هر روز سوار مترو و بی آر تی شوم. از اینکه مردم چرا صف را رعایت نمیکنند غر بزنم. کارهایم را سر زمان بندی مشخص تحویل سردبیرم بدهم. از این و آن وقت مصاحبه بگیرم و هر هفته ای که یک گزارش اضافه تر از همیشه نوشتم، به خودم جایزه بدهم. دلم میخواهد روزها را بشمارم تا ببینم کی برج تمام میشود. بعد منتظر اس ام اسی باشم که واریز شدن حقوقم را مژده میدهد. بعد با بابای پاییزی قرار بگذاریم و جشن بگیریم و یک جای حسابی شام بخوریم. دلم میخواهد مثل گذشته هر روز صبح همه سایتهای خبری را مرور کنم.ببینم چه اتفاقاتی در مملکت افتاده. وقت های اضافه بروم توی سایت های آشپزی بگردم و غذاها و دسرهای هیجان انگیز ببینم.بعد دستورش را ذخیره کنم و یادم باشد وقتی فلانی را برای شام دعوت کردم، از آن غذا و دسر هیجان انگیز درست کنم تا حسابی ذوق کند. دلم میخواهد باز هم خبرنگار باشم. وقتی اسمم را جایی میبرند، بعدش هم اضافه کنند که ایشان خبرنگار فلان نشریه هستند. دلم میخواهد دستم توی جیب خودم باشد. پس انداز داشته باشم و با پولهایم برنامه ریزی اقتصصادی کنم.

اما هیچ کدام از اینها فعلا نمیشود. یعنی دست تنها نمیشود. اگر کسی که به بچه داری اش اطمینان داشتم دم دستم بود میشد به زندگی گذشته برگردم و از این بی هویتی و پوچی فرار کنم. اما حالا که چنین نعمتی از من دریغ شده، کاری از دستم ساخته نیست. به مهد کودک اعتمادی ندارم. حداقل برای یک بچه 1 ساله خیلی زود است که برود مهد کودک با آن خاله های بی حوصله سر و کله بزند. چیزهای وحشتناکی از مهدهای کودک میشنوم. اینکه بچه ها را کتک میزنند. به زور در حلقشان غذا میریزند. قرص خواب آور به خوردشان میدهند تا بخوابند و بازیگوشی نکنند. اینکه بچه ها را به حال خودشان رها میکنند و ممکن است وایتکس را به جای آب سر بکشند. اینکه بعد از دستشویی رفتن، لباس را به بچه ها نمی پوشانند و بچه ها کلیه هایشان سرما میخورد و .....

اصلا چرا به شنیده ها گوش بدهم؟ خودم با چشم خودم دیده ام که در مهدهای کودک با بچه ها چه قدر بد رفتاری میشود. برای تهیه گزارش آموزش صنایع دستی به کودکان، وقتی یک روز را در آن مهد کودک گذراندم دیدم که با پسر بچه ای که به اشتباه دستش را توی دماغش کرد، چطوری برخورد کردند و چطوری غرورش را بین دوستانش شکستند و چه طوری سکه یک پولش کردند و همه اعتماد به نفس و عزت نفسش را انداختند کف زمین و رویش لگد کردند. نگاه شرمنده آن پسر بچه یکی از آن صحنه هایی است که در زندگی هرگز فراموشم نمیشود. تازه آن مهد کودک یک مهد سطح بالا در بالای شهر بود! 

به پرستار هم اطمینان ندارم. آخر مگر میشود کسی را به خانه بیاورم، جگر گوشه ام را دستش بسپارم و خودم بروم دنبال زندگی حرفه ای؟ از کجا معلوم که بچه ام را اذیت نکند؟ از کجا معلوم خوب مراقبش باشد؟ از کجا معلوم با باند قاچاق بچه ها همکاری نداشته باشد؟ از کجا معلوم راست و درست باشد و چیزهای بد یاد بچه ام ندهد؟ از کجا معلوم بچه طفل معصومم را مورد تجاوز جنسی قرار ندهد؟از کجا معلوم میل روانی به بد دهنی نداشته باشد و بچه ام را فحش خور نکند؟ از کجا معلوم طفلکم را مورد کودک آزاری و شکنجه روحی قرار ندهد؟ از کجا معلوم دستش کج نباشد؟ از کجا معلوم خرافاتی و دارای اعتقادات پوسیده نباشد و این چیزها را توی مغز بچه ام فرو نکند؟ از کجا معلوم جنون آنی نداشته باشد؟ از کجا معلوم به بچه ام داروی خواب آور ندهد؟ از کجا معلوم داستان های ترسناک جن و پری برای بچه ام تعریف نکند و زبانم لال بچه ام دچار لکنت و شب اداری نشود؟ و ....


خلاصه اینکه روزهای بدی را میگذرانم. همه دلتنگی هایم بابت سرکار رفتن یک طرف، حس عذاب وجدانی که به خاطرش میکشم یک طرف دیگر. حس میکنم مادر خیلی بدی هستم که دلم میخواهد برم سرکار. حس میکنم مادر بی عاطفه و خیلی عوضی هستم که از خانه ماندن و سر و کله زدن با بچه ام و خانه داری آن طور که باید و شاید لذت نمیبرم. حس میکنم خیلی سنگدل و خودخواه هستم که به چیزهای دیگری به جز بچه ام فکر میکنم و این خیلی حیوانی است که زور غریزه مادری ام به بقیه خواسته های روحی ام نمی چربد. حس میکنم باداشتن چنین دغدغه های فکری و آرزوهایی دارم به بچه ام خیانت میکنم و آن طور که شایسته است در خدمتش نیستم و برایش مادری نمیکنم. فکر میکنم مادر بدی هستم. خیلی بد...



پ.ن: کار خوب با حقوق و مزایای عالی و نزدیک خانه ما با ساعت کاری کم سراغ ندارید؟:دی

اعتماد به نفس مادری

یادم می آید آن روزهای بعد از زایمان، یک شب هراسان رفتم پیش مامان. مامان داشت اوضاع آشپزخانه را سر و سامان میداد. بابا هم داشت ظرفها را میشست. با یک حالت بدبخت مآبانه ای گفتم: مامان، داره تکون میخوره.

مامان حتی سرش را هم بالا نگرفت و خیلی عادی گفت:خوب بایدم تکون بخوره. عروسک که نیست

عاجزانه زار زدم:فکر کنم گرسنه باشه. چیکار کنم؟

مامان همان جوری که کارهایش را میکرد با آرامش گفت: خوب برو شیرش بده


5-6 روزه بود که برای اولین بار بالا آورد. کسی توی اتاق نبود. وقتی دیدم دور لبش از شیری که بالا آورده سفید شده جیغ زدم. آن قدر جیغ هیستریک کشیدم که طفلکم هم به گریه افتاد. عین احمق ها فقط جیغ میزدم و حتی به فکرم نرسیده بود با دستمال لبش را تمیز کنم


10 روزه بود که برای اولین بار قطره آ+د به او خوراندم. قطره چرب و روغنی بود و توی گلویش ماند. چشمهایش ورقلنبیده شد. نفسش بالا نمی آمد و داشت زور میزد چیزی که توی حلقش مانده را پایین بدهد. اول قرمز شد. بعد بنفش شد. آخرش هم داشت متمایل به سرمه ای میشد که بحران با فرو دادن قطره پایان یافت.من  آن قدر ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم جیغ های هیستریک بزنم. فقط با چشمهای گشاد زل زده بودم به او و تقلایش و تغییر رنگش را تماشا میکردم


حالا اما همه چیز فرق کرده. دیگر از تکان های کوچکش نمیترسم. حتی از تکانهای بزرگش که چندبار منجر به سقوطش از روی مبل و میز و تخت شده هم نمیترسم. الان خوب میدانم کی گرسنه اش میشود و باید به او چه بخورانم تا سیر شود. اتوماتیک وار ساعت گرسنگی اش را میدانم. شبها سر همان ساعت بیدار میشوم. توی خواب و بیداری به اتاقش میروم. با چشم نیم بسته بغلش میکنم و شیرش میدهم تا سیر شود. دوباره سرجایش میگذارم و عین یک خوابگرد قهار به تختم بر میگردم.

حالا خوب میدانم که وقتی بچه ای بالا می آورد باید چه کار کرد و البته هزاران راه عاقلانه تر از جیغ های هیستریک برای این موضوع وجود دارد. خوب میدانم چطور آروغ بچه های زیر 3 ماه را بگیرم تا دیگر شیر را برنگردانند. حتی یاد گرفته ام اگر بچه های مستعد استفراغ کردن را روی سطح شیبدار بخوابانم کمتر بالا می آورند. و البته حواسم جمع است که بچه های زیر 6 ماه- چه آنهایی که شیر بالا می آورند و چه آنهایی که بالا نمی آورند، مبادا طاقباز بخوابند! 

حالا خوب یاد گرفته ام که نباید قطره آ+د معمولی به بچه ها خوراند. چون بد طعم است و کمتر بچه ای از آن مایع چرب بی مزه استقبال میکند. حالا خوب میدانم اغلب بچه ها آ+د با طعم شیر را بیشتر دوست دارند. طعم توت فرنگی یا موز هم در درجه دوم قرار دارد. حتی یاد گرفته ام نباید همه محتویات قطره چکان را یکجا در حلق بچه خالی کنم. باید صبور باشم و کم کم قطره چکان را به خورد بچه بدهم. پیشرفتم آن قدر زیاد بوده که میدانم چه طور جوری که همه یقه و لباس بچه سیاه نشود به اون قطره آهن بخورانم. حواسم جمع است بلافاصله بعد از قطره آهن به او آب بدهم و دندانهایش را با مسواک انگشتی تمیز کنم که سیاه نشود. حتی میانبر هم بلدم! اگر مسواک انگشتی خودش را گم کرده و در دسترس نیست، باپنبه یا دستمال خیس تمیز دندانهایش را تمیز میکنم.

حالا حتی در موقعیت های پیچیده تری مثل سرماخوردگی و گلودرد، اسهال، تب و یبوست هم دست و پایم را گم نمیکنم و خوب بلد شده ام سکان موقعیت را در دستم بگیرم و همه چیز را سر و سامان بدهم.

خلاصه اینکه من آن مادر بی دست و پای پارسال نیستم. در این یک سال عین خرمالویی که روی درخت می ماند رسیده ام. پخته ام. با دست و پا شده ام. معنی همه اینها این است که "اعتماد به نفس مادری" پیدا کرده ام.

اینها چیزهایی نیست که بشود از دیگران یادشان گرفت. هر چه قدر هم که درباره نگهداری از نوزاد کتاب خوانده باشی، کلاس رفته باشی، به بچه داری در و همسایه و فامیل دقت کرده باشی و از منابع مختلف اطلاعات کسب کرده باشی فایده ای ندارد. باید در واقعی ترین لحظه های مادرانه شیرجه بزنی تا کم کم راه و چاه را یاد بگیری و اعتماد به نفس مادری پیدا کنی. این اعتماد به نفس مادری حاصل همه تجربیاتی است که یک مادر از لحظه به لحظه زندگی مادرانه اش کسب میکند. اعتماد به نفس مادری چیز خوبی است. چون به یک مادر امکان لذت بردن از مادرانه هایش را میدهد. چون او را به خودباوری میرساند و اجازه میدهد اضطراب و نگرانی جایش را به لذت بردن از زندگی به یک نوزاد کوچولو و ظریف بدهد. 

من عاشق این اعتماد به نفس مادری هستم

:)