دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

لطفا دزد نباشید!

جناب آقا/ سرکار خانم دزد

خیلی وقیحانه هست که از مطالب وبلاگ من، بدون ذکر منبع، برای سایتت و کانال تلگرامت استفاده میکنی. متاسفانه چون منبع نوشته رو حذف میکنی کارت هیچ اسمی به جز دزدی نداره

حداقل شعور داشته باش و در مطالب دزدی دخل و تصرف نکن

شما حق نداری اسم بچه من که اینجا با عناوینی مثل :هشتاد و دو سانتی: و.... صدا میزنم به میل خودت تغییر بدی و جملات جایگزین بگذاری

یادت نره که من اول از همه یه خبرنگارم. بنابراین اگر بخوام میتونم با استناد به ماده قانونی از خودت و رسانه ت شکایت کنم

پس حد و مرز خودت رو بشناس و پاتو از گلیمت درازتر نکن

پری دریایی

دستات بوی پری دریایی میده!


اظهارات 92 سانتی بهاری خطاب به من

تناسخ مفتضحانه مامان:)

میگه: مامان یادته خیلی قدیما تو ببعی بودی؟ توی صحراها علف میخوردی و بازی میکردی؟ هی همش بع بع میکردی؟


خیلی مثلا عادی و ریلکس میگم: مگه تو یادته؟


میگه: آره. من اون موقع ها آدم بودم. خیلی باهات مهربون بودم. باهات بازی میکردم


:))


قصه دختر آلبالویی

بابا یادته اومدی مغازه منو خریدی؟ 

من آلبالو بودم. 

توی آلبالوها نشسته بودم. 

تو منو 80 تومن خریدی. 

مامان خونه منتظرت بود.

تو اومدی خونه.

مامان آلبالوها رو خورد.

من رفتم توی شکمش.

بچه شدم.

بزرگ شدم.

بعد دنیا اومدم.


راوی: 92 سانتی بانو

بحران جیش و پی پی و از هر دری سخنی

خیلی وقت است اینجا را یادم رفته. یعنی نه اینکه یادم رفته باشدها! اینستاگرام و فیسبوک به لطف گوشی های اندروید، دم دست تر شده اند. تایپ با گوشی سخت تر است و آلبالو هم مدتها شارژرش خراب بود و ....این بود که اینجا سوت و کور افتاده بود.

مدتها از روزی که اینجا را ساختم میگذرد. به گمانم یک ماهه تو را حامله بودم! حالا اما تو 35ماهه شده ای. یعنی یک ماه دیگر 3 سالت تمام میشود.

و چقدر زود گذشت...

موجود بی دست و پا و طفلک و نحیف من که پاهایش از لاغری شبه سوسیس آلمانی بود،  الان تبدیل به یک دختر سر زبون دار آتیش پاره و  زیبا  شده و همان قدر که شیرین و لذت بخش شده، دردسرساز و دغدغه آفرین هم!(هنوز هم دست و پاهایت عین سوسیس لاغر و دراز مانده و اصلا هم امید ندارم روزگاری تپل شوی)

دغدغه تازه ما  با تو جیش و است و دیگر هیچ!

هر چقدر سر مستقل خوابیدن توی اتاقت و دیگر "می می" نخوردن و دست کشیدن از پستانک و تنهایی غذا خوردن و کنار آمدن با مهدکودک و .....بی دردسر بودی، سرجیش کردن دمار از روزگارم در آوردی! بگذریم که چندین و چند بار سعی کردم از پوشک بگیرمت و مفتضحانه شکستم دادی....

از لحظه ای که مهد میروی جیش را نگه میداری تا برگردی خانه....

آن وقتی میروی توی وان حمام ( و نه دست شویی ایرانی و فرنگیوحتی لگن مخصوص خودت) مینشینی و کلی جیش میکنی

تو هنوز خیلی کوچکی و نمیفهمی سیستم ادرار ادمها چطور کار میکند و چقدر حساس است و برگشت ادرار به کلیه در دراز مدت چه فاجعه ای درست میکند و ....

اما متاسفانه من اینها را میدانم. برای همین است که اینقدر روی این موضوع حساس شده ام و داریم اعصاب همدیگر را خورد میکنیم و کلاف داستان را بیشتر از قبل سردرگم میکنیم و تو بیشتر لج میکنی و من بیشتر عصبی و نگران میشوم و ....

امروز لگن مخصوص جیشت را آوردم مهد کودک. دیشب قول دادی توی لگنت جیش کنی.

دستشویی مهد را هم دیدم که کشف کنم احیانا چه چیزی نمیگذارد آنجا راحت باشی. خب یک دستشویی معمولی ایرانی مثل بقیه دست شویی ها بود و البته که تو از دست شویی ایرانی میترسی...

کمک مربی به پیشنهاد خودم لگنت را توی حمام مهد گذاشت و به نظرم این کار به نفع همه ماست. حالا تو در مهد کودکی و من اینجا پشت آلبالو دارم برایت مینویسم. امیدوارم غروب که دنبالت می آیم، خاله مینا بگوید که توی لگن جیش کردی تا بلکه قلب پر دلهره من هم کمی از بابت کلیه های کوچولوی تو راحت شود.


پ.ن: بخاطر دعوای دو روز قبل مامان را ببخش. باشه؟

پ.ن2: رگبار بهاری همین الان شروع شده و چقدر کار خوبی کردیم که هنوز سورو سات بخاری مان به راه هست

پ.ن3: چهارشنبه وقت دارم تا با مشاور مهدت  صحبت کنم. امیدوارم راه حل امروز به نتیجه برسد ...

پیتزا

امروز با هم خرید رفتیم. یه عینک خیلی خوشگل,از پشت ویترین پسندیدی و برات خریدم.

آخرش هم مادر دختری به پیتزا فروشی رفتیم و ناهار پیتزا خوردیم.

به تو خیلی خوش گذشت و گوش شیطون کر,دو تکه کامل پیتزا خوردی

میز شیشه ای را هم تقریبا افتضاح کردی;-)با دست چرب و کثیف تا جایی که میشد,روی میز مالیدی

امروز دقیقا۱۷ماه و ۲روزت بود. امیدوارم وقتی این یادداشت را میخونی, خاطره اولین ناهار مادر دختریمون,بیرون از خونه به یادت بیاد دلبرکم

یادت نره نفسم به نفست بنده.دوستت دارم تا ابد

یک سال با تو...

همه 365 روز سال یک طرف، امروز یک طرف دیگر

هر چه بیشتر در روزهای عمرم کندوکاو میکنم روزی رویایی تر و خاطره انگیزتر و زیباتر از 24 اردیبهشت نمیبینم

زندگی من در ساعت 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت رنگ دیگری به خود گرفت

اصلا 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت زمانیست که من از نو متولد شدم

خوشبختی من دقیقا در همین لحظه شکوفه زد

دقیقا در همین نقطه از تاریخ بود که زندگی من شکل دیگری به خود گرفت و برای همیشه تغییر کرد

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

این نقطه از تاریخ، همه انگیزه من برای ادامه دادن راه پر فراز و نشیب زندگیست

خدا میداند در طول این 365 روزی که گذشت، چندهزار مرتبه 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت را با همه جزئیاتش مرور کردم و هر بار از اینکه چنین حادثه شکوهمندی در 4 و 10 دقیقه 24 اردی بهشت برایم افتاد غرق در شادی شدم

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

چون مادری من در این نقطه از تاریخ، رسما کلید خورد

دلبرک نازم روز تولد تو، روز آغاز مادری من بر هردویمان مبارک

تا ابد دوستت دارم فرشته کوچولوی مو فرفری قشنگم

مروارید

دخترک بهاری ام

از همین امروز به بعد دلم برای فک بی دندانت تنگ میشود. برای آن لبخندهای پت و پهنی که چشم انداز تمام قد فک بی دندانت را نشان میداد دلم لک میزند. برای وقتایی که با همان فک بی دندان خیار میخوردی و جیرجیر لثه ات با پوست خیار من را به قهقهه می انداخت دلم پر پر میزند. تو از همین الان به بعد یک جفت دندان کوچولوی سفید و درخشان داری و من از همین الان به بعد دلم برای همه لحظه های بی دندانی ات تنگ میشود.


پ.ن: امروز 23 بهمن، دقیقا یک روز مانده به تولد ده ماهگی بلاخره دندانهای دخترک بهاری ام درآمد. 23 بهمن هم از آن روزهایی است که باید توی تقویمم با ضربدر بزرگ قرمز مشخص کنم تا همیشه به یادم بماند.

خداحافظی

داریم مادر و دختری میرویم مهمانی. از پخش تاکسی صدای خواننده مرحومه می آید که با سوز و گداز میخواند:روزهای روشن خداحافظ/سرزمین من خداحافظ. دخترک بهاری دستش را می آورد بالا و از صمیم قلب شروع میکند به بای بای کردن


دارم با یک شخص رودربایستی دار تلفنی صحبت میکنم. مکالمه رسمی و اداری است. آخرش میگویم: روزتون به خیر و خدانگهدار. دخترک بهاری باب اسفنجی را رها میکند. سرش را بالا میگیرد و شروع میکند به بای بای کردن


رادیو روشن است. مجری برنامه میگوید: از اینکه برنامه ما را انتخاب کردید از شما سپاسگزاریم و شما را به خدای بزرگ میسپاریم. خدانگهدار. دخترک بهاری دستهایش را توی هوا تاب میدهد و قدرشناسانه با صدای مجری بای بای میکند.

دایره واژگان

بابا ( با تشدید روی ب)

دد

آمممممم ( ابراز احساسات در برابر غذای خوشمزه)

ممه

ماما

عمه( با 5 عدد تشدید روی م)

نه نه

به به


خخخخخخخخ

تازگی ها یاد گرفته بلند و صدادار بخندد

به ترک دیوار هم میخندد

همه چیزها و حرکات و اتفاقات در نظرش خنده دار می آید

مثلا از عطسه کردن بابای پاییزی اش نیم ساعت قهقهه میزند

تا اگر دمپایی ام به لبه فرش گیر کند آن قدر میخندد که اشکش در می آید

وقتی میخندد میگوید خخخخخخخخخخخخخخ

:))

متدهای نوین برای ضایع کردن مادران

دخترک بهاری: ( در حالی بازی کردن و غلت زدن) ماما، ماما، ماما

من: (در حال ذوقمرگ شدگی و کبودی ناشی از نرسیدن اکسیژن به دلیل هیجان شدید) چی گفتی؟ ای جونم. الهی قربونت برم. چی گفتی عزیزم؟ دوباره بگو

دخترک بهاری: (آرام، خونسرد و با اعتماد به نفس کامل) بابا، بابا، بابا

من:  /:

عشق مشترک

دخترک بهاری

گوشت را بیاور جلو  میخواهم رازی را به تو بگویم

اولین باری که او را دیدم عاشق لبهایش شدم

لبهای عجیبی که انگار همیشه دارد لبخند میزند

حتی وقتی صاحبش عصبانیست آن لبها همچنان آرام و با وقار لبخند میزنند

و من در همان نگاه اول عاشق آن لبها شدم

و حالا خوشبخت ترین زن روی زمینم 

چونکه آن لبهای دوست داشتنی همیشه خندان را روی صورت گرد توپولوی تو هم میبینم

و امشب تولد صاحب آن لبهاست

مردی که عشق مشترک هر دویمان محسوب میشود

تولد بابای پاییزی مبارک


جوراب

دخترک بهاری ام

بزرگ شده ای و من این را از آنجایی فهمیدم که بلاخره جورابهای نوزادی ات اندازه پایت شده و لق نمیخورد:)

پیش به سوی استقلال

باور کن برای من اصلا آسان نبود

یکی دو ماه بود که فکر این کار عین جوجو افتاده بود به جانم و شب و روز نداشتم

قورباغه ای بود که باید هر چه زودتر میخوردمش

هر روزی که میگذشت راه را برای اجرای این تصمیم سخت تر و سخت تر میکرد. چون تو داشتی بزرگ و بزرگتر و وابسته و وابسته تر میشدی

بلاخره دیشب اولین گام را برای اجرای این تصمیم مهم اما سخت برداشتم.

تو بر خلاف همیشه که ساعت 8 میخوابی، بی خوابی به سرت زده بود و داشتی آواز میخواندی و شیطنت میکردی

گذاشته بودمت توی کریر و همین طوری که داشتم با نوت بوکم کار میکردم و برای تو هم شعر"اتل متل روبوسی، رفته بودیم عروسی" را میخواندم، کریر را تاب تاب میدادم و بلاخره حدود ساعت 10 شب،تو آن داخل خوابت برد.

در یک چشم بر هم زدن تصمیم گرفتم عملیات را اجرایی کنم و تو را توی تخت خودت گذاشتم.

ظاهرا از این کار خیلی خوشت آمد. چشم باز کردی و آقا خرسه و خانوم خرگوشه و کمد لباسها و ابر و ماه و ستاره های سقف را دید زدی و از فرط خوشی لبخند روی لبت آمد و بعدش هم چشمهایت بسته شد.

تو خوابیدی اما من بیدار ماندم و زار زدم.

میدانستم این بهترین کار است و اول از همه برای تو منفعت دارد. اما نمیدانم چه ام شده بود که بیتابی میکردم.

سرم را توی بغل بابای پاییزی گذاشته بودم و زار زار اشک میریختم.

وَر ِ بی منطق وجودم داشت وسوسه ام میکرد که بگویم"گور بابای استقلال فردی" و بیایم تو را از توی تختت بیرون بکشم و به خودم بچسبانم و تا صبح در آغوش هم بخوابیم.

اما وَرِ منطقی، مثل مادری مهربان داشت دلداری ام میداد و مزایای این کار را دانه به دانه برایم بازگو میکرد و هر بار که میخواستم خودم را از اتاق پرت کنم بیرون و به سمت تخت تو بدوم، جلویم را با مهربانی میگرفت.


حالا که صبح شده و هر دو بیداریم، حالم بهتر است. دیگر دلم نمیخواهد مثل دیشب زار بزنم. آرام تر و منطقی تر شده ام

میدانم اقدام دیشب اولین گام برای کسب استقلال تو بود.

من نمیخواهم تو یک بچه وابسته بشوی که همیشه منتظر تایید مادرش نشسته و مادرش باید برای همه چیزش تصمیم بگیرد.

من نمیخواهم عین جاسوییچی همیشه آویزان من باشی و بدون من نتوانی بازی کنی، چیزی بخوری، خوشحال باشی و بخندی.

من نمیخواهم یک بچه همیشه چسبان باشی که انگار با چسب دوقولو به دامن مادرش الصاق شده است و در همه موقعیت ها کنارم باشی و بدون من بی تابی و بی قراری بکنی.

من میخواهم تو یک کودک مستقل، شاد و آزاد باشی که میتواند به تنهایی فکر کند، تجزیه و تحلیل کند، تصمیم بگیرد و از تصمیمش هم شاد و راضی باشد. اینها به معنی این نیست که دارم تو را طرد میکنم! هرگز

البته که همیشه میتوانی روی کمک من، حمایت من، عشق من و تجربه های من حساب کنی. اما یادت باشد این تو هستی که بازیگر نقش اول زندگی خودتی! پس باید یاد بگیری که مستقل باشی تا بتوانی بهترین نقش ها را در زندگی خودت بازی کنی 

اولین قدم برای کسب استقلال هم این است که بتوانی شبها توی تخت خودت در اتاق خودت لالا بکنی.



پ.ن1: روان شناس ها میگویند بچه ها پیش از 6 ماهگی با پدیده ای به نام "اضطراب جدایی" آشنا نیستند. این اضطراب حول و حوش 6 ماهگی در بچه ها شکل میگیرد و در 18 ماهگی به اوج خود میرسد. بنابراین اگر کسی قصد دارد جای خواب کودک را مستقل کند، بهتر است پیش از بروز اضطراب جدایی این کار را انجام دهد.


پ.ن2: دیشب شب سختی بود. وقتی نوبت اول شیر دخترک بهاری شد، ما هنوز نخوابیده بودیم. شیرش را که خورد، بابای پاییزی او را دوباره به تخت خودش منتقل کرد. جای خوابش را زیر تخت دخترک بهاری پهن کرد و تا صبح همان جا خوابید تا حواسش به دخترک باشد

پ.ن3: عملیات دیشب صد در صد موفقیت آمیز نبود. توی گرگ و میش صبح، دخترک بهاری بیدار شد. گرسنه بود و گریه کرد. بابای پاییزی دخترک را پیش من آورد تا شیرش بدهم. وقتی شیرش را خورد و دوباره خوابید، من هم خوابم برده بود. بنابراین بقیه خواب دخترک توی تخت من و بابا ادامه پیدا کرد و ادامه عملیات ناکام ماند.اما به نظرم برای شب اول چندان هم بد نبود.


روز خاطره

هرگز فکر نمیکردم که یک روز خاطره تولد دخترک بهاری را توی یک محیط مجازی بنویسم. اما از آنجایی که "گلد فیش" حافظه اش از من قوی تر است تصمیم گرفتم وقایع آن شب جادویی را یک جایی ثبت و ضبط کنم تا اگر یک روزی دخترک بهاری از من خواست برایش تعریف کنم که چه طوری به دنیا آمده، هاج و واج نمانم و اینجا را نشانش بدهم تا خودش بخواند. البته فرض را بر این گرفته ام که وقتی دخترک سواد دار شد، این سوال را از من خواهد پرسید!


بنابراین این یک پست اختصاصی برای دخترک بهاری ام هست


همیشه یکی از فانتزی های ذهنی م این بود که با پیراهن گل منگولی بلند و گشاد توی خانه مشغول کارهای خودم باشم. بعد یکهو ببینم که درد زایمانم شروع شده. زنگ بزنم به بابای پاییزی و با اشتیاق و دلهره بگویم: بیا خونه فکر کنم دیگه وقتشه!

بعد هر دو با هم ساک به دست برویم بیمارستان و چند ساعت بعد که نوزاد به دنیا آمد، به دیگران خبر بدهیم و همه را سورپرایز کنیم. بعد هم سه نفری بیاییم خانه خودمان و مثل آخر همه داستانها، سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم.


اما وقتی که جزئیات مربوط به زایمان را مطالعه کردم و فهمیدم بچه زاییدن به این راحتی ها هم نیست و هزاران مورد خطرناک ممکن است  هنگام دنیا آمدن نوزاد اتفاق بیوفتد، قید فانتزی ذهنی را زدم. با بابای پاییزی به این نتیجه رسیدیم که تنها ماندن من توی خانه آن هم در شهر غریب، آن هم با موقعیت خاص من اصلا به صلاح نیست. برای همین بار و بندیل را بستیم و همه چیز را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم و راهی خانه مامان بزرگ زمستانی شدیم.

بعد از تعطیلات نوروز بود که من همه چمدانها و ساکهای مربوط به خودم و تو را توی خانه مامان بزرگ زمستانی باز کردم و رسما مستقر شدم.

خیلی شیک و مجلسی رفتم و اسمم را در کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی نوشتم. چون دیگر خطر تا اندازه زیادی رفع شده بود و اجازه فعالیت داشتم. خانم ماما هم با من فوق برنامه کار کرد تا از کلاسها عقب نمانم و به موقع درسهای عقب افتاده را یادم داد. مامان بزرگ زمستانی هم همراه با من توی کلاسها شرکت میکرد. چون قرار بود روز زایمان همراهم بیاید و کسی که قرار است در اتاق زایمان حاضر باشد، باید دوره مخصوص را گذرانده باشد. البته تنها انتخاب من برای همراه، مامان بزرگ زمستانی بود. چون بابای پاییزی موقعیتش را نداشت که دو ماه مرخصی بگیرد و بیاید کنار ما و در کلاسها شرکت کند.


طبق تاریخ، یک ماه به تولد تو مانده بود و من سخت کوشانه داشتم خودم را برای زایمان آماده میکردم. نرمش و ورزش و پیاده روی و تمرین تنفس و مدیریت استرس و ....


تا اینکه نوبت ویزیت دکتر رسید و من از علائمم برای دکتر توضیح دادم و گفتم که روزی هزااااااااااااار بار شکمم سفت میشود و بعد از چند ثانیه دوباره به حالت اول بر میگردد. دکتر دقیق تر بررسی و معاینه کرد و هشدار داد: داری به وضعیت زایمان نزدیک میشی. فقط دو هفته دختر خوبی باش و بچه رو نگه دار! بعد از دو هفته اشکال نداره اگر به دنیا بیاد. الان خییییییییلی زوده!


و اینطور بود که کلیه تمرین های ورزشی و پیاده روی برای من ممنوع شد. مجبور بودم همه روز در خانه بمانم و همه ش در حال استراحت باشم تا دو هفته بگذرد و خطر زایمان پیش از موعد از بین برود


دو هفته گذشت و انقباض های شکمی من روز به روز بیشتر و طولانی تر میشد. دقیقا در همان روزها بیمه نامه ماشین تمام شد. بابابزرگ خواست بیمه نامه را تمدید کند. اما شرکت بیمه گزار گفت حتما باید مالک خودرو حاضر باشد. بابای پاییزی آمد و بیمه را تمدید کرد. عصر که خواست برگردد، آقای رییس مهربان به بابای پاییزی تلفن زد و گفت" بابای پاییزی، همون جا که هستی بمون. چون خط تولید خراب شده و کارخانه فعلا تعطیل است."


لازم نیست که بگویم چه قددددددر ذوق زده شدم. بخش اعظم ذوق مرگی من برای این بود که بابای پاییزی فردا من را برای ویزیت دکتر میبرد و دیگر لازم نبود آژانس بگیرم!!!

 

فردا شد و بابای پاییزی، من و مامان بزرگ زمستانی را  پیش خانم دکتر برد و من باز هم از روزی هزااااااااااااااار بار منقبض شدن شکمم نالیدم

خانم دکتر معاینه و بررسی کرد و گفت: همه چیز برای زایمان مهیاست و شرایط بدنت عالیه. بنابراین من صلاح نمیبینم که تا هفته 40 صبر کنیم. فردا صبح بیا بیمارستان تا با هم بچه رو به دنیا بیاریم!


اووووووووووووووووووووف زایمان! تازه آن لحظه بود که فهمیدم من اصلا برای زایمان آمادگی ندارم! هول شدم و دل و روده ام از شدت استرس به هم پیچید. از آن گذشته من نمیخواستم  "دکتر" بچه ام را به دنیا بیاورد! دوست داشتم بچه ام خودش به دنیا بیاید. اما از آنجایی که یک مریض وظیفه دارد به دکترش اعتماد بکند، به خانم دکتر قول دادم که راس ساعت 9 فردا در بیمارستان حاضر باشم


از مطب دکتر برگشتیم و من مدام یک جمله را توی ذهنم تکرار میکردم." بچه من باید خودش به دنیا بیاد"

تصمیم گرفتم همه تلاشم را بکنم تا تو را متقاعد کنم که خودت با سر! خودت به دنیا بیایی

بنابراین، 10 عدد کپسول روغن کرچک را یکجا بلعیدم. تخم شوید دم کردم و خوردم. خودم را به شربت گلاب و زعفران بستم و آخر شب هم یک قوری بزرگ، مدل آنهایی که توی هیات ها استفاده میشود، گل گاوزبان روانه معده ام کردم. طبق بررسی هایی که در طول این 9 ماه کرده بودم، همه این مواد برای تسهیل زایمان و شروع فرآیند آن مفید بودند. و من هم که مربد طب سنتی و تجویزهایش!


آخر شب شد و موقع خوابیدن. انقباض ها کماکان ادامه داشتند. اما این چیز جدیدی نبود! هفته ها بود که انقباض ها من را رها نمیکردند. برای هزار و یکمین بار لیست وسایل مادر و نوزاد را در آوردم و همه خرت و پرت های لازم برای خودم و خودت را که توی ساک های مجزا چیده بودم چک کردم تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد.


قرار بود با بابای پاییزی آخرین شب زندگی دو نفره مان را تا هر وقت که پتانسیل داشتیم بیدار بمانیم و همه خاطرات شیرین مشترک را مرور کنیم. همین که سر روی بالش گذاشتم، یک انقباض از راه رسید. بر خلاف همیشه بی درد نبود. یک جور درد موذیانه و کلافه کننده هم تویش بود. اما اصلا چیزی نبود که بشود رویش حساب کرد.

یک نصفه خاطره را با بابای پاییزی مرور کردیم که باز هم انقباض آمد. دردناک تر از قبل

محلش نگذاشتم و ادامه خاطره را پی گرفتیم. هنوز به آخر خاطره نرسیده باز هم یک انقباض دیگر از راه رسید که نسبت به قبلی دردناکتر بود

حس ششم گفت که اینها دردهای زایمانی هستند که دارند از راه میرسند! بدو بدو خودم را توی حمام پرت کردم تا دوش بگیرم. خانم ماما گفته بود هر وقت دردها از راه رسیدند، دوش آب گرم بگیر. چون این کار برای تسهیل زایمان خیلی مفید است

توی حمام هم دو بار دچار انقباض دردناک شدم. درد هر بار شدیدتر از قبل میشد.

حوله پیچ از حمام پریدم بیرون و رفتم جلوی در اتاق مامان بزرگ زمستانی و بابا بزرگ پاییزی و نهیب زدم: بیدار شید لطفا. به گمونم باید بریم بیمارستان


منتظر جوابشان نشدم. رفتم بالای سر بابای پاییزی. خوابش برده بود و داشت خر و پف میکرد

گفتم: بیدار شو. بچه داره به دنیا میاد. باید بریم بیمارستان

خوابالود گفت: بگیر بخواب. ما که فردا باید بریم بیمارستان، چرا بازم الکی امشب بریم؟ یک دفعه همون فردا صبح میریم دیگه!!!

گفتم: بچه داره به دنیا میاد! مگه میشه بگیرم بخوابم؟

تند تند لباس پوشیدم و در آخرین ثانیه ها کتاب"تحلیل رویا" ی یونگ را هم توی ساکم چپاندم!!!آن قدر خوش بین و خوشحال بودم که فکر میکردم میتوانم بین دردها کتاب بخوانم و اوقات فراغتم را پر کنم!

 در کمتر از پنج دقیقه همه اعضای خانواده جلوی در ساختمان آماده بودند. هر چه اصرار کردم که حداقل بابا بزرگ پاییزی را متقاعد کنم توی خانه بماند موفق نشدم


توی ماشین نشستم و داشتم سعی میکردم تا درد از راه نرسیده، کمربند را پیدا کنم و ببندمش. بابای پاییزی، دست از "آقای ایمنی" بودن برداشت و سورپرایزم کرد و اجازه داد کمربند نبندم و من از ذوووووق پر گرفتم. 


ساعت 2 نصفه شب بود که من شلان شلان خودم را به بلوک زایمان رساندم. نور ملایم، سرامیکهایی که از تمیزی برق میزد، سکوت آرامش بخش، تخت های بزرگ با ملحفه های تمیز و رنگ صورتی و لیمویی و مغز پسته ای در و دیوار من را به این باور رساند که اینجا هتل است نه بیمارستان!

توی بلوک، فقط یک ماما بیدار بود. داشت با تبلت ش ور میرفت. با حالت سوالی نگاهم کرد و من به صورت مفصل برایش توضیح دادم که هر 2 دقیقه انقباض دارم و طول هر انقباض هم 45 ثانیه هست!

ماما معاینه کرد و گفت: الان وقت اومدنه عزیزم؟ 70 درصد روند زایمانت انجام شده. دیگه چیزی نمونده! نکنه قصد داشت توی خونه بچه رو به دنیا بیاری؟

جمله دو پهلویی بود! از یک طرف امیدوار کننده بود و از طرف دیگر ترسناک! اعتراف میکنم از اتفاقی که قرار بود برایم بیوفتد و هیچ تجربه ای نسبت به آن نداشتم به شدت ترسیده بودم.


وقتی ماما فهمید که بیمار خانم دکتر هستم و مامان بزرگ زمستانی هم در کلاسهای آمادگی زایمان شرکت کرده، اجازه داد که مامان بزرگ زمستانی کنارم بیاید

بهتری اتفاق آن شب هم حضور مامان بزرگ زمستانی در کنارم بود. هر وقت درد سراغم می آمد سرم را توی لباسش فرو میبردم و نالان میگفتم : من نمیتونم  من نمیتونم

و مامان بزرگ زمستانی همان طور که ماساژم میداد میگفت: میتونی میتونی تو دختر شجاعی هستی


دردها کلافه کننده بود. دلم میخواست نصف عمرم را بدهم در عوضش این درد دست از سرم بردارد. یکی هم پیدا شود و همه چراغهای بلوک زایمان را خاموش کند و من روی یکی از آن تخت های بزرگ و تمیز و با شکوه بخوابم! چیزی که بیشتر از درد زایمان داشت اذیتم میکرد، خواب بود. به شددددت خوابم می آمد


وقتی درد از راه میرسد مغزم هنگ میکرد. دیگر نمیفهمیدم الان چه خبر است و کی چی میگوید. درد داشت مغزم را سوراخ میکرد. البته بیشتز از آنکه "درد" داشته باشد، کلافه کننده بود


میان آن همه دردهای خانمان برانداز، صدای تق تق کفش خانم دکتر، زیباترین صدایی بود که به گوشم رسید

خانم دکتر آمد و مثل همیشه گرم و مهربان سلام کرد و حالم را پرسید. مانتو و شالش را در آورد و من میان آن همه درد داشتم فکر میکردم عجب هیکل خوبی دارد این خانم دکتر! چه باربی هست! گلهای روی پیراهنش چه قدر خوشرنگ هستند!

خانم دکتر روی بلوز خوش دوختی که تنش بود یک پیش بند پوشید و آمد سراغ من

بعد از چند ثانیه مژده داد که: الان وقتشه و باید بریم اتاق بغلی تا بچه به دنیا بیاد

ذوق زده شدم. یادم رفت این منم که دارم زایش میکنم! از روی تخت پریدم و بدو بدو به اتاق بغلی رفتم و عین بز کوهی روی تخت زایمان پریدم

تخت باشکوهی بود. خانم دکتر آمد و با یک کنترل، ارتفاع و زاویه تخت را تنظیم کرد. خیلی کیف داشت و اگر در حال زایش نبودم، احتمالا نغمه سر میدادم: دوباره دوباره:) یه بار فایده نداره:)

دور تا دور تخت زایمان پر شد از آدم! نمیدانم از کجا پیدایشان شد. احتمالا خواب بودند و با ناله و زاری های من از خواب ناز پریده بودند و گفته بودند حالا که خوابمان پاره پاره شده، حداقل برویم ببینیم کیست که دارد فغان و شیون میکند.

دیگر نمیشد موقع دردها نالید! هیچ چیز جز نعره جواب نمیداد. چندتا داد بلند زدم و بعد

یک حجم خیس و گرم را روی شکمم حس کردم. چشمهایم را باز کردم و دیدم یک جفت چشم مشکی تیله ای دارد بر و بر نگاهم میکند. آب دهانش را تف کرد و بعد زد زیر گریه

اوئه اوئه

بله! آن موجود خیس و گرم و کوچولو تو بودی دخترک بهاری من

ساعت را نگاه کردم. 4 و 20 دقیقه نصف شب بود. همه ش 2 ساعت و 20 دقیقه بود که توی بلوک زایمان بودم. پس چرا فکر میکردم سالهاست که دارم درد میکشم؟!

پرستار آمد و تو را از روی شکمم برداشت. داد زدم: این نی نی منه. کجا میبریدش؟

پرستار لبخند زنان گفت: اینجا سردش میشه، میبریمش زیر هیتر

و این طور بود که برای اولین بار ما از هم جدا شدیم. تو آن طرف روی یک تخت کوچولو بودی و من هم این طرف روی یک تخت بزرگ

کارهای مربوط به نوزاد تمام شده بود و دکتر مشغول انجام کارهای مربوط به مادر بود.

مامان بزرگ زمستانی هم مدام در حال رفت و آمد بود. یک بار که دیدم دارد سمت اتاق زایمان می آید داد زدم: مامان مامان نی نی م بلاخره به دنیا اومد. دیدیش؟

مامان بزرگ زمستانی بغض کنان و اشک آلود سرش را تکان داد و در حالی که معلوم بود پریشان و هراسان است،خیلی زود رفت. آن وقت نفهمیده بودم داستان چیست! اما بعدها فهمیدم چرا مامان بزرگ زمستانی آن قدر آشفته بود!


بلاخره اقدامات پزشکی مربوط به مادر تمام شد و کادر پزشکی نفسی به راحتی کشیدند و دانه دانه اتاق زایمان را ترک کردند. من ماندم  یک خانم که وظیفه داشت اتاق را سر و سامان بدهد و همه چیز را مرتب کند و از همه مهمتر من را به تخت چرخدار منتقل کند.

دیدم آن خانم دنبال راهی میگردد که من را بغل کند و روی تخت چرخدار بگذارد. پرسیدم میخوایی چه کار بکنی؟

گفت: همکارم رفته مرخصی و من تنهام. دارم فکر میکنم یه نفره چه طوری بذارمت روی تخت که بهت فشار نیاد.

گفتم: قراره روی اون تخت برم؟ و به تخت چرخدار اشاره کردم

گفت آره. باید روی این تخت باشی و وقتی سرم تموم شد میبرمت داخل بخش زنان.

گفتم " لازم نیست بغلم بکنی. خودم میتونم برم روی تخت.

و مثل یک قهرمان بلند شدم و قرص و محکم خودم را به آن تخت رساندم و رویش دراز کشیدم

آن قدر حالم خوب بود که به راحتی این کار را کردم. انگار نه انگار این من بودم که ده دقیقه قبل زایش کرده ام!

دو ساعت ماندن توی بلوک زایمان خیلی کسل کننده بود. دلم برای تو خیلی خیلی تنگ شده بود. مدام اصرار میکردم من را توی بخش ببرند. اما پرستار میگفت باید بمانم تا سرم تمام شود.


بلاخره سرم تمام شد و من را توی بخش بردند. از در اتاق که بیرون آمدم چهره های آشنا را دیدم که دارند با خوشحالی نگاهم میکنند. من هم مثل کسی که در المپیک مدال طلا آورده برای همه دست تکان میدادم و شادمانی میکردم.

توی اتاق خودم مستقر شدم. اما تو نبودی!

به هر کسی که میدیدم سفارش میکردم که بچه ام را زودتر پیشم بیاورد

چند دقیقه طول کشید تا بلاخره تو را آوردند. خوشگل و ناز و لباس پوشیده. بیدار بودی و انگار منتظر بودی تا بیایی بغل خودم.

بغلت کردم و شیرت دادم و چه قدر خوب شیر خوردی و خوابیدی!

آن قدر حالم عالی بود که نه خوابم می آمد و نه احساس خستگی میکردم. انگار زایمان به من نیروی جادویی داده بود و خستگی ناپذیر شده بودم.

تو که خوابیدی و مامان بزرگ زمستانی تو را توی تخت کوچولویت گذاشت، از روی تخت بلند شدم و رفتم و دوش گرفتم!

در اثر فرایند زایمان کلی عرق کرده بودم و آن دوش آب گرم واقعا به جا بود. احساس سرزندگی و شوقم به زندگی هزار برابر شد. یکی دو ساعت گذشت و خانم دکتر برای ویزیت آمد. تو هم توسط متخصص نوزادان و کودکان ویزیت شدی. حال هر دویمان خوب بود و بنابراین همان روز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم تا یک زندگی 3 نفره شاد و زیبا را در کنار هم شروع کنیم.


خوب داستان روز تولد تو در همین جا به پایان میرسد. اما به نظرم بد نیست دو نکته را هم برایت بنویسم

هر دوی این نکته ها مربوط به بابای پاییزی است.

آن لحظه های آخر قبل از تولید تو، مامان بزرگ زمستانی که از درد کشیدن من دلش خیلی به درد آمده بود، بغض کنان از بلوک زایمان بیرون آمد و خطاب به بابای پاییزی گفت: کیسه آب پاره شده. که البته منظورش همان کیسه گرم و نرمی بود که تو 9 ماه تمام تویش جا خوش کرده بودی

اما بابای پاییزی فکر کرده بود منظور مامان بزرگ همان کیسه آب گرم زرد رنگی هست که با خودمان توی بلوک زایمان برده بودیم تا درد را تسکین دهد! از این رو بابای پاییزی خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفته بود: ای بابا کیسه به اون کلفتی رو چه طوری تونست پاره بکنه؟!

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی پخی زده بود زیر گریه و رو به بابا گفته بود: الان اصلا وقت مناسبی برای شوخی نیست

:))))

مورد دوم مربوط به وقتی است که تو تازه به دنیا آمده بودی. پرستار تو را توی پارچه پیچیده بود و به اتاق نوزادان برده بود. بعد بابای پاییزی را صدا کرده بود تا تو را ببیند. بابا وارد اتاق شده بود و یک بچه فسقلی را دیده بود که لخت است و دارد دست و پا میزند و از قضا کف هر دو پایش کبود کبود است!

بابا از اتاق نوزادن بیرون آمد و خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفت: کف هر دو تا پای بچه کبود کبود بود!ا

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی دست و پایش لرزیده بود و فکر کرده بود شاید خدای نکرده بلایی سر تو آمده و شاید نتوانستی خوب نفس بکشی! و هراسان وارد اتاق زایمان شده بود.

هر دویشان یادشان رفته بود که کف پای نی نی کوچولو ها را به جوهر آغشته میکنند و روی گواهی تولدش مهر میزنند:))))



پ.ن1: یک ماه طول کشید تا این پست را بنویسم

پ.ن2: هفته قبل برای ویزیت پیش خانم دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که باردار است. وقتی که تو را به دنیا آورده بود یک نی نی فسقلی توی شکمش داشت

برون رفت از بحران تاسی

سرکار خانم دخترک بهاری عزیز

ورود غرورآفرین شما به دنیای موداران جهان را صمیمانه تبریک میگوییم و برایتان خرمن گیسو آرزومندیم

ارادتمند شما مامان و بابا



<a href="http://www.8pic.ir/"><img src="http://www.8pic.ir/images/28472630350434191728.jpg" border="0" alt="آپلود عکس" title="آپلود عکس" /></a>

برای دخترکم

دخترک شیرینم

غروبها را دوست نداری. بهانه میگیری و نق میزنی. انگار دلتنگی و حوصله چیزی یا کسی را هم نداریکه البته همه اینها را از مادرت به ارث برده ای

آرمیدن در آغوش من تنها چیزی است که غروبها میتواند تو را آرام و راضی کند

وقتی دستهای کوچولویت را جمع میکنی و روی سینه من میگذاری و سرت را روی دستهایت تکیه میدهی من این شعر را برایت میخوانم و تو غرق در لذت میشوی و کم کم چشمهایت روی هم می آید

این شعر  وزن و قافیه ندارد و سرتا پا ایراد عروضی است اگر خوش شانس تر بودی و مادرت استعداد شاعری داشت حتما سعی میکرد چیز بهتری برایت بسراید


دختر به این زیبایی

مثل پری دریایی

یا یه فرشته رویایی

چرا گریه میکنه گاهی؟

خوب معلومه چرا

لالا داره لالا

این دختر ناز بلا

برای همینه که گریه میکنه حالا

عه! لالا داره لالا؟

خوب

پس باید چشمهای تیله ای سیاه و قشنگشو ببنده حالا

لالا بکنه لالا

تا خود صبح فردا

یالا

دختر ناز زیبا

چشمهای تیله ای سیاه و قشنگتو ببند حالا

لالا کن لالا

ملکه گلها

دختر بلا

خانوم طلا

چشمهای تیله ای سیاه و قشنگتو ببند حالا

لالا کن لالا

آفرین دختر زیبا

لالا کن لالا

ببین خواب های زیبا

خوابهای قشنگ و رویا

خواب فرشته ها و دریا

لالا کن لالا

تا خود صبح فردا


کودکی ات مبارک

دخترک بهاری من

آن روزهایی که تازه به دنیا آمده بودی و خیلی بندانگشتی بودی را یادت می آید؟

صدایت میکردم "جنین کوچولوی من"

آخر برای آمدن به این دنیا عجله کرده بودی و 15 روز زودتر از زمان موعود پا به این دنیا گذاشته بودی و آن روزها باید قاعدتا همچنان جنین می بودی

15 روز بعد از تولدت، یعنی زمانی که طبق قاعده دوران جنینی ات به اتمام می رسید، اسم جدیدی برای خطاب کردنت پیدا کردم. تو دیگر "نوزاد کوچولوی من" بودی

و حالا، در این ظهر گرم تابستانی، درست در زمانی که 40 روز از آمدنت به این دنیا گذشته، باید به دنیال اسم جدیدی برای خطاب کردنت باشم. دوران نوزادی ات هم خیلی زود تمام شده و تو از امروز به بعد "کودک کوچولوی من" هستی

عزیز دلم

دخترک بهاری ام

از روزهای کودکی ات لذت ببر

کودکی کن و شادمانه به روی دنیا بخند

و اصلا برای بزرگ شدن عجله نکن

دنیای آدم بزرگها آن قدرها هم که فکر میکنی خواستنی نیست

کودکی ات مبارک دخترک بهاری من


قربون بوی پیرهنت

دخترک بهاری من

اعتراف میکنم زمانی که خوابی دلم برایت به شدت تنگ میشود. دوست دارم زودتر بیدار شوی تا بغلت بگیرم و حسابی بچلانمت. وقتی تو در آغوش منی من خوشبخت ترین مادر دنیا هستم


کوچولوی چشم تیله ای من

اعتراف میکنم که عاشق بوی بدنت هستم و دوست دارم سرم را زیر گلویت بگذارم و زمان بایستد و من سیر دلم ببویمت. بوی عطر بدن و لباس تو من را دیوانه و سرمست میکند


نازنینم

اعتراف میکنم وقتی نگاهمان در هم گره میخورد و تو با آن چشمهای براق و درشت به چشمهای من خیره میشوی، آرامش بخش ترین لحظات زندگی را تجربه میکنم و آرزو میکنم این نگاه تا ابد ادامه داشته باشد


زیبای دوست داشتنی من

اعتراف میکنم تو ارزشمندترین و دوست داشتنی ترین موجود برای من هستی