دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

یک شب خیلی معمولی در خانه خیلی معمولی ما


اسم این عروسکه چیه؟ جواب:" اسب آبی". اگه اسب آبیه چرا زرده؟ مگه اسب آبی زرد هم داریم؟ چرا بهش نمی‌گیم اسب زردی؟ اگه تو آب زندگی می‌کنه چرا رنگش آبی نشده؟ اسب آبی آبی هم داریم؟ بچه‌های اسب آبی آبی‌کمرنگ می‌شن؟ اسب آبی صورتی هم داریم؟ دخترای اسب آبی صورتی می‌شن؟ اسب آبی همون اسب دریاییه؟ چرا اسب آبی با اسب دریایی فرق داره؟ اسب آبی توی کدوم آب زندگی می‌کنه؟ اگه اسب آبی توی دریا زندگی بکنه اسمش میشه اسب دریایی؟ اگه اسب دریایی توی رودخونه زندگی بکنه اسمش میشه اسب رودخونه‌ای؟ اگه اسب آبی توی رودخونه زندگی می‌کنه چرا بهش نمی‌گیم اسب رودخونه‌ای؟ اسب آبی توی استخر هم زندگی می‌کنه؟ اگه اسب دریایی توی استخر زندگی بکنه اسمش میشه اسب استخری؟ بعد اگه اسب آبی بره توی دریا زندگی بکنه چجوری بفهمیم کدومشون اسب دریاییه؟ 

 پ.ن:  دست کم شبی دوتا از این چالشها داریم:)

لطفا دزد نباشید!

جناب آقا/ سرکار خانم دزد

خیلی وقیحانه هست که از مطالب وبلاگ من، بدون ذکر منبع، برای سایتت و کانال تلگرامت استفاده میکنی. متاسفانه چون منبع نوشته رو حذف میکنی کارت هیچ اسمی به جز دزدی نداره

حداقل شعور داشته باش و در مطالب دزدی دخل و تصرف نکن

شما حق نداری اسم بچه من که اینجا با عناوینی مثل :هشتاد و دو سانتی: و.... صدا میزنم به میل خودت تغییر بدی و جملات جایگزین بگذاری

یادت نره که من اول از همه یه خبرنگارم. بنابراین اگر بخوام میتونم با استناد به ماده قانونی از خودت و رسانه ت شکایت کنم

پس حد و مرز خودت رو بشناس و پاتو از گلیمت درازتر نکن

پری دریایی

دستات بوی پری دریایی میده!


اظهارات 92 سانتی بهاری خطاب به من

تناسخ مفتضحانه مامان:)

میگه: مامان یادته خیلی قدیما تو ببعی بودی؟ توی صحراها علف میخوردی و بازی میکردی؟ هی همش بع بع میکردی؟


خیلی مثلا عادی و ریلکس میگم: مگه تو یادته؟


میگه: آره. من اون موقع ها آدم بودم. خیلی باهات مهربون بودم. باهات بازی میکردم


:))


قصه دختر آلبالویی

بابا یادته اومدی مغازه منو خریدی؟ 

من آلبالو بودم. 

توی آلبالوها نشسته بودم. 

تو منو 80 تومن خریدی. 

مامان خونه منتظرت بود.

تو اومدی خونه.

مامان آلبالوها رو خورد.

من رفتم توی شکمش.

بچه شدم.

بزرگ شدم.

بعد دنیا اومدم.


راوی: 92 سانتی بانو

تازه از مهد برگشته ایم.

دست و رویش را شسته ام و تند و تند و زبر و زرنگ دارد شلوارش را در می آورد، جورابها را توی هم می پیچاند و موهایش را باز میکند.میگویم: جورابت کثیفه دخترم.

جورابها را همان جور گوله شده میبرد توی ماشین لباسشویی می اندازد.

شیر را از یخچال در می آورم.

میپرسم: امروز چطور بود؟

از کشوی لباسش شلواری سرخابی انتخاب میکند. روی یک لنگه شلوار عکس گلی را انداخته اند.

اندازه یک لیوان شیر توی قابلمه میریزم

شلوار سرخابی را سکندری خوران پایش میکند. تذکر میدهم: گل شلوار باید جلو باشه.

زیر شعله را روشن میکنم

عین رادیویی که پیچش را باز کرده ای، یکهو شروع میکند به حرف زدن: خمیر بازی کردیم. خاله محیا بهم گفت آفرین. هلیا خیارمو برداشت من گریه کردم. توی مهد خاله مینا منو دست شویی برد اما من جیش نکردم. رفتیم سرسره بازی کردیم. ناهار برنج و غذا! خوردیم. مانی اسحاقی روی دفترم خط کشید....

بقیه حرفهایش را نمیشنوم.

شیر گرم را توی لیوان باب اسفنجی خال ی میکنم و میگذارمش توی پیش دستی هلو کیتی ، کنار لیوان یک برش کیک میگذارم و پیش دستی رادستش میدهم.

 توی مغزم چندبار تکرار میکنم مانی اسحاقی! ما....نی....اس...حا...قی....ذوق میکنم. حس و حال کسی را دارم که یکهو درختی را میبیندکه به جای میوه، جورابهای رنگی رنگی میدهد. هیجان زده ام. با 92 سانت قد و بالا، سورپرایزم کرده

آخر دخترک 3 کیلویی دست و پا سوسیسی من، همانی که توی 20 روزگی مثل یک سنجاقک بود، کی یکهو اینقدر بزرگ شد که دوستانش را با اسم و فامیلی صدا میکند؟

پ.ن: ثانیه شماری میکنم برای روزی که بیاید کنارم بنشیند. برایش شیر گرم و کیک بیاورم و با آب و تاب ماجرای عاشق شدنش را زیر گوشم بگوید


خوشبخت بشو. باشه؟

میدانم برای این سوال خیلی زود است و اساسا سوال چندان مناسبی هم نیست. اما وسوسه میشوم و همین طور که دارم پوست سیب زمینی های  آب پز را میگیرم میپرسم: 92سانتی مامان. دوست داری بزرگ که شدی چکاره بشی؟

همین جور که روی میز نشسته و با چنگال، مرغهای ریش ریش شده و نخود فرنگیها و خیارشورهای نگینی را شلخته به هم میریزد و به خیال خودش کمکم میکند چند ثانیه فکر میکند و میگوید:

میخوام بزرگ که شدم خوشبخت بشم.


پ.ن: یادت نرود! خوشبخت بشو. خیلی خوشبخت. باشه؟

فرشته کوچک من


میگه: مامان به نظرت من کی بال در میارم؟
میگم: آدم‌ها هیچ وقت بال در نمیارن
میگه: ولی من بال در میارم.چون میخوام پرواز کنم
!!!!

آکواریوم

همچنان که سر مبارکم داره از درد میترکه و دل و روده همایونیم از شدت تهوع ناشی از درد در حال پوکیدنه,سرکار خانوم هشتاد و پنج سانتی بساط نقاشی رو میاره و روی تخت میریزه.
بهم میگه ماهی بکش. میکشم. میگه مامانشم بکش.میکشم.حالا باباش. یه بابای سبز هم میکشم.باز میگه براش داداشی بکش.میکشم.میگه خاااایر هم بکش.برای ماهیش خواهر هم میکشم.میگه بابوزورگ هم بکش.میکشم.ماندوزورگ.مامان بزرگ ماهی رو هم میکشم. یکم فکر میکنه و میگه عموووو.عمو هم میکشم.بعد میگه عمه بکش.عمه هم میکشم.یادش میوفته به محیا.میگه محیییی.محی رو هم میکشم.
باز یکم فکر میکنه و یاد دوستای مهدش میوفته.آریو و بنیامین و یکتا و سهیل که همه شون هم ماهی هستن و میکشم
نشون به اون نشون که با این حالم۲۳تا ماهی رنگی رنگی کشیدم.البته تا این لحظه.امکان افزایش آمار هم وجود داره
تخت نیست که.ماشالا آکواریوم شده.برم مایو بپوشم

khersoos

khersoos چیست؟

ترکیب خرس و خرگوش میشود خرسوس


یکی از عروسکهای دخترک که در واقع یک خرگوش سقید و توپول است اما گوشهایش به قدر کافی - آن طور که مورد پسند بانو دخترک بهاری واقع شود- دزار نیست، شده خرسوس( hkersoos)

دختر شیرین من

آنهایی که مو فرکره اند میدانند که باید وقتی موها خیس است، سر را به پایین خم کرد و به موها موس زد تا فرها خوشگل بایستد

داشتم موهای تازه فر شده ام را موس میزدم

دخترک بهاری آمد توی اتاق

با تعجب و هیجان نگاه به کله فرفریم کرد و همینطور که با حیرت- انگار که دارد به ناخنهای یک کروکدیل دست میزند- به موهایم دست میزد پرسید:

مامان اینا خرسه؟

:)

کله مامانش به نظرش شبیه خرس رسید

تقسیم وظایف

خیلی ها علنا میگویند چقدر سخت میگیری. خیلیها هم حرفی نمی زنند اما از نگاهشان معلوم است که به من به چشم زن تناردیه نگاه میکنند و توی دلشان میگویند: پهلو میزند به نامادری سیندرلا!

خیلیها هم به به و چه چه میکنند و میگویند:آفرین! مادر امروزی و روشنفکر و ایده آل یعنی همین

ولی واقعیت این است که من نه زن تناردیه هستم و نه یک مادر ایده آل

من فقط یک مادر خیلی معمولی هستم، مثل 99 درصد مادرهای دیگر

فرقم با خیلی از مادرها این است که روی خط قرمزهای خودم پابند هستم و نمیگذارم دخترک بهاری پایش را آن طرف خط بگذارد

یکی از این خط قرمزها تقسیم وظایف در خانه هست

همیشه از مادر سرویس دهنده تمام وقت و بچه سرویس گیرنده بدم می آمد. بنظرم بچه هایی که همیشه تمام و کمال سرویس گرفته اند و خورده و خوابیده اند، این سبک زندگی در وجودشان نهادینه میشود.60 سالشان هم که بشود منتظرند یکی بیاید و برایشان میوه پوست بگیرد، لباسشان را توی ماشین لباسشویی بریزد و نازکشان به حمام بفرستدشان.

برای اینکه دخترک بهاری یکی از همین 60 ساله های لوس سرویس گیرنده نشود، دارم سعی میکنم از همین سن و سال وظایف متناسب با سن و توانمندیهایش به او بدهم که همیاری در خانه را یاد بگیرد و بداند زندگی جمعی نیازمند تلاش گروهی است و هیچ کس وظیفه سرویس دادن همیشگی ندارد و انسان همیشه سرویس گیرنده با صفتهایی مثل" دست و پا چلفتی بودن" و "بی خاصیت بودن" برچسب میخورد.

الان دخترک بهاری ام دو وظیفه در خانه دارد:

1- وقتی که کارمان در دست شویی تمام میشود و خشکش میکنم، بیرون در دست شویی میگذارمش و میگویم : تا مامان دستاشو بشوه لطفا از توی کشو یه پوشک بیار. و او دون دوان و خوشحال میرود تا کاری که از او خواسته ام را انجام بدهد

2- وقتی کار جارو برقی کشیدن تمام میشود و سیم را از پریز بیرون میکشم، به او که خوشحال و هیجان زده دور و بر جارو میپلکد میگویم: لطفا به مامان کمک کن و این دکمه رو فشار بده که سیم جارو برقی بره توی لونه ش. و او از اینکه میتواند کمکم کند غرق در غرور و شادی میشود و به محض اینکه سیم جارو برقی در لانه اش آرمید، کلی قربان صدقه دخترک میروم و به او میگویم: به تو افتخار میکنم که این قدر خوب بلدی کمک کنی، خوشگلک من. و او ژست آدمهایی را میگیرد که هسته اتم را شکافته اند:دی


پیتزا

امروز با هم خرید رفتیم. یه عینک خیلی خوشگل,از پشت ویترین پسندیدی و برات خریدم.

آخرش هم مادر دختری به پیتزا فروشی رفتیم و ناهار پیتزا خوردیم.

به تو خیلی خوش گذشت و گوش شیطون کر,دو تکه کامل پیتزا خوردی

میز شیشه ای را هم تقریبا افتضاح کردی;-)با دست چرب و کثیف تا جایی که میشد,روی میز مالیدی

امروز دقیقا۱۷ماه و ۲روزت بود. امیدوارم وقتی این یادداشت را میخونی, خاطره اولین ناهار مادر دختریمون,بیرون از خونه به یادت بیاد دلبرکم

یادت نره نفسم به نفست بنده.دوستت دارم تا ابد

بازی های خوب برای بچه های خوب

این بازی مخصوص بچه هایی است که خیلی اجتماعی هستند، دوست دارند مدام با دیگران ارتباط داشته باشند و تنهایی حوصله شان را سر میبرد و تا یک روز در خانه با مادرشان تنها می مانند، خدجه غرغروی درونشان سر و کله اش پیدا میشود.

اصل این بازی در حیاط رو به آفتاب اجرا میشود

اما اگر حیاط آفتابگیر هم نبود، فدای سرتان

گام اول

یک سفره را جلوی تلویزیون پهن کنید

گام دوم

یک پتوی ضخیم را چند لا کنید و روی سفره پهن کنید

گام سوم

تلویزیون را روشن کنید. روی کانال برنامه کودک تنظیم کنید

تبصره:

میشود از سی دی کارتونی که بچه تان عاشقش است استفاده کنید

گام چهارم

وان بچه را بیاورید و روی پتو بگذارید

گام پنجم

با پارچ، قابلمه یا هر وسیله حجیم دیگر آب ولرم بیاورید و توی وان پر کنید

گام ششم

بچه را لخت کنید و بگذارید توی وان

گام هفتم

اسباب بازی توی وان بریزید

تبصره:حتی میتوانید از کاسه و کفگیر ملاقه پلاستیکی هم استفاده کنید

حالا با خیال راحت بنشینید و با گوشی موبایلتان وایبر، جیمیل، فیسبوک و هر جای دیگری که سر میزنید را چک کنید و حواستان به بچه هم باشد که سر نخورد

میتوانید مطمئن باشید که دست کم دو ساعت خدجه غرغرو را از خانه بیرون رانده اید و بچه تان حسابی کیفور میشود و به هیجان می آید و آدرنالینش بالا میزند!

پ. ن: این بازی را از یک دوست خوب، از یک دوست خیلی خوب یاد گرفته ام. امیدوارم به همه آرزوهایش برسد

یک سال با تو...

همه 365 روز سال یک طرف، امروز یک طرف دیگر

هر چه بیشتر در روزهای عمرم کندوکاو میکنم روزی رویایی تر و خاطره انگیزتر و زیباتر از 24 اردیبهشت نمیبینم

زندگی من در ساعت 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت رنگ دیگری به خود گرفت

اصلا 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردیبهشت زمانیست که من از نو متولد شدم

خوشبختی من دقیقا در همین لحظه شکوفه زد

دقیقا در همین نقطه از تاریخ بود که زندگی من شکل دیگری به خود گرفت و برای همیشه تغییر کرد

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

این نقطه از تاریخ، همه انگیزه من برای ادامه دادن راه پر فراز و نشیب زندگیست

خدا میداند در طول این 365 روزی که گذشت، چندهزار مرتبه 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت را با همه جزئیاتش مرور کردم و هر بار از اینکه چنین حادثه شکوهمندی در 4 و 10 دقیقه 24 اردی بهشت برایم افتاد غرق در شادی شدم

من عاشق 4 و 10 دقیقه بامداد 24 اردی بهشت هستم

چون مادری من در این نقطه از تاریخ، رسما کلید خورد

دلبرک نازم روز تولد تو، روز آغاز مادری من بر هردویمان مبارک

تا ابد دوستت دارم فرشته کوچولوی مو فرفری قشنگم

آن قدر بزرگ شده که اخبار گوش میدهد

تلویزیون دارد گزارش مبسوطی از وضعیت میرحسین موسوی نشان میدهد. در گزارش بارها تاکید میشود که دختران میر حسین موسوی خیلی وقت است از حال پدرشان خبر ندارند و حال پدرشان خوب نیست و پدرشان نیاز به درمان طولانی مدت دارد و ...

 دخترک روروئکش را میکشاند رو به روی تلویزیون و خیره میشود به اخبارگویی که آن تو نشسته.

خبر تمام میشود. دخترک سرش را بر میگراند سمت من و با چشمهایی که یک دنیا نگرانی از تویش بیرون میریزد میگوید: بابا  بابا  بابایی

درکش از خبر این بوده که حال یک بابایی خراب است و دخترش دلش برای او تنگ شده و حالا برای این بابای مریض و دختری که از او دور افتاده نگران است


قربانت بروم که این قدر بزرگ شدی که خبر گوش میکنی و حتی میتوانی آن را تفسیر هم بکنی

بابای همیشه در صحنه

من رو به دخترک بهاری: کی دوست داره بستنی بخوره؟

دخترک بهاری با ذوق: بابا بابا



من رو به دخترک بهاری: کی دوست داره مامان یه عالمه بوسش بکنه؟

دخترک بهاری بلافاصله: بابا بابا



من رو به دخترک بهاری و با یه اخم ساختگی: کی باز این دستمال کاغذی ها رو ریز ریز کرده و ریخته وسط اتاقش؟

دخترک بهاری با قاه قاه خنده: بابا بابا


مروارید

دخترک بهاری ام

از همین امروز به بعد دلم برای فک بی دندانت تنگ میشود. برای آن لبخندهای پت و پهنی که چشم انداز تمام قد فک بی دندانت را نشان میداد دلم لک میزند. برای وقتایی که با همان فک بی دندان خیار میخوردی و جیرجیر لثه ات با پوست خیار من را به قهقهه می انداخت دلم پر پر میزند. تو از همین الان به بعد یک جفت دندان کوچولوی سفید و درخشان داری و من از همین الان به بعد دلم برای همه لحظه های بی دندانی ات تنگ میشود.


پ.ن: امروز 23 بهمن، دقیقا یک روز مانده به تولد ده ماهگی بلاخره دندانهای دخترک بهاری ام درآمد. 23 بهمن هم از آن روزهایی است که باید توی تقویمم با ضربدر بزرگ قرمز مشخص کنم تا همیشه به یادم بماند.

وقتی باب اسفنجی سوپ میخورد

همه چیز از آنجایی شروع شد که لثه های دخترک متورم و دردناک شد و خدجه غرغروی درونش ظهور کرد.

بد غذا شد و اشتهایش را از دست داد

هر روز کلی برایش آشپزی میکردم، سوپ و پوره و شیره گوشت و فرنی و حریره بادام و چه و چه میپختم و امیدوار بودم بلاخره میلش به یکی از آنها بکشد و کمی غذا بخورد

اما دخترک سرش را بر میگرداند و اگر هم اصرار میکردم، در نهایت آرامش و بی تفاوتی غذایش را پووووف میکرد و همه ش را روی سر و صورت من می پاشید.

لپ هایش آب شده بود و همیشه گرسنه بود و همین گرسنگی بداخلاقی اش را زیادتر میکرد

تا اینکه یک روز صبح وقتی دخترک همه صبحانه اش را روی صورتم پوووووووف کرد، فکری به سرم زد

باب اسفنجی و بره ناقلا را کنار دخترک نشاندم

به گردن هر کدام پیشبند بستم

قاشق دست گرفتم و به هر سه تایشان صبحانه خوراندم!

یک قاشق باب اسفنج، یک قاشق بره ناقلا یک قاشق دخترک بهاری

و این طور شد که دخترک بهاری صبحانه اش را با ذوق خورد و بعد از چند روز شکمش کاملا سیر شد و دوباره تبدیل شد به همان دخترک خوشحال و همیشه خندان و بازیگوش سابق

حالا هر روز صبحانه، ناهار، عصرانه و شام کلی مهمان دارم و باید برای یک جمعیت بیست سی نفره غذا بپزم و قاشق به دست توی دهن همه شان غذا بگذارم و حواسم باشد ماست بهشان بدهم و به تک تکشان آب تعارف کنم و لیوان نی دار را جلوی دهان همه شان بگذارم تا چند قلپ آب هورت بکشند

جشن حمام

از وقتی دخترک بهاری یاد گرفته خوب و محکم و مسلط بنشیند، حمام رفتن های ما به یک جشن باشکوه و بازی مفرح تبدیل شده

وان را پر از آب میکنم، یک تیوپ بادی دور کمر دخترک می اندازم و جوجه اردکهای پلاستیکی اش را توی وان رها میکنم. دخترک شناکنان دنبال جوجه ها می افتد و شکارشان میکند و از فرط خوشحالی جیغ میکشد و با دستهای کوچولویش روی آب مشت میکوبد و بعد به سمت هم آب میپاشیم و جیغ میکشیم و از لپ همدیگر بوس های خیس بر میداریم و آواز میخوانیم و همیدیگر را بغل میزنیم و جست و خیز میکنیم و کلی به هر دویمان خوش میگذرد


متدهای نوین برای ضایع کردن مادران

دخترک بهاری: ( در حالی بازی کردن و غلت زدن) ماما، ماما، ماما

من: (در حال ذوقمرگ شدگی و کبودی ناشی از نرسیدن اکسیژن به دلیل هیجان شدید) چی گفتی؟ ای جونم. الهی قربونت برم. چی گفتی عزیزم؟ دوباره بگو

دخترک بهاری: (آرام، خونسرد و با اعتماد به نفس کامل) بابا، بابا، بابا

من:  /:

عشق مشترک

دخترک بهاری

گوشت را بیاور جلو  میخواهم رازی را به تو بگویم

اولین باری که او را دیدم عاشق لبهایش شدم

لبهای عجیبی که انگار همیشه دارد لبخند میزند

حتی وقتی صاحبش عصبانیست آن لبها همچنان آرام و با وقار لبخند میزنند

و من در همان نگاه اول عاشق آن لبها شدم

و حالا خوشبخت ترین زن روی زمینم 

چونکه آن لبهای دوست داشتنی همیشه خندان را روی صورت گرد توپولوی تو هم میبینم

و امشب تولد صاحب آن لبهاست

مردی که عشق مشترک هر دویمان محسوب میشود

تولد بابای پاییزی مبارک


جوراب

دخترک بهاری ام

بزرگ شده ای و من این را از آنجایی فهمیدم که بلاخره جورابهای نوزادی ات اندازه پایت شده و لق نمیخورد:)

ماما ماما اوئه اوئه

دروغ چرا؟

 از اینکه دخترک بهاری فرت و فرت بابای پاییزی اش را صدا میزد و هر وقت بیکار میشد برای سرگرم شدن خودش مدام تکرار میکرد" بابا، بابا، بابا،" داشت کم کم حسودی ام میشد

تا اینکه

دیشب برای اولین بار دخترک من را هم صدا زد!

خواب بودم که صدای گریه اش بلند شد. بابای پائیزی که به تازگی- به طور مشخص از اولین شب استقلال دخترک- مسئول سرویس ایاب و ذهاب او شده، دوان دوان خودش را به اتاق دخترک بهاری رساند. او را در آغوش گرفت و به اتاق خودمان آورد تا شیرش بدهم.

همین طور که با چشمهای بسته داشت گریه میکرد و سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند تا من را پیدا کند مدام تکرار میکرد" ماما، ماما، اوئه اوئه، ماما، ماما، اوئه اوئه، ماما، ماما، اوئه اوئه"

دلم میخواست لفتش بدهم تا بیشتر صدایش را بشنوم:)

باید تاریخ 9 آذر، این روز خجسته همیشه خاطرم بماند:)

بپر بپر

من روی تخت دراز میکشم

دخترک روی شکمم مینشیند

بعد من خودم را تکان تکان میدهم و فنر تخت و من و دخترک هر سه با هم بالا پایین میپریم

همزمان آواز میخوانم و صدای جمیع اهالی محترم باغ وحش را از گلویم بیرون میدهم و دخترک قاه قاه میخندد و جیغ کشان دستهایش را به هم میکوبد

وقتی چند ثانیه توقف میکنم تا نفسی تازه کنم، پاهایش را - همان مدلی که اسب سوارها به شکم اسبشان میکوبند- به پهلویم میکوبد و با زبان بی زبانی میگوید: یالا بازم بپر بپر بازی کنیم مامانی

آن قدر این بازی بپر بپری به دخترک مزه میدهد که بعد از تمام شدنش تند تند ماچ آبدار به سر و صورتم میچسباند

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

من و دخترک بهاری یک بازی جدید یاد گرفته ایم

کنار هم دراز میکشیم

من انگشتم را آهسته اهسته اما با سرعت روی لبش میزنم و او از گلویش صدا در میاورد

اینطوری

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

بعد هم هر دو قاه قاه میخندیم و توی بغل هم میرویم و نوک دماغهایمان را به هم می مالیم

نوازش دو طرفه

میدانی

یکی از زیباترین لحظه های زندگی من زمانیست که دارم موهای ابریشمی تو را نوازش میکنم و تو هم با دستهای کوچولوی توپولی ات صورت و گردن من را ناز میکنی

عاشق این لحظه های دو نفره مادر و دختری مان هستم

خوشبینی

میدانی

تنها نقطه مثبت ماموریت رفتن های گاه به گاه بابای پاییزی چیست؟

این است که ما- من و تو- میتوانیم تا خود سپیده صبح کنار همدیگر بخوابیم

من دستهای کوچولوی تو را توی دستم بگیرم

و تو سرت را به سمت من بچرخانی

من ساعتها توی تاریکی شب نفس کشیدنهای منظمت را تماشا کنم

و تو هر از گاهی چشمهای تیله ای سیاه و قشنگت را باز کنی و توی همان عالم خواب و بیداری یه لبخند دلبرانه تحویلم بدهی

برای همین چیزهاست که نبودن بابای پاییزی را خیلی خوب تاب می آورم