دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

پدر بچه احساساتی شد

پدر بچه صبح زود بیدار شد

حمام و اصلاح کرد

یک دست لباس شیک پوشید

خودش را عطرمالی کرد و آماده شد تا با هم برویم و صدای قلب بچه را بشنویم


با مثانه‌ای که 24 ساعت! تخلیه نشده بود و عنقریب در شرف ترکیدن بود روی تخت دراز کشیدم

بگذریم از التماس‌هایی که به خانم دکتر کردم تا ماسماسک را روی شکمم فشار ندهد


به محض اینکه خانم دکتر ماسماسک دستگاه را روی شکمم گذاشت اتاق پر از صدای طبل شد!

نمیدانم شاید هم یک گروه اسب وحشی داشتند در آن حوالی یورتمه می‌رفتند


پدر بچه رو به رویم داشت نخودی می‌خندید و چشمهایش هم برق می‌زد


بر اثر فوران احساسات ناگهانی ناشی از حس پدر شدن، پدر بچه  با یک بغض فروخورده به نقطه‌ای مجهول بین سر من و مانیتور سونوگرافی خیره شد و گفت:


"اوناهش! من دارم میبینمش! عین بچه قورباغه می‌مونه"




نظرات 1 + ارسال نظر
نیمفادورا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 19:35 http://www.nimfadora.persianblog.ir

آیا در یه اظهار نظر ضربتی قیافه ی بچه قورباغه رو به ژنتیک بعضی فامیل های پدری ربط دادی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد