دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

به یاد غریبه های مهربان زندگی ام

دارم فکر میکنم که زندگی بعضی ها چه قدر شبیه به نمودار توابع مثلثاتی پر از فراز و فرود است

در عوض بعضی ها عین یک خط صاف زندگی میکنند


توی یک خانه ته کوچه به دنیا می آیند

با صلح و صفا و بدون هیچ اتفاق پیچیده ای بزرگ میشوند

پسر همسایه دیوار به دیوارشان توی یکی از مرخصی های دوره سربازی یواشکی میبیندشان

بعد به مادرشان میگویند که برود خواستگاری دختر همسایه

وقتی سربازی تمام میشودد ازدواج میکنند و توی خانه ای که سر همین کوچه است زندگی میکنند و سال دیگر با بچه ای توی بغلشان هر روز به خانه پدر و مادرشان سر میزنند و این روند تا وقت پیری شان ادامه دارد


نمودار زندگی من یک تابع مثلثانی پر فراز و نشیب بود و به گمانم هنوز هم هست

از آن اولش مثل بقیه زندگی نمیکردیم

با اکثریت فرق داشتیم

توی یک شهر غریب با یک سبک و شیوه جدید بزرگ شدم

مامان بزرگی نبود که هر روز خانه اش باشم

یا دخترخاله پسر خاله ای نبودند که همبازی من باشند

دوستان مهربانی نبودند که بازی با دختر دایی شان را به بازی با من ترجیح دهند

و تنهایی عجیب و غم انگیزی بود


اما در همان روزهای سخت، بودند آدم های فرشته صفتی که با محبت های بدون چشمداشتشان احساس غربت و تنهایی من را پر میکردند

آدم های مهربانی که آشپزخانه شان همیشه بوی کلوچه زنجبیلی میداد و من همیشه مطمئن بودم سهمم از کلوچه ها دارد توی فر آشپزخانه می پزد


وقتی ازدواج کردم زندگی ام عجیب تر از پیش شد

توی یک شهر دیگر ازدواج کردم، اما مجبور بودم برای دانشگاه هر روز برم یک شهر دیگر


اوضاع وقتی عجیب تر شد که مجبور شدیم زندگی مان را پشت خاور بریزیم و برویم یک شهر دور تر و بی امکانات و مرده و نفرین شده


3 سال هم همین طوری گذشت

سالهایی که اگر به عقب برگردم محال است دوباره حاضر شوم آن مدلی زندگی کنم


آن سالها همه زندگی من در جاده و دانشگاه خلاصه میشد

نصف مدت روز را توی جاده بودم و نصف دیگر را توی کلاس


آن اول ها از ماشین های خطی میترسیدم

این همه راه را با مینی بوس های لخ لخو میرفتم و می آمدم و چه روزهای سختی بود


روزهایی که برف تا کمر می بارید، با پوشیدن 4 جفت جوراب پشمی و دو تا پالتو و ده تا بلوز و دو جفت دستکش و سه لایه شلوار، عین جوجه یخ زده به خودم می لرزیدم و راننده های بی انصاف مینی بوس، برای صرفه جویی در سوخت حاضر نمیشدند بخاری را روشن بکنند


بعدها شجاع تر شدم. سوار خطی ها میشدم. البته تنها فرقش در زمان بود. خطی ها سریع تر میرسیدند

اما آنها هم در زمستانهای مثال زدنی آن شهر نفرین شده، با بخاری ماشین بیگانه بودند


زندگی سختی بود و غرغرهای احمقانه و رفتارهای خبیثانه صاحبخانه هم بر سختی آن دامن میزد

نمیدانم یادش به خیر یا به شر


آن زمستان کذایی که هوا بسیار ناجوانمردانه سرد بود و گاز رسانی به استانهای شمالی مختل شده بود، ما در آن شهر نفرین شده زندگی میکردیم

بخاری هم نداشتیم. چون خیالمان راحت بود که خانه ای که اجاره کرده ایم سیستم شوفاژ دارد


صاحبخانه بی انصاف که توی هر اتاقش یک بخاری داشت، تصمیم گرفت برای صرفه جویی در مصرف گاز و صد البته همدردری و کمک به مردمان شمال کشور که گاز نداشتند!، کل شوفاژخانه را تعطیل کند


و خدا میداند چه شبها و روزهای سخت و سردی بود

ما، یک زوج تازه ازدواج کرده با انبوهی  وام و قرضهای اول زندگی مشترک، بدون هیچ پشتوانه مالی و غروری که اجازه نمیداد برای خریدن یک بخاری دستمان را جلوی دیگران دراز کنیم، توی آن خانه نفرین شده لرزیدیم و لرزیدیم


راه حلی که به ذهنمان رسید تهیه یک کرسی بود که با دوختن چندتا پتو به همدیگر و استفاده از عسلی مبل به عنوان کرسی و یک لامپ 200 محقق شد و ما یک ماه تمام از زیر کرسی ابتکاری خودمان تکان هم نخوردیم


روزهای سختی بود


اما در آن روزها هم بودند آدم هایی که انگار برای کمک و مهربانی به ما زندگی میکردند

راننده میانه سالی بود که غروبها من سوار ماشینش میشدم و وقتی میدید عین گنجشک یخ زده دارم میلرزم، بخاری ماشینش را آن قدر زیاد میکرد که حسابی گرمم شود و از خستگی مست خواب شوم .در ازای این مهربانی اش هم چیزی از من نمیخواست یا منتی سرم نمیگذاشت


و حالا

در روزهای سخت بارداری، وقتی مشکلات جسمی از یک طرف کلافه ام کرده اند و بد رفتاری ها و حسادت ها و خباثت های بعضی ها از طرف دیگر اعصاب برایم نگذاشته اند، باز هم هستند آدم های مهربانی که بدون هیچ چشمداشتی محبت میکنند،برایم غذا میفرستند، همدلی میکنند، با تدابیری اوقات فراغتم را پر میکنند، راهنمایی میکنند، پله های جلوی خانه ام را تمیز میکنند، به نیت سلامتی من و فرزندم دعا میخوانند و نذر و نیاز میکنند، بدون اینکه من را دیده باشند برایم هوسانه میپزند، انرژی مثبت میفرستند و وقتی غم دارم و هق هق میکنم، وقت میگذارند و تحملم میکنند و آن قدر حرفهای خوب میزنند که آرام شوم


و من

در برابر این همه محبت آدم های خوب زندگی ام کاری به جز آرزو کردن بهترین ها برایشان از دستم بر نمی آید


باشد که بهترین ها همیشه از آن آنان باشد


نظرات 3 + ارسال نظر
نیمفادورا شنبه 13 آبان 1391 ساعت 13:58 http://www.nimfadora.persianblog.ir

تو چقدر مهربونی

فسقلی شنبه 11 آذر 1391 ساعت 14:33

خیلیییییییییییییی ماهیییییی دوست جونم

وارش64 سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 19:32

چه قلمی!!
با اون قسمت توابع مثلثاتی خیلی ارتباط برقرار کردم.راستش خیلی روم تاثیر داشت .همیشه با خودم میگفتم چرا من مثه بقیه زندگی نکردم!فکر میکردم یه ضعفه.از اون حرفا بود که همیشه یادم میمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد