سکانس اول
توی مطب دکتر نشسته ام
شنبه صبح است و مطب غلغله. کلی خانم باردار منتظر هستند نوبتشان شود که بروند و ویزیت شوند. خیلی ها جا برای نشستن ندارند و با آن شکم های بزرگ و نفسی که به سختی بالا می آید و پایین میرود گوشه ای ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار این پا آن پا میشوند
مادری با دخترش روی یک ردیف از صندلی ها نشسته!
دختر 4- 5 سال بیشتر ندارد. اما به خودش این حق را داده که به تنهایی 3 صندلی را اشغال کند. مدام دارد وول میخورد و خودش را روی صندلی ها دراز میکند و بدتر از آن سر و صداهای آزار دهنده تولید میکند و با پرش های ناگهانی اش روی صندلی های پایه فلزی، صدای اعصاب خورد کنی را به همه تحمیل میکند.
مادر دختر اما بیخیال و خونسرد دارد با موشکافی به مدل ابروی این خانم و دمپای شلوار آن خانم و دکمه های لباس آن یکی و قرینه نبودن خط چشم آن دیگری نگاه میکند و کلا حواسش به دخترش نیست.
اصلا هم به روی مبارک خودش نمی آورد که خانم های باردار اطرافش ساعتهاست سر پا ایستاده اند، اما دختر بچه 4 ساله اس به تنهایی 3 صندلی را به خودش اختصاص داده
دریغ از یک تذکر کوچک!
سکانس دوم:
روی یکی از صندلی های مرکز سونوگرافی نشسته ام. کمرم و شکمم درد گرفته. الان دو ساعت است که بی حرکت روی یک صندلی نشسته ام و برای پر کردن زمان، دارم به همسرم کمک میکنم که جدول حل کند.
هوا سنگین است و توی سالن جای سوزن انداختن نیست.
پسرک موبور است و 4-5 ساله به نظر میرسد. نفسش تنگ است. سرما خورده و خس خس میکند. حوصله اش سر رفته و دارد به مادرش نق میزند. دلش میخواهد از آن سالن شلوغ با هوای گرفته بیرون برود. گرسنه هم شده و دلش تی تاپ و ساندیس میخواهد!
مادرش اخمو و بی حوصله به نظر میرسد و توی فکر فرو رفته. به نق نق های پسر گوش نمیدهد. شاید اصلا نمی شنود پسرش چه میگوید.
ناگهان به پسر چشم غره ترسناکی میرود و با غلیظ ترین شکل ممکن میگوید: ززززززززهررررررر ماااااااااااررررررررررر
روی همه صامت ها و مصوت ها هم چندتا تشدید میگذارد و بعد از زیر بازوی پسرک یک نیشگون آنچنانی میگیرد
پسرک چهره اش در هم میرود. چشمهایش را روی هم فشار میدهد. دهانش باز میشود و دور تا دور بینی کوچکش پر از چین و چروک میشود. رنگ صورتش کبود میشود. اما گریه اش نمی آید! نمیدانم از غروری است که مادرش میان آن همه آدم شکسته یا سرماخوردگی و گرفتگی مجرای تنفسی اش!
سکانس سوم:
توی تخت دراز کشیده ام و برای اینکه یادم برود تهوع امانم را بریده و استفراغ حنجره ام را زخم کرده و هر نوع بویی دل و روده ام را به هم میریزد، با نوت بوکم توی اینترنت چرخ میزنم.
صفحه ای را باز میکنم که مادری در یک سایت عمومی از شاهکارش تعریف کرده!
بچه 2 سال و نیمه اش را به خاطر اینکه روی ادرارش کنترل نداشته و به قول خودش "کل زندگی اش را به گند کشیده"، اول به طرز وحشیانه ای کتک زده، و بعد برای تاثیرگذاری بیشتر کنار بخاری برده تا بچه را بترساند!
بچه هم با بدنی لخت و چشمانی اشکبار به بخاری چسبیده و قسمتهای حساسی از تنش سوخته!
بوی سوختگی پوست بدن یک بچه 2 سال و نیمه که با اشکهایش قاتی شده توی مشامم میپیچد و دوباره حالم به هم میخورد