دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

به یک دماغ خیلی بزرگ نیازمندیم

آن اوایل بارداری چه قدر از اینکه دماغم دارد مثل لوبیای سحرآمیز رشد میکند و روز به روز پروارتر و چاق و چله تر میشود غصه میخوردم!

حتی به خاطر وسعت بی حد و حصر دماغم قید چند تا دوره و مهمانی و دید و بازدید را زدم

چون فکر میکردم دارم تبدیل به یک دماغ غول پیکر میشوم که دوتا دست و دو تا پا به آن آویزان است!

از آن روزها اصلا و ابدا هیچ عکسی نگرفتم؛ مبادا این لکه ننگ و عامل خجالت بعدها در تاریخ ماندگار شود و خدای نکرده کسی از آیندگان آنها را ببیند و سیر دلش غش غش من و دماغم را مسخره کند


حالا که شمارش معکوس شروع شده و دخترک حسابی دارد ریه های مامانش را فشار میدهد، نفس کشیدن تبدیل شده به سخت ترین کار دنیا!

حالا آرزو میکنم کاش به جای دماغ، یکی از آن دودکش های شرکت پتروشیمی و پالایشگاه روی صورتم قرار داشت!

خوب و منظم نفس کشیدن می ارزد به مسخره شدن های احتمالی توسط آیندگان و دیگران:)

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدرضا سه‌شنبه 13 فروردین 1392 ساعت 18:56 http://mamreza.blogsky.com

سلام
جالب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد