دخترک بهاری روی شکم دایی اش نشسته و دارد با خوشحالی به گردن او لگد میزند و از اینکه میتواند به اطراف لگد بپراند آن قدر ذوق زده شده که خودش با صدای بلند به توانمندی های تازه اش قهقه میزند
میرم پهلویشان و دخترک را صدا میکنم
دستهایم را باز میکنم و به دخترک میگویم :عزیزکم بیا بغل مامان
همان طور که مدام دارد لق میزند و کنترل کاملی روی نشستن و حرکات دست و پایش ندارد و آدم را به شدت یاد عروسکهای خیمه شب بازی می اندازد، دستهایش را از هم باز میکند و تلو تلو خوران خودش را به سمتم پرت میکند
و من میرم تا لب عرش
حجم کوچولوی بدنش که آغوشم را پر میکند خوشبخت ترین مادر دنیا میشوم