دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

در حال و هوای آگاتا کریستی

نمیدانم این چه معمایی است که هر چه اتفاق عجیب و غریب و صداهای نامتعارف است دقیقا وقتی از راه میرسند که آدم در خانه اش تنهاست!

دیشب هم یکی از آن شبهای لعنتی خوفناک بود

اولین شبی بود که من و دخترک بهاری تنها توی خانه بودیم. بابای دخترک هنوز از ماموریت برنگشته بود

انگار زمین و زمان و یخچال و گاز و حیاط ساختمان و مبل و صندلی و تلویزیون و قاب عکس و حتی عروسکهای دخترک دست به دست هم داده بودند تا یک حال اساسی به این مادر تنها بدهند و بعد پیش خودشان این مادر تنها را با انگشت نشان بدهند و "هو"یم کنند و از اینکه توانسته اند به این خوبی من را بترسانند قاه قاه بخندند


ساعت 12 بود که از نت گردی خسته شدم. مسواک زدم و رفتم توی تخت و کنار دخترک بهاری دراز کشیدم.

همین که بوی تنم به دخترک بهاری خورد، عکس العمل نشان داد و ع ع ع ع ع کنان چشمانش را باز کرد و یک لبخند مبسوووووط تحویلم داد.

لبخندهای مبسوط شبانگاهی دخترک چشم انداز ترسناکی دارد! یعنی باید چند بالش پشت کمرم بگذارم و به تاج تخت تکیه بدهم. یک تشک و بالش روی پاهای دراز شده ام بیندازم، دخترک را روی تشک بخوابانم و تا مدت زمان نامعلومی پاهایم را مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان تکان دهم. اغلب خودم لا به لای این تکان دادن های کسل کننده خوابم میبرد و سرم مثل خرمالوی رسیده تالاپی می افتد روی دستم

دیشب اما شب دیگری بود

نیم ساعت پاندول وار تکان تکان خوردم.هر چند ثانیه یک بار هم به دخترک بهاری میگفتم:بخواب مادر جان. بخواب عزیر دلم. لال کن دیگه.

اما دخترک خیال خوابیدن نداشت. با چشمهای باز و درخشان به در و دیوار و قاب عکس مامان بابا و لوستر و شب خواب و همه چیز خیره میشد و با هر کدام از آنها یک گپ و گفت درست و حسابی هم راه می انداخت و چاق سلامتی می کرد

ععععع عوووو عع عوو ع ع عووووو

دخترک را در آغوشم گرفتم و از اتاق خواب بیرون آمدیم تا توی خانه یک گشتی بزنیم. و دقیقا ماجرا از همین جا شروع شد

ساعت یم بامداد بود و یک سایه مخوف روی دیوار اتاق دخترک افتاده بود! اما همین که نگاهم روی سایه افتاد ناگهان محو شد. انگاری از اینکه دیدمش خجالت کشید و در رفت

به خودم تشر زدم: خیالاتی نشو!

برای مقابله با افکار منفی با دخترک تصمیم گرفتیم به بابای پاییزی تلفن بزنیم و ببینیم کجاست و چه ساعتی میرسد. اما تلفن اشغال بود! یعنی هنوز شماره نگرفته بوق اشغال از توی گوشی بیرون می آمد.

 به خودم دلداری دادم که شاید حالا که نیمه شب است و منطقا بیشتر آدمها خواب هستند و تقریبا همه مشترکان شرکت مخابرات ترجیح میدهند به جای استفاده از تلفن سراغ رخت خواب گرم و نرمشان بروند، شاید تکنسین های مخابرات دارند کارهایی میکنند و مثلا سیستمشان را به روز میکنند و برای همین است که تلفن بوق اشغال میزند


بچه به بغل راه اتاق خواب را در پیش گرفتم که صدای خش خش از توی حیاط به گوشم رسید. حدس زدم شاید گربه باشد. اما آخر گربه با پنجره خانه ما چه کار داشت؟ چرا گیر داده بود به پنجره ما و دقیقا در همان محدوده جغرافیایی خش خش میکرد؟ اصلا مگر گربه خش خش میکند؟

اینجا بود که کم آوردم و یقین پیدا کردم یک قاتل بی رحم کمین کرده تا در اولین فرصت به ما حمله کند

چراغ اتاق خواب را روشن کردم که مثلا به قاتل بی رحم بفهمانم بیدار و هوشیار هستم و دستش را هم خوانده ام و کور خوانده که بتواند من را در خواب به قتل برساند

دوباره دخترک را روی پایم خواباندم و شروع کردم به تکان تکان دادنش

برای اینکه روی قاتل بی رحم را کم کنم بلند بلند با دخترک حرف میزدم. میخواستم قاتل بی رحم پی به اشتباهش ببرد و بفهمد من تنها نیستم. بلکه بترسد و راهش را بکشد و برود

پلکهای دخترک داشت روی هم می افتاد و جمله های من هم تغییر کرده بود. بر خلاف همیشه هر چند ثانیه یک بار میگفتم: نخواب دخترم. حالا زوده. یه کم دیگه بیدار باش عزیزم. بعدش با هم لالا میکنیم

اما دخترک خوابید و مادرش را با یک قاتل بی رحم تنها گذاشت.

چند دقیقه ای خبری از قاتل بی رحم نبود. خوشحالی کنان از اینکه حربه هایم کارگر افتاده و توانسته ام قاتل بی رحم را فراری بدهم سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم داشت گرم میشد که صدای به هم خوردن پنجره اتاق دخترک برق از سرم پراند!

پروردگارا کارم تمام است. قاتل بی رحم آمده توی خانه

سرم را کردم زیر پتو و دخترک بهاری را تنگ در آغوش گرفتم و منتظر ورود قاتل بی رحم بودم. اما نیامد.

ساعت 2 بامداد بود. اما این قاتل بی رحم انگار شوخی اش گرفته بود و بااینکه توانسته بود داخل خانه بیاید، اما نمیدانم چرا سراغ من نمی آمد که کار را یکسره کند! شاید میخواست ذره ذره زجر کشم کند! اصلا شاید شگرد این قاتل در ذره ذره زجر کش کردن قربانی هایش بود و این جوری خوی وحشی گری اش ارضا میشد. ای قاتل ددمشیانه!!!!:))


داشت از این لوس بازی های قاتل بی رحم و لفت دادنش حوصله ام سر میرفت که دیدم تق تق تق تق دارد صداهایی می آید

خوب گوش تیز کردم! بله این صداها از یخچال بود. انگاری یک قابلمه آش حبوبات نپخته خورده بود و بدجور نفخ کرده بود

اینجا بود که دچار شک شدم! نکند از اول هم خبری از قاتل بی رحم نبوده و این مزاحمت ها کار یک روح خبیث نا آرام بود؟

قضیه گویا ماوراطبیعی بود. با قاتل بی رحم شاید میشد وارد مذاکره بشوم و با اشک و آه و زاری دلش را به درد بیاورم تا از خیر کشتنم بگذرد. اما روح خبیث این حرفها سرش نمیشد. مذاکره و گفتمان و این چیزا توی کتش نمیرفت. مانند گلام در کارتن سفرهای گالیله زیر لب زمزمه کردم: من میدونم!کارمون تمومه


ساعت 3 بامداد شده بود. گویا نفخ شکم یخچال هم از بین رفته و با توکل بر خدا شفا پیدا کرده بود. چون دیگر صدای تق تق تق تق نمیشنیدم.

داشتم به این فکر میکردم که شاید روح خبیث خوابش برده که دیدم همه صندلی ها و مبل ها شروع کردند به صدا کردن!

انگاری یک روح خبیث 120 کیلویی که قطعا در رده سنگین وزن رقابت میکرد، روی مبلها و صندلی های بیچاره نشسته بود و قولنچ آن طفلی ها را در می آورد.

حالا علاوه بر ترس فلج کننده، غصه تعویض مبلمان و صندلی ها در این وضعیت نا به سامان اقتصادی و تورم چند ده درصدی هم بر همه رنج های روحی ام اضافه شده بود و داشتم محاسبه میکردم با چند ماه پس انداز میتوانیم این مبلمانی که جناب روح خبیث زحمت درب و داغان کردنش را کشیده تعویض کنیم؟

ساعت 4 بامداد بود که کودک درون روح خبیث بیدار شد و دلش خواست با عروسکهای دخترک بهاری من بازی کند. صدای بع بع بع بع گوسفند چاق دخترک از اتاقش می آمد و من توی آن یکی اتاق، در حالی که از ترس به دخترک چسبیده بودم و کله هایمان زیر پتو بود، به طنین خوفناک آن گوش میدادم. در حالت معمولی عروسک گوسفند دخترک فقط 5 بار بع بع میکند. اما کودک درون روح خبیث انگار روش دیگری بلد بود که باعث میشد هنگام بازی این گوسفند، بی شمار بع بع بکند


آرزو میکردم دخترک بهاری بیدار شود و شیر بخواهد بلکه کمی با هم حرف بزنیم و حواسم از روح خبیث و دار و دسته اش پرت شود. اما دخترک تخت خوابیده بود و در چنان آرامشی فرو رفته بود که حسودی ام میشد


ساعت 5 بامداد بود که روح خبیث گرسنه اش شد و رفت سراغ کابیت ظرفها و شروع کرد به تق و توق دادن. بشقاب ها به کاسه میخوردند و صدا میدادند. قاشق چنگالها به همدیگر میخورند و جرینگ جرینگ میکردند. یک چیزی به لبه قابلمه میخورد و صدایش را در می آورد. یک چیزهایی هم مدام روی میز گذاشته و یا از روی میز برداشته میشدند. در این فکر بودم کاش روح خبیث این قدر یکندنده و بدجنس نبود و از خودم سوال میکرد که فلان چیز کجاست و این قدر سر و صدای بیخود به راه نمی انداخت

ساعت 6 صبح بود که روح خبیث یا شاید هم قاتل بی رحم ضربه نهایی را زد. صدای زنگ آیفون بلند شد. باز هم به شک افتادم که نکند روح خبیثی در کار نبوده و این همه مدت همان قاتل بی رحم اولی من را سر کار گذاشته بوده و با این کار تفریح میکرده است؟ حالا هم رفته پشت در و زنگ زده که من را بکشاند بیرون از خانه و سریع من را گونی پیچ، توی صندوق عقب ماشینش بیندازد و ببرد توی بیابانی جنگلی کوهستانی جایی سر فرصت و با آرامش خاطر بکشد؟


اما کور خوانده بود. من یک مادر شجاع بودم و به این راحتی ها تسلیم یک قاتل بی رحم بی تربیت که تمام طول شب را بی اجاره توی خانه قربانی اش میگذارند و او را با سر و صدا به راه انداختن می ترساند نمیشدم!

دست دراز کردم تا یک چیزی برای دفاع از خودم و حمله به قاتل بی رحم پیدا کنم. خرس پشمالوی دخترک توی چنگم آمد. دیدم جناب خرسی با این وضع چشمهای نیمه بازش به درد مبارزه نمیخورد. گذاشتمش سر جایش و در عوض اسپری خوش بو کننده ام را برداشتم و با ژست کلاشینکف در دست گرفتم و با قدم هایی راسخ از اتاق خواب زدم بیرون. بی شک من یک مادر مبارز و دلاور و قهرمان بودم. یک مادر چریک!

قصد داشتم به محض اینکه چشمم به چشم آن قاتل بی رحم مردم آزار و بی تربیت افتاد اسپری را توی چشمش خالی کنم و وقتی دیگر نتوانست هیچ جا را ببیند آن قدر پشت دستی بهش بزنم که ادب شود و یاد بگیرد کشتن مادرهای تنها کار خیلی زشتی است

گوشی آیفن را برداشتم و با صدای یک مادر مبارز شکشت ناپذیر گفتم: کی هستی؟ چیکار داری؟

به جای نعره های قاتل بی رحم یا اصوات رعب آور روح خبیث، صدای بابای پاییزی از آن طرف آیفن به گوش رسید که به سبک شماعی زاده داشت میخواند: درو وا کن عزیزم درو وا کن عزیزم. میخوام بیام به دیدنت


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد