دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

وقتی باب اسفنجی سوپ میخورد

همه چیز از آنجایی شروع شد که لثه های دخترک متورم و دردناک شد و خدجه غرغروی درونش ظهور کرد.

بد غذا شد و اشتهایش را از دست داد

هر روز کلی برایش آشپزی میکردم، سوپ و پوره و شیره گوشت و فرنی و حریره بادام و چه و چه میپختم و امیدوار بودم بلاخره میلش به یکی از آنها بکشد و کمی غذا بخورد

اما دخترک سرش را بر میگرداند و اگر هم اصرار میکردم، در نهایت آرامش و بی تفاوتی غذایش را پووووف میکرد و همه ش را روی سر و صورت من می پاشید.

لپ هایش آب شده بود و همیشه گرسنه بود و همین گرسنگی بداخلاقی اش را زیادتر میکرد

تا اینکه یک روز صبح وقتی دخترک همه صبحانه اش را روی صورتم پوووووووف کرد، فکری به سرم زد

باب اسفنجی و بره ناقلا را کنار دخترک نشاندم

به گردن هر کدام پیشبند بستم

قاشق دست گرفتم و به هر سه تایشان صبحانه خوراندم!

یک قاشق باب اسفنج، یک قاشق بره ناقلا یک قاشق دخترک بهاری

و این طور شد که دخترک بهاری صبحانه اش را با ذوق خورد و بعد از چند روز شکمش کاملا سیر شد و دوباره تبدیل شد به همان دخترک خوشحال و همیشه خندان و بازیگوش سابق

حالا هر روز صبحانه، ناهار، عصرانه و شام کلی مهمان دارم و باید برای یک جمعیت بیست سی نفره غذا بپزم و قاشق به دست توی دهن همه شان غذا بگذارم و حواسم باشد ماست بهشان بدهم و به تک تکشان آب تعارف کنم و لیوان نی دار را جلوی دهان همه شان بگذارم تا چند قلپ آب هورت بکشند

نظرات 9 + ارسال نظر
سیاه سفید یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 23:31 http://30ahsefeed.blogfa.com

مهرآفرین عزیزم ممنون از محبتهات
یه متن دیگه رو دارم مینویسم.در اولین فرصت برات ایمیل میکنم.
ببخشید طول کشید.آخه چون موضوعش تقریبا تخصصیه کمی برام سخت بود.هرچقدر بتونم مینویسم و برات ارسال میکنم.:-*

مرسی عزیز مهربون:)

صبور دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 14:02 http://saboraneh.blogfa.com/

آخی عزیزم !
خوب فکری کردی

:) کارم در اومده:)) همه ش باید برای این جمعیت کثیر بپزم و بشورم و بیارم و بردارم:)))

الهه مهر دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 15:20

الهی قربون دختر بهاری برم من
اما چه فکر جالبی کردی منم امتحان کنم ببینم برای دخترک منم جواب میده یا نه؟

آره جواب میده:)) فقط دیگههر روز باید سفره پهن کنی از این سر خونه تا اون سر:)))

گلنار یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 11:55 http://nahal.ebramcity.com

فرهاد میگه مامان سهم منو بده فریبرز (اسم عروسکشه).

امیدوارم دخترک بهاری ات نخواد از این بخشندگی ها بکنه.

آقا فریبرز؟همون خرسه توی فصل شکار؟:))

سمانه چهارشنبه 16 بهمن 1392 ساعت 16:30

سلام
میز 3 نفره ما تبدیل به میز 20 نفره شده
میمون و خرسی و لاک پشت و نی نی 1 و نی نی 2 و هاپو و ... همه می شینن ، خوشبختانه همه غذاشونو کامل می خورن الا این دخی ما
هی قاشق رو می برم جلوش می گه نه !
نی نی ده !
گاهی هم دیر به نی نیاش غذا بدم قاشقو ازم می گیره خودش دهن نی نیاش غذا می ده
اما دریغ از یه لقمه که خودش بخوره
حالا خوبه 15 ماهشه

خوشحالم می بینم دختر شما این ترفندا روش جواب داده
راستی امیدوارم توی گردهمایی هاتون موفق باشین

مرسی به خاطر آرزوی خوبت درباره گردهمایی ها:)
پس حسابی کارت در اومده:)) شما هم مثل من مجبوری هر روز برای یه جمعیت عظیم بشوری و بپزی و بیاری و برداری:)))
چه خوب که دخترکت این همه دلش نگران نی نی هاشه و به تغذیه شون اهمیت میده:) امیدوارم در کنار این احساس مسئولیت خودش هم مراقب تغذیه ش باشه :)اینجوری دل مامانش شاد میشه

مرضیه جمعه 18 بهمن 1392 ساعت 10:10 http://rouzhayezendegi.persianblog.ir

روش جالبیه. تصورش هم منو به خنده میندازه. حالا بین بره ناقلا و باب اسفنجی و دخترک بهاری کدومشون خوش اشتهاترند؟

بزنم به تخته هزار ماشالا بابا اسفنجی همچی خوووووووب دهن داره:))))

سیاه سفید دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 11:24 http://30ahsefeed.blogfa.com

هربار پست های تو رو میخونم با صدای بلند میگم:عزیز دلم! خدای من! خوشگلم! و هزاران جمله ی عاشقانه ی دیگر!
فکر کن! حالا یکی از در بیاد توو! چه فکری میکنه ؟!

این از عادتهای بد منه! من همیشه با این اخلاقم مشکل دارم! کار میده دستم آخرش!

+فکر کردی همینجوری الکیه؟! نه ! از فردا باید همزمان شیپورچی و برونکا و گربه نره و پدر ژپتو رو هم شیر بدی! از من گفتن بود:)))

خخخخخخخخخ
من بچه که بودم فکر میکردم خدا شکل برونکا هست. منتها رنگش سفیده:))) از برونکا میترسیدم:))) حالا فکر کن بخوام شیرش بدم:)))

آتنا شنبه 26 بهمن 1392 ساعت 03:26

آدم وقتی مادر میشه ، چقدر خلاق تر میشه ؛ بعدش هم ازین خلاقیت های خودش چقدر ذوق می کنه ! اونقدر که اصلا خودش باورش نمیشه که این ها از ذهن خودش تراوش کرده باشه ! چون تجربه داشتم میگماااا...مثله همین سفره پهن کردن روزانه تون برای ایل و طایفه ی دوستای دخترک! هههه

فکر میکنم کم کم دارم به بازیگر تئاتر تبدیل میشم از بس برای هر چیزی که مربوط به دخترک بود در نقشهای مختلف فرو رفتم:))

آتنا شنبه 26 بهمن 1392 ساعت 03:29

اوه تازشم ، یواش یواش باید تن همون دوستای دخترک ، لباس بپوشی ، جیششونو بگیری ، صورتشو بشوری ، کتابم براشون بخونی ، لالاشون کنی ، ....دیگه فکر نکنی همون یه دونه رو داری ها !!!
خلاصه که دردسرهای شیرین تازه شروع شدن ...
الان عروسک های دخترک ما که لباساشون هر کدوم یه رنگن ، یکی ماستیه ، یکی برنجیه ، یکی خورشتیه ...یکی موهاش شینیون شده یکی ولو شده ...
خلاصه ابعاد آموزشی شون از جنبه های بازی شون بیشتر میشه در آینده !

اوف چه چشم انداز ترسناکی توصیف کردی:))))))))پیر میشم کههههههه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد