دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

آیا من دارم کم کم زن مطبخی میشوم؟

آن روزها که هنوز حامله نبودم، فکر میکردم از آن مادرهایی میشوم که تا هفته قبل از زایمان سر کار میروند. بعدش هم به محض اینکه بچه 6 ماهش تمام شد دوباره سرکارشان بر میگردند و هیچ چیزی را با زندگی حرفه ای شان عوض نمیکنند.

اما حالا که در واقعی ترین روزهای مادرانه شیرجه زده ام، میبینم که چه قدر با چنین طرز فکری فاصله دارم! هزارن سال نوری...

شرایط جسمی و کاری ام جوری نبود که بشود تا هفته قبل از زایمان سر کار بروم و من حسرت بالا و پایین پریدن با شکم قلنبه و این ور و آن ور رفتن با مانتوی گشاد حاملگی و مصاحبه کردن با هن و هن و نفس تنگی برای همیشه به دلم ماند.

ماه 3 بارداری بودم که خانه نشین شدم. برای منی که همیشه قهرمانانه زندگی کرده بودم و هرگز در هیچ زمینه ای عقب ننشسته بودم شکست قابل ملاحظه ای بود. باورم نمیشد به یک دلیل خیلی ساده مثل بارداری باید با زندگی حرفه ای و اجتماعی ام خداحافظی میکردم. خدا میداند چه قدر نسبت به خودم شرمگین بودم. فکر میکردم خیلی خفت بار است که آدم توی خانه بنشیند و منتظر باشد که بچه اش دنیا بیاید. از جسمم که این قدر ناگهانی و ناجوانمردانه به من خیانت کرده بود و پشتم را اینطور بی ملاحظه خالی کرده بود عصبانی بودم.

آن روزهای سرد و زمستانی گذشت. بهار شد و بلاخره دخترک به دنیا آمد و زندگی برایم هندوانه ای شد! شیرین و خنک و آبدار و خوش رنگ و لذت بخش. روزشماری میکردم که دخترک 6 ماهه بشود تا دوباره سرکار برگردم. به خیالم 6 ماهه ها خیلی بزرگ بودند و میشد که آنها را چند ساعت در روز توی مهد کودک یا پیش پرستار گذاشت.

دخترک 6 ماهه شد و من به حقیقت بزرگی رسیدم! 6 ماهه ها هنوز خیلی خیلی کوچکتر از آنی هستند که ساعتهای بی مادری را راحت تاب بیاورند. آن قدر کوچک هستند که نمیشود با زبان منطقی برایشان توضیح داد که مادرشان برای ارتقای روحیه خودش لازم دارد که به موازات مادری کردن، زندگی حرفه ای و اجتماعی هم داشته باشد.6 ماهه ها در واقع همان نوزادان چند روزه هستند با این تفاوت که سنگین تر شده اند و بلدند غلت بزنند و صداهایی از خودشان در بیاورند و وقتی با آنها بازی میکنی بخندند. ولی دقیقا به همان اندازه نوزادها نیاز به توجه و مراقبت تمام وقت دارند.

خلاصه اینطور شد که دخترک از 6 ماهگی گذشت، 7 و 8 ماهگی را هم پشت سر گذاشت و الان فقط چند روز تا یک سالگی اش مانده. اما من هنوز سرکار نرفته ام. تبدیل شده ام به یک مادر فول تایم و این چیزی نیست که من را خوشحال نگه دارد.

البته توی خانه یک کارهایی میکنم و پولی هم در ازایش در می آورم. اما مشکلش این است که توی خانه است! یعنی آن بعد نیاز من به بودن در اجتماع را ارضا نمیکند. برایم هویت اجتماعی در پی ندارد.

احساس میکنم این موضوع دارد روی مادرانه هایم هم تاثیر میگذارد. تلخ شده ام. حوصله ام کم شده. با هر تلنگری بغض میکنم و در هم میشکنم. خدجه غرغروی درونم ظهور کرده و جل و پلاسش را وسط زندگی ام پهن کرده!

 من هیچ وقت زن خانه نبودم. هیچ وقت از خانه ماندن لذت نبردم. کار خانه و آشپزی و کدبانوگری را دوست دارم. اما دلم نمیخواهد فقط در این چیزها خلاصه شوم. من از اینکه "زن مطبخی" باشم واهمه دارم. از اینکه ندانم الان وضعیت سیاسی جامعه چطوری است میترسم. از اینکه بوی پیاز داغ و سبزی قورمه بدهم هراس دارم. از اینکه اخبار تازه های نشر را پیگیری نکنم وحشت دارم. از اینکه زنی باشم که از صبح فکر و ذکرش درگیر ریختن رخت چرک ها در ماشین لباسشویی و سبزی پاک کردن و گردگیری و بار گذاشتن چلو گوشت برای شام باشد میگریزم. همین طور از اینکه دائم در این آرایشگاه و آن پیرایشگاه باشم بدم می آید. از اینکه "فقط" دایره المعارف رنگ مو و برندهای آرایشی باشم متنفرم. از اینکه خودم را هفت قلم آرایش کنم و منتظر بنشینم تا "آقامون" تنگ غروب از در بیاید و برایش "مثلا دلبری" کنم متنفرم.

من میخواهم جزئی از اجتماع باشم. توی جامعه جایی داشته باشم. هر روز سوار مترو و بی آر تی شوم. از اینکه مردم چرا صف را رعایت نمیکنند غر بزنم. کارهایم را سر زمان بندی مشخص تحویل سردبیرم بدهم. از این و آن وقت مصاحبه بگیرم و هر هفته ای که یک گزارش اضافه تر از همیشه نوشتم، به خودم جایزه بدهم. دلم میخواهد روزها را بشمارم تا ببینم کی برج تمام میشود. بعد منتظر اس ام اسی باشم که واریز شدن حقوقم را مژده میدهد. بعد با بابای پاییزی قرار بگذاریم و جشن بگیریم و یک جای حسابی شام بخوریم. دلم میخواهد مثل گذشته هر روز صبح همه سایتهای خبری را مرور کنم.ببینم چه اتفاقاتی در مملکت افتاده. وقت های اضافه بروم توی سایت های آشپزی بگردم و غذاها و دسرهای هیجان انگیز ببینم.بعد دستورش را ذخیره کنم و یادم باشد وقتی فلانی را برای شام دعوت کردم، از آن غذا و دسر هیجان انگیز درست کنم تا حسابی ذوق کند. دلم میخواهد باز هم خبرنگار باشم. وقتی اسمم را جایی میبرند، بعدش هم اضافه کنند که ایشان خبرنگار فلان نشریه هستند. دلم میخواهد دستم توی جیب خودم باشد. پس انداز داشته باشم و با پولهایم برنامه ریزی اقتصصادی کنم.

اما هیچ کدام از اینها فعلا نمیشود. یعنی دست تنها نمیشود. اگر کسی که به بچه داری اش اطمینان داشتم دم دستم بود میشد به زندگی گذشته برگردم و از این بی هویتی و پوچی فرار کنم. اما حالا که چنین نعمتی از من دریغ شده، کاری از دستم ساخته نیست. به مهد کودک اعتمادی ندارم. حداقل برای یک بچه 1 ساله خیلی زود است که برود مهد کودک با آن خاله های بی حوصله سر و کله بزند. چیزهای وحشتناکی از مهدهای کودک میشنوم. اینکه بچه ها را کتک میزنند. به زور در حلقشان غذا میریزند. قرص خواب آور به خوردشان میدهند تا بخوابند و بازیگوشی نکنند. اینکه بچه ها را به حال خودشان رها میکنند و ممکن است وایتکس را به جای آب سر بکشند. اینکه بعد از دستشویی رفتن، لباس را به بچه ها نمی پوشانند و بچه ها کلیه هایشان سرما میخورد و .....

اصلا چرا به شنیده ها گوش بدهم؟ خودم با چشم خودم دیده ام که در مهدهای کودک با بچه ها چه قدر بد رفتاری میشود. برای تهیه گزارش آموزش صنایع دستی به کودکان، وقتی یک روز را در آن مهد کودک گذراندم دیدم که با پسر بچه ای که به اشتباه دستش را توی دماغش کرد، چطوری برخورد کردند و چطوری غرورش را بین دوستانش شکستند و چه طوری سکه یک پولش کردند و همه اعتماد به نفس و عزت نفسش را انداختند کف زمین و رویش لگد کردند. نگاه شرمنده آن پسر بچه یکی از آن صحنه هایی است که در زندگی هرگز فراموشم نمیشود. تازه آن مهد کودک یک مهد سطح بالا در بالای شهر بود! 

به پرستار هم اطمینان ندارم. آخر مگر میشود کسی را به خانه بیاورم، جگر گوشه ام را دستش بسپارم و خودم بروم دنبال زندگی حرفه ای؟ از کجا معلوم که بچه ام را اذیت نکند؟ از کجا معلوم خوب مراقبش باشد؟ از کجا معلوم با باند قاچاق بچه ها همکاری نداشته باشد؟ از کجا معلوم راست و درست باشد و چیزهای بد یاد بچه ام ندهد؟ از کجا معلوم بچه طفل معصومم را مورد تجاوز جنسی قرار ندهد؟از کجا معلوم میل روانی به بد دهنی نداشته باشد و بچه ام را فحش خور نکند؟ از کجا معلوم طفلکم را مورد کودک آزاری و شکنجه روحی قرار ندهد؟ از کجا معلوم دستش کج نباشد؟ از کجا معلوم خرافاتی و دارای اعتقادات پوسیده نباشد و این چیزها را توی مغز بچه ام فرو نکند؟ از کجا معلوم جنون آنی نداشته باشد؟ از کجا معلوم به بچه ام داروی خواب آور ندهد؟ از کجا معلوم داستان های ترسناک جن و پری برای بچه ام تعریف نکند و زبانم لال بچه ام دچار لکنت و شب اداری نشود؟ و ....


خلاصه اینکه روزهای بدی را میگذرانم. همه دلتنگی هایم بابت سرکار رفتن یک طرف، حس عذاب وجدانی که به خاطرش میکشم یک طرف دیگر. حس میکنم مادر خیلی بدی هستم که دلم میخواهد برم سرکار. حس میکنم مادر بی عاطفه و خیلی عوضی هستم که از خانه ماندن و سر و کله زدن با بچه ام و خانه داری آن طور که باید و شاید لذت نمیبرم. حس میکنم خیلی سنگدل و خودخواه هستم که به چیزهای دیگری به جز بچه ام فکر میکنم و این خیلی حیوانی است که زور غریزه مادری ام به بقیه خواسته های روحی ام نمی چربد. حس میکنم باداشتن چنین دغدغه های فکری و آرزوهایی دارم به بچه ام خیانت میکنم و آن طور که شایسته است در خدمتش نیستم و برایش مادری نمیکنم. فکر میکنم مادر بدی هستم. خیلی بد...



پ.ن: کار خوب با حقوق و مزایای عالی و نزدیک خانه ما با ساعت کاری کم سراغ ندارید؟:دی

نظرات 6 + ارسال نظر
مهرداد سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 21:09 http://www.createagain.blogsky.com

دوست عزیز و جدید من سلام.دو تا نکته می خوام بهتون بگم.ببخشید اگر طولانی میشه.دوست عزیزم اولا که عذاب وجدان نگیرید.همین که دارید از ترس ها و نگرانی هاتون در مورد سپردن بچه ی زیباتون که ان شا ا... 120 ساله بشه به پرستار و مهد می گید یعنی اینکه شما کاملا وجدان مادرانه دارید و این از دید من که یک مرد هستم کاملا مشهوده.این که حتی نگران این هستید که کودک شما حرف زشت یاد نگیره یعنی به تربیتش حساسید و این یعنی وجدان و روحیه ی مادری پس اصلا به بی وجدانی خودتون رو متهم نکنید.دوما چه کسی گفته شما الان از اجتماع به دور هستید؟من برای شما چندتا دلیل بیارم که همین الان در اجتماع حضور دارید.اولا از طریق دنیای مجازی حرفتون رو حداقل به گوش یک شهروند رسوندید.دوما شما الان دارید یکی از اعضای اجتماع آینده رو می پرورید و سعی دارید دختر سالم و مودبی رو به اجتماع بعدی برسونید پس در ساختن پایه های اجتماع آینده سهیم هستید و اصلا هم بوی پیازذاغ و قرمه سبزی نمی دهید.با این قلمی که شما دارید همیشه برای شما کار هست و البته با این مسئولیت پذیری که دارید مطمئنا همه جا به شما احتیاج هست من که از نوشته ی شما چند نکته رو برداشت کردم.1-بسیار عاطفه و وجدان مادری دارید.2-هنوز هم در اجتماع هستید3-من گاهی مقاله می نویسم و شعر می گم اما به من ثابت شد خوش قلم تر از من هم وجود داره.خوشحال می شم مطلب بعدی شما در این مورد باشه که از خودتون به علت حضور در اجتماع و داشتن وجدان مادری تعریف کنید

سلام
حق با شماست! اون قدرها هم از اجتماع دور نیستم. ولی خوب این همه اون چیزی که میخوام نیست:(
درباره همه نکات مثبتی که به من لطف داشتد ازتون تشکر میکنم

azadeh پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 15:08

سلام من مدتی هست که میخونمتون، خاموش.من یه پسر تابستانی 20 ماهه دارم.4 ماهه یه پرستار رو که استخدام کردم و تمام روز به انواع روشها زیر نظر دارم و بالاخره تقریبا به این نتیجه رسیدم که میتونم بهش اعتماد کنم.با امروز 4 روزه که میرم سر کار.به عنوان یه پیشنهاد این روش خوبی بود و من از نتیجه راضیم.میخام بگم بعد از یکسال کلنجار رفتن با خودمو داشتن تمام اون حس هایی که گفتین به خودم ، فهمیدم که باید کمی از حساسیت هام کم کنم و به دیگران و به حسی که بهشون دارم اعتماد کنم.والا چاره ای نیست جز سرنوشت محتوم زن مطبخی! تو پرانتز سبک نوشتنتون رو خیلی دوست دارم.

سلام دوست من
خیلی خوشحالم که تونستین به احساسات متناقضی که منم الان بهش دچارم غلبه بکنین و راه درستو انتخاب کنین
میشه بیشتر منو راهنمایی کنین؟چطوری پرستارو انتخاب کردین؟معیارهاتون چی بود؟ چطوری زیر نظر گرفتینش؟چطوری فهمیدین امتحانشو پس داده؟
ممنونم که نظر دادین. همه نظرات برام مهم و ارزشمنده و راهنماییم میکنه. پسرک تابستونی رو ببوسین

آمد شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 20:29 http://www.amed1.persianblog.ir

این حسای مارانه رو که گفتی شاید ما آقایون به خوبی خانمها درک نکنیم اما همیشه هزاران آفرین گفتم به مادرانی که 9 ماه یه کوچولویی چند کیلویی رو در خودشون حمل میکنن ومیسازند کودکی رو کهباید هم به خالق بی همتا آفرین گفت هم به موجودی چو زن که موجودی رو محافظت میکنه درون خودش تا بوقتش بدنیا بیاوردش.

مرسی:) تعریف قشنگی بود:)

الهه مهر یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 15:57

سلام امیدوارم این روزای بدت زودتر تموم بشه و همونی بشی که دوست داری
میتونم بپرسم برای کدوم نشریه هستی؟
عاشق نوع نوشتنتم

ممنون عزیزم
آخرین جایی که بودم یه هفته نامه تخصصی در حوزه گردشگری و میراث فرهنگ و صنایع دستی و محیط زیست بود. متاسفانه به دلیل برخی از مشکلات و گرونی کاغذ و ... از بعد از عید دیگه چاپ نمیشه

علی دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 ساعت 10:39 http://aaaali.blogfa.com

سلام ودرود
نوشته های زیبایی دارید.

ممنون:))

آزاده دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 ساعت 14:28

ممنون بابت دلگرمیتون.من پرستارمو از طریق شرکت کاریابی پیدا کردم.ده نفر اومدن ورفتن و من ازین خانوم خوشم اومد.معیاری که برای من مهم بود آرامش داشتن و متانت بود.چون آدمای آروم با بچه ها مهربونترن و در مقابل شیطونی و لجبازی آرامش خودشون رو حفظ میکنن.این خانم هم خیلی آروم بود و صاف و ساده.دو تا بچه داشت که اونارو هم برنامه ای گذاشتم و دیدم که خیلی مودب بودن و درسخون.بعد تا مدتی بهش گفتم باید آزمایشی بیاد تا ببینم با بچه چه جوریه.بعد 10 روز دیگه قرارداد بستیم.البته بعدش من تا مدتی خونه بودم بعدم که میرفتم بیرون گاها زودتر میومدم و خلاصه یه جورایی که اصلا نمیدونست من اومدم.اما دیدم همونی که جلوی من هست وقتی نیستم هم همونقدر باهاش مهربونی میکنه.شرمنده از پست طولانی

چه خوب که یه پرستار مهربون و آروم برای پسرک پیدا کردین:) ممنون از راهنمایی. خیلی مفید بودن
امیدوارم منم از این برزخ نجات پیدا کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد