دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

تربیت دینی نمیخواهم

توی خانه هستم و دارم برای شاممان سیب زمینی پوست میگیرم. زیر لب یک ترانه محلی را زمزمه میکنم. میخواهم با نایسر دایسر عزیزم آنها را خلالی کنم و بعد بریزمشان توی سرخ کن و کنار شام شبمان یه سیب زمینی ترد و خوشمزه داشته باشیم

دخترک بهاری و بابایش رفته اند توی حیاط

در واقع دخترک آن قدر نق و نق کرد که پیشنهاد دادم بابایش او را ببرد توی حیاط بلکه هوای آزاد به سرش بخورد و از خر چموش شیطان پایین بیاید و بیخیال نق زدن شود

مرد همسایه و دخترش از در حیاط می آیند داخل و شروع به خوش و بش با بابای دخترک میکنند. مرد همسایه دخترک بهاری را ناز میکند و برایش شعر میخواند تا او را بخنداند

دخترک 7 ساله همسایه به بابایش تشر میزند: بابا بهش دست نزن. نامحرمه. معصیت داره


دلم به هم میخورد از این همه افراط و تفریط و کاسه داغ تر از آش شدن. حس خیلی بدی همه وجودم را میگیرد. مثل وقتی که حواست نیست و بی هوا دوش آب حمام را باز میکنی و یک هویی آب سرد رویت میریزد و همه جانت مورمور میشود و از زندگی بیزار میشوی


خانواده همسایه جو مذهبی دارد. واقعا هم جو! مذهبی این خانواده بدجور بالا زده و حلال های دینی را هم بر خودشان حرام کرده اند. آن قدر درگیر حرام و حلال و شرعی و غیر شرعی بودن همه اتفاق های زندگی شده اند که دست زدن به یک دختر بچه 3 ماهه و بازی با او و خنداندنش را هم معصیت فرض میکنند. آن قدر نگاهشان به همه مسائل جنسی است که فکر میکنند بازی با یک بچه 3 ماهه هم میتواند حال آدم را خراب کند و فکرهای شیطانی به کله اش خطور کند. کلا از نظر آنها همه انسانها به صورت پیش فرض گناهکار هستند و با دیدن هر تار مویی یا هر خنده ای و یا هر نگاهی قطعا به گناه می افتند و آن قدر غرق معصیت و افکار پلید میشوند که یادشان میرود انسان هستند و چیزی به نام وجدان و اختیار و عقل دارند و میتوانند افسار غریزه جنسی شان را در دست بگیرند. به نظر می آید مرد از دید آنها موجودی ضعیف و بی اراده و شهوت ران است که حتی با بازی کردن و خنداندن یک کودک 3 ماهه غریزه جنسی اش طغیان میکند و کارش را به جاهای باریک میکشاند. ماهیت وجودی زن نیز جز عشوه ریختن برای مردان و گمراه کردنشان و به گناه انداختنشان چیزی نمیتواند باشد.

و البته که چپاندن این همه تندروی های فکری توی کله دختر بچه 7 ساله تنها از عهده مادر خانواده بر می آید


تصمیم قطعی گرفته ام که دخترک بهاری را فارغ از همه تربیت های مذهبی بزرگ کنم. من حق ندارم چیزی را به کسی تحمیل کنم. حتی اگر آن فرد دخترک خودم و جزئی از وجود خودم باشد

میخواهم به عنوان یک مادر اخلاقیات را به دخترکم یاد بدهم. اخلاقیات مطلق هستند و راه روشنی برای زندگی نشان دخترک خواهند داد. فانوس اخلاقیات را به دست دخترکم میدهم و خودم نیز همراه با او در جاده زندگی قدم میگذارم و مراقبش خواهم بود تا زمین نخورد و اگر هم خورد، دستش را میگیرم و خاک لباسش را میتکانم تا یقین پیدا کند هیچ وقت تنهایش نخواهم گذاشت

بعدها هر وقت خودش به بلوغ فکری رسید اختیار دارد به هر مرام و مسلک و  فرقه دین و آئینی که دلش خواست بگرود

سندروم آقای پدر

تازه مادرها هزاران دغدغه دارند

دغدغه شیر دادن به یک نوزاد پر خور و شکمو که انگاری معده اش ته ندارد و به هیچ وجه پر نمیشود، دل دردها و نفخ های تمام نشدنی یک موجود تازه به دنیا آمده، ادرار سوختگی های احتمالی و تست کردن مدام انواع پوشک و تعیین اینکه کدامشان به نوزاد می سازد، حمام بردن نوزاد بدون نقش زمین کردنش و شستن سر نرمش بدون له کردن آن، مبارزه های دلاورانه با هزاران حرف و حدیث و کامنتهای خاله زنکانه اطرافیان درباره شیوه فرزند پروری و غلیظی و رقیقی شیر و خوراندن یواشکی انواع عرقیجات به نوزاد، بی خوابی ها و بدخوابی های عضو جدید خانواده که ترجیح میدهد شیفت شب کار کند، رد کردن یک دست ترد و باریک از میان حلقه آستین بدون کنده شدن آن، پاک کردن گوش و بینی نوزاد طوریکه این اعضای بدنش دچار نقص عضوهای دائم و یا موقت نشود، چاره جویی برای درمان زردی و اگزما و کهیر  ویخ کردن دست و پا یا داغ شدن کله نوزاد و....

یکی از مضحک ترین دغدغه های همه تازه مادرها، شیوه برخورد با مردی است که گرچه ابعاد طول و عرض بدنش تفاوت چشمگیری با یک کودک دارد، اما با ورود نوزاد به یک پسر بچه زیر 3 سال تبدیل میشود و حس حسادتش گل میکند و علی رغم میل باطنی دست به کارهایی میزند که حیرت تازه مادر را بر می انگیزد!

این پسر بچه بزرگ قد و قامت و سن و سال دار، کسی نیست جز جناب آقای پدر

فرقی هم نمیکند این جناب آقای پدر چند سالش است، موقعیت کاری و منزلت اجتماعی اش چگونه است، سوادش در چه سطحی است و چه قدر نسبت به فرزند دار شدن تمایل داشته است

نمیدانم اسم این پدیده چیست. به نظر می آید "سندروم آقای پدر" اسم مناسبی برای این عارضه روحی تازه پدرها باشد


آقای پدر دخترک بهاری هم از این قاعده مستثنی نبود و علی رغم داشتن 35 سال سن و عشق و شوق وصف نشدنی برای بچه دار شدن، در روزهای بعد از دنیا آمدن دخترک یادش رفت که مدیر یک کارخانه صنایع غذایی است و چند صد کارگر زیر دستش کار میکنند و کلی ابهت دارد و 35 سال هم از سن و سالش میگذرد و سالهاست از دنیای آن پسر بچه ننر و لوس فاصله گرفته و به عبارتی برای خودش مردی شده

تبدیل شده بود به یک پسرک حسود 3 ساله که به صورت خیلی زیرکانه و زیر پوستی به نوزاد تازه به دنیا آمده حسادت میورزد، دیدن صحنه های دو نفره من و نوزاد دلش را به درد می آورد، به خاطر هر چیزی لب و لوچه اش آویزان میشد و به خاطر توجه بیش از حد من به نوزاد بغض میکرد


من در نقش یک تازه مادر، وقتی متوجه کودک حسود 3 ساله جناب آقای پدر شدم که یک هفته از به دنیا آمدن دخترک گذشته بود. آن قدر غرق در دغدغه های نقش تازه ام شده بود و از طرفی بخیه ها و دردهای بعد از زایمان اذیتم میکرد که کلا یادم رفته بود باید تعاملاتم با بابای بچه را هم به همان کیفیت قبل حفظ کنم

داشتم بادگلوی دخترک بهاری را میگرفتم و همزمان موهای سرش را ناز میکردم که دیدم یک کله موفرفری متعلق به یک مرد 35 ساله روی پایم افتاد و بعد نرم نرمک خزید و خودش را جمع و جور کرد و درست مانند یک پسرک 3 ساله همه حجم بدنش  را توی بغلم جا کرد

بعد با یک جفت چشم معصوم و غمزده به چشمهایم نگاه کرد و گفت: میشه موهای منو هم ناز بکنی؟

اولش عصبانی شدم! چه معنی داشت مرد به این گندگی خودش را توی بغل منی که هنوز بخیه هایم خوب نشده بیندازد؟ چه معنی داشت به جای اینکه نازم را بکشد، سرشانه هایم را بمالد، به نق و نوق هایم گوش بدهد و برایم آبمیوه خنک بیاورد خودش را این مدلی برایم لوس کند؟

اما بعد به صورت کاملا غریزی به یک شهود رسیدم! فهمیدم قضیه خیلی جدی تر از یک ناز و نوازش ساده است و شاید دقیقا در لحظه بزنگاه زندگی زناشویی خودم قرار گرفته ام! روی لبه تیغ ایستاده بودم و باید تصمیم مهمی میگرفتم. یا باید آن پسرک حسود 3 ساله را دعوا میکردم و تشر میزدم که "برود دم در خانه خودشان بازی کند"، یا دل آن چشمهای غمزده را به دست می آوردم و اجازه نمیدادم شزایط طوری شود که پسرک حسود 3 ساله فکر کند به دنیا آمدن دخترک بهاری همه لحظه های خوب دونفره مان را از بین برده و سدی میان روابط عاطفی و عاشقانه و احساسی مان کشیده شده

نمیدانم چه شد که طبق غریزه عمل کردم. همان طور که دخترک بهاری روی شانه ام داشت چرت میزد، موهای بابایش را ناز کردم و چند لحظه بعد دیدم که آن حالت غمبار چشمهای پسرک حسود 3 ساله از بین رفت و جایش را عشق گرفت

عشق به من

عشق به دخترک بهاری

عشق به نقش جدید پدر شدن


این اتفاق چند بار دیگر و در موقعیت های دیگر هم رخ داد. یکبار وقتی داشتم با گوش پاک کن گوش و بینی دخترک را تمیز میکردم. آن پسر بچه 3 ساله حسود ظاهر شد و از من خواست گوش او را هم پاک کنم. یا وقتی توی حمام داشتم با یه کاسه پلاستیکی رنگی روی بدن و سر دخترک بهاری آب میریختم، بعد از حوله پیچ کردن دخترک دیدم که آن پسر حسود 3 ساله توی وان نشسته و دارد با همان کاسه پلاستیکی سر خودش آب میریزد و خودش را می شوید

اعتراف میکنم خیلی خودم را کنترل میکردم تا کرک و پر این پسر بچه حسود و لوس را نریزم و با شیوه های تربیتی نسلهای گذشته حسابش را نرسم!

البته مهم ترین دلیلش هم این بود که پسرک حسود 3 ساله، گهگداری پیدایش میشد و اغلب لحظه ها ما- یعنی من و دخترک بهاری- از حمایت های معنوی و عاطفی و عشق بابای بچه بدون حضور و مزاحمت آن پسرک حسود 3 ساله برخوردار بودیم

حالا که چند ماه از تولد دخترک بهاری میگذرد، آن پسرک حسود 3 ساله تقریبا رام شده و خیلی وقت است که دیگر توی خانه مان سر و کله اش پیدا نشده

روابط من و دخترک، من و بابای بچه و دخترک بهاری و بابایش هم به یک ثبات رسیده و آن افراط و تفریط های هفته های نخست از بین رفته و همگی در نقشهای جدید خودمان داریم پخته و کارآزموده میشویم. حالا دیگر نه من آن مادر تمام وقت هفته های نخست هستم که حتی دست شویی رفتن را نیز جفا در حق بچه ام میدانستم، و نه آقای پدر آن پسرک لوس و حسود 3 ساله است که از دیدن لم دادن خترک بهاری در آغوش من حسودی اش گل می کرد

همه اینها را گفتم که بگویم دغدغه های تازه مادرها بسیار وسیع تر از محدوده آروغ و پوشک و پی پی نوزاد تازه به دنیا آمده است و یک زن باید برای روزهای نخست بعد از آمدن بچه خیلی قوی باشد. قوی برای یک مبارزه تمام عیار در واقعی ترین روزهای مادرانه

درس دوم

بیشتر از آنکه به دخترک بهاری چیزی یاد بدهم، دارم از او چیز یاد میگیرم


دیروز وقتی از تکان خوردن "آقا گاوی" بالای تشک بازی اش با همه وجود شاد شد و قاه قاه خندید و از بالا و پایین پریدن های آن لذت برد و مدتها با عشق و شعف بی نظیری به آن صحنه خیره شد، به من یاد داد که برای شاد بودن و لذت بردن نیازی به معجزه های بزرگ نیست

گاه حتی اتفاقات کوچکی مانند تکان خوردن آقا گاوی میتواند برای شادمانه زیستن کافی باشد

دخترکم تو معلم خوبی هستی

اکتشاف جدید

دخترک بهاری دو سه روز است که کشف کرده دماغ دارد!

از شوق پیدا کردن دماغش گاه میشود که مدت زیادی به آن خیره می ماند و در این حال چشمانش یک حالت تعجب و بهت بامزه به خود میگیرد

اعتراف صادقانه به یک حماقت مادرانه

داشتم فکر میکردم که این بار با چه موضوعی وبلاگ دخترک بهاری را آپ کنم که چشمم به این لینک افتاد


www.92329.blogfa.com


میان اشک و آه و گریه هایی که برای این طفل معصوم و مادر غمدیده اش راه انداختم، برای هزارمین بار خاطره ننگین آن روز را مرور کردم. به خودم حمله کردم. خودزنی روحی راه انداختم و هر چه حرف بد بلد بودم به خودم گفتم

اعتراف میکنم که آن روز من یک مادر احمق بیش نبودم و کلمه ها از توصیف حماقت و سهل انگاری من عاجز هستند. با اینکه نوشتن این خاطره ننگین برایم سخت است و هر بار که انگشتم را روی کلیدهای کیبورد میزنم با همه وجود زجر میکشم، عذاب وجدان یقه ام را میگیرد و بغض میچسبد بیخ گلویم و قصد خفه کردنم را میکند و با همه وجود از خودم شرمنده میشوم، اما آن را مینویسم. بعضی چیزها باید همیشه زنده و واضح توی ذهن آدم باقی بماند تا دوباره دستهایش آلوده به ارتکاب آن نشود


دخترک بهاری 20 روزه بود که آن اتفاق افتاد

اولین باری بود که کالسکه یک نوزاد را توی خیابان هدایت میکردم و از اینکه مادر این موجود کوچولو و دوست داشتنی که داشت با چشمهای باز و کنجکاوش به آدمها و ویترین مغازه ها و آسمان و درخت نگاه میکرد هستم، کلی ذوق زده شده بودم

مقصد گردش دو نفره مان مرکز بهداشت محله بود. باید برای دخترک پرونده تشکیل میدادم تا در فواصل زمانی منظم در جریان منحنی رشدش باشم

وقت برگشت به خانه، همین که توی کوچه خودمان پیچیدیم، یک پیراهن تابستانی با رنگهای شاد از توی ویترین مغازه به من چشمک زد و وسوسه شدم که بروم و از نزدیک پیراهن را ببینم و اگر قیمتش با اسکناس هایی که توی کیف پولم لم داده بودند میخواند، آن را به کمد لباسهایم دعوت کنم


میدانستم که هرگز نباید بچه را توی کالسکه رها کرد

میدانستم که این کار خطر دارد

میدانستم که خیلی از بچه دزدها روزها کنار خیابان های پر مغازه کمین میکنند تا مادری کالسکه بچه اش را رها کند و آنگاه هدف شوم خودشان را عملی کنند

اما

چشمهای دخترک بهاری بسته بود و در یک خواب قشنگ و معصومانه فرو رفته بود

دلم نیامد این آرامش را به هم بزنم و دخترک را از کالسکه بیرون بیاورم و دوتایی وارد مغازه بشویم

میدانستم دارم اشتباه میکنم اما با این حال یک ماله دستم گرفتم و با مهارت شروع به ماله کشی کردم

" فقط چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد. در ضمن اینجا کوچه خودمان است و خانه مان هم همین جاست. اتفاقی نمی افتد. بچه را جلوی در مغازه بگذار و برو داخل. اما قول بده زود برگردی"


فقط 3 ثانیه طول کشید تا قیمت لباس را پرسیدم. اما گاهی همان 3 ثانیه میتواند یک فاجعه به بار بیاورد

از توی مغازه چشم برگرداندم که کالسکه بچه را دید بزنم

اما نبود!

چشمهایم از حدقه زد بیرون

قلبم با یک تکان شدید از دهنم بیرون جهید، همه بدنم یخ کرد و سراسمیه خودم را از در مغازه توی کوچه پرت کردم

کالسکه دخترک بهاری تا فاصله 4- 5 متر جلوتر از مغازه حرکت کرده بود و بعد از برخورد به تایر یک خودروی پارک شده، متوقف شده بود

برای اینکه آفتاب چشمهای دخترک را نیازارد، سایه بان کالسکه را باز کرده بودم و باد توی کالسکه پیچیده بود و دقیقا توی همان 3 ثانیه منحوس و شوم، کالسکه را به حرکت در آورده بود


من به وجود فرشته های نگهبان اعتقاد دارم. و مطمئنم آن روز کمک و مهربانی فرشته نگهبان دخترک باعث شد که همه چیز ختم به خیر شود. دخترک حتی از خواب هم بیدار نشده بود و همان طور معصومانه در خواب ناز بود

هزار بار از خودم پرسیدم اگر آن ماشین آنجا پارک نشده بود و کالسکه متوقف نمیشد باید چه خاکی بر سر میکردم؟ اگر همان موقع یک ماشین وارد کوچه میشد و به کالسکه برخورد میکرد باید کجا گریبان چاک میدادم؟ اگر کالسکه با شتاب زیادتری به جایی برخورد میکرد و بلایی سر دخترک نازم می آمد باید کجا خودم را سر به نیست میکردم؟


همه چیز ختم به خیر شد. اما عذاب وجدان من و احساس حماقت و بی کفایتی که بعد از آن ماجرا توی قلب و روح و ذهن من رسوب کرد هیچ وقت از بین نخواهد رفت و آن را پایانی نیست

این حادثه گرچه تلخ بود، اما برای من درس و پیام هم در پی داشت. یاد گرفتم که حتی برای 3 ثانیه هم نباید یک شیرخوار را در کالسکه اش رها کنم

و از همه مهمتر اینکه به وجود فرشته نگهبان مهربانمان بیش از پیش ایمان آوردم و از او به خاطر لطف بی دریغی که آن روز به ما کرد از ته ته ته ته قلبم سپاسگزارم

فرشته دوستت دارم

برون رفت از بحران تاسی

سرکار خانم دخترک بهاری عزیز

ورود غرورآفرین شما به دنیای موداران جهان را صمیمانه تبریک میگوییم و برایتان خرمن گیسو آرزومندیم

ارادتمند شما مامان و بابا



<a href="http://www.8pic.ir/"><img src="http://www.8pic.ir/images/28472630350434191728.jpg" border="0" alt="آپلود عکس" title="آپلود عکس" /></a>

دغدغه خواب

خوابیدن نوزاد یکی از مهمترین دغدغه های مادرانه به شمار میرود. بر هیچ کسی هم پوشیده نیست که خواباندن یک نوزاد که تا چند وقت پیش هیچ برداشتی از روز و شب نداشته چه قدر کار پیچیده و طاقت فرسایی است.

نوزادان در هفته های اول درک درستی از روز و شب ندارند و چه بسا ترجیح بدهند تمام طول شب را بیدار بمانند و با مکیدن شست و نگاه کردن به در و دیوار و پرده و لوله بخاری و تابلو و  اسباب بازی و هر آنچه در اتاق وجود دارد خودشان را سرگرم کنند و یا از آن بدتر با سر دادن جیغ های بنفش خواب را از سر پدر و مادر و همسایه های طبقه های بالایی و پایینی و بغلی برهانند.


من هم در نقش یک تازه مادر از این تجربه های دردناک داشته ام و شبهای زیادی بوده که تا صبح بیدار مانده ام و تمام طول شب را به یک پیاده روی بیهوده و کسالت آور و تمام نشدنی دور میز آشپزخانه سپری کرده ام.

نوزاد من یک کودک بی قرار بود و در هفته های اول مانند خیلی از نوزادها دلپیچه های بدی داشت که سبب میشد نتواند خوب بخوابد و مدام جیغ بکشد. طوری که فکر کنم دخترکم قصد دارد پرده گوش مادرش را سوراخ کند


اما من به عنوان یک مادر که سعی دارد از همین ابتدا کودکش را طبق اصول صحیح بار بیارود تا بعدها" بادی به هر جهت" نشود، عزمم را جزم کردم تا از همان روزهای نخست خوب خوابیدن و به موقع خوابیدن درست  به موقع را به کودک بیاموزم. چون بر هیچ کسی پوشیده نیست که خوابیدن به موقع چه اندازه در رشد کودک سرنوشت ساز است و میتواند کل سیستم زندگی او در آینده را تحت تاثیر قرار بدهد


طبیعتا اولین اقدام، رفع عامل مزاحم و مختل کننده خواب، یعنی همان دلپیچه های آزار دهنده بود. با مراجعه به دکتر و توضیح اینکه دخترکم همیشه گرفتار نفخ و دلپیچه است، داروی مخصوص دلپیچه کودکان تهیه کردم و بعد از چند روز دلپیچه دخترک به حداقل ممکن رسید و بیقراری هایش کمتر و کمتر شد. خودم نیز با پیگیری یک رژیم غذایی خاص، تلاش کردم که در این بهبودی موثر واقع شوم


حالا نوبت به این بود که دخترک را با ساده ترین روش با مفهموم روز و شب آشنا کنم. یکی از کارهایی که انجام دادم این بود که خواب روز را با نور همراه کردم. یعنی حتی اگر دخترک در اتاق خواب بی پنجره خودمان میخوابید، با روشن گذاشتن چراغ اتاق به او میفهماندم که الان روز است و روشنایی وجود دارد و نوع خوابیدنش باید با خواب شبانه تفاوت داشته باشد.

موقع خواب روز رادیو یا تلویزیون را روشندمیگذاشتم تا دخترک بیاموزد روزها مملو از صداهای مختلف است و گوشش را عادت بدهد که صداهای اضافی را به طور اتوماتیک حذف کند


اما وقتی برای خواب شب آماده میشدیم، همه صداهای اضافی اطراف را حذف میکردم

دخترک باید میفهمید خواب شبانه مسئله بسیار جدی است و نباید با شوخی و بازی همراه باشد. برای همین وقتی که شبها میخواستم به او شیر بدهم و یا پوشکش را تعویض کنم، با او حرف نمیزدم و بازی هم نمیکردم. اگر لازم بود چیزی به او بگویم، با آهسته ترین میزان صدا آن چیز را به او میگفتم


تنظیم خواب هم یکی دیگر از کارهایی بود که انجام دادم. نوزادها بیش از دو ساعت متوالی نمیتوانند بیدار بمانند. بنابراین سعی کردم خوابش را طوی تنظیم کنم که دو ساعت پیش از خواب شبانه بیدار باشد و حسابی برایش شعر میخواندم و با او بازی میکردم که خسته شود و  زمان خواب شبانگاهی خوابی راحت تر و دلچسب تر داشته باشد


و مهمتر از همه اینکه قضیه خواب شبانه را به هیچ وجه شوخی نگرفتم و با پیگیری و سماجت خاصی آن را دنبال کردم. هرگز دست از پیگیری نکشیدم و حتی زمانهایی که دخترک تمایلی به خوابیدن از خود نشان نمیداد و سعی میکرد بازیگوشی کند، دست به دامن انواع روشهای ممکن میشدم تا او را بخوابانم و عادت خوابیدن در یک ساعت خاص را از سرش نیندازم

حتی خیلی از مواقع شال و کلاه کردم و از خانه بیرون رفتم و آن قدر در محوطه و حیاط راه رفتم تا دخترک به خواب رفت و خیالم جمع شد. یک مادر در درجه اول باید سمج و پیگیر باشد و به این راحتی ها سنگر را ترک نکند.

هرگز با بهانه هایی مثل آمدن مهمان یا رفتن به مهمانی دست از تلاشم برای عادت دادن دخترک به خوابیدن در یک ساعت مشخص نکشیدم و حالا خوشحالم

از این جهت که بلاخره تلاشهای من نتیجه داده و دخترکم با این سن و سال کم یاد گرفته سر یک ساعت مشخص بخوابد و با اولین نظم زندگی اش آشنا شده

این اولین پیروزی مادرانه من به شمار میرود و به گمانم باید بابت ان به خودم تبریک بگویم


بوق

زمانی که مردمان سرزمین من یاد گرفتند که بوق خودرو وسیله ای برای سلام و احوالپرسی با در و همسایه، ابراز ناخرسندی از وضعیت پیش آمده، عرض ارادت به آشنای توی خیابان، اعلام کلافگی از وضعیت ترافیکی، خداحافظی کردن با میزبان، صدا زدن همسر برای اینکه زودتر خودش را به پارکینگ برساند، اعلام حضور به اهل منزل برای اینکه زودتر پیچ سماور را بچرخانند، ابراز شادمانی از وصلت پیش آمده و همراهی با نوعروس و داماد. همدردی با صاحب عزا، مقابله به مثل باراننده خاطی توی خیابان، اعتراض های مدنی، شادمانی گروهی بابت رای آوردن کاندیدای مورد نظر در انتخابات، اعلام هشدار خرابی جاده به ماشین های دور و بر، جشن و سرور ملی به دلیل راهیابی تیم ملی به جام جهانی و .... نیست، همه کودکان و نوزادان سرزمینم خوابهای بهتری خواهند داشت و مدام از خواب نخواهند پرید

ماله کشی دینی

میگوید: آن قدر بچه طفل معصومم را کتک زده ام که سیاه و کبود شده است

با تعجب و خشم میگویم: بچه را زدی؟برای چه؟

با یک جور ندامت ساختگی میگوید: وقتی روزه میگیرم عصبی و کلافه و کم طاقت میشوم. به هر بهانه ای بچه را به باد کتک میگیرم

آن قدر عصبانی میشوم که دیگر نمیتوانم چیزی بگویم و در حیرت این مدل عبادت کردن می مانم

با خودم فکر میکنم گناه روزه خواری بیشتر است یا کودک آزاری؟

ای کاش یک جایی از قرآن درباره کودک آزاری نیز آیاتی داشتیم و پدر و مادرهای کودک آزار از عذاب الهی و خشم خداوندی و زبانه های آتش و سرب مذاب و چرک جوشان و مارو عقرب و رتیل ترسانده میشدند. شاید در این صورت دیگر کسی جرات نمیکرد به بهانه روزه داری و پیروی از دستور خدایش کودک بی گناه و مظلومش را مورد حملات وحشیانه قرار بدهد و بعد هم ماله دست بگیرد و روی گندی که زده را با اسم دین ماله کشی کند

برای دخترکم

دخترک شیرینم

غروبها را دوست نداری. بهانه میگیری و نق میزنی. انگار دلتنگی و حوصله چیزی یا کسی را هم نداریکه البته همه اینها را از مادرت به ارث برده ای

آرمیدن در آغوش من تنها چیزی است که غروبها میتواند تو را آرام و راضی کند

وقتی دستهای کوچولویت را جمع میکنی و روی سینه من میگذاری و سرت را روی دستهایت تکیه میدهی من این شعر را برایت میخوانم و تو غرق در لذت میشوی و کم کم چشمهایت روی هم می آید

این شعر  وزن و قافیه ندارد و سرتا پا ایراد عروضی است اگر خوش شانس تر بودی و مادرت استعداد شاعری داشت حتما سعی میکرد چیز بهتری برایت بسراید


دختر به این زیبایی

مثل پری دریایی

یا یه فرشته رویایی

چرا گریه میکنه گاهی؟

خوب معلومه چرا

لالا داره لالا

این دختر ناز بلا

برای همینه که گریه میکنه حالا

عه! لالا داره لالا؟

خوب

پس باید چشمهای تیله ای سیاه و قشنگشو ببنده حالا

لالا بکنه لالا

تا خود صبح فردا

یالا

دختر ناز زیبا

چشمهای تیله ای سیاه و قشنگتو ببند حالا

لالا کن لالا

ملکه گلها

دختر بلا

خانوم طلا

چشمهای تیله ای سیاه و قشنگتو ببند حالا

لالا کن لالا

آفرین دختر زیبا

لالا کن لالا

ببین خواب های زیبا

خوابهای قشنگ و رویا

خواب فرشته ها و دریا

لالا کن لالا

تا خود صبح فردا


انواع لالا

دست لالا

تعریف: لالایی که رابطه مستقیمی با دست مادر دارد

موقعیت فیزیکی: مادر دخترک بهاری باید روی تخت به پلو دراز بکشد و دستش را طوری روی تخت بگذارد که تشکیل یه زاویه قائمه را بدهد. بعد دخترک بهاری سرش را روی بازوی مادرش بگذارد و در حالی که با شست پایش شکم مادرش را قلقلک میدهد و گاهی نیز آن را توی ناف مادرش میکند و باعث میشود مادرش از شدت قلقلک ضعف کند، به خواب برود

الزامات: نوازش کردن موی سر دخترک بهاری با آن یکی دست از الزامات این نوع لالا است


پا لالا

تعریف: لالایی که روی پای مادر اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: مادر باید به یک جایی تکیه بدهد و ترجیحا پشتش یک بالش بگذارد. پاهایش را جفت همدیگر دراز کند و روی آن یک تشک کوچک و یک بالش بگذارد. دخترک بهاری سرش را روی بالشی که به ترتیب روی تشک و بعد روی پای مادرش قرار دارد بگذارد و همین طور که مادر سعی میکند به صورت منظم پاهایش را به چپ و راست تکان بدهد و در عین حال مواظب باشد که پاها از همدیگر باز نشوند، دخترک به خواب برود

الزامات: داشتن یک جفت پای سالم عاری از هر گونه درد مچ و زانو برای این نوع لالا الزامی است. همچنین خواندن یک لالایی آرامش بخش نیز حیاتی به نظر میرسد و در تسریع نتیجه کار موثر واقع میشود


ممی لالا

تعریف: لالایی که همراه با شیر خوردن اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: در این نوع لالا مادر هم میتواند در پوزیشن نشسته باشد و هم دراز کشیده. مهم این است که به دخترک بهاری شیر بدهد و همزمان با خوردن شیر، خر و پف دخترک بلند شود

الزامات: پوشیدن یک لباس راحت که مناسب با دوران شیردهی طراحی شده باشد الزامی به نظر میرسد

پ.ن: این نوع لالا معمولا برای خواب آخر شب بسیار مناسب و مجرب به نظر میرسد


مبل لالا

تعریف: لالایی که روی مبل اتاق پذیرایی به وقوع بپیوندد

موقعیت فیزیکی: مادر باید روی مبل در حالتی بین نشسته و دراز کشیده قرار بگیرد. پشتش چند بالشتک بگذارد و اطرافش را نیز با چند بالش بزرگ و کوچک محصور کند. دخترک بهاری را روی شانه بگذارد و دخترک روی سینه مادرش و مادرش هم روی بالشتکها لم بدهد.

الزامات: داشتن بالشهایی با ابعاد و درجه نرمی مختلف الزامی است. همین طور روشن کردن کولر به دلیل افزایش دمای بدن مادر و دخترک بهاری واجب به نظر میرسد.

پ.ن: این نوع لالا برای چرتهای بعد از ظهر عالی است و برای مادر نیز توفیق اجباری استراحت کردن و چرت زدن را به دنبال دارد.


ماشین لالا

تعریف: لالایی که درون خودروی در حال حرکت اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: دخترک بهاری درون صندلی ماشینی که با انواع پتو و بالش پر شده و حسابی نرم و راحت به نظر میرسد قرار میگیرد و کلیه بندها و کمربندهای ایمنی بسته میشوند. پدر دخترک یک موسیقی کلاسیک میگذارد و خودرو را روشن میکند و دخترک به یک خواب شیرین و لذت بخش فرو میرود.

الزامات: داشتن صندلی خودروی مخصوص کودک الزامی است. در صورت نداشتن چنین امکانی، مادر باید در صندلی عقب نشسته  و کودک را در آغوش بگیرد

پ.ن: تجربه نشان داده است که ماشین لالای بالای 3 ساعت با یک گریه و جیغ و داد وحشتناک از سوی دخترک بهاری ناشی از خستگی و دلزدگی پایان میپذیرد


مبل پا لالا

تعریف: این نوع لالا ادغام دو نوع لالا- پا لالا و مبل لالا- است

موقعیت فیزیکی: مادر باید روی یک مبل ال و یا یک کاناپه 3 نفره قرار بگیرد و تکیه بدهد. تشک و بالش دخترک بهاری را روی پاهای دراز شده اش بگذارد و به صورت منظم آن را به طرفین تکان بدهد تا دخترک بخوابد

الزامات: داشتن یک مبل راحت و بزرگ پارچه ای لازم به نظر میرسد

پ.ن: دلیل محبوبیت این نوع لالا از سوی دخترک بهاری هنوز کشف نشده است


بغل لالا

تعریف: لالایی که در بغل مادر اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: دخترک بهاری در آغوش مادر قرار میگیرد و مادر باید کل محیط خانه را برای چندین و چند بار- گاه تا هزاران بار- راه برود و همزمان آواز بخواند تا دخترک به خواب برود.

الزامات: داشتن یک جفت پای سالم، یک ستون فقرات بی عیب و نقص و یک کتف قوی برای این نوع لالا الزامی است. همین طور مادر باید به یک حنجره عالی مجهز باشد.

پ.ن: اگر دست دخترک بهاری باشد، ترجیح میدهد همه لالاها به این شیوه انجام شود.


گهواره لالا

تعریف: به لالایی که درون گهواره اتفاق می افتد گهواره لالا میگویند

موقعیت فیزیکی: دخترک بهاری درون گهواره قرار میگیرد. مادر با بندی که به گهواره بسته آن را تکان میدهد و دخترک آن داخل به خواب میرود. گاه مادر میتواند شعری را نیز برای دخترک زیر لب زمزمه کند.

الزامات: داشتن یک گهواره مناسب و همچنین بستن یک بند بلند متناسب با ابعاد منزل الزامی به نظر میرسد

پ.ن: حسن این نوع لالا در این است که مادر میتواند همزمان با خواباندن دخترک بهاری اندکی به کارهای شخصی اش نیز رسیدگی کند. این نوع لالا مخصوص روز تلقی میشود


شکم لالا

تعریف: لالایی که روی شکم افراد چاق اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: یک فرد تپل با شکم بر آمده- ترجیحا پدربزرگ- دخترک بهاری را در آغوش میگیرد و روی یک مبل لم میدهد. دخترک روی شکم او به خواب میرود

الزامات: داشتن یک عضو شکم برجسته و مهربان و با حوصله در خانواده الزامی به نظر میرسد و بدون وجود فردی با چنین مشخصاتی، این نوع لالا ماهیت وجودی پیدا نمیکند

پ.ن: این نوع لالا مخصوص مواقعی است که پروژه عملیاتی کردن انواع دیگر لالا با شکست رو به رو شده و مادر دخترک بهاری از شدت خستگی در حال مضمحل شدن است. آن گاه آن عضو مهربان و شکم برجسته و با حوصله مانند فرشته نجات وارد عمل میشود و به یاری شکم نازنینش دخترک را میخواباند و مادر نیز نفسی به آسودگی میکشد



در باز

اگر دیدید فردی هنگام استفاده از دست شویی و حمام در آن را باز میگذارد فکر نکنید که از نظر عقلی خل مزاج است و یا فرهنگ استفاده از سرویس بهداشتی درونش نهادینه نشده  و یا تربیت خوبی نداشته است و یا از فوبیای ماندن در مکانهای بسته رنج می برد

مطمئن باشید آن فرد یک مادر است که با مصیبت کودکش را خوابانده و همیشه نگران از خواب پریدن کودکش است

چند قدم تا دیوانگی

دچار یک عارضه جدید که ناشی از استرس نگهداری صحیح از نوزاد است شده ام!

همه چیز صدای دخترک بهاری را می دهد. اصلا صدای گریه ها و جیغ های دخترک بهاری پس زمینه گوشم شده و مثل کاغذ دیواری به در و دیوار گوشم چسبیده

وقتهایی که دخترک بهاری در کمال آرامش خوابیده، از هر چیز بی ربط و با ربطی صدایی مشابه با صدای گریه های دخترک به گوشم میرسد و هر وقت فاصله ام با او بیش از دو متر میشود، صدای خیالی جیغ و دادش هم شدیدتر میشود

تا حالا از دوش حمام، شلنگ دست شویی، فندک اجاق گاز، چرخ خیاطی، کولر، ویبره موبایل، دمپایی هایم و حتی خر و پف بابای دخترک صدای گریه های دخترک بهاری ام به گوشم رسیده

اگر همین طور پیش برود به گمانم گذرم به تیمارستان هم بکشد!

کودکی ات مبارک

دخترک بهاری من

آن روزهایی که تازه به دنیا آمده بودی و خیلی بندانگشتی بودی را یادت می آید؟

صدایت میکردم "جنین کوچولوی من"

آخر برای آمدن به این دنیا عجله کرده بودی و 15 روز زودتر از زمان موعود پا به این دنیا گذاشته بودی و آن روزها باید قاعدتا همچنان جنین می بودی

15 روز بعد از تولدت، یعنی زمانی که طبق قاعده دوران جنینی ات به اتمام می رسید، اسم جدیدی برای خطاب کردنت پیدا کردم. تو دیگر "نوزاد کوچولوی من" بودی

و حالا، در این ظهر گرم تابستانی، درست در زمانی که 40 روز از آمدنت به این دنیا گذشته، باید به دنیال اسم جدیدی برای خطاب کردنت باشم. دوران نوزادی ات هم خیلی زود تمام شده و تو از امروز به بعد "کودک کوچولوی من" هستی

عزیز دلم

دخترک بهاری ام

از روزهای کودکی ات لذت ببر

کودکی کن و شادمانه به روی دنیا بخند

و اصلا برای بزرگ شدن عجله نکن

دنیای آدم بزرگها آن قدرها هم که فکر میکنی خواستنی نیست

کودکی ات مبارک دخترک بهاری من


کپی برابر اصل

یک جفت چشم سیاه براق به سایز بزرگتر خودش خیره میشود و با شادی لبخند میزند. یک جفت چشم سیاه براق به سایز کوچکتر خودش که آن پایین توی بغلش آرمیده با لبخند پاسخ میدهد و نگاه ها و لبخندها در هم گره میخورد

خوشبختی همین جاست

وقتی سایز کوچک "کپی برابر اصل" خودت را در آغوش میگیری و سرتا سر پکر لطیف صورتی رنگش را بوسه باران میکنی

کولر بی کولر

وقتی مادر یک نوزاد یک ماهه هستی، باید بدانی که خبری از کولر و هیچ وسیله خنک کننده دیگری نیست!

این تویی و این گرمای ناجوانمردانه هوا

پس به آن عادت کن و از قطرات عرقی که از سر و رویت میچکد لذت ببر

قربون بوی پیرهنت

دخترک بهاری من

اعتراف میکنم زمانی که خوابی دلم برایت به شدت تنگ میشود. دوست دارم زودتر بیدار شوی تا بغلت بگیرم و حسابی بچلانمت. وقتی تو در آغوش منی من خوشبخت ترین مادر دنیا هستم


کوچولوی چشم تیله ای من

اعتراف میکنم که عاشق بوی بدنت هستم و دوست دارم سرم را زیر گلویت بگذارم و زمان بایستد و من سیر دلم ببویمت. بوی عطر بدن و لباس تو من را دیوانه و سرمست میکند


نازنینم

اعتراف میکنم وقتی نگاهمان در هم گره میخورد و تو با آن چشمهای براق و درشت به چشمهای من خیره میشوی، آرامش بخش ترین لحظات زندگی را تجربه میکنم و آرزو میکنم این نگاه تا ابد ادامه داشته باشد


زیبای دوست داشتنی من

اعتراف میکنم تو ارزشمندترین و دوست داشتنی ترین موجود برای من هستی

دلتنگی

مسخره به نظر میرسد

اما میان این همه مشغله روزانه و عوض کردن پوشک و لباس و خوراندن شیر آن هم هر دو ساعت یکبار و گرفتن آروغ و ماساژ شکم برای رفع نفخ و جست و جو در انواع سایتها و وبلاگها برای به روز کردن اطلاعات مربوط به نگهداری کودک و پیاده روی شبانه آن هم دور میز آشپزخانه به منظور خواباندن دخترک بهاری و شب بیداریهای ویران کننده و تیک زدن جلوی فهرست داروها و قطره هایی که باید سر ساعت مشخص به دخترک بهاری بخورانم و دانلود کردن موسیقی های مربوط به کودک از اینترنت و حمام بردن و شست و شوی بدن و لباس دخترک بهاری و کارهای تمام نشدنی خانه و رسیدگی به امور مالی و غیر مالی زندگی و آب دادن و نگهداری از گل ها و مهمان داری و  پیگیری روند رشد دخترک بهاری و انجام بازی های متناسب با سن او و صله رحم و مهمان بازی و به روز کردن وبلاگ و فعالیت در محیط مجازی و یک  دو جین کارهای عجیب و غریب دیگر.... دلم لک زده است برای کار بیرون از خانه. برای روزنامه نگاری. برای فضای تحریریه




پ.ن: سالهاست که پی برده ام زن خانه نیستم. هویت اجتماعی من در گرو کار بیرون از خانه است.

یک ماه گذشت

دخترک بهاری ام

یک ماه است که با بوی خوشت سرمستیم و با خیره شدن در چشمان مشکی ات، غوطه ور شدن در خوشبختی را تجربه میکنیم

تولد یک ماهگی ات مبارک فرشته کوچک من

به حول و قوه الهی بعد از 29 روز بلاخره جسارت و شهامت پیدا کردم و دخترک بهاری را خودم حمام بردم

حالا دست دست:)


پ.ن:در این 29 روز بابای دخترک یک روز در میان او را حمام میکرد و این وسط من نقش توپ جمع کن ماجرا را داشتم

مادری یعنی صبوری

در این چند روزی که از زمینی شدن دخترک بهاری میگذرد، احساس میکنم سالها بزرگتر شده ام.

دارم بالغ میشوم و این را مدیون کوچولوی بهاری خودم هستم

آمدن یک نوزاد خیلی چیزها به یک تازه مادر می آموزد

اولینش صبور بودن است. چیزی که من خیلی زیاد آن را کم داشتم و به شدت محتاجش بودم


وقتی علی رغم داشتن دردی جانکاه و موذی خودت را موظف میدانی از شیر خودت نوزاد چند روزه ات را تغذیه بکنی و با هر مکش او دنیا دور سرت تیره و تار میشود، اما برای اینکه روحیه کوچولویت خراب نشود توی چشمهایش خیره میشوی و به او لبخند میزنی، خواه ناخواه صبوری را تمرین میکنی


زمانی که آن قدر گرفتار نگهداری از کودک چند روزه ات و کارهای تمام نشدنی خانه هستی که یادت میرود چیزی بخوری یا حتی دستشویی بروی، صبوری را تمرین میکنی


وقتی که تمام طول شب را به انتظار روی هم رفتن پلکهای یک کودک چند روزه به چشمای سیاه و درشتش خیره میشوی و لالایی میخوانی و آرام آرام دور خانه یک پیاده روی تمام نشدنی را از سر میگیری، صبوری را تمرین میکنی



وقتی سعی میکنی جیغ های بی دلیل کودکت هنگام پوشاندن لباسش بعد از حمام یا تعویض پوشک عصبی و دست پاچه ات نکند داری صبوری را تمرین میکنی



وقتی تنها برای پاک کردن بینی اش سه ساعت زمان میگذاری و آخر سر هم کودک بازیگوش و تخس چند روزه ات اجازه نمیدهد به حریم خصوصی بینی اش کاری داشته باشی، داری صبوری را تمرین میکنی


صبوری. صبوری. صبوری

این اولین درسی است که مادری کردن دارد به من یاد میدهد

کودکم دارد بزرگ میشود و من را نیز همپای خود بزرگ میکند...

بدون شرح

پاهای کوچکی که قرار است قدمهای بزرگی بردارد...



http://s4.picofile.com/file/7794981284/SAM_2509.jpg

http://s4.picofile.com/file/7794984515/SAM_2515.jpg

عینک دودی

به نور عادت ندارم

در تمام سالهای زندگی ام عادت داشتم در تاریکی مطلق بخوابم

حالا به خاطر دخترک بهاری در حالی میخوابم که چراغ خواب با اقتدار کامل تا خود صبح نورافشانی میکند و حال و هوای خوابیدنمان را عوض کرده است و خدا میداند که این مدل خوابیدن چه قدر برایم ناآشنا و عجیب است

شاید مجبور شوم با عینک دودی بخوابم...

قصه دخترک بهاری

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچ کس نبود

یک دخترک بهاری بود که خیلی شیرین و دوست داشتنی بود

دخترک بهاری با اینکه خیلی کوچولو بود، اما اخلاق های مخصوص به خودش را داشت

مثلا اینکه دخترک بهاری عاشق بوی خودش بود. وقتی که پتوی همیشگی اش را جیشی کرد و مامانش مجبور شد یکی دیگر از پتوهایش را دورش بپیچد، آن قدر غر زد و جیغ کشید تا بلاخره مامانش فهمید از بوی پتوی جدید خوشش نمی آید و وقتی که مامانش پتو را با پودر مخصوص شست، دخترک بهاری با پتوی جدید آشتی کرد و دیگر نق نزد

دخترک بهاری شیفته آغوش مامانش بود. دوست داشت از صبح تا شب توی بغل مامانش باشد و با چشمهای تیله ای خوشگل و درشت و هوس برانگیز ، به چشمهای مامانش خیره شود و مامان برایش آواز بخواند و دخترک بهاری گوش بدهد. دخترک بهاری آن قدر آواز و لالایی ها و آغوش مادرش را دوست داشت که حتی حاضر نمیشد شبها توی گهواره بخوابد. دوست داشت مامانش بغلش بکند و دوتایی با هم در آغوش هم بخوابند

دخترک بهاری یک عادت دیگر هم داشت که از توی بیمارستان مامانش به آن پی برد و عاشق این عادتش شد. دخترک بهاری دوست داشت وقتی دارد شیر میخورد و همزمان به چشمهای مامانش خیره میشود، انگشتهای کوچولو و ظریفش را دور انگشت مامانش حلقه کند و آن قدر این کار را ادامه بدهد تا سیر شود


قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید

بالا رفتیم دوغ بود پاین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود


چهار دست

در کارتن"نیک و نیکو"- همان زنبورهای بازیگوش و شاد- یک شخصیت بامزه به نام "چهار دست" وجود داشت که به گمانم یک ملخ بود

از روزی که دخترک بهاری به دنیا آمده و من در واقعی ترین روزهای مادرانه شیرجه زده ام، در این فکرم که ای کاش یک "چهار دست" بودم!

اینطوری میتوانستم با 3 تا از دستهایم مشغول امورات مربوط به پوشک و پی پی و آروغ و ... شوم و با تنها دست باقی مانده به کارهای شخصی خودم برسم!

شیرجه در واقعی ترین روزهای مادرانه


یک شب سخت

بیخوابی و اضطراب

یک درد طاقت فرسا

و بعد

حس کردن یک حجم خیس و گرم روی شکمت که دارد با چشمهای سیاه تیله ای خیره خیره نگاهت میکند و بعد از یکی دو ثانیه نگاه خیره، آب دهانش را تف میکند و با همه وجودش گریه سر میدهد


و روزهای واقعی مادرانه من دقیقا از همین لحظه آغاز شد

روزهایی که میفهمی دستهایی با ناخن های از ته گرفته شده هم میتوانند زیبا باشند

روزهایی که میفهمی یک شب نخوابیدن میتواند چند میلی متر زیر چشمهایت را گود بیاندازد

روزهایی که میفهمی با یک روز دوش نگرفتن دنیا به آخر نمیرسد

روزهایی که میفهمی بغل گرفتن و این ور آن ور کردن یک نوزاد 3 کیلویی برخلاف تصور قبلی ات اصلا پدیده ترسناکی نیست

روزهایی که با همه وجود در قبال موجود کوچک و بی دفاعی که مظلومانه در آغوشت خوابیده احساس مسئولیت میکنی


روزهای واقعی مادرانه

روز فرشته

24/2/1392


روز فرشته

روز تخلیه خانه اجاره ای

روز موعود من

مقدس ترین روز دنیا


روز موعود

روز موعود دارد می آید

معجزه کوچولوی من دارد می آید....

روزهای کشششششششششششش دار

چرا این روزها این قدر دارد کشششششششششششش می آید؟!


زخم مادری

وقتی کوچک بودم، همیشه از دیدن "اوخ"هایی که روی شکمم مادرم وجود داشت دلم به درد می آمد و غصه میخوردم

دیر نیست آن روزی که دخترک بهاری من هم از دیدن "اوخ"های روی شکم مادرش غمگین شود

این خانه تنگ است!

مستاجر محترم و عزیز

از شواهد چنین برمی آید که از کوچک بودن ابعاد خانه تان ناراضی هستید و این ناخرسندی و عدم رضایت خود را با زدن ضربه های دردناک و محکم به در و دیوار خانه از خود بروز می دهید

متاسفانه در این رابطه شخص بنده نه تنها هیچ گونه پیشنهادی برای جلب رضایت شما ندارم، بلکه به شدت از این گونه رفتارهای شما در عذاب هستم. زیرا همانگونه که مستحضرید من همسایه دیوار به دیوار تان هستم و وقتی که شما آن طور خشمگین به در و دیوار می کوبید و چهارچوب خانه را به لرزه در می آورید، من نیز از این پس لرزه ها بی نصیب نمی مانم و تکان تکان میخورم.

گاه حتی مواردی بوده که شما با این گونه اعمالتان خواب شب من را بر هم زده و موجبات سلب آسایش صاحب خانه ای که 25 سال از شما مسن تر است و مسلما بیش از شما به استراحت و خواب نیاز دارد را فراهم آورده اید.

من این برخوردهای شما را درک نمیکنم! چون شخص خود شما بودید که برای اجاره کردن این خانه به من مراجعه کردید و وقتی شرایط آن را دیدید، پذیرفتید که به مدت 9 ماه ساکن آن شوید

هیچ اجباری در کار نبود و چیز نگفته ای نیز درباره خانه و شرایطش وجود نداشت. شما هم ابعاد خانه را دیده و پسندیده بودید و هم بر سر مدت اجاره به توافقات کافی رسیده بودیم

این موضوع که شما آن زمان بیش از 8میلی متر قد و بالا نداشتید و وزنتان حتی 1 گرم هم نمی شد، اما حالا بیش از 45 سانتی متر قد دارید و حدود 2 کیلو و 800 گرم شده اید به من صاحب خانه ارتباطی ندارد! شما چاق و تپل و خوش قد و بالا شده اید، چرا من باید تاوان آن را با مشت و لگد های مکرر شما که به دلیل کمبود جا از خود بروز می دهید پس بدهم؟

در پایان ضمن بیان مجدد اینکه تا پایان موعد مقرر اجاره خانه مدت چندانی باقی نمانده، خواستم به اطلاع شما مستاجر بازیگوش و محترم برسانم که هر زمان که اراده کردید می توانید خانه را تخلیه کنید. من به عنوان صاحب خانه این آمادگی را دارم که حتی زودتر از موعد مورد توافق، به محض تخلیه شما خانه را تحویل بگیرم.


ارادتمند همیشگی شما صاحب خانه


مامان جان قورباغه شده بودی؟

دخترکم دیروز بعد از ظهر چه ات شده بود؟ بچه قورباغه شده بودی؟:)

جلوی آینه ایستاده بودم که یک صدایی از داخل شکمم شنیدم

صدای شبیه قور قور بچه قورباغه ها توی شالیزارها!

سه ثانیه بعد دوباره صدا تکرار شد

و دوباره سه ثانیه بعدش همان صدا تکرار شد

فکر کردم خیال میکنم از توی شکمم صدای بچه قورباغه می آید!

رفتم پیش مامانی و او هم صدای بچه قورباغه را شنید

16 بار صدای بچه قورباغه از توی شکمم آمد و بعد سکوت برقرار شد

راستش را بگو داشتی چه کار میکردی شکوفه بهاری من؟:) با مامانت شوخی میکنی؟:)داری من را سر کار میگذاری؟:)

اولین دیدار

دخترک بهاری ام

میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. اما قول بده به رازها و دغدغه های مامانت نخندی!

این روزها یکی از مهمترین دغدغه های مامانت این است که لحظه دیدارمان چگونه میتواند باشد؟

به گمانم اشکهای مامانت وقتی تو را برای اولین بار میبیند مثل سیل توی خیابانهای پر شیب جاری میشود و همه جا را خیس میکند! مخصوصا اگر تو را در حال گریه کردن ببیند

و این میتواند بدترین اتفاق ممکن باشد

چرا باید لحظه ورود قشنگ تو به این دنیا مادرت اشک بریزد؟در حالی که دارد شیرین ترین اتفاق زندگی اش را تجربه میکند؟

پس لطفا با لبخند وارد این دنیا بشو. جوری که مامانت هم مجبور شود به خنده های تو بخندد و لحظه دیدارمان خیس نباشد!

لالایی

دخترکم

برایت کلی لالایی آرامش بخش و موسیقی مخصوص کودکان دانلود کرده ام

دیگر هیچ کار ناتمامی باقی نمانده

زودتر بیا تا در یک خوشبختی سه نفره همدیگر را در آغوش بکشیم و به روی زندگی لبخند بزنیم

پیش به سوی مادری

دارم برای مادری آماده میشوم

دیشب ناخن هایم را کوتاه کردم!


فرق انگل با جنین

نمیدانم کلاس چندم ابتدایی بودیم

فقط یادم است توی کتاب علوم درسی داشتیم که در آن درباره انگل های بدن موجودات زنده توضیحاتی داده شده بود و شکلشان هم به طرز تهوع برانگیزی پایین صفحه خودنمایی میکرد


معممان داشت توضیح میداد که: به هر موجود زنده ای که برود توی بدن یک موجود زنده دیگر زندگی کند و برای زنده ماندن و رشد کردن از بدن میزبانش کمک بگیرد انگل میگویند


و اینجا بود که بزرگترین سوال فلسفی من درباره ماهیت وجودی آفرینش انسان مطرح شد!

"با این حساب جنین ها هم انگل به حساب می آیند! موجود زنده نیستند که هستند. توی بدن یک موجود زنده دیگر زندگی نمیکنند که میکنند. برای رشد کردن از میزبانشان کمک نمیگیرند که میگیرند! یعنی واقعا جنین ها انگلند؟"


مشکل دقیقا وقتی شروع شد که من این خارش شدید فکری و دغدغه مهم ذهنی را با صدای بلند توی کلاس مطرح کردم!

هیچ وقت لبهای معلممان که از شدت فشار دادن روی همدیگر عین گچ سفید شده بود و آن چشمهای قرمز شده اش- از شدت خشم؟خنده فروخورده؟نفرت؟استیصال؟- را فراموش نمیکنم که سعی میکرد از لا به لای دندان های قفل شده اش به من بگوید: بزرگ که شدی خودت میفهمی!




پ.ن شماره 1: بلاخره من بزرگ شدم و الان به خوبی میدادم که فرق انگل و جنین چیست

پ.ن شماره 2: هنوز نتوانستم کشف کنم چرا دغدغه ذهنی من در سن زیر 10 سالگی آن قدر برای معلمم مهم بوده که آن را در جلسه مخصوص دیدار والدین با معلمین با مادرم در میان گذاشت و از او خواهش کرد در تربیت من بیشتر توجه کند!


اخطاریه

خانوم محترم و عزیز

باید به شما یادآور شوم خانه ای که الان در اجاره تان است، پیش از اسباب کشی شما به آن به صورت 6دانگ و با سند منگوله دار تحت مالکیت اینجانب بوده است

ضمن اینکه من این خانه را فقط به مدت 9 ماه به شما اجاره داده ام

بنابراین دلیلی ندارد که تا این اندازه نسبت به این خانه اجاره ای احساس مالکیت بکنید و تا من دستم را روی خانه شما میگذارم و یا جوری میخوابم که باب ذائقه شما نیست یا با صدای بلند موسیقی دلخواهم را گوش میدهم، واکنش نشان بدهید و با مشت و لگد به من بفمانید که به حریم شخصی شما کاری نداشته باشم!


مستاجر عزیز

این طور به نظر می رسد که شما کلا با قواعد و قوانین خانه های اجاره ای آشنایی ندارید. برای همین است که شبها با ایجاد مزاحمت های مکرر سبب سلب خوابیدن صاحب خانه تان می شوید

به این نکته توجه داشته باشد که شما با صاحب خانه تان 25 سال تفاوت سنی دارید! بنابراین بدیهی است که او به اندازه شما انرژی ندارد که بتواند همپای تان تمام شب را بیدار بماند و به همه بازیگوشی های سرخوشانه شما واکنش نشان بدهد. حالا که اینجانب کاری به شب بیداری های شما و مزاحمتی که برای خوابیدن من ایجاد میکنید ندارم، بنابراین شما هم سعی کنید توقعتان را شبها پایین بیاورید و منتظر واکنش هیجان زده من در قبال بازیگوشی هایتان نباشید

اگر شما به این تذکر من بی اهمیت باشید، مجبور میشوم قوانین سختگیرانه ای را اعمال کنم و هر گونه شب زنده داری و بازیگوشی در خانه تان را قدغن کنم!


و در پایان مایلم به شما تذکر بدهم که مدت کمی تا پایان موعد اجاره شما باقی مانده است. اگر تا آن زمان به میل خود خانه را ترک کردید که مشکلی نیست و کلاهمان در هم نمی رود و با این کار ثابت می کنید که مستاجر خوبی برای خانه اجاره ای من بوده اید

ولی اگر اصرار داشته باشید که در خانه بمانید و به تاریخ قرار دادمان بی توجه باشید، شخص من ناچار خواهم بود به صورت یک طرفه قرارداد را فسخ و شما را وادار به تخلیه خانه کنم

بنابراین از من دلخور نشوید

ارادتمند شما

صاحب خانه


به یک دماغ خیلی بزرگ نیازمندیم

آن اوایل بارداری چه قدر از اینکه دماغم دارد مثل لوبیای سحرآمیز رشد میکند و روز به روز پروارتر و چاق و چله تر میشود غصه میخوردم!

حتی به خاطر وسعت بی حد و حصر دماغم قید چند تا دوره و مهمانی و دید و بازدید را زدم

چون فکر میکردم دارم تبدیل به یک دماغ غول پیکر میشوم که دوتا دست و دو تا پا به آن آویزان است!

از آن روزها اصلا و ابدا هیچ عکسی نگرفتم؛ مبادا این لکه ننگ و عامل خجالت بعدها در تاریخ ماندگار شود و خدای نکرده کسی از آیندگان آنها را ببیند و سیر دلش غش غش من و دماغم را مسخره کند


حالا که شمارش معکوس شروع شده و دخترک حسابی دارد ریه های مامانش را فشار میدهد، نفس کشیدن تبدیل شده به سخت ترین کار دنیا!

حالا آرزو میکنم کاش به جای دماغ، یکی از آن دودکش های شرکت پتروشیمی و پالایشگاه روی صورتم قرار داشت!

خوب و منظم نفس کشیدن می ارزد به مسخره شدن های احتمالی توسط آیندگان و دیگران:)

نمی خواهم بزایم!

تصمیم دارم نزایم

هم زایمان طبیعی وحشتناک است و هم سزارین

هر دو هم دردناک است و هم عوارض دارد

فیلم هر دو را هم دیده ام و همه گوشت بدنم ریش ریش شد

برای همین تصمیم دارم نزایم!

چی از این بهتر که من و دخترکم همچنان در کنار همدیگر باشیم و من از لگد زدن ها و رقصیدن هایش توی شکمم و واکنش هایش نسبت به حرفهایی که با او میزنم لذت ببرم ؟




پاشنه آشیل

هر کسی یک پاشنه آشیلی در روحیه خودش دارد

پاشنه آشیل روح و شخصیت من هم قضیه تجاوز جنسی به کودکان مخصوصا دختر بچه هاست

وقتی فکرش را میکنم میبینم توی دنیای به این بزرگی از هیچ موضوعی به اندازه این قضیه رنج نمیبرم و له نمیشوم

با این وجود با وسواس عجیبی همه خبرهای مرتبط با این حوزه را پیگیری میکنم و مو به مو داستانهای وحشتناک تجاوز به کودکان را دنبال میکنم و توی خودم اشک میریزم و غصه میخورم و کم غذا میشوم و احساس افسردگی میکنم و واقعا حس میکنم که روحم دارد مضمحل میشود و الان است که رشته های روحی ام از همدیگر پاره شود

هر چه سن کودک مورد تجاوز کمتر باشد و سن حیوان صفتی که به او تجاوز کرده بیشتر، رنج روحی من نیز بیشتر و بیشتر میشود

اگر آن حیوان صفت پدر بچه باشد که من رسما دق میکنم

آن قدر خودزنی روحی میکنم که به مرحله جنون میرسم. چند روزی در مرحله جنون روحی به سر میبرم و بعد کلی خودم را فحش و بد و بیراه میدهم و از خودم قول میگیرم که دیگر این جور خبرها را دنبال نکنم و دست از این خودآزاری عمدی روحی بردارم

ولی مگر میشود از چنین معضل اجتماعی بزرگی به این راحتی ها گذشت؟

حالا که خودم در آستانه مادر شدن و ورود دخترکم به این دنیای عجیب و غریب هستم، بیشتر از هر زمان دیگری فکرم مشغول پاشنه آشیل روحم است

روزی هزار بار از خودم میپرسم چه طور میشود که یک انسان آن قدر از جایگاه انسانیت تنزل پیدا میکند که به خودش این اجازه را میدهد به جسم و روح یک دخترک بی پناه، دخترکی که از پوست و گوشت خودش است آن طور وحشیانه تجاوز بکند؟ چه بر سر آن دخترک می آید؟ چه تصوری از اطرافیانش و از دنیا در ذهن کوچکش نقش میبندد؟ چه آینده ای در انتظارش است و چه طور میتواند این صدمات و جراحات عمیق روحی را التیام بدهد؟

تولد مامان مبارک

امروز تولد یک مامان بهاری است

مامانی که وقتی 50 ساله شد دخترکش به سن و سال این روزهای اوست و اگر شانس بیاورد و به 75 سالگی برسد، احتمالا دختر دخترکش همسن و سال الان او میشود...

نوروز مبارک

کوچولوی دوست داشتنی من

این خیلی خوب است که سال دیگر موقع تحویل سال تو هم پای سفره هفت سین مینشینی و پس از نو شدن سال هر سه همدیگر را در آغوش میکشیم:)

شمارش معکوس را برای دیدنت شروع کرده ام...

اتفاق خوب کوچولوی من

دخترک نازنینم

تو خوب ترین اتفاق زندگی امسال و همه سالهای زندگی من هستی!

عیدانه من حس کردن تکان های شیرین و سرخوشانه توست

نوروزت مبارک عزیزم

وحشت بی پایان

حال بدی دارم

یک جور مرض، یک جور کرم یا شاید خوره به جانم افتاده و مدام اخبار مربوط به داروهای چینی را دنبال میکنم و هر بار که اتفاق تازه ای در حوزه دارو و بهداشت و درمان می افتد، چهار ستون بدنم می لرزد و دست کم نصف روز اشک میریزم و دلم برای خودم و همه آنهایی که به خاطر استفاده از داروهای تقلبی چینی جانشان را از دست داده اند و یا وسط عمل به هوش آمده اند و زجر کشیده اند و یا دچار عوارض جبران ناپذیر شده اند می سوزد.


دخترکم

به خاطر هر دوتایمان نهایت سعی ات را بکن. با مامان و دکترها همکاری کن و نگذار کارمان به اتاق عمل و جراحی بکشد. نا امیدم نکن دخترک 39 سانتی من

قربانی کردن

برای شخص من پذیرفتنی نیست که برای مصونیت یافتن خودم یا عزیزانم از شر جمیع بلایا و امراض و آفات، جان یه موجود بی گناه زبان بسته را بگیرم!

من نمیتوانم به هیچ عنوان فایده قربانی کردن را درک کنم

من نمیتوانم هضم کنم که چرا لازم است جلوی پای یه نوزاد تازه به دنیا آمده اجبارا سر یک موجود بی طرف از همه جا بی خبر را ببریم و آمدن یک موجود تازه به این دنیا را با یک قتل همراه کنیم؟

من دلم نمیخواهد دخترکم را در این مراسم نخ نما، غیر منطقی، بدون پشتوانه عقلی و وحشیانه سهیم کنم!

من با مراسم قربانی کردن صد در صد مخالفم!


؟

رو به شکم که نمیتوانم و نمیشود بخوابم

رو به کمر و طاق باز هم که نباید بخوابم

 به پهلوی راست که میخوابم تو با آن سر گرد و قلقلی ات آن قدر به شکمم فشار می آوری که متوجه میشوم جایت تنگ شده و مجبور میشوم وضعیتم را تغییر بدهم

رو به پهلوی راست هم که میخوابم تو با آن پاهای فسقلی آن قدر به شکم مامانت سیخونک میزنی که احساس میکنم پهلویم دارد سوراخ میشود و عنقریب تو از آن سوراخ میپری بیرون!

خوب با این وضعیت خودت بگو من باید چه کار کنم و چه جوری بخوابم؟

ای ناقلا

نکند کلا با خوابیدن مامان مشکل داری؟

پیوند لگن

با این روندی که دارد پیش می رود، فقط دو احتمال برای خودم متصورم!

اول اینکه مجبور شویم یک عدد صندلی چرخدار زیبا و شیک بخریم و من بقیه عمرم را روی صندلی چرخ دار بگذرانم و زندگانی کنم

و دوم اینکه بعد از به دنیا آمدن دخترک، یکراست راهی اتاق عمل بشوم و یک دست لگن خارجی، اصل، جنس خوب، مرغوب و شیک به جای این لگن دردناک پیوند بزنم!

عجب خدایی است!

خیلی جدی میپرسد: چرا رنگ سینه خانم های باردار تیره تر میشود؟

خیلی جدی جواب میدهم: طبق بررسی ها و مطالعات شخصی خودم، دلیلش این است که نوزاد وسعت دید زیادی ندارد و روزهای اول فقط میتواند تا فاصله 20 سانتی متری اش را بببیند و تشخیص دهد. این تیره شدن رنگ منبع غذایی او هم یکی از شگفتی های خلقت است؛ در راستای اینکه بتواند روزهای اول غذا را جست و جو کند و گرسنه نماند و البته از همین راه رابطه عاطفی اش با مادرش هم ایجاد و تقویت میشود

خیلی جدی و غرق در فکر جواب میدهد: عجب خدایی است! خوب به جای اینکه رنگ این یکی را تیره کنی، قدرت دید چشمهای آن یکی را زیاد کن دیگر!

نتیجه منطقی

خانومی که از رو به رو داشت می آمد، اول از همه نگاهی به سر تا پای بابای بچه انداخت

بعد نگاه خیره اش را که آمیخته ای از شگفتی و پوزخند بود، روی کیف مامان بچه که توی دست بابای بچه تلوتلو میخورد متمرکز کرد

بعد به مامان بچه که هن هن کنان داشت راه میرفت نگاه موشکافانه ای انداخت

و آخر از همه متوجه برجستگی گرد و قلنبه شکم مامان بچه شد

و حالت نگاهش جوری شد که به راحتی میشد پی برد به یک نتیجه گیری کاملا منطقی رسیده است!

سیسمونی

آن روزی که تصمیم گرفتم همه وبلاگ های قبلی ام را در یک اقدام انتحاری از بین ببرم و اینجا را ایجاد کنم، از صمیم قلب با خودم عهد بسته بودم که در این وبلاگ صرفا لحظه های مادرانه و "اولین"های لذت مادر شدن را ثبت کنم و کاری به هیچ چیز مهم و غیر مهم دیگری نداشته باشم و تا جایی که میشود "نظرشخصی" درباره هیچ مسئله خاصی ندهم و بحث راه نیندازم!


اما این موضوع "سیسمونی" چیزی نیست که بشود رویش حساس نبود و به عهدهای بسته شده وفادار ماند!


خانواده ای را میشناسم که حدود دو ماه دیگر بچه شان به دنیا می آید

این خانواده تا به حال حتی یک دانه پستانک، حتی یه دانه جوراب هم برای بچه توی راهشان نخریده اند

چرا؟

چون هم زن و هم شوهر که کمتر از دو ماه دیگر پدر و مادر لقب میگیرند، عقیده دارند تهیه وسایل بچه وظیفه ما نیست!

"وظیفه خانواده زنم است. چشمشان کور، خودشان همه وسایل ریز و درشت بچه را باید بخرند. هر چیزی را هم توی خانه ام راه نمیدهم! همه چیز باید مارکدار و مرغوب باشد"

"مگر من تک دختر خانواده نیستم؟ خوب باید مادرم سیسمونی دهن پر کن به من بدهد! جوری که چشم جاری و خواهر شوهارهایم را در بیاورم و از حسودی بترکند!"



این مدل قضاوتها و توقع ها از کجا می آید؟ چرا شمار خیلی زیادی از ما ایرانی ها توقع داریم مسئولیت هایی که مستقیم بر عهده خودمان است را به اسم عرف و رسم و رسوم روی دوش دیگران حواله کنیم؟

مگر بچه متعلق به پدر و مادرش نیست؟ چه کسی گفته پوشک و قنداق و تخت و کمدش را باید پدربزرگ و مادربزرگ مادری اش بخرد؟ این رسم طی چه قاعده و اصل منطقی ایجاد شده؟

مگر بچه ای که به دنیا می آید نام خانوادگی پدرش را به ارث نمیبرد؟ خوب اگر قرار بر این است که کسی پیدا شود و وسایلش را بخرد، چرا نباید آنهایی که نام فامیشان روی بچه گذاشته میشود زحمت این کار را بکشند؟

اگر آن پدر و مادر توانایی- بخوانید عرضه- خریدن وسایل ضروری بچه اش را ندارد برای چه تصمیم گرفته بچه بیاورد؟ اگر توانایی اش را دارد پس چرا توقع دارد شخص سومی بیاید و وسایل بچه اش را تهیه کند؟ این سیاست یک بام و دو هوایی را کجای دلمان جا بدهیم؟


وقتی حرفها و طرز فکر این خانواده را میبینم و میشنوم، به اندازه ای عصبانی میشوم که دلم میخواهد سرم را به نزدیک ترین دیوار دم دستم بکوبانم!


دغدغه این روزهای ما کاملا برعکس این خانواده است! حالا نمیدانم ما حق با ماست یا این خانواده؟!