دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

دعا

پسر همسایه طبقه ششمی یادتان هست؟ همان کوپول دوست داشتنی که همیشه من را به یاد هاردی می اندازد!

پسرک برای سلامتی مادرش نیاز به دعای خیر و کلی انرژی مثبت دارد

او را یادتان نرود لطفا

مروارید

دخترک بهاری ام

از همین امروز به بعد دلم برای فک بی دندانت تنگ میشود. برای آن لبخندهای پت و پهنی که چشم انداز تمام قد فک بی دندانت را نشان میداد دلم لک میزند. برای وقتایی که با همان فک بی دندان خیار میخوردی و جیرجیر لثه ات با پوست خیار من را به قهقهه می انداخت دلم پر پر میزند. تو از همین الان به بعد یک جفت دندان کوچولوی سفید و درخشان داری و من از همین الان به بعد دلم برای همه لحظه های بی دندانی ات تنگ میشود.


پ.ن: امروز 23 بهمن، دقیقا یک روز مانده به تولد ده ماهگی بلاخره دندانهای دخترک بهاری ام درآمد. 23 بهمن هم از آن روزهایی است که باید توی تقویمم با ضربدر بزرگ قرمز مشخص کنم تا همیشه به یادم بماند.

خداحافظی

داریم مادر و دختری میرویم مهمانی. از پخش تاکسی صدای خواننده مرحومه می آید که با سوز و گداز میخواند:روزهای روشن خداحافظ/سرزمین من خداحافظ. دخترک بهاری دستش را می آورد بالا و از صمیم قلب شروع میکند به بای بای کردن


دارم با یک شخص رودربایستی دار تلفنی صحبت میکنم. مکالمه رسمی و اداری است. آخرش میگویم: روزتون به خیر و خدانگهدار. دخترک بهاری باب اسفنجی را رها میکند. سرش را بالا میگیرد و شروع میکند به بای بای کردن


رادیو روشن است. مجری برنامه میگوید: از اینکه برنامه ما را انتخاب کردید از شما سپاسگزاریم و شما را به خدای بزرگ میسپاریم. خدانگهدار. دخترک بهاری دستهایش را توی هوا تاب میدهد و قدرشناسانه با صدای مجری بای بای میکند.

وقتی باب اسفنجی سوپ میخورد

همه چیز از آنجایی شروع شد که لثه های دخترک متورم و دردناک شد و خدجه غرغروی درونش ظهور کرد.

بد غذا شد و اشتهایش را از دست داد

هر روز کلی برایش آشپزی میکردم، سوپ و پوره و شیره گوشت و فرنی و حریره بادام و چه و چه میپختم و امیدوار بودم بلاخره میلش به یکی از آنها بکشد و کمی غذا بخورد

اما دخترک سرش را بر میگرداند و اگر هم اصرار میکردم، در نهایت آرامش و بی تفاوتی غذایش را پووووف میکرد و همه ش را روی سر و صورت من می پاشید.

لپ هایش آب شده بود و همیشه گرسنه بود و همین گرسنگی بداخلاقی اش را زیادتر میکرد

تا اینکه یک روز صبح وقتی دخترک همه صبحانه اش را روی صورتم پوووووووف کرد، فکری به سرم زد

باب اسفنجی و بره ناقلا را کنار دخترک نشاندم

به گردن هر کدام پیشبند بستم

قاشق دست گرفتم و به هر سه تایشان صبحانه خوراندم!

یک قاشق باب اسفنج، یک قاشق بره ناقلا یک قاشق دخترک بهاری

و این طور شد که دخترک بهاری صبحانه اش را با ذوق خورد و بعد از چند روز شکمش کاملا سیر شد و دوباره تبدیل شد به همان دخترک خوشحال و همیشه خندان و بازیگوش سابق

حالا هر روز صبحانه، ناهار، عصرانه و شام کلی مهمان دارم و باید برای یک جمعیت بیست سی نفره غذا بپزم و قاشق به دست توی دهن همه شان غذا بگذارم و حواسم باشد ماست بهشان بدهم و به تک تکشان آب تعارف کنم و لیوان نی دار را جلوی دهان همه شان بگذارم تا چند قلپ آب هورت بکشند

تغییر جنسیت

وقتی موهای دخترک بهاری آن قدر بلند شد که مدام توی چشمش میرفت، مجبور شدم کمی جلوی موهایش را کوتاه کنم.

(سخت ترین کاری بود که در همه زندگی انجامش دادم)

حالا پسر همسایه طبقه ششمی، همان پسرک کوپول دوست داشتنی که بی نهایت شبیه "هاردی" است برای دیدن دخترک بهاری آمده خانه مان

با یک لحن نگران و خجالت زده صدایم میکند و میگوید: تو رو خدا مراقب بچه تون باشید. داره کم کم شبیه پسرها میشه ها! یه وقت پسر نشه!


پ.ن: آموزش مسائل جنسی به کودکان یکی از مهترین موضوعاتی است که پدر و مادرها باید با آن جدی برخورد بکنند و از همان کودکی متناسب با سن و سال کودک، مسئله تفاوت های جنسی را برایش توضیح دهند. این مسئله همان قدر که مهم است، دشوار هم به نظر میرسد.

جشن حمام

از وقتی دخترک بهاری یاد گرفته خوب و محکم و مسلط بنشیند، حمام رفتن های ما به یک جشن باشکوه و بازی مفرح تبدیل شده

وان را پر از آب میکنم، یک تیوپ بادی دور کمر دخترک می اندازم و جوجه اردکهای پلاستیکی اش را توی وان رها میکنم. دخترک شناکنان دنبال جوجه ها می افتد و شکارشان میکند و از فرط خوشحالی جیغ میکشد و با دستهای کوچولویش روی آب مشت میکوبد و بعد به سمت هم آب میپاشیم و جیغ میکشیم و از لپ همدیگر بوس های خیس بر میداریم و آواز میخوانیم و همیدیگر را بغل میزنیم و جست و خیز میکنیم و کلی به هر دویمان خوش میگذرد


غول پلید یبوست

یکی از مهمترین دغدغه های مادرانه را معرفی میکنم

جناب پی پی

بله همین موضوع خلاف ادب و نزاکت یکی از مهترین دغدغه های مادرانه هست. خیلی از مادرها از جمله خودم بهترین روزهای مادرانه خود را وقتی میدانند که شکم بچه هایشان مثل ساعت کار میکند. در عوض سیاه ترین روزهای مادرانه همان روزهایی است که ما مادرها از صبح چشم انتظار ذره ای پی پی مینشینم و یک گوشه غمبرک میزنیم و از همه نیروهای ماورایی کمک میطلبیم تا حتی شده به اندازه چند مولکول از این ماده بی نزاکتانه! نصیبمان شود.

من در مقام مادر دخترک بهاری به اندازه موهای سرم از این قضیه حرص خورده ام و رنج دوران برده ام!

همه چیز خوب و میزان بود و دخترک بهاری هر روز چندبار با تحویل دادن پی پی به من موجبات رضایت و خوشنودی ام را فراهم می آورد. تا اینکه دخترک بهاری وارد 6 ماهگی شد و به دستور پزشکش غذای کمکی را برایش شروع کردم.

لعاب برنج خوردن دخترک بهاری همان و سفت شدن شکمش همان! یک روز، دو روز، سه روز، چهار روز، یک هفته به انتظار نشستم. اما انگار نه انگار! هیچ خبری نبود. دعا و انرژی مثبت هم کارگر نیوفتاد و هیییچ خبری از آن یار سفر کرده نبود که نبود!

با پزشکش به امید اینکه یک داروی ملین معرفی کند صحبت کردم. اما در کمال حیرت شنیدم که"همه چیز طبیعی است و نیازی به دارو نیست"! دلم شکست و خودم را یک مادر درمانده بی دست و پا دیدم که برای حل کردن مشکل دخترکش هیچ کاری از دستش بر نمی آید. شدیدن دچار احساس "خود بی خاصیت پنداری" شده بودم.

شبها موقع خوابیدن سرم را روی بالش میگذاشتم و به خاطر مصیبتی که سرمان آمده بود هق هق گریه میکردم. هر کسی هر توصیه ای میکرد انجام میدادم. حتی یک بار با سرنگ بدون سوزن مقداری روغن زیتون در مقعد دخترک خالی کرده بودم( بگذریم که از ترس اینکه شاید کارم دور از جان بلایی سر دخترک آورده باشد چهار ستون بدنم مانند بید میلرزید) اما تاثیری در نتیجه کار دیده نمی شد.

روز دهم بود که بلاخره آن اتفاق فرخنده افتاد و چه قدر هم انبوه افتاد!!! در کمتر از یک ساعت 8 بار پوشک دخترک بهاری را عوض کردم. همه آن لعاب برنج هایی را که طی ده روز گذشته احتکار کرده بود داشت به من پس میداد.

آن قدر ذوق زده شدم که کیک پختم و بین در و همسایه پخش کردم. آهنگ شاد گذاشتیم و آن شب را جشن گرفتیم.

چند روزی اوضاع رو به راه بود و به دوران خوش گذشته برگشته بودیم و شکم دخترک خوب و دقیق کار میکرد.

تا اینکه طبق چارتی که پزشکش کشیده بود، غذایش را یک درجه مترقی تر کردم و به او فرنی خوراندم.

فرنی خوراندن همانا و تکرار مصیبتهای قبلی همان! باز هم دوران سیاه زندگی ام شروع شد. زار میزدم و افسرده و غمگین بودم و  سندروم "خود بی خاصیت پنداری" ام عود کرده بود.

باز هم دست به دامن دکتر شدم. اما او میگفت" این اتفاق برای خیلی از بچه ها می افتد. نباید دخالت کنیم. سیستم گوارش باید خودش با مواد غذایی جدید تطبیق پیدا کند و دخالت ما در این قضیه کار درستی نیست."

هر بار که ماده غذایی جدیدی به برنامه غذایی دخترک می افزودم همین آش و همین کاسه را داشتیم و حرص خوردن به خاطر کار نکردن شکم دخترک، مثل غذا خوردن و یا حمام رفتن جزء ثابت زندگی ام شده بود.

حالا که دخترک وارد 9 ماهگی شده و تقریبا همه جور غذا و ماده غذایی را چشیده، اوضاع گوارشش دارد منظم میشود و به طبع زندگی مادرانه من هم دارد شیرین و شیرین تر میشود. هر بار که دخترک آن ژست خاص! را میگیرد و بعدش پوشکش را باز میکنم و چشمم به جمال جناب پی پی روشن میشود، از ته دل میخندم و شادی را با ذره ذره وجودم حس میکنم.

در واقع یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی ام همان موقع است! فقط یک مادر که از یبوست فرزندش درد کشیده حال روحانی من را در آن لحظه متوجه میشود!

البته برای رسیدن به این لحظه و این نقطه خجسته، مجاهدتهایی هم کرده ام! یکی از این رشادتها خوراندن آب ولرم به دخترک بهاری بود. هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه به او آب ولرم می نوشاندم. این کار را چند بار در طول روز انجام میدادم و هنوز هم میدهم و تاثیر فوق العاده اش را دارم میبینم.

به غذاهای دخترک کره و یا روغن زیتون اضافه کردم. همین طور از انجیر خشک هم غافل نشدم. مدت دو هفته هر روز صبح به او از انجیری که شب قبل در آب خیس کرده بودم دادم که بخورد. در واقع رمز موفقیت من در برابر غول پلید یبوست دخترک، همین انجیر خشک بود! نتیجه اش چیزی شبیه به معجره و یا حتی فراتر از معجزه بود! و من همه عمر مدیون انجیر خشک خواهم بود.

پ.ن1: این پست ممکن است حال خیلی ها از جمله مجردهای عزیز را به هم بزند. بنابراین در اینجا از همه دل به هم خوردگان عزیز کمال پوزش را میطلبم.

پ.ن2: تا حد امکان سعی کردم از واژه های بی نزاکتانه! استفاده نکنم. به خاطر آن معدود دفعاتی که این اتفاق افتاده، از همه پوزش میخواهم.


آیا شما به سندروم منفعل بودن مبتلا هستید!

برام جالبه که مهمترین پستم توی این وبلاگ اصلا بازتاب نداشته!


هر چی فکر میکنم دغدغه ای مهمتر و بزرگتر و چالشی اساسی تر از آلودگی هوا نمیبینم! 

هوای آلوده یعنی زمین آلوده، یعنی مزرعه آلوده، یعنی غذای آلوده، یعنی آب آلوده، یعنی بدن ناسالم، یعنی بیماری

یعنی تخریب محیط زیست، یعنی اختلال در چرخه فصول، یعنی تخریب میراث فرهنگی و آسیب بناها و محوطه های تاریخی، یعنی مرگ تدریجی یک رویا

ولی برام خیی جالبه که چرا کسی واکنشی نشون نمیده؟

هیچ کس اعلام نکره که در فیسبوک به ما پیوسته!

هیچ کس انزجارشو از هوای دودزده اعلام نکرده!

هچ کس حاضری نزده که من هم هستم! 

هیچ کس خودشو برای شرکت در طرح های کاهش آلودگی هوا و اقدامات نمادینی که در دستور کار داریم معرفی نکرده!

هیچ کس حمایتمون نکرده!

هر چه قدر هم که سعی میکنم خوشبین باشم، متاسفانه یه چیز بد میاد توی ذهنم

و اون اینکه جامعه مون به درد "منفعل بودن" مبتلاست

شما میدنید دوای این درد چیه و از کدوم داروخونه میشه تهیه ش کنیم؟

:(

کودکان آبی شهر سربی

 هوای پاک حق مسلم ماست. میخواهیم زنده بمانیم!!!

 

  

هوای شهر آلوده هست. خیلی هم آلوده هست. مدتهاست که به دیدن آسمان خاکستری، غمبار و دلگیرعادت کرده ایم و چشممان با آبی آسمان بیگانه شده. شهر، بی روح و کثیف است و هوای آلوده مثل اژدهای قصه ها دارد سلامتی، ثروت، محیط زیست و آینده فرزندانمان را می بلعد. حتی درختها و گنجشکها هم فهمیده اند که شهر دیگر جای خوبی برای زندگی نیست. گنجشکها از شهر فرار کرده اند و دیگر روی درختها لانه نمی سازند.

سالهاست که به وارونگی هوا در زمستان و جزیزه حرارتی دما در تابستان عادت کرده ایم و همه خوب میدانیم که عامل اصلی این اتفاقات، آلاینده هایی هستند که بسیار فراتر از حد مجاز در هوا معلق مانده اند و ما، خانواده ما، همشهری های ما و فرزندان کوچک و معصوم ما هر روز این هوای مسموم را در سینه میکشیم و در ریه هایمان فرو میدهیم.

مدتهاست که منتظر نسشته ایم تا مسئولان ذیربط اقدامی موثر برای کاهش آلودگی هوا انجام دهند. اما همه خوب میدانیم که بیهوده به انتظار نشسته ایم. تا بارشی از آسمان نازل میشود، بادی می آید و بحران آلودگی هوا کمی فروکش میکند، تمام طرح ها و لایحه ها و تصمیماتی که در اوج آلودگی هوا در دستور کار قرار داشت، بوسیده میشوند و لب طاقچه گذاشته میشوند تا سالی دیگر بیاید و وارونگی هوایی صورت بگیرد و هوا برای نفس کشیدن کم بیاید و دوباره طرح ها، لایحه ها و تصمیمات قدیمی از روی طاقچه ها برداشته شوند، خاک رویشان زدوده شود و چند روزی در دستور کار قرار بگیرند.

کافی است مادر باشی تا ابعاد ترسناک و فاجعه آمیز آلودگی هوا چهار ستون تنت را بلرزاند. آن وقت برایت فرقی نمیکند که عامل اصلی آلودگی هوا دود ماشین هاست یا دودکش کارخانه ها؟ بنزین غیر استاندارد است یا سوخت فسیلی نیروگاه ها؟ ریزگردهاست یا خشک شدن دریاچه ارومیه؟

وقتی مادر باشی، برایت هیچ فرقی نمیکند که چه چیزی هوای شهر را تیره و تار و مسموم کرده. فقط سلامتی و آینده فرزندت، موجودی که تنها به خواست تو به این شهر غبارآلود آمده تا زندگی کند برایت اهمیت دارد. سلامتی همه فرزندان میهنت برایت اهمیت دارد. نسبت به همه شان احساس مسئولیت میکنی.  دیگر منتظر نمیشوی تا نمایندگان مجلس، رییس سازمان حفاظت از محیط زیست، شورای شهر و فعالان عرصه محیط زیست کاری برای کاهش آلودگی هوای شهر انجام دهند. منتظر نمی مانی تا سیاست بین المللی و 5+1 تصمیمی برای تحریم های اقتصادی کشورت بگیرند و واردات بنزین استاندارد آزاد شود یا نشود. منتظر تصویب بودجه و اختصاص تسهیلات برای مبارزه با آلودگی هوا نمی مانی.

وقتی مادر باشی و بدانی آلاینده های معلق میتوانند چه اندازه بی رحمانه با زندگی فرزندان میهنت بازی کنند، وقتی مادر باشی و دلت برای دیدن یک آسمان زلال و آبی لک زده باشد، وقتی مادر باشی واز آلودگی شدید هوا به ستوه آمده باشی، وقتی مادر باشی و سایه شوم آلودگی هوا را روی آینده فرزندان میهنت ببینی، بلند میشوی و یک تنه فریاد میزنی: من برای فرزندم هوای پاک میخواهم. هوای پاک حق ماست.


قرار است مادران معترض به آلودگی هوا، در فضای مجازی و نشریات گوناگون گرد هم جمع شوند و از نگرانیها و دلمشغولی هایشان بگویند. اعتراض کنند و امیدوار باشند صدای اعتراض و نگرانی هایشان به گوش مسئولین برسد و اقدامی موثر برای کاهش آلودگی هوا صورت بگیرد. مادران نگران با موج اعتراضات مردمی در فضای مجازی و عمومی علیه هوای ناپاک همسو شده اند و تنها خواسته شان دست یابی به هوای پاک است.

 فرقی نمیکند که مادر هستید یا پدر؟ مسئولیت نگهداری از کودکی را دارید و یا نه؟ در پایتخت زندگی میکنید یا مراکز استان. شهر و دیارتان آلوده هست یا یک آسمان زلال و آبی سقف بالای سرتان است. اگر شما هم از هوای ناپاک به ستوه آمده اید و اگر دلتان برای آینده کودکان وطن می تپد و میخواهید صدای نارضایتی تان شنیده شود در اینجا https://www.facebook.com/tehranbluechildren?notif_t=page_invite_accepted  با ما همراه شوید. چون همه ما مسئول هستیم.


هوای پاک حق مسلم ماست. میخواهیم زنده بمانیم!!!!

پناه بر خدا مگر میشود بچه نزایید؟

سکانس 1

شلوغ پلوغ است. بیش از 90 نفر مهمان داریم. بین آشپزخانه و پذیرایی مدام در رفت و آمد هستم و اوضاع را رصد میکنم که همه مهمانها به خوبی پذیرایی شوند. عرق از سر رو رویم میچکد و از اینکه لباسم به تنم چسبیده عذاب میکشم. همهمه و سر و صدا هم روانم را بهم ریخته. با این حال سعی میکنم لبخندم را به قوت قبل روی لبم نگه دارم. خانم "ص" را میبینم که مدتهاست به من خیره شده. ته نگاهش یک چیز چندش آور میبینم. یک چیزی شبیه به ترحم و دلسوزی بی مورد. خودم را به ندیدن میزنم و همچنان لبخندم را روی لب نگه میدارم و سعی میکنم چشمانم از خوشحالی برق بزند. به مهمانها سر میزنم و با هر کدام خوش و بش میکنم.

 خانم "ص" بی خیال نمیشود و همچنان به طرز مشمئز کننده ای روی من زوم کرده. دیری نمیگذرد که نوه اش را میبینم که دارد دامن لباسم را میکشد و میگوید: مامان بزرگم باهاتون کار داره.

دست نوه را میگیرم و با هم پیش خاتم "ص" میرویم. تا نزدیکش میشوم میپرسد: چند ساله ازدواج کردی؟ هوش و حواس برام نمونده.

بلافصله متوجه منظورش میشوم و میدانم قرار است چه بگوید! با همان لبخند اعصاب خورد کن تصنعی جواب میدهم: 5 سال. چه زود یادتون رفته!

میگوید: بخور بخواب بسه دیگه. زودتر یه بچه بیار

میخواهم بگویم هنوز از نظر روانی آمادگی نگهداری از یک انسان دیگر را ندارم. هنوز به "بلوغ مادری" نرسیده ام. اما شک دارم منظورم را خوب متوجه بشود. بنابراین به همان لبخند احمقانه مصنوعی بسنده میکنم.

خانم "ص" چشمهایش را ریز میکند و چهره ای ناراحت به خود میگیرد و میگوید: نکنه تو هم مثل عمه هات مشکل نازایی داری؟ 

به معنی نفی سر تکان میدهم. لبخند میزنم و به بهانه شربت دادن به مهمانهای تازه وارد دور میشوم.



سکانس 2

"الف" که 4 سال زودتر از من و بابای پاییزی ازدواج کرده بچه به دنیا آورده است. کلی برای بچه اش ذوق و شوق میکنم. گل و شیرینی و کادو به دست برای عرض تبریک بابت قدم نو رسیده راهی خانه شان میشویم. "الف" بازیگر خوبی نیست و نمیتواند خوب نقش بازی کند. مدام سعی میکند جوری وانمود کند که گویی احساس خاصی به بچه ندارد. شاید نگران است احساسات من بی بچه از دیدن عشق آنها جریحه بردارد و خوشبختی تازه شان را "چشم" بزنم!

 وقتی برای بچه اش غش و ضعف میروم با لحنی که بی شباهت به دوبلرهای شبکه وزین فارسی وان نیست میگوید: بچه داشتن زیاد هم اتفاق خاصی نیست. همه ش دردسره.

لابد پیش خودش فکر کرده اگر احساسات واقعی اش به بچه تازه به دنیا آمده اش را پیش من نشان بدهد دلم خواهد شکست!

خداحافظی میکنیم و از خانه شان بیرون میرویم. هنوز سر کوچه نرسیده متوجه میشوم گوشی ام را روی میزشان جا گذاشته ام. بر میگردیم.  همه ساختمانشان بوی اسفند میدهد.در را که باز میکنند حجم انبوهی از دود اسفند از در باز شده خودش را پرت میکند توی راه پله. احتمالا برای جلوگیری از چشم خوردن نیم کیلو اسفند دود کرده اند! و شاید یک شانه تخم مرغ هم شکسته اند!


سکانس 3

زنگ در خانه را میزنند. در را باز میکنم و زن همسایه طبقه چهارمی را میبینم. برایم یک کاسه آش دوغ آورده. دخترک بهاری دارد برای خودش آواز میخواند و مدام "بابا بابا بابا بابا"" میگوید و به حالت اپرا گونه جیغ میکشد. زن همسایه طبقه چهارم سرش را ملتمسانه و شکر گزارانه به سمت بالا میگیرد و همزمان میگوید: خدا رو شکر که بلاخره از این خونه هم صدای بچه شنیده میشه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر


سکانس 4

شنیده ام که "م" قصد بارداری دارد. توی یک مهمانی که هر دو دعوتیم می آید کنارم مینشیند. دارم دخترک بهاری را شیر میدهم. خودش سر صحبت را باز میکند و میگوید 7 ماه است برای بارداری اقدام کرده و هنوز اتفاقی نیوفتاده. همین طور که دارم به دخترک رسیدگی میکنم میگویم: به موقعش باردار میشی. این قدر استرس نداشته باش.

جوری که انگار دودل است چیزی بگوید یا نگوید به آهستگی میپرسد: شما این همه سال که بچه نداشتی چه درمانهایی کردی؟ به نظرت از الان برم دنبال دوا درمون؟

چشمهایم از تعجب گرد میشود. به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: من هرگز مشکلی نداشتم. فقط "نمیخواستم" بچه داشته باشم. همین

!


برای اغلب مردم باور پذیر نیست که کسی نخواهد بچه داشته باشد و به عمد جلوی بچه دار شدنش را بگیرد. هر کسی هم که بیش از یکی دو سال از ازدواجش گذشته اما هنوز بچه ای نداشته باشد، ناخودآگاه برچسب "نازا" به پیشانی اش می خورد.

برای اغلب مردم غیر قابل هضم است که افرادی هستند که در خودشان شرایط نگهداری و پرورش یک انسان دیگر، یک انسان مستقل دیگر را نمیبیند. چون فکر میکنند "مشکلات مالی" تنها عاملی است که عده ای را از بچه به دنیا آوردن باز میدارد. بر همین اساس باور عمومی چنین است که "خدا هیچ دهنی رو بی روزی نمیگذاره".

 اغلب مردم به ابعاد تربیتی و روانی بچه دار شدن توجه نمیکنند. اگر کسی بگوید" فکر میکنم هنوز از نظر روحی آمادگی بچه دار شدن ندارم و به بلوغ روحی و عقلی کامل برای پدری یا مادری نرسیده ام"، او را لوس، تن پرور و مسئولیت ناپذیر فرض میکنند.

به راستی چرا توده مردم توقع دارند که "زندگی بدون بچه نمیشود"؟ و به هر کسی  که طبق معیار شخصی خودشان "دیر" بچه دار شود برچسب "نازا" میزنند؟

دایره واژگان

بابا ( با تشدید روی ب)

دد

آمممممم ( ابراز احساسات در برابر غذای خوشمزه)

ممه

ماما

عمه( با 5 عدد تشدید روی م)

نه نه

به به


خخخخخخخخ

تازگی ها یاد گرفته بلند و صدادار بخندد

به ترک دیوار هم میخندد

همه چیزها و حرکات و اتفاقات در نظرش خنده دار می آید

مثلا از عطسه کردن بابای پاییزی اش نیم ساعت قهقهه میزند

تا اگر دمپایی ام به لبه فرش گیر کند آن قدر میخندد که اشکش در می آید

وقتی میخندد میگوید خخخخخخخخخخخخخخ

:))

متدهای نوین برای ضایع کردن مادران

دخترک بهاری: ( در حالی بازی کردن و غلت زدن) ماما، ماما، ماما

من: (در حال ذوقمرگ شدگی و کبودی ناشی از نرسیدن اکسیژن به دلیل هیجان شدید) چی گفتی؟ ای جونم. الهی قربونت برم. چی گفتی عزیزم؟ دوباره بگو

دخترک بهاری: (آرام، خونسرد و با اعتماد به نفس کامل) بابا، بابا، بابا

من:  /:

زنها فرشته اند

میدانی چیست؟

فکر میکنم باید در روابطمان تجدید نظر کنیم. آن هم از نوع اساسی

چه قدر خوب است که تو اینجا را نمیخوانی. در واقع کلا از دنیای مجازی بی خبری و فکر میکنی "این کارها برای سوسول هاست" و فقط مردهای هرزه توی اینترنت میچرخند! 

حالا که تو اینجا را نمیخوانی، من راحت تر میتوانم حرفهایم را به تو بزنم. همه آن حرفهایی که دوست دارم به تو بگویم، اما نمیشود.

نمیشود چون دلم نمی آید از دستم ناراحت شوی. چون حرفهایم از نوع عزیزم، گلم، نازنینم، خانومم و ... نیست. تلخ است. گزنده است.

نمیشود چون تو اصولا گوش شنوایی نداری. هر چه قدر هم برایت بگویم تاثیری در هیچ چیزی ندارد و من بیهوده انرژی مصرف کرده ام. باز هم کار خودت را میکنی و البته پس از آن مانند همیشه آه  ناله ات بلند میشود.

خوب بگذار اول از همه نظرم را درباره تو بگویم. به نظر من تو هیچ فرقی با مادر مادر مادر مادربزرگت نداری. به جز اینکه او موهایش را دکلره نمیکرده، اما تو میکنی. او احتمالا کفش پاشنه بلند نمیپوشیده و تو میپوشی. او ابروهایش را نمیکشیده و رژ گونه هم استفاده نمیکرده، اما تو این کارها را میکنی.ظاهرتان با هم فرق دارد. تو احتمالا خیلی شیک و مجلسی تر از آن بانوی گرام که روحش شاد باد هستی. اما تشابه بی نظیر شما در تفکر و سلیقه ها و اعتقاداتتان باعث میشود من در حیرت بمانم! طرز تفکر شما علی رغم فاصله چندصد سالی بسیار جالب و شگفت آور است.


من از اینکه تو خودت را این قدر خوار و ذلیل میبینی رنج میکشم. از اینکه فکر میکنی آفریده شدی تا شوهرت به تو زور بگوید، تو را آخرین شخص مهم- شاید هم غیر مهم- زندگی اش بداند و کم محلی ات کند همه وجودم لبریز از رنج و درد میشود.

از اینکه میبینم زندگی مشترکت این قدر سرد و بی تفاوت است غصه دار میشوم. از اینکه میبینم یخچال خودت خالی است، اما همسرت وظیفه خودش میداند که همه کشوهای فریزر خانه پدری اش را با گوشت و مرغ و ماهی پر کند و ککش هم نگزد که توی خانه خودتان چیزی برای خوردن پیدا نمیشود، میسوزم.

از اینکه میبینم هر روز داری قربانی "خشونت خانگی" میشوی اما دم بر نمی آوری عصبانی میشم. وقتی یادم می آید در پی یکی از همین مظاهر خشونت خانگی، آنچنان ترسیدی که کیسه آبت پاره شد و بچه ات پیش از موعد به دنیا آمد همه وجودم پر از خشم می شود.

وقتی میبینم که در برابر عصیان گری های شوهرت و مشت و لگد کوبیدنهایش به درد و دیوار و خسارتهای مالی که میزند،جیک ات در نمی آید و از ترس توان تکان خوردن هم نداری اذیت میشوم. از اینکه نمیتوانی در برابر همه رفتارهای پرخاشگرانه و غیر انسانی اش اعتراض بکنی نابود میشوم.

از اینکه میبینم شوهرت این قدر نسبت به فرزندش کوتاهی میکند و بی عاطفه است ملول میشوم. وقتی میبینم که شوهرت به بهانه شب کاری یک هفته تمام از تو و فرزندش دور است و علی رغم فاصله 5 دقیقه ای خانه تان تا خانه مادرت به دیدنتان نمی آید غصه میخورم.

از اینکه این همه قربانی"تبعیض جنسیتی" هستی آه میکشم. از اینکه به عنوان یک طفیلی محسوب میشی و خودت هم از زن بودن خودت شرمنده ای غرق در اندوه میشوم. و وقتی میبینم چطور به این تقدیر تن داده ای و پذیرفته ای که موجود درجه دو هستی اندوهگین تر میشوم. 

روزهای بارداریت را به یاد می آورم. روزهایی که قاعدتا باید در آرامش به سر میبردی و توسط شوهرت لوس میشدی. اما بارداری تو هم مثل بقیه روزهای زندگی ات لبریز از تحقیرهای جنسیتی و استرس های کذایی بود. وقتی یادم می آید چطور توسط شوهرت و خاندان عظیم الشان او تهدید میشدی که اگر "دختر" به دنیا بیاوری چنین و چنان، اشکم در می آید. وقتی یادم می آید تا روز زایمانت چطور دعا میکردی که بچه پسر باشد دلم ریش ریش میشود. وقتی با اطمینان میگفتی که دکتر چون کار داشته و میخواسته جایی برود، خوب سونوگرافی نکرده و "الکی" جنسیت بچه را دختر اعلام کرده، عصبانی میشوم.

تو آن قدر از زن بودن خودت شرمنده هستی، آن قدر وجودت بی ارزش و نادیده گرفته شده، آن قدر تحقیر شده ای که حتی از دختر بودن فرزندت هم بیمناک بودی. میخواستی با دعا و توسل به این و آن، او را پسر کنی تا مقبول واقع شود. و این خیلی دردناک است.


خیلی سعی کردم دیدگاهت را به خودت و زندگی عوض کنم. اما نشد. چون تو "نمیخواهی" که عوض شوی.

گاهی با خودم فکر میکنم شاید تو از وضعیتی که در آن هستی، از برخوردهایی که با تو میشود، از بی تفاوتی ها و نادیده گرفته شدن ها راضی هستی و لذت میبری! مگر میشود از چیزی رنج کشید اما در برابرش سر تسلیم فرود آورد و آن را سرنوشت حتمی خود تصور کرد و به آن تن داد؟


بارها و بارها تلاش کردم به تو بقبولانم که یک انسان هستی و سزاوار دوست داشته شدن، احترام و تکریم شدن،لمس شدن، محبت دیدن، عشق ورزیدن و مورد مهربانی واقع شدنی. سعی کردم برایت بگویم که تو از نظر جایگاه انسانی هیچ فرقی با "مرد"ها نداری. نه چیزی کمتر داری و نه بیشتر. سعی کردم به تو حقوق پایمال شده ات را یادآوری کنم. 


سعی کردم تو را تبدیل به یک زن قوی و مستقل کنم. تشویقت کردم که ادامه تحصیل بدهی. تشویقت کردم که دنبال یک کار باشی. هم از توی خانه ماندن و افسرده شدن رها شوی و هم از نظر مالی مستقل و خودکفا شوی. اما تو آن قدر عزت نفست پایمال شده که جسارت و اعتماد به نفس هیچ کاری جز مطیع بودن را نداری. تو از مستقل و قدرتمند شدن میترسی و به نظرم از وابسته بودن لذت میبری. از اینکه شوهرت برای 2 هزار تومن پول، کلی سرت منت بگذارد، سین جیم ات بکند و با هزار غرغر و نق و نوق پول را جلویت بیاندازد خوشت می آید. درست است که همیشه پشت سر شوهرت از رفتارهای زشتش و بد رفتاریهایی که با تو میکند، از وحشی گری ها و عصبانیت ها و از خساستش غیبت میکنی و غر میزنی، اما به گمانم ته دلت برای این نوع برخوردها قیلی ویلی میرود! این را از آنجایی میگویم که به اندازه سر سوزن هم برای دگرگون شدن اوضاع زندگی ات تلاش نمیکنی.


خیلی سعی کردم به تو بفهمانم با دیدگاهی که درباره جنسیت خودت و زندگی داری، نمیتوانی یک مادر عالی برای دخترکت باشی. نمیتوانی او را به خودباوری برسانی و کاری کنی که از زن بودن خودش غرق در لذت باشد. نمیتوانی او را طوری بار بیاوری که فرداها یک همسر موفق، یک زن موفق و یک مادر موفق باشد. اما تو همیشه بعد از حرفهای من میگویی" ما زنها همه مون بدبختیم. این بچه هم روش"

من خیلی سعی کردم به تو بگویم"ما زنها همه مون بدبختیم" از اساس جمله اشتباهی است. زنهایی خود را بدبخت تصور میکنند که اول از همه به خویشتن خویش احترام نمیگذارند و عرصه را برای بی احترامی های بعدی توسط "نر"های اطرافشان فراهم می آورند. رمز و راز زن خوشبخت بودن، عشق و احترام به خود و سپس دیگران است. خیلی سعی کردم به تو بگویم، اگر خودت را قربانی میدانی، نگذار فرزندت هم قربانی شود. طوری در رفتار و زندگی ات تجدید نظر کن که دست کم دخترکت احساس خوشبختی بکند. خیلی سعی کردم این جمله منحوس را توی سر کوچولوی آن فرشته معصورم فرو نکنی. اما خوب میدانم که این کارهایم هم بی فایده است. تو تصمیمت را گرفته ای که همینی باشی که هستی! 

خوب حالا خودت بگو. من باید با تو چه کنم؟

اگر واقعا این قدر از زندگی ات راضی هستی که هیچ لزومی برای تغییر نمی بینی، دست کم یک لطفی در حق من بکن.

هر وقت با شوهرت دعوایتان شد، هر وقت مورد بی اعتنایی و کم محلی قرار گرفتی، هر وقت شوهرت به تو "خرجی" نداد و گرسنه ماندی، هر وقت توسط خانواده همسرت تحقیر شدی، هر وقت شاهد پزخاشگری و فریاد و مشت و لگد کوبیدن های همسرت بودی، هر وقت شوهرت در جمع تو را ضایع کرد، هر وقت شوهرت همه حقوقش را برای مادر و پدرش خرج کرد و به مناسبت مکه و کربلا رفتنشان برای آنها ولیمه های آنچنانی گرفت و خودتان تا آخر ماه بی پول ماندید، گوشی تلفن را بر ندارد و به من زنگ نزن. از اینکه برای تو صرفا نقش یک "گوش" را بازی میکنم خسته شده ام.

 این تنها کاری است که از تو خواهش میکنم در حقم انجامش دهی.

عشق مشترک

دخترک بهاری

گوشت را بیاور جلو  میخواهم رازی را به تو بگویم

اولین باری که او را دیدم عاشق لبهایش شدم

لبهای عجیبی که انگار همیشه دارد لبخند میزند

حتی وقتی صاحبش عصبانیست آن لبها همچنان آرام و با وقار لبخند میزنند

و من در همان نگاه اول عاشق آن لبها شدم

و حالا خوشبخت ترین زن روی زمینم 

چونکه آن لبهای دوست داشتنی همیشه خندان را روی صورت گرد توپولوی تو هم میبینم

و امشب تولد صاحب آن لبهاست

مردی که عشق مشترک هر دویمان محسوب میشود

تولد بابای پاییزی مبارک


جوراب

دخترک بهاری ام

بزرگ شده ای و من این را از آنجایی فهمیدم که بلاخره جورابهای نوزادی ات اندازه پایت شده و لق نمیخورد:)

اصرار برای کودک آزاری

کلاس تازه تمام شده و به طرز دلخراشی به هن و هن افتاده ام

کالسکه دخترک بهاری را هل میدهم و دو تایی دنبال یک جا برای نشستن میگردیم تا نفسی تازه کنم و بعدش لباسهایمان را بپوشیم و به خانه برگردیم

برای همه خانم ها تازگی دارد که یک نوزاد 6 و نیم ماهه توی کلاس ایروبیک شرکت کرده!

دورش حلقه میزنند و هر کسی سعی میکند چیزی بگوید تا دخترک به او بخندد

یکی از خانم ها با اعتماد به نفس کامل جلو می آید و میپرسد: دختره یا پسر؟

به گل سر فسقلی که به موهای دخترک بهاری زده ام اشاره میکنم و میگویم: دختره دیگه. گیره سر هم داره:)

خانم با اعتماد به نفس لحن دلسوزانه ای به خود میگیرد و در حالی که سعی میکند با تاثیرگذار ترین شکل ممکن حرف بزند میگوید: پس چرا گوشهاشو سوراخ نکردی؟ زودتر برو گوشهاشو سوراخ بکن. نذار بزرگ بشه

عرق روی پیشانی ام را پاک میکنم و میگویم: اتفاقا منتظرم بزرگ بشه و هر وقت که خودش دلش خواست گوشهاشو سوراخ بکنه

خانم با اعتماد به نفس یکی از ابروهای تتو شده اش را بالا می اندازد و میگوید: نه نذار این اتفاق بیوفته. هر چه قدر بزرگ تر بشن سوراخ کردن گوششون سخت تره. بیشتر دردشون میاد. عفونت هم میکنه


سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم و همچنان با روی گشاده میگویم: لاله گوش عضوی هست که کمترین میزان رگهای عصبی رو داره. بنابراین فرقی نمیکنه که چه زمانی گوش سوراخ بشه. دردش در هر سنی یکسان هست. اما چون بزرگترها تلقین کردن رو بلد هستن، شاید درد بیشتری رو حس بکنن


خانم با اعتماد به نفس در حالی که یکی از ابروهای تتو کرده اش همچنان همان بالاها، نزدیکی های رستنگاه موهای سرش چسبیده، ادامه میدهد: عفونت چی؟ وقتی بچه هستن گوششون عفونت نمیکنه. بزرگ که بشن گوششون عفونت میکنه


همچنان آرام و خنده رو جواب میدهم: اگر بهداشت به خوبی رعایت بشه عفونت نمیکنه


ابروی خانم با اعتماد به نفس سر جایش بر میگردد. در عوض لبهایش جمع میشود. انگار که یک چیز ترش و تلخ را دارد مزه میکند. با همان لبهای جمع شده میگوید: ولی بهتره همین الان این کارو بکنی. بعدها دودش به چشم خودت میره. خود دانی


دلم میخواهد لبخند مصنوعی روی لبم را جمع کنم، بلند شوم، چشم در چشم خانم با اعتماد به نفس قرار بگیرم و خیلی جدی به او بگویم: خانم عزیز

سوراخ کردن گوش دختر بچه ها طبق خواست والدین، کودک آزاری محسوب میشه. حتما که نباید بچه رو کتک زد و یا مورد آزار جنسی قرار داد تا کودک آزاری انجام بشه! هر نوع فعل یا ترک فعلی که به موجب آن سلامت جسمی، روانی و رشد کودک به مخاطره بیوفته و اثرات سو و ماندگار روی بچه باقی بگذاره کودک آزاری محسوب میشه. چیزی که به نظر شما این قدر عادی و معمولی و مرسوم میاد و به خاطرش داری نیم ساعت با من چونه میزنی، از نظر من یک کار غیر عادی، غیر مرسوم و مصداق بارز کودک آزاریه و من هرگز به خاطر حرف شما و یا هر کس دیگه ای تن به این کار نمیدم و نخواهم داد. اون قدر منتظر می مونم تا دخترک بهاری ام بزرگ بشه. اون وقت اگر دلش خواست گوشهاش سوراخ داشته باشه، اقدامات لازم را انجام میدم

اما به جای گفتن این حرفها، همچنان سعی میکنم لبخند بزنم و با چشمهایی مهربان و مردمدار به خانم با اعتماد به نفس و بقیه نگاه کنم

ماما ماما اوئه اوئه

دروغ چرا؟

 از اینکه دخترک بهاری فرت و فرت بابای پاییزی اش را صدا میزد و هر وقت بیکار میشد برای سرگرم شدن خودش مدام تکرار میکرد" بابا، بابا، بابا،" داشت کم کم حسودی ام میشد

تا اینکه

دیشب برای اولین بار دخترک من را هم صدا زد!

خواب بودم که صدای گریه اش بلند شد. بابای پائیزی که به تازگی- به طور مشخص از اولین شب استقلال دخترک- مسئول سرویس ایاب و ذهاب او شده، دوان دوان خودش را به اتاق دخترک بهاری رساند. او را در آغوش گرفت و به اتاق خودمان آورد تا شیرش بدهم.

همین طور که با چشمهای بسته داشت گریه میکرد و سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند تا من را پیدا کند مدام تکرار میکرد" ماما، ماما، اوئه اوئه، ماما، ماما، اوئه اوئه، ماما، ماما، اوئه اوئه"

دلم میخواست لفتش بدهم تا بیشتر صدایش را بشنوم:)

باید تاریخ 9 آذر، این روز خجسته همیشه خاطرم بماند:)

پیش به سوی استقلال

باور کن برای من اصلا آسان نبود

یکی دو ماه بود که فکر این کار عین جوجو افتاده بود به جانم و شب و روز نداشتم

قورباغه ای بود که باید هر چه زودتر میخوردمش

هر روزی که میگذشت راه را برای اجرای این تصمیم سخت تر و سخت تر میکرد. چون تو داشتی بزرگ و بزرگتر و وابسته و وابسته تر میشدی

بلاخره دیشب اولین گام را برای اجرای این تصمیم مهم اما سخت برداشتم.

تو بر خلاف همیشه که ساعت 8 میخوابی، بی خوابی به سرت زده بود و داشتی آواز میخواندی و شیطنت میکردی

گذاشته بودمت توی کریر و همین طوری که داشتم با نوت بوکم کار میکردم و برای تو هم شعر"اتل متل روبوسی، رفته بودیم عروسی" را میخواندم، کریر را تاب تاب میدادم و بلاخره حدود ساعت 10 شب،تو آن داخل خوابت برد.

در یک چشم بر هم زدن تصمیم گرفتم عملیات را اجرایی کنم و تو را توی تخت خودت گذاشتم.

ظاهرا از این کار خیلی خوشت آمد. چشم باز کردی و آقا خرسه و خانوم خرگوشه و کمد لباسها و ابر و ماه و ستاره های سقف را دید زدی و از فرط خوشی لبخند روی لبت آمد و بعدش هم چشمهایت بسته شد.

تو خوابیدی اما من بیدار ماندم و زار زدم.

میدانستم این بهترین کار است و اول از همه برای تو منفعت دارد. اما نمیدانم چه ام شده بود که بیتابی میکردم.

سرم را توی بغل بابای پاییزی گذاشته بودم و زار زار اشک میریختم.

وَر ِ بی منطق وجودم داشت وسوسه ام میکرد که بگویم"گور بابای استقلال فردی" و بیایم تو را از توی تختت بیرون بکشم و به خودم بچسبانم و تا صبح در آغوش هم بخوابیم.

اما وَرِ منطقی، مثل مادری مهربان داشت دلداری ام میداد و مزایای این کار را دانه به دانه برایم بازگو میکرد و هر بار که میخواستم خودم را از اتاق پرت کنم بیرون و به سمت تخت تو بدوم، جلویم را با مهربانی میگرفت.


حالا که صبح شده و هر دو بیداریم، حالم بهتر است. دیگر دلم نمیخواهد مثل دیشب زار بزنم. آرام تر و منطقی تر شده ام

میدانم اقدام دیشب اولین گام برای کسب استقلال تو بود.

من نمیخواهم تو یک بچه وابسته بشوی که همیشه منتظر تایید مادرش نشسته و مادرش باید برای همه چیزش تصمیم بگیرد.

من نمیخواهم عین جاسوییچی همیشه آویزان من باشی و بدون من نتوانی بازی کنی، چیزی بخوری، خوشحال باشی و بخندی.

من نمیخواهم یک بچه همیشه چسبان باشی که انگار با چسب دوقولو به دامن مادرش الصاق شده است و در همه موقعیت ها کنارم باشی و بدون من بی تابی و بی قراری بکنی.

من میخواهم تو یک کودک مستقل، شاد و آزاد باشی که میتواند به تنهایی فکر کند، تجزیه و تحلیل کند، تصمیم بگیرد و از تصمیمش هم شاد و راضی باشد. اینها به معنی این نیست که دارم تو را طرد میکنم! هرگز

البته که همیشه میتوانی روی کمک من، حمایت من، عشق من و تجربه های من حساب کنی. اما یادت باشد این تو هستی که بازیگر نقش اول زندگی خودتی! پس باید یاد بگیری که مستقل باشی تا بتوانی بهترین نقش ها را در زندگی خودت بازی کنی 

اولین قدم برای کسب استقلال هم این است که بتوانی شبها توی تخت خودت در اتاق خودت لالا بکنی.



پ.ن1: روان شناس ها میگویند بچه ها پیش از 6 ماهگی با پدیده ای به نام "اضطراب جدایی" آشنا نیستند. این اضطراب حول و حوش 6 ماهگی در بچه ها شکل میگیرد و در 18 ماهگی به اوج خود میرسد. بنابراین اگر کسی قصد دارد جای خواب کودک را مستقل کند، بهتر است پیش از بروز اضطراب جدایی این کار را انجام دهد.


پ.ن2: دیشب شب سختی بود. وقتی نوبت اول شیر دخترک بهاری شد، ما هنوز نخوابیده بودیم. شیرش را که خورد، بابای پاییزی او را دوباره به تخت خودش منتقل کرد. جای خوابش را زیر تخت دخترک بهاری پهن کرد و تا صبح همان جا خوابید تا حواسش به دخترک باشد

پ.ن3: عملیات دیشب صد در صد موفقیت آمیز نبود. توی گرگ و میش صبح، دخترک بهاری بیدار شد. گرسنه بود و گریه کرد. بابای پاییزی دخترک را پیش من آورد تا شیرش بدهم. وقتی شیرش را خورد و دوباره خوابید، من هم خوابم برده بود. بنابراین بقیه خواب دخترک توی تخت من و بابا ادامه پیدا کرد و ادامه عملیات ناکام ماند.اما به نظرم برای شب اول چندان هم بد نبود.


کلاشینکف صورتی

در را که باز میکنم، چشمم پر میشود از حجم بدن پسرک 10 ساله همسایه طبقه ششمی

با آن هیکل توپولش و آن سادگی رفتارش من را به شدت به یاد "هاردی"، دوست داشتنی ترین چاق دنیا می اندازد

لبخندی مبسوط روی لبش است و یک چیزی را پشتش قایم کرده

قبل از اینکه درباره آن چیز پنهان شده سوالی بپرسم، با خوشحالی میگوید: برای بچه تون تفنگ ساختم. با فوم و چوب و پلاستیک، تفنگ ساختم براش

 چشمهایم از تعجب گرد میشود و فکم بین زمین و هوا معلق می ماند

بدون اینکه مهلت بدهد چیزی بگویم ادامه میدهد: من متخصص ساخت سلاح های جنگی هستم. میتونم با فوم و چوب و چسب انواع تفنگها رو اسلحه ها رو بسازم. اینی که برای بچه تون ساختم یه کلاشینکفه

میگویم: دستت درد نکنه عزیزم. تو خیلی مهربونی. ولی به نظرم تفنگ بیشتر یه اسباب بازی پسرونه هست. مگه نه؟

چشمهایش برق میزند و همین طور که با هیجان کلاشینکف یک متری را از پشتش بیرون می آورد میگوید: فکر اونجاش رو هم کردم. با فوم صورتی کلاشینکف ساختم که دخترونه به نظر برسه


حالا من یک کلاشینکف صورتی یک متری را کجای دلم بگذارم؟:)

مادر شکمو

همه مادرها آرزو میکنند که بچه هایشان غذا را تا ته ته ته بخورند و هیچی توی ظرف غذا باقی نماند

اما من هر دفعه که غذای دخترک بهاری را گرم میکنم، آرزو میکنم ای کاش یک مقداری از غذا را نخورد تا خودم ترتیبش را بدهم!

بس که این حریره بادام خوشمزززززززززززه هست:)

روز خاطره

هرگز فکر نمیکردم که یک روز خاطره تولد دخترک بهاری را توی یک محیط مجازی بنویسم. اما از آنجایی که "گلد فیش" حافظه اش از من قوی تر است تصمیم گرفتم وقایع آن شب جادویی را یک جایی ثبت و ضبط کنم تا اگر یک روزی دخترک بهاری از من خواست برایش تعریف کنم که چه طوری به دنیا آمده، هاج و واج نمانم و اینجا را نشانش بدهم تا خودش بخواند. البته فرض را بر این گرفته ام که وقتی دخترک سواد دار شد، این سوال را از من خواهد پرسید!


بنابراین این یک پست اختصاصی برای دخترک بهاری ام هست


همیشه یکی از فانتزی های ذهنی م این بود که با پیراهن گل منگولی بلند و گشاد توی خانه مشغول کارهای خودم باشم. بعد یکهو ببینم که درد زایمانم شروع شده. زنگ بزنم به بابای پاییزی و با اشتیاق و دلهره بگویم: بیا خونه فکر کنم دیگه وقتشه!

بعد هر دو با هم ساک به دست برویم بیمارستان و چند ساعت بعد که نوزاد به دنیا آمد، به دیگران خبر بدهیم و همه را سورپرایز کنیم. بعد هم سه نفری بیاییم خانه خودمان و مثل آخر همه داستانها، سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم.


اما وقتی که جزئیات مربوط به زایمان را مطالعه کردم و فهمیدم بچه زاییدن به این راحتی ها هم نیست و هزاران مورد خطرناک ممکن است  هنگام دنیا آمدن نوزاد اتفاق بیوفتد، قید فانتزی ذهنی را زدم. با بابای پاییزی به این نتیجه رسیدیم که تنها ماندن من توی خانه آن هم در شهر غریب، آن هم با موقعیت خاص من اصلا به صلاح نیست. برای همین بار و بندیل را بستیم و همه چیز را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم و راهی خانه مامان بزرگ زمستانی شدیم.

بعد از تعطیلات نوروز بود که من همه چمدانها و ساکهای مربوط به خودم و تو را توی خانه مامان بزرگ زمستانی باز کردم و رسما مستقر شدم.

خیلی شیک و مجلسی رفتم و اسمم را در کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی نوشتم. چون دیگر خطر تا اندازه زیادی رفع شده بود و اجازه فعالیت داشتم. خانم ماما هم با من فوق برنامه کار کرد تا از کلاسها عقب نمانم و به موقع درسهای عقب افتاده را یادم داد. مامان بزرگ زمستانی هم همراه با من توی کلاسها شرکت میکرد. چون قرار بود روز زایمان همراهم بیاید و کسی که قرار است در اتاق زایمان حاضر باشد، باید دوره مخصوص را گذرانده باشد. البته تنها انتخاب من برای همراه، مامان بزرگ زمستانی بود. چون بابای پاییزی موقعیتش را نداشت که دو ماه مرخصی بگیرد و بیاید کنار ما و در کلاسها شرکت کند.


طبق تاریخ، یک ماه به تولد تو مانده بود و من سخت کوشانه داشتم خودم را برای زایمان آماده میکردم. نرمش و ورزش و پیاده روی و تمرین تنفس و مدیریت استرس و ....


تا اینکه نوبت ویزیت دکتر رسید و من از علائمم برای دکتر توضیح دادم و گفتم که روزی هزااااااااااااار بار شکمم سفت میشود و بعد از چند ثانیه دوباره به حالت اول بر میگردد. دکتر دقیق تر بررسی و معاینه کرد و هشدار داد: داری به وضعیت زایمان نزدیک میشی. فقط دو هفته دختر خوبی باش و بچه رو نگه دار! بعد از دو هفته اشکال نداره اگر به دنیا بیاد. الان خییییییییلی زوده!


و اینطور بود که کلیه تمرین های ورزشی و پیاده روی برای من ممنوع شد. مجبور بودم همه روز در خانه بمانم و همه ش در حال استراحت باشم تا دو هفته بگذرد و خطر زایمان پیش از موعد از بین برود


دو هفته گذشت و انقباض های شکمی من روز به روز بیشتر و طولانی تر میشد. دقیقا در همان روزها بیمه نامه ماشین تمام شد. بابابزرگ خواست بیمه نامه را تمدید کند. اما شرکت بیمه گزار گفت حتما باید مالک خودرو حاضر باشد. بابای پاییزی آمد و بیمه را تمدید کرد. عصر که خواست برگردد، آقای رییس مهربان به بابای پاییزی تلفن زد و گفت" بابای پاییزی، همون جا که هستی بمون. چون خط تولید خراب شده و کارخانه فعلا تعطیل است."


لازم نیست که بگویم چه قددددددر ذوق زده شدم. بخش اعظم ذوق مرگی من برای این بود که بابای پاییزی فردا من را برای ویزیت دکتر میبرد و دیگر لازم نبود آژانس بگیرم!!!

 

فردا شد و بابای پاییزی، من و مامان بزرگ زمستانی را  پیش خانم دکتر برد و من باز هم از روزی هزااااااااااااااار بار منقبض شدن شکمم نالیدم

خانم دکتر معاینه و بررسی کرد و گفت: همه چیز برای زایمان مهیاست و شرایط بدنت عالیه. بنابراین من صلاح نمیبینم که تا هفته 40 صبر کنیم. فردا صبح بیا بیمارستان تا با هم بچه رو به دنیا بیاریم!


اووووووووووووووووووووف زایمان! تازه آن لحظه بود که فهمیدم من اصلا برای زایمان آمادگی ندارم! هول شدم و دل و روده ام از شدت استرس به هم پیچید. از آن گذشته من نمیخواستم  "دکتر" بچه ام را به دنیا بیاورد! دوست داشتم بچه ام خودش به دنیا بیاید. اما از آنجایی که یک مریض وظیفه دارد به دکترش اعتماد بکند، به خانم دکتر قول دادم که راس ساعت 9 فردا در بیمارستان حاضر باشم


از مطب دکتر برگشتیم و من مدام یک جمله را توی ذهنم تکرار میکردم." بچه من باید خودش به دنیا بیاد"

تصمیم گرفتم همه تلاشم را بکنم تا تو را متقاعد کنم که خودت با سر! خودت به دنیا بیایی

بنابراین، 10 عدد کپسول روغن کرچک را یکجا بلعیدم. تخم شوید دم کردم و خوردم. خودم را به شربت گلاب و زعفران بستم و آخر شب هم یک قوری بزرگ، مدل آنهایی که توی هیات ها استفاده میشود، گل گاوزبان روانه معده ام کردم. طبق بررسی هایی که در طول این 9 ماه کرده بودم، همه این مواد برای تسهیل زایمان و شروع فرآیند آن مفید بودند. و من هم که مربد طب سنتی و تجویزهایش!


آخر شب شد و موقع خوابیدن. انقباض ها کماکان ادامه داشتند. اما این چیز جدیدی نبود! هفته ها بود که انقباض ها من را رها نمیکردند. برای هزار و یکمین بار لیست وسایل مادر و نوزاد را در آوردم و همه خرت و پرت های لازم برای خودم و خودت را که توی ساک های مجزا چیده بودم چک کردم تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد.


قرار بود با بابای پاییزی آخرین شب زندگی دو نفره مان را تا هر وقت که پتانسیل داشتیم بیدار بمانیم و همه خاطرات شیرین مشترک را مرور کنیم. همین که سر روی بالش گذاشتم، یک انقباض از راه رسید. بر خلاف همیشه بی درد نبود. یک جور درد موذیانه و کلافه کننده هم تویش بود. اما اصلا چیزی نبود که بشود رویش حساب کرد.

یک نصفه خاطره را با بابای پاییزی مرور کردیم که باز هم انقباض آمد. دردناک تر از قبل

محلش نگذاشتم و ادامه خاطره را پی گرفتیم. هنوز به آخر خاطره نرسیده باز هم یک انقباض دیگر از راه رسید که نسبت به قبلی دردناکتر بود

حس ششم گفت که اینها دردهای زایمانی هستند که دارند از راه میرسند! بدو بدو خودم را توی حمام پرت کردم تا دوش بگیرم. خانم ماما گفته بود هر وقت دردها از راه رسیدند، دوش آب گرم بگیر. چون این کار برای تسهیل زایمان خیلی مفید است

توی حمام هم دو بار دچار انقباض دردناک شدم. درد هر بار شدیدتر از قبل میشد.

حوله پیچ از حمام پریدم بیرون و رفتم جلوی در اتاق مامان بزرگ زمستانی و بابا بزرگ پاییزی و نهیب زدم: بیدار شید لطفا. به گمونم باید بریم بیمارستان


منتظر جوابشان نشدم. رفتم بالای سر بابای پاییزی. خوابش برده بود و داشت خر و پف میکرد

گفتم: بیدار شو. بچه داره به دنیا میاد. باید بریم بیمارستان

خوابالود گفت: بگیر بخواب. ما که فردا باید بریم بیمارستان، چرا بازم الکی امشب بریم؟ یک دفعه همون فردا صبح میریم دیگه!!!

گفتم: بچه داره به دنیا میاد! مگه میشه بگیرم بخوابم؟

تند تند لباس پوشیدم و در آخرین ثانیه ها کتاب"تحلیل رویا" ی یونگ را هم توی ساکم چپاندم!!!آن قدر خوش بین و خوشحال بودم که فکر میکردم میتوانم بین دردها کتاب بخوانم و اوقات فراغتم را پر کنم!

 در کمتر از پنج دقیقه همه اعضای خانواده جلوی در ساختمان آماده بودند. هر چه اصرار کردم که حداقل بابا بزرگ پاییزی را متقاعد کنم توی خانه بماند موفق نشدم


توی ماشین نشستم و داشتم سعی میکردم تا درد از راه نرسیده، کمربند را پیدا کنم و ببندمش. بابای پاییزی، دست از "آقای ایمنی" بودن برداشت و سورپرایزم کرد و اجازه داد کمربند نبندم و من از ذوووووق پر گرفتم. 


ساعت 2 نصفه شب بود که من شلان شلان خودم را به بلوک زایمان رساندم. نور ملایم، سرامیکهایی که از تمیزی برق میزد، سکوت آرامش بخش، تخت های بزرگ با ملحفه های تمیز و رنگ صورتی و لیمویی و مغز پسته ای در و دیوار من را به این باور رساند که اینجا هتل است نه بیمارستان!

توی بلوک، فقط یک ماما بیدار بود. داشت با تبلت ش ور میرفت. با حالت سوالی نگاهم کرد و من به صورت مفصل برایش توضیح دادم که هر 2 دقیقه انقباض دارم و طول هر انقباض هم 45 ثانیه هست!

ماما معاینه کرد و گفت: الان وقت اومدنه عزیزم؟ 70 درصد روند زایمانت انجام شده. دیگه چیزی نمونده! نکنه قصد داشت توی خونه بچه رو به دنیا بیاری؟

جمله دو پهلویی بود! از یک طرف امیدوار کننده بود و از طرف دیگر ترسناک! اعتراف میکنم از اتفاقی که قرار بود برایم بیوفتد و هیچ تجربه ای نسبت به آن نداشتم به شدت ترسیده بودم.


وقتی ماما فهمید که بیمار خانم دکتر هستم و مامان بزرگ زمستانی هم در کلاسهای آمادگی زایمان شرکت کرده، اجازه داد که مامان بزرگ زمستانی کنارم بیاید

بهتری اتفاق آن شب هم حضور مامان بزرگ زمستانی در کنارم بود. هر وقت درد سراغم می آمد سرم را توی لباسش فرو میبردم و نالان میگفتم : من نمیتونم  من نمیتونم

و مامان بزرگ زمستانی همان طور که ماساژم میداد میگفت: میتونی میتونی تو دختر شجاعی هستی


دردها کلافه کننده بود. دلم میخواست نصف عمرم را بدهم در عوضش این درد دست از سرم بردارد. یکی هم پیدا شود و همه چراغهای بلوک زایمان را خاموش کند و من روی یکی از آن تخت های بزرگ و تمیز و با شکوه بخوابم! چیزی که بیشتر از درد زایمان داشت اذیتم میکرد، خواب بود. به شددددت خوابم می آمد


وقتی درد از راه میرسد مغزم هنگ میکرد. دیگر نمیفهمیدم الان چه خبر است و کی چی میگوید. درد داشت مغزم را سوراخ میکرد. البته بیشتز از آنکه "درد" داشته باشد، کلافه کننده بود


میان آن همه دردهای خانمان برانداز، صدای تق تق کفش خانم دکتر، زیباترین صدایی بود که به گوشم رسید

خانم دکتر آمد و مثل همیشه گرم و مهربان سلام کرد و حالم را پرسید. مانتو و شالش را در آورد و من میان آن همه درد داشتم فکر میکردم عجب هیکل خوبی دارد این خانم دکتر! چه باربی هست! گلهای روی پیراهنش چه قدر خوشرنگ هستند!

خانم دکتر روی بلوز خوش دوختی که تنش بود یک پیش بند پوشید و آمد سراغ من

بعد از چند ثانیه مژده داد که: الان وقتشه و باید بریم اتاق بغلی تا بچه به دنیا بیاد

ذوق زده شدم. یادم رفت این منم که دارم زایش میکنم! از روی تخت پریدم و بدو بدو به اتاق بغلی رفتم و عین بز کوهی روی تخت زایمان پریدم

تخت باشکوهی بود. خانم دکتر آمد و با یک کنترل، ارتفاع و زاویه تخت را تنظیم کرد. خیلی کیف داشت و اگر در حال زایش نبودم، احتمالا نغمه سر میدادم: دوباره دوباره:) یه بار فایده نداره:)

دور تا دور تخت زایمان پر شد از آدم! نمیدانم از کجا پیدایشان شد. احتمالا خواب بودند و با ناله و زاری های من از خواب ناز پریده بودند و گفته بودند حالا که خوابمان پاره پاره شده، حداقل برویم ببینیم کیست که دارد فغان و شیون میکند.

دیگر نمیشد موقع دردها نالید! هیچ چیز جز نعره جواب نمیداد. چندتا داد بلند زدم و بعد

یک حجم خیس و گرم را روی شکمم حس کردم. چشمهایم را باز کردم و دیدم یک جفت چشم مشکی تیله ای دارد بر و بر نگاهم میکند. آب دهانش را تف کرد و بعد زد زیر گریه

اوئه اوئه

بله! آن موجود خیس و گرم و کوچولو تو بودی دخترک بهاری من

ساعت را نگاه کردم. 4 و 20 دقیقه نصف شب بود. همه ش 2 ساعت و 20 دقیقه بود که توی بلوک زایمان بودم. پس چرا فکر میکردم سالهاست که دارم درد میکشم؟!

پرستار آمد و تو را از روی شکمم برداشت. داد زدم: این نی نی منه. کجا میبریدش؟

پرستار لبخند زنان گفت: اینجا سردش میشه، میبریمش زیر هیتر

و این طور بود که برای اولین بار ما از هم جدا شدیم. تو آن طرف روی یک تخت کوچولو بودی و من هم این طرف روی یک تخت بزرگ

کارهای مربوط به نوزاد تمام شده بود و دکتر مشغول انجام کارهای مربوط به مادر بود.

مامان بزرگ زمستانی هم مدام در حال رفت و آمد بود. یک بار که دیدم دارد سمت اتاق زایمان می آید داد زدم: مامان مامان نی نی م بلاخره به دنیا اومد. دیدیش؟

مامان بزرگ زمستانی بغض کنان و اشک آلود سرش را تکان داد و در حالی که معلوم بود پریشان و هراسان است،خیلی زود رفت. آن وقت نفهمیده بودم داستان چیست! اما بعدها فهمیدم چرا مامان بزرگ زمستانی آن قدر آشفته بود!


بلاخره اقدامات پزشکی مربوط به مادر تمام شد و کادر پزشکی نفسی به راحتی کشیدند و دانه دانه اتاق زایمان را ترک کردند. من ماندم  یک خانم که وظیفه داشت اتاق را سر و سامان بدهد و همه چیز را مرتب کند و از همه مهمتر من را به تخت چرخدار منتقل کند.

دیدم آن خانم دنبال راهی میگردد که من را بغل کند و روی تخت چرخدار بگذارد. پرسیدم میخوایی چه کار بکنی؟

گفت: همکارم رفته مرخصی و من تنهام. دارم فکر میکنم یه نفره چه طوری بذارمت روی تخت که بهت فشار نیاد.

گفتم: قراره روی اون تخت برم؟ و به تخت چرخدار اشاره کردم

گفت آره. باید روی این تخت باشی و وقتی سرم تموم شد میبرمت داخل بخش زنان.

گفتم " لازم نیست بغلم بکنی. خودم میتونم برم روی تخت.

و مثل یک قهرمان بلند شدم و قرص و محکم خودم را به آن تخت رساندم و رویش دراز کشیدم

آن قدر حالم خوب بود که به راحتی این کار را کردم. انگار نه انگار این من بودم که ده دقیقه قبل زایش کرده ام!

دو ساعت ماندن توی بلوک زایمان خیلی کسل کننده بود. دلم برای تو خیلی خیلی تنگ شده بود. مدام اصرار میکردم من را توی بخش ببرند. اما پرستار میگفت باید بمانم تا سرم تمام شود.


بلاخره سرم تمام شد و من را توی بخش بردند. از در اتاق که بیرون آمدم چهره های آشنا را دیدم که دارند با خوشحالی نگاهم میکنند. من هم مثل کسی که در المپیک مدال طلا آورده برای همه دست تکان میدادم و شادمانی میکردم.

توی اتاق خودم مستقر شدم. اما تو نبودی!

به هر کسی که میدیدم سفارش میکردم که بچه ام را زودتر پیشم بیاورد

چند دقیقه طول کشید تا بلاخره تو را آوردند. خوشگل و ناز و لباس پوشیده. بیدار بودی و انگار منتظر بودی تا بیایی بغل خودم.

بغلت کردم و شیرت دادم و چه قدر خوب شیر خوردی و خوابیدی!

آن قدر حالم عالی بود که نه خوابم می آمد و نه احساس خستگی میکردم. انگار زایمان به من نیروی جادویی داده بود و خستگی ناپذیر شده بودم.

تو که خوابیدی و مامان بزرگ زمستانی تو را توی تخت کوچولویت گذاشت، از روی تخت بلند شدم و رفتم و دوش گرفتم!

در اثر فرایند زایمان کلی عرق کرده بودم و آن دوش آب گرم واقعا به جا بود. احساس سرزندگی و شوقم به زندگی هزار برابر شد. یکی دو ساعت گذشت و خانم دکتر برای ویزیت آمد. تو هم توسط متخصص نوزادان و کودکان ویزیت شدی. حال هر دویمان خوب بود و بنابراین همان روز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم تا یک زندگی 3 نفره شاد و زیبا را در کنار هم شروع کنیم.


خوب داستان روز تولد تو در همین جا به پایان میرسد. اما به نظرم بد نیست دو نکته را هم برایت بنویسم

هر دوی این نکته ها مربوط به بابای پاییزی است.

آن لحظه های آخر قبل از تولید تو، مامان بزرگ زمستانی که از درد کشیدن من دلش خیلی به درد آمده بود، بغض کنان از بلوک زایمان بیرون آمد و خطاب به بابای پاییزی گفت: کیسه آب پاره شده. که البته منظورش همان کیسه گرم و نرمی بود که تو 9 ماه تمام تویش جا خوش کرده بودی

اما بابای پاییزی فکر کرده بود منظور مامان بزرگ همان کیسه آب گرم زرد رنگی هست که با خودمان توی بلوک زایمان برده بودیم تا درد را تسکین دهد! از این رو بابای پاییزی خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفته بود: ای بابا کیسه به اون کلفتی رو چه طوری تونست پاره بکنه؟!

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی پخی زده بود زیر گریه و رو به بابا گفته بود: الان اصلا وقت مناسبی برای شوخی نیست

:))))

مورد دوم مربوط به وقتی است که تو تازه به دنیا آمده بودی. پرستار تو را توی پارچه پیچیده بود و به اتاق نوزادان برده بود. بعد بابای پاییزی را صدا کرده بود تا تو را ببیند. بابا وارد اتاق شده بود و یک بچه فسقلی را دیده بود که لخت است و دارد دست و پا میزند و از قضا کف هر دو پایش کبود کبود است!

بابا از اتاق نوزادن بیرون آمد و خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفت: کف هر دو تا پای بچه کبود کبود بود!ا

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی دست و پایش لرزیده بود و فکر کرده بود شاید خدای نکرده بلایی سر تو آمده و شاید نتوانستی خوب نفس بکشی! و هراسان وارد اتاق زایمان شده بود.

هر دویشان یادشان رفته بود که کف پای نی نی کوچولو ها را به جوهر آغشته میکنند و روی گواهی تولدش مهر میزنند:))))



پ.ن1: یک ماه طول کشید تا این پست را بنویسم

پ.ن2: هفته قبل برای ویزیت پیش خانم دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که باردار است. وقتی که تو را به دنیا آورده بود یک نی نی فسقلی توی شکمش داشت

ورژن جدید

خودکفا شده. یاد گرفته مشت کوچکش را تند و تند روی دهانش میکوبد و میگوید:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ


بپر بپر

من روی تخت دراز میکشم

دخترک روی شکمم مینشیند

بعد من خودم را تکان تکان میدهم و فنر تخت و من و دخترک هر سه با هم بالا پایین میپریم

همزمان آواز میخوانم و صدای جمیع اهالی محترم باغ وحش را از گلویم بیرون میدهم و دخترک قاه قاه میخندد و جیغ کشان دستهایش را به هم میکوبد

وقتی چند ثانیه توقف میکنم تا نفسی تازه کنم، پاهایش را - همان مدلی که اسب سوارها به شکم اسبشان میکوبند- به پهلویم میکوبد و با زبان بی زبانی میگوید: یالا بازم بپر بپر بازی کنیم مامانی

آن قدر این بازی بپر بپری به دخترک مزه میدهد که بعد از تمام شدنش تند تند ماچ آبدار به سر و صورتم میچسباند

پولتیک تازه من

تا پیش از اختراع این پولتیک، یکی از مصائب زندگی من وقتی بود که مجبور بودیم مسافتی را با ماشین طی کنیم

دخترک بهاری از ماشین سواری خوشش نمی آید و زود حوصله اش سر میرود. برای رفع حوصله سر رفتگی! این بانوی گرام، همیشه یک ساک پر از وسایل بازی  شامل انواع جغجغه و خرس و خر و خوک و اسب و گاو و قورباغه و سنجاب عروسکی را با خودمان همراه میکردم تا به محض روئت اولین نشانه های دال بر ظهور ناگهانی "خدجه غرغرو" آنها را جلوی دست دخترک بگذارم و سرش را گرم کنم

اما تازگی ها دخترک بهاری عادت زشتی پیدا کرده که البته یکی از مراحل رشد او به شمار می آید. خوشش می آید هر چیزی را که دست میگیرد، بعد از 3 ثانیه به دورترین نقطه ای که توانش را دارد پرتاب کند.

جنابان خرس و خر و خوک و اسب و گاو و قورباغه و سنجاب هم از این رفتار دخترک در امان نبودند و هر 3 ثانیه یک بار باید یکی شان را از زیر صندلی ها بیرون میکشیدم و فقط خدا میداند رفتن زیر صندلی های ماشینی که دارد توی خیابانهای سرشار از چاله و چوله ای که به جای سرعت گیر، یک چیزی شبیه به قله اورست وسطشان سبز شده راه میرود، چه قدر سخت و دشوار است. 

آن قدر در این راه زجر جسمی و روحی- به خاطر سایز جدیدم که به سختی زیر صندلی جایش میشود!- کشیدم که مجبور شدم به گردن جنابان خرس و خر و خوک و اسب و گاو و قورباغه و سنجاب "کش قیطانی رنگی" وصل کنم.

حالا جنابان فوق الذکر را مانند گردن بند می اندازم دور گردن دخترک بهاری

هر چه قدر هم که تلاش میکند، نمی تواند آنها را به جای خیلی دوری پرتاب کند و من وقت میکنم موقع ماشین سواری کمی هم به منظره های اطراف و مغازه ها و آدم ها نگاه کنم




چند روز بعد نوشت: وقتی چند کامنت اخطار دهنده حاوی مقادیر زیادی نگرانی از طرف دوستانم درباره این پست گرفتم، کلی به فکر فرو رفتم. هر جور که قضیه را بالا و پایین کردم دیدم در پولتیک تازه من هیچ مورد خطرناکی وجود ندارد. پس چرا دوستان این قدر ابراز نگرانی کرده اند؟

به این نتیجه رسیدم که من نوع کش مورد استفاده را بد توضیح داده ام. کشی که من با آنها جنابان فوق الذکر را به گردن بند تبدیل کردم اسمش کش قیطانی نیست! باید می نوشتم "کش ماسوره ای" که یک نوع کش بسیار نازک، زپرتی، نامقاوم و بی خطر است. 

دوستانم باز هم جای نگرانی وجود دارد؟

توی پرانتز نوشت: دوستان عزیزم به این نکته توجه کنید که من ذاتا یک موجود استرسی هستم که همیشه اول از همه موارد منفی و خطرزا و مورد دار! به ذهنم خطور میکند. با در نظر گرفتن این موضوع شاید کمی از مقدار نگرانی تان بابت من و دخترک کم شود:)

همسایه همیشه در صحنه

اواخر خرداد ماه. یک روز درخشان و گرم بهاری


توی حیاط ایستاده ایم. دارم سایه بان کالسکه دخترک بهاری را مرتب میکنم. میخواهیم به یک گردش مادر دختری لذت بخش برویم. 

زن همسایه طبقه سوم کله اش را از پنجره بیرون می آورد. پرده را روی سرش کشیده و مثلا حجاب کرده. داد میزند: میخوایی بچه رو اینجوری بیرون ببری؟ سرما میخوره. سینه پهلو میکنه. گوش درد و دل درد میگیره. یالا برو از خونه براش لباس گرم بیار



اوایل آبان ماه. یک روز ابری و نمناک و سرد پاییزی

توی حیاط ایستاده ایم. دارم کلاه دخترک بهاری را روی سرش مرتب میکنم تا گوشهایش آن زیر بماند و سردش نشود. میخواهیم یک گردش پاییزی مادر دختری را تجربه کنیم

زن همسایه طبقه سوم کله اش را از پنجره بیرون می آورد. پرده را روی سرش کشیده و مثلا حجاب کرده. داد میزند: میخوایی بچه رو اینجوری بیرون ببری؟ چرا این قدر تن بچه لباس پوشیدی؟ از الان اگر براش کلاه بذاری و لباس گرم تنش بکنی زمستون میخوایی چی تنش کنی؟ تا یه باد بهش بخوره سرما میخوره. یالا زود لباس رویی ش رو از تنش در بیار


من:

پسر همسایه

پسر همسایه طبقه ششمی آمده است تا دخترک بهاری را ببیند و با او بازی کند

10 سال دارد و هیکل گرد و سادگی رفتارش من را به شدت یاد "هاردی"، دوست داشتنی ترین کپل دنیا می اندازد

کمی که با دخترک بازی میکند، رو به من با یک لحن جدی و پرسشگرانه میگوید: بلاخره معلوم نشد این بچه شما دختره یا پسر؟

از حیرت دهانم باز می ماند و سعی میکنم فکم را جمع و جور کنم که روی فرش نیوفتد

می مانم که چه جواب بدهم

بلاخره می گویم: خوب معلومه که دختره. از قبل از دنیا اومدنش هم معلوم بود دختره

از تعجب چشمهای معصوم و ساده اش گرد می شود. توی فکر می رود و با فیلسوفانه ترین لحن ممکن میگوید: از کجا فهمیدید دختره؟

رسما کم می آورم. کلمه ها توی سرم رژه می رود اما انگار لال شده ام و نمیدانم چه باید بگویم. فکم که کاملا روی زمین پهن شده و دارد به زیر زمین می رسد

با تته پته و حواس پرتی میگویم: خب معلومه دیگه. یه نگاه به لباساش بکن. پتو و کفشش رو ببین. همه شون صورتی هستن دیگه. اگر دختر نبود که وسایلش صورتی نمیشد

نفسش را با خوشحالی بیرون میدهد و ریز بینانه میگوید: حق با شماست. تا حالا به این موضوع توجه نکرده ام



پ.ن 1: این ماجرا مربوط به دو ماه قبل است

پ.ن2: اگر من مادر پسر همسایه طبقه ششمی بودم، از این فرصت برای توضیح مسائل جنسی استفاده میکردم. حیف که مادرش نبودم و توضیح درباره این موضوع مهم در حیطه اختیارات من نبود

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

من و دخترک بهاری یک بازی جدید یاد گرفته ایم

کنار هم دراز میکشیم

من انگشتم را آهسته اهسته اما با سرعت روی لبش میزنم و او از گلویش صدا در میاورد

اینطوری

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

بعد هم هر دو قاه قاه میخندیم و توی بغل هم میرویم و نوک دماغهایمان را به هم می مالیم

غلتک

این روزها من یک غلتک دارم که همه جا خانه گشت میزند

سفر به سبک خانواده های واقعی

پیش از آمدن دخترک بهاری، خانواده کوچک ما به شیوه مارکوپلو سفر میکرد

کوله پشتی مان همیشه آماده بود و در عرض 10 دقیقه تصمیم میگرفتیم که سفر کنیم

هیچ آخر هفته ای نبود که برنامه سفر و گردش نداشته باشیم و گاهی آن قدر مسافرت میرفتیم که اسباب و اثاث خانه دلتنگمان میشدند

تجهیزات سفرمان همیشه در دسترس بود و برای صرفه جویی در مصرف وقت، اغلب آنها را از صندوق عقب ماشین بیرون نمی آوردیم

در هر شرایطی سفر میرفتیم. در برف و باران و باد و بوران و شنباد و تگرگ و بهمن و سیل سفر ما ترک نمیشد

سفر برای ما از اوجب واجبات بود. حتی داستان سهمیه بندی و بنزین آزاد لیتری 700 تومانی هم خللی به زندگی مارکوپولویی ما وارد نکرد

درست بعد از آنکه آن خط صورتی دوست داشتنی روی بی بی چک ظاهر شد، ورق برگشت

به خاطر مشکلات بارداری دردسر ساز من،مجبور به یک خانه نشینی اجباری شدیم و برای اولین بار فهمیدیم که در خانه ماندن در روزهای تعطیل آخر هفته چه قدر دوست نداشتنی و تهوع برانگیز است

تمام مدت بارداری در خانه ماندم و عین نان بیات کپک سبز زدم. روز شماری میکردم که زودتر دخترک بهاری دنیا بیاید و به خیال خودم فکر میکردم به محض دنیا آمدن دخترک، زندگی مارکوپولویی را میتوانیم از سر بگیریم

ولی زهی خیال باطل

تجربه سفر یک روزه مان به خانه مادربزرگه، وقتی که دخترک 18 روزه بود به ما فهماند که سخت در اشتباه بودیم و این دخترک تا اطلاع ثانوی همسفر خوبی برای ما نیست و نمیشود فعلا روی دیوارش یادگاری نوشت!

طبق توصیه روان شناسان 5-4 ماه به دخترک فرصت دادیم و از خانه جدایش نکردیم تا به این دنیا احساس اطمینان پیدا کند و دست در آستانه تولد 6 ماهگی اش برای خانواده 3 نفره مان یک سفر درست و حسابی تدارک دیدیم

اعتراف میکنم سفر با بچه به آن سختی ها که میگفتند و میشنیدم نبود. چشم انداز خوفناکی که برایم ترسیم کرده بودند چندان سندیت نداشت و به هر 3 نفرمان حسابی خوش گذشت

این سفر تفاوتهایی با سفرهای قبلی ما داشت؛ چون اولین باری بود که به سبک خانواده های واقعی مسافرت میرفتیم

اولین تفاوت این سفر با سفرهای پیشین، حجم وسایل مورد نیازمان بود. کوله پشتی کوچک ما که یک پنجاهم فضای صندوق عقب ماشین را اشغال میکرد، ناگهان به انبوهی از وسایل شامل انواع چمدان لباس، ساک دستی، کیف همراه، کیف اسباب بازیها، چند دست پتو و تشک و بالش کودک، مقادیر قابل توجهی پوشک، پتو و بالش و ملحفه یدکی، پشه بند،چندین دست لباس زمستانی برای سرمای پیش بینی نشده هوا، تشک مخصوص بازی، بخاری برقی، یک کیف بزرگ حاوی انواع شامپو و صابون و پودر رخت شویی و لوسیون و شامپو بدن و لیف مخصوص و مایع نرم کننده لباس برای دخترک بهاری و .... تبدیل شد. طوریکه نه تنها هیچ فضای خالی در صندوق عقب باقی نماند، با لگد و استفاده از انواع روشهای خشونت آمیز دیگر وسایل را توی صندوق چپاندیم. حتی این فکر هم به سرمان زد که ماشین را بفروشیم و به جایش یک نیسان آبی بخریم که پاسخگوی همه وسایل مورد نیازمان باشد!

دومین تفاوت این سفر با سفرهای پیش از حضور دخترک، زمان بندی سفر بود.

آن قدیم ها هر وقت دلمان میخواست سفر میکردیم و توجه به ساعت و زمان آخرین چیزی بود که به آن دقت میکردیم. گاه حتی اتفاق افتاده بود که ساعت 1 نیمه شب دلمان هوس نسیم دریا کرده بود و همان شبانه به دل جاده زده بودیم و سپیده صبح کنار دریا بودیم و بعد از نوشیدن یک چای داغ از همان راهی که رفته بودیم برگشته بودیم خانه و راس ساعت 8 سرکار حاضر بودیم!

اما این بار به خاطر حفظ آسایش دخترک سعی کردیم از مدیریت زمان بهره ببریم 

برنامه ریزی کردیم تا جایی که میشود ساعتهایی که زمان خواب دخترک بهاری مان است در حرکت باشیم. چون دخترک بهاری بر خلاف بیشتر بچه ها از ماندن در ماشین خوشش نمی آید. ترجیح میدهد بیرون از ماشین کنار جاده توی بغل من باشد و من راه بروم و بابای پاییزی هم آرام آرام کنارمان ماشین را هدایت کند و همزمان برایش شکلک در بیاورد و او را بخنداند:)

در مسیر رفت، اگر آن ترافیک های مردم آزار نبودند، تمام طول راه با ساعت خواب دخترک همپوشانی داشت. اما از بد حادثه در ترافیک ماندیم و من مجبور شدم چند ساعتی را مداوم بالا و پایین بپرم تا دخترک روی زانویم اسب سواری کند و "خدجه غرغروی" درونش ظاهر نشود. البته چون صدای من ششدانگ نیست، موقع شیهه کشیدن، صدای ناسور گوشخراشی از گلویم در می آمد که باعث رنجیده خاطر شدن پرده گوش بابای پاییزی میشد. ولی چاره ای نبود. چون اسبی که شیهه نکشد اسب نیست؛ قاطر است و دخترک بهاری هم دوست ندارد به جای اسب، قاطر سواری کند.

قسمت خوب سفرمان صندلی ماشین مخصوص کودک بود که الهی خداوند به مخترع و سازنده آن عمر باعزت بدهد! صندلی را در حالت خوابیده تنظیم کردیم و دخترک را درونش خواباندیم و همین موضوع باعث شد مقدار خستگی من بسیار کم شود. چون لازم نبود تمام مدت دخترک را بغل بزنم. ضمن اینکه دیگر استرس صدمه دیدن های احتمالی دخترک را هم نداشتم و خیالم راحت بود که جای دخترک امن و ایمن است.

و قسمت بدش این بود که من به صندلی های پشت تبعید شدم و جایگاه عزیزم را از دست دادم. البته میشد زمانی که دخترک توی صندلی اش خوابیده به جای خودم نقل مکان کنم و مانند آن روزها! پاهایم را روی داشبورد بیاندازم و توی صندلی ام فرو بروم و لم بدهم و اگر دلم خواست همراه با خواننده بزنم زیر آواز. اما نگرانی مادری نگذاشت این طور شود. چون هر لحظه توهم داشتم که دخترک بیدار شده و دارد گریه میکند یا گرسنه اش شده و شیر میخواهد. بنابراین رنج نشستن در صندلی های عقب خودرو را به جان خریدم. البته فقط رنج نشستن در صندلی های بد ترکیب و ناراحت عقب نبود. رنج نگاه های منظور دار و رفتارهای عجیب و غریب هم میهنان عزیز هم بود که جا دارد به صورت اختصاصی درباره اش حرف بزنم

 

دخترک بهاری عادت دارد شبها سر یک ساعت معین بخوابد. هیجان سفر و لذت حضور کلی همسفر آن قدر زیاد بود که دخترک دلش نمی آمد بخوابد و دوست داشت بین جمعیت بماند و با همه گپ بزند و بازیگوشی کند. اما من کوتاه نمی آمدم و سر ساعت مشخص او را به رختخوابش میبردم تا بخوابد و همین موضوع یکی از مهمترین راز و رمزهای خوب پیش رفتن سفر ما بود

چون تجربه ثابت کرده بچه ای که خوابش به هم بریزد بد اخلاق میشود. شکمش هم خوب کار نمیکند که همین موضوع بد اخلاق شدنش را حادتر و وخیم تر میکند. وقتی هم که بچه ای بد اخلاق میشود خوب شیر نمیخورد و گرسنگی باز هم بر شدت بداخلاقی اش می افزاید و نتیجه اش آن میشود که با عربده زدن های مکرر و جیغ های گوشخراش سفر را به کام مادر طفلکی اش و بقیه همسفرها زهرمار میکند و از دماغ همه در می آورد. بنابراین ساعت خواب دخترک را به شدت جدی گرفتم


همراه بردن همه وسایل بازی متناسب با سن دخترک نیز مورد مهمی در موفقیت آمیز بودن سفرمان بود. توی ماشین هم اسباب بازی جاسازی کرده بودم تا به محض رویت علایمی مبنی بر سر رفتن حوصله، آنها را رو کنم تا دخترک سرگرم شود.

زمانی هم که در خانه بودیم تشک بازی را برایش پهن میکردم تا هر چه قدر دلش میخواهد رویش بغلتد و با عروسکهایش بازی کند. توی کیف دستی خودم هم عروسک و جغجغه داشتم که در جنگل و دریا حسابی به کار آمد و دخترک را سرگرم و خوشحال کرد

موسیقی مناسب هم یکی از آن چیزهای حیاتی بود که با خودمان همراه کرده بودیم. دخترک از گوش دادن به موسیقی لذت میبرد و بر خلاف خیلی از کودکان، موسیقی مخصوص کودک را دوست ندارد. به نظرش سخیف و دور از شان می آید که به ترانه های کودکانه گوش بدهد:) در عوض عاشق آثار کلاسیک و همین طور موسیقی به سبک راک است و وقتی چنین موسیقیهایی میشنود سر از پا نمیشناسد و با لذت به آن گوش میدهد. بنابراین ما 4 تا فلش 8 گیگ را از آهنگها و ترانه های دلخواه دخترک پر کردیم تا وسط راه بی آهنگ نمانیم

در مسیر برگشت دخترک بهاری کمی بی قراری کرد که بابای بهاری در آستینش چاره این مشکل را داشت و به سرعت آن را در آورد! ماشین را در پارکینگ کنار جاده پارک کردیم، بابای پاییزی، دخترک را در آغوش کشید و 5 دقیقه او را بیرون از ماشین در هوای آزاد دور داد. این اقدام به شدت ساده، کلی دخترک را ذوق زده و خوشحال و راضی کرد و بقیه طول سفر از غرغر خبری نبود.


تنها سفر ما در دوران شیرخوارگی دخترک خاطره خوبی برایمان به جا گذاشت و تجربه تکرار نشدنی بود. حالا که دخترک به غذا خوردن افتاده، احتمالا باید به دنبال یک ماشین خیلی خیلی بزرگتر-چیزی در مایه های ون- باشیم. چون در سفر بعدی باید همه ظرف و ظروف مخصوص دخترک و همین طور همه آذوقه مورد نیاز برای غذاهایش را نیز همراه خودمان ببریم و چون امکان فساد بعضی از مواد غذایی هست، باید یخچال و فریزر را هم بار بزنیم و با خودمان ببریم. حداقل باید به فکر پیوند زدن یک صندوق اضافی به پشت ماشین باشیم تا جا کم نیاوریم. شاید هم مجبور شدیم همان ایده خرید نیسان آبی را عملیاتی کنیم:) اگر همین طور پیش برود وقتی دخترک 10 ساله شد  باید با یک قطار اختصاصی شاید هم کشتی خصوصی سفر کنیم که برای همه وسایل مورد نیازمان به اندازه کافی جا داشته باشد:)


پیام تبریک

سرکار خانم دخترک بهاری عزیز

پیوستن شما به جمعیت غذاخواران کره زمین را صمیمانه تبریک عرض میکنیم

به امید خوردن بهترین و خوشمزه ترین خوراکی های دنیا برای شما

مادر ماهر

مهارتهای تازه من


1- غذا خوردن تنها با استفاده ازقاشق و یک دست

2-تی کشیدن خانه با یک دست

3- تایپ 5 انگشتی با یک دست

4-جارو برقی کشیده خانه به یک دست

5- خیاطی کردن همراه با بچه


پ.ن: همه مهارتهای فوق با دست چپ انجام میشود. چرا که دخترک بهاری حین انجام این فعالیتها روی دست راست جا خوش کرده

اعتراف صادقانه به یک حماقت مادرانه 2

وقتی زیر دوش آب همدیگر را محکم توی بغل گرفته بودیم و داشتیم از این تماس پوستی رویایی لذت میبردیم فاجعه را دیدم

هزار بار صحنه را به شیوه های مختلف توی سرم بازسازی کردم و بعد از هراز بار، هنوز هم سر در نمی آورم آن آدامس کوفتی از کجا خودش را این طور ناجوانمردانه به سر کوچولوی عزیزکم چسباند

حالا، پشت سر دخترکم اندازه یک سکه خالی شده. مجبور شدم موهای آدامسی را با قیچی بچینم تا اثر این حماقت مادرانه را پاک کنم


نوازش دو طرفه

میدانی

یکی از زیباترین لحظه های زندگی من زمانیست که دارم موهای ابریشمی تو را نوازش میکنم و تو هم با دستهای کوچولوی توپولی ات صورت و گردن من را ناز میکنی

عاشق این لحظه های دو نفره مادر و دختری مان هستم

فقر

کسی که در تبلت 2 میلیون و 800 هزار تومانی اش فیلم اعدام یک جوان 18 ساله را نگه میدارد آدم فقیری است

یک سال گذشت

یک سال پیش در چنین روزی.....


:))))))

برق گرفتگی

دیروز برق سه فاز من را گرفت

وقتی که قیمتهای وحشتناک کیف های مدرسه را دیدم!

کیف در ابعاد یک وجب در یک وجب زیر 45 هزار تومان نبود! چشمم به جمال کیف 345 هزار تومانی هم روشن شد



پ.ن: کیف کلاس اول من صورت کیتی، این گربه ملوس و دوست داشتنی بود. مادرم آن را به قیمت 900 تومان! بله 900 تا تک تومانی خریده بود

یک بازی جدید

دخترکم مثل هر کودک 4 ماهه دیگر از چیزهای متحرک خوشش می آید و از تکان خوردن آنها کلی به وجد می آید و خودش را نیز میجنباند

این بازی مخصوص ساعات شیر خوردن او در روزهاست

همین طور که او کنار من دراز کشیده و دارد با لذت شیر میخورد، من دست آزادم را توی هوا میچرخانم و انگشتهایم را جوری تکان میدهم که بلرزد.

دخترک نگاهش به دستهای لرزان و متحرک من که بالای سرش دارد بال بال میزند می افتد و کلی سرش گرم میشود و ذوق میکند. ذوق زدگی اش آن قدر شدید است که تند و تند با آب دهانش حباب تولید میکند و به اطراف می پاشد

گاه دیده شده که با بالا آوردن شکمش سعی کرده از جا بپرد و آن چیز جنبان را در هوا بقاپد و آن را مال خودش کند

این چیز گردان، بسته به اینکه من چه صدایی از گلویم در بیاورم، ماهیتش فرق میکند.

گاه یک جوجه کلاغ است که دارد مادرش را صدا میکند تا به او کرم بدهد و بخورد، گاه نیز یک مرغ دریایی است که دم غروب دارد کنار دریا جیغ میکشد و این طرف و آن طرف پرواز میکند. گاهی نیز یک لک لک پا دراز است که بقچه به منقار گرفته و دارد یک نی نی را پیش مامان و بابایش میبرد

البته دخترک ورژن هلیکوپتری این دست جنبان و لرزان را بیشتر دوست دارد. مخصوصا اگر از آن بالا برایش دست تکان بدهد

شوخ طبعی

با ین سن و سالش با همه شوخی میکند!

وقتی از خواب بیدار میشود، از خودش صدا در می آورد تا بروم کنارش

وقتی من را میبیند دو دستی به لبه پتویش چنگ میزند و آن را روی صورتش می آورد و منتظر میشود من پتو را از روی صورتش کنار بزنم تا قاه قاه بخندد و از سر خوشی جیغ بکشد و فک بی دندانش را نشانم بدهد

وقتی شیر میخورد با انگشت شست پایش نافم را قلقلک میدهد و از اینکه میبیند از کارش میخندم خنده اش میگیرد و دهانش باز میشود و کجکی میخندد و باریکه شیر از کنار لبش سر میخورد پایین. بعد هیجانی میشود و تند تند پاهایش را تکان میدهد و باز هم از شوخی خودش قهقهه میزند

وقتی روی تشک بازی خوابیده، با "آقا پشه"ی بالا سرش شوخی میکند. هر 6 تا پاهای آقا پشه را میگیرد و سعی میکند همه شان را یکجا توی دهانش جا بدهد و وقتی میبیند نمیشود، باز هم قاه قاه میخندد. دستش را روی چشمش میگذارد، پلکهایش را روی هم فشار میدهد، سرش را پایین می آورد و مثلا از آقا پشه خجالت میکشد و باز هم میخندد

دیروز هم با دکترش شوخی کرد. همین که دکتر گوشی معاینه را روی سینه اش گذاشت، از خنده ریسه رفت. دو تا دستش را بالا آورد و محکم گوشی دکتر را چسبید و دیگر ولش نمیکرد. هر چه دکتر با مهربانی اصرار میکرد که گوشی اش را پس بدهد هر هر میخندید و گوشی را پس نمیداد

دخترک خوش اخلاق شوخ طبعی دارم

عروس یا عروسک؟

تقدیم به همه دخترکان مظلوم سرزمینم


اولین بار 7 ساله بود که دیدمش. تازه زندگی مشترکم را شروع کرده بودم. داشتم توی باغچه کوچکمان پیاز گل شیپوری میکاشتم تا بهار آینده سر از خاک بیرون بیارد و گل بدهد و منظره حیاط را زیباتر کند.

او آمده بود همسایه جدید را ببیند. ریزه و نحیف و لاغر بود. قشنگ نبود. اما آن قسمت کوچکی از صورتش که از قاب مقنعه چانه دار بیرون مانده بود ملاحت خاصی داشت.

از من چیزهایی درباره پیاز گلها پرسید و با مهربانی جوابش را دادم. برای اینکه بیشتر با هم دوست بشویم از او پرسیدم میخواهد در آینده چه کاره بشود؟

گفت: دوست دارم "دکتر چشم" بشم. اما مامان بابام میگن که مهمترین شغل زن اینه که مادری بکنه

برای قسمت اول جوابش کلی تشویقش کردم و به او قول دادم به محض اینکه "دکتر چشم" شد به مطبش بروم تا چشمهایم را معاینه کند. بعد سعی کردم با کودکانه ترین شکل ممکن برایش توضیح بدهم که زن خوب و مادر خوب بودن تضادی با داشتن هویت اجتماعی یک زن ندارد.

روزها از پی هم میگذشت. من این پایین منتظر بودم که او مثل همه کودکان 7 ساله کلاس اولی دنیا آن بالا بازی کند. منتظر بودم او آن بالا بدود و من این پایین از صدای دویدن هایش کلافه شوم. منتظر بودم صدای خنده های مستانه او را از آن بالا بشنوم و جیغ های دخترانه ناشی از خوشحالی اش چرت بعد از ظهر روزهای 5 شنبه ام را پاره کند. منتظر بودم او را با لباسهای شاد چین دار در حیاط ببینم که دارد لی لی و خاله بازی میکند. منتظر بودم او را با موهای دوگوشی بسته شده، با گل سرهای رنگارنگ ببینم که دارد از پله ها بالا میرود و با لذت به بستنی اش لیس می زند. من این پایین بیهوده منتظر بودم. او آن بالا سخت داشت تبدیل به یک "دختر خوب" میشد. تمرین های "دختر خوب" بودن نمیگذاشت او هیچ کدام از این کارهای کودکانه را بکند. عاقله زنی را می مانست که تنها 7- 8 سال دارد و چیزی از دنیای کودکی نمیداند. مقنعه چانه دار و چادر سیاه ضخیم او را شبیه به یک فرشته کوچک غمزده می کرد.

بعضی روزها موقع رفتن به دانشگاه و بعدها سرکار میدیدمش. صبح های سردی که من سعی میکردم رنگ کفشم را با لاک ناخنم ست کنم و از اینکه شال گردن رژ لبم را پاک میکرد خلقم تنگ میشد، میدیدمش. اما او من را نمیدید. چشمهایش را به کفش های سیاهش میدوخت و در حالی که سعی میکرد با آن جثه نحیف، همزمان هم کیف مدرسه، پالتو و چادر روی سرش را کنترل کند و هم مانع سر خوردنش روی یخ های کف خیابان شود، با شتاب به سوی مدرسه گام بر میداشت. تعالیم "دختر خوب" بودن نمیگذاشت اطرافش را نگاه کند. جسارت بالا آوردن سرش را توی کوچه و خیابان نداشت و چنان رویی میگرفت که تقریبا چیزی از صورتش دیده نمیشد.

روزهایی که من با دوستان دختر و پسر دانشگاه طبیعت دربند و درکه را فتح میکردم، او آن بالا کنج خانه نشسته بود و داشت ریزه ریزه به یک "دختر خوب" تبدیل میشد. روزهایی که من این پایین مهمانی دخترانه میگرفتم و با دوستان میگفتیم و میخندیدیم و میرقصیدیم، او سر مجالس روضه و پای منبر این خطیب و آن روحانی می نشست و صد البته که به میل خودش این کارها را نمیکرد. روزهایی که من ماموریت کاری میرفتم و هزاران کیلومتر دورتر از خانه مشغول انجام وظایف شغلی ام بودم، او آن پایین داشت تعلیم میگرفت که زن خوب باید همیشه در اختیار شوهر باشد، بوی عطر بدهد، لباس بدن نما تن بکند و هرگز بدون اذن شوهر از خانه بیرون نرود. در قاموسی که به اجبار برایش تعریف کرده بودند، جایی برای خندیدن، لذت بردن از زندگی و مهمتر از همه کودکی کردن وجود نداشت. به زور او را داشتند تبدیل به بزرگسال کوچک میکردند.

تازه زایمان کرده بودم و گرفتاری ها و دغدغه های ورود یک نوزاد مجالی برای فکر کردن به مسائل جانبی را به من نمیداد. میان آن گرفتاری ها بود که خبر را شنیدم. خبر، کوتاه و شوکه کننده بود.

او داشت عروس میشد! یک عروس 13 ساله.عروسی که خودش هنوز نیاز به عروسک بازی داشت

هنگ کردم. گریه کردم. دلم سوخت. عصبانی شدم. باورم نمیشد در سال 1392، در قرن 21 و در پایتخت یک کشور هنوز هم از این اتفاق ها بیوفتد؛ آن هم بیخ گوش منی که پاشنه آشیلم حقوق زنان و کودکان است.

 او آن بالا داشت عروس میشد و من این پایین هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. یادم رفته بود که "دخترهای خوب" برای حفظ خوب بودنشان مجبورند در کودکی شوهر کنند. تصمیم گرفتم برای عرض تبریک بروم بالا. دست خالی هم که نمیشد رفت.

چه قدر سخت بود چشمم را به روی آن همه چیزهای جذاب و هیجان انگیز، رنگارنگ و وسوسه کننده برای یک دختر نوجوان ببندم و سعی کنم هدیه ای بخرم که به درد جهازش بخورد.

آن شب کلی با او حرف زدم. به او گفتم اتفاقی که دارد برایش می افتد در ادبیات حقوق بشر "کودک همسری" نامیده میشود. هنوز خیلی زود بود که تن به ازدواج بدهد و این سالهای لذت بخش نوجوانی حیف است که دستی دستی دارد از چنگش در میرود.

مادرش جواب داد: دختر مال مردمه. هر چی زودتر بره خونه شوهر خیال مادر پدر راحت تره.

به او گفتم مبادا از درس و مدرسه غافل شود! سطح علمی جامعه دارد به سمتی میرود که لیسانسه ها و فوق لیسانسه ها بیسواد محسوب میشوند. وای به حال زیر دیپلم ها. توصیه کردم درس بخواند. دانشگاه برو و بعد شغلی برای خودش دست و پا کند تا استقلال مالی داشته باشد

مادرش جواب داد: "آقاشون" به گمانم زیاد تمایل نداره که این درس بخونه. بعد با بچه و شوهر که نمیشه رفت سرکار

به او گفتم حتی اگر نمی خواهد زن شاغل بشود و در اجتماع کار کند، باز هم هرگز فکر ترک تحصیل به سرش نزند. حداقل فایده درس خواندن و ارتقای سطح علمی این است که بعدها میتواند مادر بهتری باشد و فرزندش به وجودش افتخار کند.

مارش جواب داد: دو سه تا کتاب بچه داری میخونه از همه بهتر مادری میکنه

او این روزها ظاهرا خوشحال به نظر میرسد. هر روز عصر شوهرش دنبالش می آید. روی صندلی جلوی ماشین مدل بالای شوهرش مینشیند و احتمالا با هم می روند گردش و شاید هویج بستنی یا کافه گلاسه می خورند. او از اینکه حلقه گران قیمتی به دست دارد به خود میبالد. از اینکه خانواده شوهر به هر مناسبتی کادوهای زرق و برق دار تقدیمش میکنند خوشحال است. او از اینکه آزادی های بیشتری به دست آورده و میتواند همراه با شوهرش تا ساعت 10 شب بیرون خانه باشد راضی به نظر میرسد و از اینکه اجازه پیدا کرده یک ردیف زیر ابرویش را بردارد و سوتین های توری فانتزی ببندد از شادی سرمست است. آن بالا به او ظاهرا دارد خوش میگذرد. 

حالا، در این روزهایی که به شدت بوی اول مهر و مدرسه به مشام می رسد، من این پایین دارم برای این عروسک تازه عروس شده غصه میخورم.

نگران روزهایی هستم که جاذبه مهمانی های پر زرق و برق خانواده شوهر، تور و تاج و رخت سفید عروسی، بیرون رفتن با شوهر و هویج بستنی خوردن با او، بوسه و ناز و نوازشهای اول ازدواج، سوتین فانتزی و لباس خواب های توری، کفش پاشنه بلند و حلقه و طلا جواهرات و همه اتفاقات جدید زندگی هیجانش را از دست بدهد و او پی ببرد که چه روزهای نابی را بی جهت از کف داده است.

نگران روزی هستم که با دیدن پیاز گل شیپوری به یاد کودکی دزدیده شده اش بیوفتد و افسوس همه لحظه های شاد و ناب کودکی از دست رفته اش را بخورد.

 نگران روزی هستم که او یادش بیاید روزی به زنی قول داده بود که "دکتر چشم" بشود تا او را ویزیت کند، اما آن روز هرگز از راه نمی رشد...

 

 

بدون شرح

لیست کتابهای خوانده شده در تابستان 1391

سفر روح

سرگذشت روح

استادان بسیار زندگی های بسیار

تنها عشق حقیقت دارد

و نیچه گریه کرد

خانوم

1984



لیست کتابهای در حال خواندن در تابستان 1392

شیوه های تقویت هوش نوزاد

راهنمای مراقبت از کودک 1

کودک هوشیار بپروریم

همه کودکان آرامند اگر...

همه کودکان تیزهوشند اگر...

آزمون سنجش رشد نیوشا

چگونه با کودک خود رفتار کنیم؟

شعرهایی برای دختر بچه ها

لمس کن و احساس کن وقت حمام


خوشبینی

میدانی

تنها نقطه مثبت ماموریت رفتن های گاه به گاه بابای پاییزی چیست؟

این است که ما- من و تو- میتوانیم تا خود سپیده صبح کنار همدیگر بخوابیم

من دستهای کوچولوی تو را توی دستم بگیرم

و تو سرت را به سمت من بچرخانی

من ساعتها توی تاریکی شب نفس کشیدنهای منظمت را تماشا کنم

و تو هر از گاهی چشمهای تیله ای سیاه و قشنگت را باز کنی و توی همان عالم خواب و بیداری یه لبخند دلبرانه تحویلم بدهی

برای همین چیزهاست که نبودن بابای پاییزی را خیلی خوب تاب می آورم

تنهایی

لالا لالا گل مینا

بخواب آروم گل بابا

بابا رفته سفر کرده

الهی زودی برگرده....

جمله جادویی

پاهاتو بیار بالا تا بوسشون کنم


این یک جمله جادویی است که باعث میشود ذخترک بهاری با هیجان و صدای بلند قهقهه بزند و فک کوچولوی بی دندانش را نشان همه بدهد،  دستهایش را با شادی در هوا تکان این طرف و آن طرف کند، پاهایش را مثل فنر از روی زمین بلند کند و آنها را رو به روی صورت مادرش بیاورد تا کفشان را غرق در بوسه کند

پیش بند

پیش بند چیست؟

شی ای که به دور گردن بسته میشود. میتوان با دو دست دو طرف آن را گرفت و آن را جلوی صورت آورد و مدتها با آن صحبت کرد و سیر دل برایش عه عه عه عو عو عو خواند.

برای خوابیدن هم مناسب است. چون میتوان آن را محکم در دست گرفت و بدون نگرانی از بابت رفتنش خوابید. مثل انگشت مامان نیست که وقتی من خوابم می برد یواشکی از توی دستم فرار میکند و من را قال میگذارد.

به درد دالی بازی هم میخورد. میتوان آن را روی صورت کشید و پشتش قایم شد و مامان را گول زد و ترساند. جوری که فکر کند گم شده ام و یا شاید فرار کرده ام یا کسی من را از وسط خانه دزدیده و بعد که مامان هراسان خواست بیاید و من را پیدا کند، آن را از روی صورتم کنار بزنم و قاه قاه بخندم و با عه عه عه عو عو عو به او بگویم دیدی باهات شوخی کردم؟

این شی طعم بسیار لذیذی دارد. تا آن حد که گاهی میتوان آن را جایگزین انگشت کرد و همه یا یک تکه اش را توی دهان گذاشت و با لذت ملچ مولوچ راه انداخت. البته مامان این را دوست ندارد و هر بار که من با پیش بندم این کار را میکنم روی دماغش چین می اندازد و سعی میکند حواس من را پرت کند تا یواشکی پیش بند نازنیم را از دهانم در بیاورد.

در مجموع میتوان پیش بند را یک دوست وهمبازی خوب معرفی کرد. از داشتنش راضی هستم

میان ماه من تا ماه گردون...

این روزها دارم یک کتاب با محور تربیت کودک و نحوه رفتار با او میخوانم

نکته جالبی که در فصل یک این کتاب دیدم تعریفی بود که نویسنده از تربیت ارائه کرده بود: تربیت یعنی اینکه کودکمان را طوری بار بیاوریم که در آینده بتواند بصورت مستقل و آزاد برای خودش تصمیم بگیرد و وابسته نباشد. تربیت یعنی اینکه کودکمان را طی مراحل رشد به انسانی تبدیل کنیم که بتواند به صورت آزاد و خودانگیخته بهترین تصمیم ها را بر اساس منطق و درایت اتخاذ کند و از این نظر به والدین متکی نباشد


خوب جمله ساده و سر راستی است و کاملا مشخص است که نویسنده چه منظوری داشته

اما نکته ای که باعث شد برای این جمله پست جدا بنویسم این بود که چه قدر تفاوت فکری میان ما- بعضی از ما- و غربی ها در تربیت بچه وجود دارد

اینها همه تلاششان را میکنند که قدرت تصمیم گیری را از همان روزهای نخست زندگی در بچه هایشان تقویت کنند. آن وقت ما- بعضی از ما- از اینکه بچه مان بخواهد تنهایی برای خودش تصمیمی بگیرد- ولو تصمیم گیری درباره رنگ جوراب خودش یا بازی با عروسکهایش- واهمه داریم و میگوییم من بهتر از تو میدانم. ناسلامتی 4 تا پیرهن از تو بیشتر پاره کرده ام. همین که گفتم


اینها همه سعی شان را میکنند که وقتی کودکشان به بلوغ فکری و عقلی رسید، بتواند به صورت مستقل برای خودش زندگی تشکیل بدهد و از پس هزینه های خودش، کارهای روزانه خودش، شغلش و زندگی اش بربیاد .اما ما- بعضی از ما- از فکر اینکه بچه مان بعد از 20 سالگی- 25 سالگی و حتی 30 سالگی بخواهد تنهایی زندگی کند چهار ستون بدنمان میلرزد و میگوییم مگر پدر و مادرت مرده اند که میخواهی بروی تنهایی زندگی کنی؟ مردم چه میگویند؟ مگر از روی نعش من رد شوی. عاقت میکنم!


اینها از همان روزهای نخست زندگی طوری با کودکشان رفتار میکنند که بتواند در سن مناسب طبق معیارهای شخصی و علایقش برای خودش بهترین شریک زندگی انتخاب کند و منتظر مامانش نشود که برود برایش دختر اقدس خانم را خواستگاری کند و یا اینکه با چشمهایی مملو از آرزو به در خانه خیره شود تا شاهزاده اسب سوار سراغش را بگیرد. اما ما- بعضی از ما- ازاینکه بچه مان تنهایی و بدون تحمیل نظرات ما بخواهد برای خودش شریک زندگی انتخاب کند دلمان میگیرد. بغض میکنیم. نفرین کنان بر سینه میکوبیم و ناخواسته نسبت به آن شریک زندگی بخت برگشته احتمالی کینه به دل میگیریم و آن را دزد بچه مان قلمداد میکنیم و سر آخر خطاب به بچه مان میگوییم یا من یا او. اگر او را انتخاب کنی دیگر رنگ من را نمیبینی!


خلاصه آنکه آنها با همه وجود، وقت و انرژی و توان صرف میکنند تا کودکشان را تبدیل به یک انسان! تمام عیار و آزاد و مستقل بکنند. اما گویا ما از تبدیل شدن کودکمان به چنین موجودی! هراس داریم. 

کلا "عباس دخالت" درون ما بدجور به همه کاری کار دارد و توی هر امری سرک میکشد و خودش را عقل کل فرض میکند.


و در آخر اینکه این طور به نظر میرسد که میان ماه ماها تا ماه گردون آنها، تفاوت از زمین تا آسمان است...

در حال و هوای آگاتا کریستی

نمیدانم این چه معمایی است که هر چه اتفاق عجیب و غریب و صداهای نامتعارف است دقیقا وقتی از راه میرسند که آدم در خانه اش تنهاست!

دیشب هم یکی از آن شبهای لعنتی خوفناک بود

اولین شبی بود که من و دخترک بهاری تنها توی خانه بودیم. بابای دخترک هنوز از ماموریت برنگشته بود

انگار زمین و زمان و یخچال و گاز و حیاط ساختمان و مبل و صندلی و تلویزیون و قاب عکس و حتی عروسکهای دخترک دست به دست هم داده بودند تا یک حال اساسی به این مادر تنها بدهند و بعد پیش خودشان این مادر تنها را با انگشت نشان بدهند و "هو"یم کنند و از اینکه توانسته اند به این خوبی من را بترسانند قاه قاه بخندند


ساعت 12 بود که از نت گردی خسته شدم. مسواک زدم و رفتم توی تخت و کنار دخترک بهاری دراز کشیدم.

همین که بوی تنم به دخترک بهاری خورد، عکس العمل نشان داد و ع ع ع ع ع کنان چشمانش را باز کرد و یک لبخند مبسوووووط تحویلم داد.

لبخندهای مبسوط شبانگاهی دخترک چشم انداز ترسناکی دارد! یعنی باید چند بالش پشت کمرم بگذارم و به تاج تخت تکیه بدهم. یک تشک و بالش روی پاهای دراز شده ام بیندازم، دخترک را روی تشک بخوابانم و تا مدت زمان نامعلومی پاهایم را مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان تکان دهم. اغلب خودم لا به لای این تکان دادن های کسل کننده خوابم میبرد و سرم مثل خرمالوی رسیده تالاپی می افتد روی دستم

دیشب اما شب دیگری بود

نیم ساعت پاندول وار تکان تکان خوردم.هر چند ثانیه یک بار هم به دخترک بهاری میگفتم:بخواب مادر جان. بخواب عزیر دلم. لال کن دیگه.

اما دخترک خیال خوابیدن نداشت. با چشمهای باز و درخشان به در و دیوار و قاب عکس مامان بابا و لوستر و شب خواب و همه چیز خیره میشد و با هر کدام از آنها یک گپ و گفت درست و حسابی هم راه می انداخت و چاق سلامتی می کرد

ععععع عوووو عع عوو ع ع عووووو

دخترک را در آغوشم گرفتم و از اتاق خواب بیرون آمدیم تا توی خانه یک گشتی بزنیم. و دقیقا ماجرا از همین جا شروع شد

ساعت یم بامداد بود و یک سایه مخوف روی دیوار اتاق دخترک افتاده بود! اما همین که نگاهم روی سایه افتاد ناگهان محو شد. انگاری از اینکه دیدمش خجالت کشید و در رفت

به خودم تشر زدم: خیالاتی نشو!

برای مقابله با افکار منفی با دخترک تصمیم گرفتیم به بابای پاییزی تلفن بزنیم و ببینیم کجاست و چه ساعتی میرسد. اما تلفن اشغال بود! یعنی هنوز شماره نگرفته بوق اشغال از توی گوشی بیرون می آمد.

 به خودم دلداری دادم که شاید حالا که نیمه شب است و منطقا بیشتر آدمها خواب هستند و تقریبا همه مشترکان شرکت مخابرات ترجیح میدهند به جای استفاده از تلفن سراغ رخت خواب گرم و نرمشان بروند، شاید تکنسین های مخابرات دارند کارهایی میکنند و مثلا سیستمشان را به روز میکنند و برای همین است که تلفن بوق اشغال میزند


بچه به بغل راه اتاق خواب را در پیش گرفتم که صدای خش خش از توی حیاط به گوشم رسید. حدس زدم شاید گربه باشد. اما آخر گربه با پنجره خانه ما چه کار داشت؟ چرا گیر داده بود به پنجره ما و دقیقا در همان محدوده جغرافیایی خش خش میکرد؟ اصلا مگر گربه خش خش میکند؟

اینجا بود که کم آوردم و یقین پیدا کردم یک قاتل بی رحم کمین کرده تا در اولین فرصت به ما حمله کند

چراغ اتاق خواب را روشن کردم که مثلا به قاتل بی رحم بفهمانم بیدار و هوشیار هستم و دستش را هم خوانده ام و کور خوانده که بتواند من را در خواب به قتل برساند

دوباره دخترک را روی پایم خواباندم و شروع کردم به تکان تکان دادنش

برای اینکه روی قاتل بی رحم را کم کنم بلند بلند با دخترک حرف میزدم. میخواستم قاتل بی رحم پی به اشتباهش ببرد و بفهمد من تنها نیستم. بلکه بترسد و راهش را بکشد و برود

پلکهای دخترک داشت روی هم می افتاد و جمله های من هم تغییر کرده بود. بر خلاف همیشه هر چند ثانیه یک بار میگفتم: نخواب دخترم. حالا زوده. یه کم دیگه بیدار باش عزیزم. بعدش با هم لالا میکنیم

اما دخترک خوابید و مادرش را با یک قاتل بی رحم تنها گذاشت.

چند دقیقه ای خبری از قاتل بی رحم نبود. خوشحالی کنان از اینکه حربه هایم کارگر افتاده و توانسته ام قاتل بی رحم را فراری بدهم سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم داشت گرم میشد که صدای به هم خوردن پنجره اتاق دخترک برق از سرم پراند!

پروردگارا کارم تمام است. قاتل بی رحم آمده توی خانه

سرم را کردم زیر پتو و دخترک بهاری را تنگ در آغوش گرفتم و منتظر ورود قاتل بی رحم بودم. اما نیامد.

ساعت 2 بامداد بود. اما این قاتل بی رحم انگار شوخی اش گرفته بود و بااینکه توانسته بود داخل خانه بیاید، اما نمیدانم چرا سراغ من نمی آمد که کار را یکسره کند! شاید میخواست ذره ذره زجر کشم کند! اصلا شاید شگرد این قاتل در ذره ذره زجر کش کردن قربانی هایش بود و این جوری خوی وحشی گری اش ارضا میشد. ای قاتل ددمشیانه!!!!:))


داشت از این لوس بازی های قاتل بی رحم و لفت دادنش حوصله ام سر میرفت که دیدم تق تق تق تق دارد صداهایی می آید

خوب گوش تیز کردم! بله این صداها از یخچال بود. انگاری یک قابلمه آش حبوبات نپخته خورده بود و بدجور نفخ کرده بود

اینجا بود که دچار شک شدم! نکند از اول هم خبری از قاتل بی رحم نبوده و این مزاحمت ها کار یک روح خبیث نا آرام بود؟

قضیه گویا ماوراطبیعی بود. با قاتل بی رحم شاید میشد وارد مذاکره بشوم و با اشک و آه و زاری دلش را به درد بیاورم تا از خیر کشتنم بگذرد. اما روح خبیث این حرفها سرش نمیشد. مذاکره و گفتمان و این چیزا توی کتش نمیرفت. مانند گلام در کارتن سفرهای گالیله زیر لب زمزمه کردم: من میدونم!کارمون تمومه


ساعت 3 بامداد شده بود. گویا نفخ شکم یخچال هم از بین رفته و با توکل بر خدا شفا پیدا کرده بود. چون دیگر صدای تق تق تق تق نمیشنیدم.

داشتم به این فکر میکردم که شاید روح خبیث خوابش برده که دیدم همه صندلی ها و مبل ها شروع کردند به صدا کردن!

انگاری یک روح خبیث 120 کیلویی که قطعا در رده سنگین وزن رقابت میکرد، روی مبلها و صندلی های بیچاره نشسته بود و قولنچ آن طفلی ها را در می آورد.

حالا علاوه بر ترس فلج کننده، غصه تعویض مبلمان و صندلی ها در این وضعیت نا به سامان اقتصادی و تورم چند ده درصدی هم بر همه رنج های روحی ام اضافه شده بود و داشتم محاسبه میکردم با چند ماه پس انداز میتوانیم این مبلمانی که جناب روح خبیث زحمت درب و داغان کردنش را کشیده تعویض کنیم؟

ساعت 4 بامداد بود که کودک درون روح خبیث بیدار شد و دلش خواست با عروسکهای دخترک بهاری من بازی کند. صدای بع بع بع بع گوسفند چاق دخترک از اتاقش می آمد و من توی آن یکی اتاق، در حالی که از ترس به دخترک چسبیده بودم و کله هایمان زیر پتو بود، به طنین خوفناک آن گوش میدادم. در حالت معمولی عروسک گوسفند دخترک فقط 5 بار بع بع میکند. اما کودک درون روح خبیث انگار روش دیگری بلد بود که باعث میشد هنگام بازی این گوسفند، بی شمار بع بع بکند


آرزو میکردم دخترک بهاری بیدار شود و شیر بخواهد بلکه کمی با هم حرف بزنیم و حواسم از روح خبیث و دار و دسته اش پرت شود. اما دخترک تخت خوابیده بود و در چنان آرامشی فرو رفته بود که حسودی ام میشد


ساعت 5 بامداد بود که روح خبیث گرسنه اش شد و رفت سراغ کابیت ظرفها و شروع کرد به تق و توق دادن. بشقاب ها به کاسه میخوردند و صدا میدادند. قاشق چنگالها به همدیگر میخورند و جرینگ جرینگ میکردند. یک چیزی به لبه قابلمه میخورد و صدایش را در می آورد. یک چیزهایی هم مدام روی میز گذاشته و یا از روی میز برداشته میشدند. در این فکر بودم کاش روح خبیث این قدر یکندنده و بدجنس نبود و از خودم سوال میکرد که فلان چیز کجاست و این قدر سر و صدای بیخود به راه نمی انداخت

ساعت 6 صبح بود که روح خبیث یا شاید هم قاتل بی رحم ضربه نهایی را زد. صدای زنگ آیفون بلند شد. باز هم به شک افتادم که نکند روح خبیثی در کار نبوده و این همه مدت همان قاتل بی رحم اولی من را سر کار گذاشته بوده و با این کار تفریح میکرده است؟ حالا هم رفته پشت در و زنگ زده که من را بکشاند بیرون از خانه و سریع من را گونی پیچ، توی صندوق عقب ماشینش بیندازد و ببرد توی بیابانی جنگلی کوهستانی جایی سر فرصت و با آرامش خاطر بکشد؟


اما کور خوانده بود. من یک مادر شجاع بودم و به این راحتی ها تسلیم یک قاتل بی رحم بی تربیت که تمام طول شب را بی اجاره توی خانه قربانی اش میگذارند و او را با سر و صدا به راه انداختن می ترساند نمیشدم!

دست دراز کردم تا یک چیزی برای دفاع از خودم و حمله به قاتل بی رحم پیدا کنم. خرس پشمالوی دخترک توی چنگم آمد. دیدم جناب خرسی با این وضع چشمهای نیمه بازش به درد مبارزه نمیخورد. گذاشتمش سر جایش و در عوض اسپری خوش بو کننده ام را برداشتم و با ژست کلاشینکف در دست گرفتم و با قدم هایی راسخ از اتاق خواب زدم بیرون. بی شک من یک مادر مبارز و دلاور و قهرمان بودم. یک مادر چریک!

قصد داشتم به محض اینکه چشمم به چشم آن قاتل بی رحم مردم آزار و بی تربیت افتاد اسپری را توی چشمش خالی کنم و وقتی دیگر نتوانست هیچ جا را ببیند آن قدر پشت دستی بهش بزنم که ادب شود و یاد بگیرد کشتن مادرهای تنها کار خیلی زشتی است

گوشی آیفن را برداشتم و با صدای یک مادر مبارز شکشت ناپذیر گفتم: کی هستی؟ چیکار داری؟

به جای نعره های قاتل بی رحم یا اصوات رعب آور روح خبیث، صدای بابای پاییزی از آن طرف آیفن به گوش رسید که به سبک شماعی زاده داشت میخواند: درو وا کن عزیزم درو وا کن عزیزم. میخوام بیام به دیدنت


مادر خلاق

مادر که میشوی ناخودآگاه باید خلاق و مبتکر شوی

اطلاعات به دست آمده از گوگل و خواندن کتاب هایی با محور رشد کودک و توصیه پزشک و روانشناس همگی یک پیام در بر داشت! بازی هایی که همزمان قوه شنوایی و بینایی نوزاد را تحریک میکند برای سن 3 ماهگی او حیاتی است


اما با یک مشکل بزرگ رو به رو بودم!

دخترک بهاری جغجغه هایش را دوست نداشت. من جغجغه به دست رو به رویش خودم را تکه تکه میکردم، بالا پایین می پریدم، صدای همه حیوان های روی زمین را در می آوردم، روی دست راه میرفتم، با پاهایم سرم را می خاراندم، از توی گوش هایم حباب بیرون میدادم، دستها و پاهایم را به هم گره میزدم و هزار کار محیرالعقول دیگر میکردم تا بلکه دخترک بهاری خوشش بیاید و سرش گرم شود و یا احیانا ذوقی بکند و بلخندی بزند

اما تنها چیزی که وجود داشت نگاه های کلافه دخترک بود. انگار همه تلاشهای من برای بازی کردن با او به نظرش مضحک می آمد و کلافه اش میکرد. شاید هم توی دلش میگفت وای خدایا نمیشد یه مادر بهتر به من میدادی؟ این دیگر کیست؟ این چه کارهایی است که میکند؟ مثلا میخواهد من را سرگرم کند و بخنداند؟ مگر اینجا سیرک است؟


گفتم شاید اگر جغجغه را دست خودش بدهم بهتر باشد و بیشتر خوشش بیاید. اما باز هم مشکل بزرگی وجود داشت

عضلات دست و انگشتهای دخترک بهاری هنوز آن قدر قوی نشده بود که بتواند وزن جغجغه را تحمل کند. جغجغه هنوز یک ثانیه نشده روی زمین می افتاد و عملیات با شکست صد در صد رو به رو میشد


دخترک بهاری  از بازی لذت نمیرد. من غرق در حس خودمقصر پنداری میشدم. عذاب وجدان میگرفتم. دخترک کلافه میشد. باز هم از بازی لذت نمیرد و این دور باطل همین طور ادامه داشت

چند روزی را دور باطل سواری کردیم که معجره ای که منتظرش بودم از راه رسید

دو تا قوطی قرص جوشان که یادگار روزهای رژیم لاغری و خوش تیپی ام بود من را نجات داد

چندتایی قرص جوشان از آن سالها مانده بود که یک راست توی سطل زباله انداختمشان

چندتا نخود و لوبیا از جا حبوباتی کش رفتم و ریختمشان توی قوطی هایی که یکی شان لیمویی رنگ و دیگری هم پرتغالی رنگ بود

و این شد پایان دور باطل ما

الان دخترک از اینکه زورش به نگه داشتن قوطی ها میرسد و میتواند انگشتهای کوچولویش را دور قوطی حلقه کند و قوطی هم از دستش نمی افتد غرق در شادی میشود. از اینکه میتواند قوطی را نگه دارد و حتی صدای نخود لوبیای تویش را در بیاورد کلی احساس غرور میکند و علاوه بر تقویت حواس بینایی و شنوایی اش، عضلات دستش هم دارد قوی تر میشود و مهمتر از همه اینکه حس اعتماد به نفسش هم دارد به خوبی تقویت میشود.





میروم تا لب عرش...

دخترک بهاری روی شکم دایی اش نشسته و دارد با خوشحالی به گردن او لگد میزند و از اینکه میتواند به اطراف لگد بپراند آن قدر ذوق زده شده که خودش با صدای بلند به توانمندی های تازه اش قهقه میزند


میرم پهلویشان و دخترک را صدا میکنم

دستهایم را باز میکنم و به دخترک میگویم :عزیزکم بیا بغل مامان

همان طور که مدام دارد لق میزند و کنترل کاملی روی نشستن و حرکات دست و پایش ندارد و آدم را به شدت یاد عروسکهای خیمه شب بازی می اندازد، دستهایش را از هم باز میکند و تلو تلو خوران خودش را به سمتم پرت میکند

و من میرم تا لب عرش

حجم کوچولوی بدنش که آغوشم را پر میکند خوشبخت ترین مادر دنیا میشوم