دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

نی نی کوچولو پلیسه

شبا که ما میخوابیم

نی نی کوچولو بیداره!



دخترک لگد پران من

با داشتن کودکی که هنوز به دنیا نیامده همه توجه ات را یکجا برای خودش می خواهد و وقتی نوت بوکت را بغل میگیری با همه توانش به شکمت لگد میزند، جوری که خطر سقوط نوت بوک حتمی است، نمیشود کار زیادی با اینترنت انجام داد و به سایتهای مختلف سر زد و وبلاگ آپ کرد و در فیس بوک فعالیت مستمر داشت و ....

بچه های امروز...بچه های دیروز

آن هفته های اول بارداری که به خیال خودم فکر میکردم هنوز هیچ کس از ماجرا خبر ندارد یک روز پسر دایی ۷ ساله ام آمد کنارم نشست و بعد از کلی مقدمه چینی از من پرسید: از چیزهای ترش بیشتر خوشت میاد بخوری یا چیزهای شیرین؟ 

 

یک پسر بچه ۷ ساله به خیال خودش خیلی زیر پوستی و غیرمستقیم و زیرکانه داشت از من اطلاعات میگرفت که جنسیت بچه چند میلیمتری ام را حدس بزند!!!!!!!!! 

 

واقعا ما بچه های دهه ۶۰ چه موجودات پاک دل و زودباوری بودیم که تا سن ۱۳-۱۴ سالگی عمیقا ایمان داشتیم که برای بچه دار شدن کافی است باباها و مامان ها به درگاه خداوند دعا کنند و بچه بخواهند 

بعد خداوند بچه را لای بقچه بپیچد و آن را به پای لک لک های مهاجر ببندد 

و بعد هنگام کوچ لک لک های مهاجر هر بچه را جلوی خانه ای که پدر و مادرش منتظر بچه هستند می اندازد و پدر و مادرها گره بقچه را باز میکنند و خدا را شکر میکنند که بچه شان را صحیح و سالم فرستاده!

نغمه غم انگیز

امروز چه نغمه غم انگیزی دارد این دلم.......

دخترکم تو غمگین نباش

الو... کمک

الو....

سلام مامان

کمک. خیلی نگرانم

دستم به دامنت

بدبخت شدم رفت

شکمم داره تکون میخوره و هی این طرف و اون طرف پرتاب میشه!!!!

یعنی چه بلایی داره سرم میاد

چیکار کنم؟برم دکتر؟




واکنش من وقتی اولین بار تکان خوردن های دخترک بهاری را از روی لباسم دیدم



پ.ن: مادر شدن برای اولین بار همان اندازه که شیرین و هیجان انگیز و سرشار از لحظه های تکرار نشدنی است، به طرز سمجی با استرس و نگرانی نیز عجین است. گاهی این استرس ها تبدیل به خاطرات خنده داری برای اطرافیان میشود:)

وروجک مامان

آن اولها که تازه شروع به تکان خوردن توی شکم مامانت کرده بودی، اصلا حواسم به محرکهای بیرونی نبود

حالا با آزمون و خطا چندتا کشف مهم کرده ام!

یکی از آن وقتهایی که تو سرخوشانه دور خودت میچرخی و شادمانه دست و پا میزنی وقتی است که مامانت زیر دوش آب گرم دارد حمام میکند

خدا را شکر که از حمام خوشت آمده و ثابت کردی مثل مامانت تمایل داری مدل "جوجه اردکی" زندگی بکنی:)

از شیر و لبنیات هم خوشت می آید! چون هر وقت مامانت شیر و ماست میخورد تو دستهایت را از خوشحالی مدام به هم میکوبی و ذوق میکنی

موز هم دوست داری و وقتی مامانت موز میخورد تو خوشحالی ات را با تکان دادن دست و پاهای کوچولویت نشان میدهی و کمی بعد هم سکسه میکنی!

اما از پرتقال و سیر خوشت نمی آید! هر وقت مامانت پرتقال میخورد یا توی غذا سیر میریزد، قهر میکنی و پشتت را میکنی آن طرف و تکان نمیخوری! آخر چرا؟ خاصیت داردهاااا

از ماشین سواری هم خوشت می آید و تمام مدتی که مامانت توی ماشین نشسته تو آن داخل مشغول بازیگوشی و شیطنت هستی. ای دخترک ددری:)



اما اوج شادمانی و بازیگوشی تو وقتی است که یک ترانه شاد از یک جایی پخش شود! آنچنان منظم و ریتمیک دست و پایت را تکان میدهی و میچرخی که شک ندارم آن داخل مشغول رقصی!

باغ آلوچه

کار به جایی رسیده که شبها خواب باغ آلوچه میبینم!

دیشب تا مرز خودکشی رفتم! آن قدر آلوچه از درخت کندم و با ولع خوردم که واقعا توی خواب شکمم درد گرفت! کلی هم جیبهایم را با آلوچه های بزرگ و ترش پر کرده بودم




پ.ن: آلوی خشک و آلو سیاه خارجی و آلوچه فریزی و انواع دیگر آلو افاقه نمیکند. در حال حاضر دردم فقط با آلوچه واقعی تازه و ترش حل میشود

دخترک شیطون بلا

از همین الان میشود وضعیت چند ماه بعد من و تو را حدس زد!

مامانی با موهای سیخ سیخ شده که از بس دنبال دخترکش این طرف و آن طرف دویده به هن و هن افتاده و عرق از سر و رویش میچکد و رنگش پریده

و دخترکی که سعی میکند با یک لبخند پت و پهن و چشمهایی براق خرابکاری ها و شیطنتهایش را توجیه کند و از دل مامانش در بیاورد

دیروز تو اولین شیطنت زندگی ات را انجام دادی و من را به این باور رساندی که "سالی که نکوست از بهارش پیداست"

من روی مبل محبوبم ولو شده بودم و کاسه تخمه را روی شکمم گذاشته بودم و دانه دانه تخمه میشکستم و به آواز خواننده محبوبم گوش میدادم

تو هم خیلی ناگهانی بازیگوشی ات گرفت و آنچنان تکانی خوردی که کاسه تخمه از روی شکم مامان لغزید و پخش زمین شد و مامان ماند و زمینی پر از تخمه

ابراز ندامت که نکردی هیچ، کلی هم از این خرابکاری خودت غرق شادی شدی و طبق معمول شروع کردی به ورجه وورجه کردن های شادمانه

و من مانده بودم تخمه ها را از روی زمین جمع کنم یا قربان صدقه بازیگوشی های تو بروم


چه گیس و گیس کشی هایی خواهیم داشت ای دخترک بهاری کوچک من:) ....

دلتنگی

بابای بچه یک تکیه کلام جدید پیدا کرده و روزی هزار بار میگوید: دلم برای نی نی مان تنگ شده!


مگر اصطلاح تنگ شدن دل را در مورد کودکی که هنوز به دنیا نیامده هم به کار میبرند؟!

بر سر چند راهی

پمپرز

هاگیز

جان ب ب

گینگ

مولفیکس

پامتی

مای بی بی

بارلی

مرسی

پنبه ریز

کانفی بی بی

چامبر

مبارک

اوی بی بی

اسلیپی

و ...........



هر کدام یک عیبی دارد و یک حسنی. یا زیادی گران است، یا نم پس میدهد، یا کش ندارد، یا ضخیم است، یا باریک است، یا پنبه اش گلوله میشود، یا عطری بودنش حساسیت می آورد،

یا بو را منتقل میکند، یا چسبش زیادی شل یا سفت است، یا اندازه اش مناسب وزن بچه نیست، یا نایاب است، یا تقلبی اش آمده، یا بدن بچه را سیاه میکند یا خوشگل و زیبا نیست، یا لایه پلاستیکی دارد، یا ......

مانده ام سر هزار راهی انتخاب!

فستیوال بالشها

دقیقا پنج ششم محدوده تخت خواب را به همراه جمیع بالش های عزیزم غصب کرده ایم و بابای طفلکی بچه مجبور است خودش را توی آن یک ششم فضای باقی مانده جا به جا کند و یک جوری که زیاد هم سختش نشود بخوابد! یکی بالشی است که بدون آن بعید است خوابم ببرد و همراه همیشگی و محبوب دلم است. تا جایی که اگر قرار باشد مسافرت برویم اول باید بالش عزیزم را توی ماشین بگذارم و بعد خودم سوار شوم. جان من است و جان او یک بالش دیگر هم هست که دوستش دارم اما میتوانم دوری اش را تحمل کنم. تازگی ها او را هم روی تخت آورده ام و او را به لقب "بالش یدکی" مفتخر کرده ام وظیفه این بالش این است که شبهایی که توی معده ام "اسید پارتی" برقرار است و همه حفره شکمی من در حال جوشیدن و سوختن است، به کمک بالش دردانه ام بیاید تا سطح سرم بالاتر قرار بگیرد و کمی از شدت "اسید پارتی" کم شود و بتوانم یک چرت کوتاه بزنم یک بالش دیگر هم دارم که تازگی ها از روی مبل ها کش رفته ام. راه راه و سنگین و گنده است و وظیفه اش این است که وقتی یه پهلو خوابیده ام خودش را به کمرم بچسباند و اجازه ندهد وقتی خواب هستم شیطان گولم بزند و ناغافل و گانگستریبچرخم یک بالش سبز خوشگل دیگر هم دارم که تازگی ها مورد توجه ام قرار گرفته. وظیفه این بالش سبز که از قضا خیلی ظریف و ملوس است این است که وقتی در موقعیت "سه چهارم" خوابیده ام زیر آن پایی قرار بگیرد که رو به بالاست یک بالش نرم و کوچولوی دیگر هم دارم که با اینکه خیلی فسقلی است نقش خیلی مهم و حیاتی در زندگی ام بازی میکند و ثابت کرده که لیاقت داشتن به چثه نیست! این فسقلی کوشا وظیفه اش این است که وقتی به پهلو میخوابم بین دو تا زانوهایم قرار بگیرد تا به لگنم فشار نیاید و استخوان های دنبالچه ام درد نگیرد یک بالش دیگر هم هست که هنوز نقش مشخصی ندارد و فعلا شبها بلاتکلیف روی تخت ولو شده و سعی میکند خودش را با کارهای مختلف مناسبتی مشغول کند. بعضی وقتها زیر آرنجم قرار میگرد و بعضی وقتها هم برای اینکه خون به مغزم برسد زیر پایم میگذارمش توی فکرم زودتر به این بالش یک وظیفه مشخص بدهم که مسئولیت پذیری را یاد بگیرد روزها و شبهای قشنگی را به همراه بالش های دوست داشتنی ام میگذارنیم:)

آآآآآآآآآآآآلوچه

دارم پرپر میزنم برای یک سبد پر از آلوچه های درشت و ترش و آبدار سبز 

دلم میخواهد همچین جانانه نمک روی آلوچه ها بریزم و سیر دل خرچ خرچ بخورمشان


کاش میشد درخت آلوچه را تطمیع کرد چند ماه زودتر بار بیاورد!

مفید باش

دختر کوچولوی فسقلی و بازیگوشم

دیشب با بابایت داشتیم درباره تو حرف میزدیم

شاید اگر کمی آرام تر مینشستی و دست از بازیگوشی بر میداشتی و به حرفهایمان گوش میدادی خودت متوجه موضوع صحبتمان میشدی

من و بابایت داشتیم درباره آینده تو حرف میزدیم! و پیش خودمان حدس میزدیم تو بعدا چه کاره خواهی شد

بابایت میگفت دوست ندارد تو وارد عرصه مهندسی شوی

همچنین دلش نمیخواست هنر را به صورت آکادمیک دنبال بکنی و به آن به چشم یک شغل نگاه کنی

و البته دلایل زیادی هم برای این نظراتش داشت

بابایت در نهایت گفت که خیلی دلش میخواد دختر کوچولویش در حورزه علوم انسانی مشغول به کار شود. مثلا یک فعال مطرح حقوق زنان شود و یا یک مددکار موفق اجتماعی و یا یک روان شناس ماهر و ....


دخترکم

مهم نیست که تو در آینده قرار است چه کاره شوی؛ یک جراح و پزشک معروف یا یک موزیسین و یا حتی یک آرایشگر یا طراح پوشاک یا تاجر و  ...

مهم این است که تو باید! آن چیزی شوی که برایش ساخته شده ای

تو باید مسیری را انتخاب بکنی که رویای شخصی ات باشد و آن قدر باید تلاش بکنی تا رویای شخصی ات را به واقعیت تبدیل کنی

مهم نیست در آینده چه کاره میشوی

مهم این است که باید همه تلاشت را بکنی تا در کاری که انجام میدهی درخشان باشی و از خودت رضایت داشته باشی. در این صورت است که میتوانی شاد زندگی کنی و راز زندگی لذت بخش هم در همین نکته نهفته است! شاد زیستن!

مهم نیست که در آینده چه کاره میشوی

مهم این است که باید همه تلاشت را بکنی تا برای خودت و دیگران فایده داشته باشی. زنبور بی عسل فقط حوصله ها را به خاطر وزوزهای مداومش سر میبرد و آدمی که  برای خودش ودیگران فایده ای نداشته باشد شایسته نام آدمیت نیست

دخترکم

تو مسیر زندگی ات را باید خودت مشخص بکنی و من به تو قول میدهم هیچ وقت نگذارم آرزوهای شخصی و علاقه مندی هایم را به تو تحمیل کنم

و باز به تو قول میدهم با همه توانم کمکت بکنم تا آنی شوی که برایش ساخته شده ای!

شاید این کمترین کاری باشد که در مقام یک مادر میتوانم برای تو و آینده ات انجام دهم




دارم نامرئی میشوم

اتفاقات عجیبی دارد توی بدنم می افتد!

منی که هیچ وقت رگهای بدنم معلوم نبود و برای زدن یک سرم ساده مجبور بودم حداقل سه بار فرو رفتن ناموفق سر سرنگ را توی بدنم تحمل کنم، و خیلی از مواقع عملیات ناموفق می ماند و پرستارها از زدن سرم به من عاجز میشدند و عطایش را به لقایش می بخشیدند، این روزها به یک ماکت زنده رگ شناسی تبدیل شده ام!


در حدی که میتوانم برم خودم را در راه علم به دانشکده های علوم پزشکی معرفی کنم و دانشجوها همه مسیر سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها را روی بدنم بررسی کنند و از پیچ و خم رگهای خونی باخبر شوند و تئوری هایشان را روی من آزمایش کنند و علمشان زیاد شود!


نمیدانم من دارم کم کم نامرئی و کمرنگ میشوم، یا رگهایم طغیان کرده و دارد ضخیم و پر رنگ میشود! خدا رو شکر که مطمئنم مشکل هر چه هست ربطی به بالا و پایین بودن فشار خون ندارد


در هر صورت سرگرمی خوبی است. بعضی وقتها که حوصله ام سر میرود مینشینم و ساعتها به بدنم نگاه میکنم و مسیر رگهایم را بررسی میکنم و سعی میکنم اندازه شان را بگیرم که مثلا سر در بیاورم در ساعد دستم چند متر رگ و مویرگ دارم.


اگر با همین شدت علاقه مندی و پشتکار پیش بروم، مطمئنم تا آخر بارداری میتوانم این نظریه که میگویند جمع طول همه شاهرگها و رگها و مویرگهای یک انسان بالغ برابر با فاصله زمین تا ماه است را به اثبات برسانم یا ردش کنم

کیلویی چند؟

یکی از دوستان تعریف کرده که یکی از فامیل هایشان تازگی ها در یکی از بیمارستان های خصوصی زایمان کرده و یک بچه 3 کیلویی به دنیا آورده و موقع تسویه حساب، پدر بچه 6 میلیون تومان را دو دستی بابت هزینه های زایمان تقدیم بیمارستان کرده!


یعنی به قراری هر کیلوی این بچه 2 میلیون تومان تمام شده!

حالا سوال اینجاست؛ پزشکان میگویند زایمان طبیعی ترین و عادی ترین اتفاق پزشکی است. پس چرا هزینه های مربوط به آن تااین اندازه غیر طبیعی و غیر عادی است؟!

یه دختر دارم....

زمزمه زیر لب این روزهای بابای بچه:


یه دختر دارم شاه نداره

صورتی داره ماه نداره

پیش به سوی روزهای زندگی

دارم توی ذهنم همه روزهای شیرین مادر و دختری را مرور میکنم و لذت میبرم

روزهایی که هر دو مایو به تن به استخر میرویم و با همدیگر شنا و آب بازی میکنیم و شاید مامان مجبور شود دخترک را  با آن مایوی چین چینی گلدار روی گردنش بگذارد که از غرق شدن نترسد


روزهایی که با همدیگر زیر آفتاب قشنگی که از پنجره خودش را توی خانه انداخته و روی فرش دراز کشیده مینشینیم و ناخن های همدیگر را لاک میزنیم و بعد دستهایمان را با انگشتهای از هم باز توی هوا نگه میداریم تا لاکها خشک شود و بعد از رنگ قشنگ لاکمان لذت میبریم و قاه قاه میخندیم


روزهایی که دست همدیگر را میگیریم و هماهنگ با ریتم آهنگی که دارد پخش میشود میچرخیم و میرقصیم و شادی میکنیم

روزهایی که با همدیگر توی پاساژها و مغازه ها میچرخیم و برای همدیگر لباسهای خوشگل را نشان میکنیم و بعد با یک بغل رخت و لباس تازه به خانه بر میگردیم و خریدهایمان را با ذوق و شوق به بابا نشان میدهیم

روزهایی که با کمک هم شیر و آرد و شکر و تخم مرغ را قاتی میکنیم و یک کیک خوشمزه میپزیم و رویش شمع میگذاریم و با شادی و هلهله فوتش میکنیم و هر هفته برای عروسکهای دخترک جشن تولد میگیریم


 روزهایی که با همدیگر به پیاده روی میرویم و برای هم لطیفه های خنده دار تعریف میکنیم و قاه قاه خنده های سرخوشانه سر میدهیم 


روزهایی که با برنامه ریزی دقیق و همکاری هم یک جشن تولد مخفیانه برای بابا میگیریم و حسابی غافلگیرش میکنیم


روزهایی که دخترک اصرار میکند کفش پاشنه 18 سانتی مامان را با پیراهن نامزدی اش بپوشد و مامان  دنبالش میدود که لباس زیر پاشنه کفشها نماند و با سر روی زمین ولو نشود


روزهایی که به هم کش مو و گل سر و جوراب شلواری شیشه ای قرض میدهیم 

 روزهای پچ پچ های یواشکی

 روزهای درد دل های مادر دختری و اشک ریختن ها و عاشق شدنها و راهنمایی کردن ها و دلداری دادن ها

همه روزهای قشنگ زندگی

مامان یه دختر

هنوز باورم نمیشود آن آدم کوچولویی که همه قد و بالایش اندازه یک خط کش ۲۰ سانتی متری بود و آن داخل داشت برای خودش شادمانه میرقصید و میچرخید و کف پاهایش به اندازه یک دانه لوبیا بود که انگار ۵ تا شاهدانه را با ظرافت به آن چسبانده اند و دستهای مشت کرده اش اندازه یک دانه فندق بود بچه من بوده! 

باورم نمیشود آن آدم مینیاتوری ظریف و طناز دخترک من بوده! 

مامان یک دختر بودن بهترین حس و حالی است که یک زن میتواند در زندگی تجربه اش کند

خانواده درب و داغون

درون هر آدمی یک خانواده درب و داغون زندگی میکند که مثل هرخانواده دیگری اعضای مختلفی دارد

این روزها خانواده درب و داغون درون من هم بیش از هر زمان دیگری فرصت برای زندگی کردن! پیدا کرده و در روزهای اوج به سر میبرد!


"عباس دخالت" دارد مدام به بابای بچه گیر میدهد که این چیه میپوشی رنگش به جورابت نمیاد؟ این چه عطریه میزنی بوشو دوست ندارم، این چیه خریدی خیلی بیریخته، این چیه گوش میدی زیادی غمگینه، چرا همش داری با کامپیوتر بازی میکنی و.....


"خدجه غرغرو" هم که به صورت 24 ساعته مشغول غر غر کردن است که آی شکمم دارد کش می آید. آی کمرم دارد تکه تکه میشود. آی همه وجودم در میکند.  آی دماغم بزرگ شده، آی پوست صورتم مثل ته دیگ شده، آی حالم دارد به هم میخورد و....


اوضاع "شهین شلخته" را هم با یک نگاه سرسری به کشوهای لباسی که با بی نظم ترین حالت ممکن پر شده، کابینتهایی که تویش سگ میزند و گربه میرقصد، پارکتی که از شدت کثیفی چسبناک به نظر میرسد، قفسه هایی که وقتی رویش انگشت میکشی دو درجه تغییر رنگ بین قسمت انگشت کشیده و نکشیده به وجود می آید و ... میتوان متوجه شد!


"حسن غصه خور" هم دارد دوشیفته غصه میخورد و توی سر و کله اش میزند و کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته که اگر خدای نکرده بچه فلان مشکل را داشت چه کنیم؟ اگر موقع پاک کردن گوشش الیاف گوش پاک کن توی گوش بچه ماند چه خاکی بر سر بریزیم؟ اگر تیغ ماهی را قورت داد کجا گریبان چاک بدهیم؟ اگر از طبقه های کتابخانه بالا کشید و از آن بالا سقوط کرد سرمان را به کدام دیوار بکوبانیم؟ اگر بی تربیت پاچه ورمالیده شد چه گلی بر سر بگیریم؟ و ...


جالب اینجاست که همزیستی مسالمت آمیز عجیبی بین "حسن غصه خور" و "علی بی غم" به وجود آمده! گویا هر کدام حیطه کاری مخصوص به خودشان را دارند و در کار همدیگر اصلا دخالت نمیکنند و به حریم های شخصی یکدیگر خیلی اعتقاد دارند!

"علی بی غم" در بی غمی و بی خیالی خودش دارد کیف دنیا را میکند و اصلا عین خیالش هم نیست که چند ماه بیشتر فرصت باقی نمانده و هنوز اتاق بچه آماده نشده. هیچ نتیجه قطعی درباره بیمارستان گرفته نشده، از ثبت نام در کلاسهای آمادگی زایمان و پیدا کردن یک مامای خصوصی خوب و با تجربه هم هیچ خبری نیست و ....


"اقدس دس پاچه" هم طبق معمول بدجور دست و پایش را گم کرده و استرسی شده که ای وای خدا مرگم بده، شوید و جعفری خشک نداریم، هنوز کلی کتاب روانشناسی رشد کودک مانده که لایش را باز نکرده ایم و کلی فایل صوتی گوش نکرده داریم، به صورت عملی شستن بچه را یاد نگرفته ایم. معنی گریه نوزاد را نمیدانیم و از کجا بفهمیم هر گریه ای چه مفهومی دارد؟و ...


توی این آشفته بازار جای "سکینه بند انداز" که در کار بند و ابرو و اپیلاسیون است بدجور خالی به نظر میرسد! امیدوارم زودتر به جمع گرم و صمیمی خانواده بپیوندد و دل جماعتی را از غصه جدایی برهاند و شادشان کند!


فین گیر

امروز با یک پدیده خیلی جدید و بی نهایت خنده دار رو به رو شدم!


فین گیر!!!!!


بماند که چه قدر خندیدم و از شدت خنده از این سر اتاق به آن سرش غلت میزدم


هنوز توفیق زیارت این پدیده نصیبم نشده

اما این طور که فهمیده ام فین گیر یک ابزار مکانیکی است که فین بچه را میگیرد

حالا نمیدانم این وسیله چه شکلی است؟

چه رنگی دارد و ابعادش چه قدر است؟

قدرت گنجایشش چند سی سی فین است؟

با چه نیرویی فین بچه را میگیرد؟

فین گرفته شده کجا ذخیره میشود؟

آیا وقتی دارد فین را میگیرد صدایی مثل صدای جاروبرقی از خودش در می آورد یا نه؟

چگونه باید فین های گرفته شده را از تویش بیرون بیاوریم؟

کار با آن سخت است یا نیاز به بررسی بروشور راهنما دارد؟

مدل دخترانه اش با پسرانه فرق دارد یا نه؟

و....

امیدوارم زودتر یک عدد فین گیر واقعی را از نزدیک ببینم و جواب سوالاهایم را پیدا کنم



پ.ن در دو روز بعد: از دو روز پیش تا حالا دارم فکر میکنم املای درست کدام است؟قلت؟غلت؟قلط؟ این که نمیتواند باشد غلط

سوال بزرگ

تا دیروز فکر میکردم شیر سفید است!

اما از دیروز تا حالا فهمیدم 25 سال است که دارم اشتباه میکنم و شیر آن قدرها هم که فکر میکردم و ایمان داشتم سفید نیست!

یک پاکت شیر میهن 3 درصد چربی خریده ام که نارنجی کمرنگ است!!!

تاریخ تولید و انقضایش هم مشکلی ندارد. مزه خوبی هم دارد

اما چرا سفید نیست و نارنجی کمرنگ است؟؟؟

فرنی و شیر برنجی که با این شیر درست کردم هم نارنجی از آب در آمد

حالا مانده ام اگر فسقلی دوست داشتنی روزگاری از من بپرسد شیر چه رنگی است، چه جوابی به او بدهم؟

مصیبت های بزرگ

میدانی یکی از بزرگترین مصیبت ها چیست؟

اینکه بعد از نیم ساعت کند و کاو و عملیات اکتشافی در کشوی لباس بلاخره یک دامن شلواری که دور کمرش همچنان اندازه ات هست و کشش به شکمت فشار نمی آورد پیدا کنی، بعد سرخوش از این کشف دوست داشتنی و نرم و راحت با لبخندی فاتحانه بروی دست شویی. وقتی که کارت تمام شد و داری از روی کاسه توالت بلند می شوی، ببینی که بندهای دامن شلواری محبوب و گشادت همزمان با بلند شدنت دارد از توی کاسه توالت دارد بیرون می آید؛ به ارتفاع نیم متر خیس و کثیف شده و  بین زمین و هوا تلو تلو میخورد و احیانا به ریشت میخندد

روزهای پوچ

آخرین روزی که سرکار بودم 2 آبان ماه بود

به عبارتی حدود 2 ماه تمام است که کار را بوسیدم و گذاشتم کنار

البته که این موضوع هیچ وقت مطابق خواست قلبی من نبود


هیچ وقت نمیخواستم با این سرعت و یکدفعه و مهمتر از همه "اجباری" خانه نشین شوم


شاید اگر میدانستم که قرار است خیلی زود به خانه ماندن و استراحت افراطی دچار شوم هیچ وقت اسم وبلاگم را نمیگذاشتم "مادرانه های یک خبرنگار"! اینجا به هر چیزی میخورد به جز مادرانه های یک خبرنگار!


آن چیزی که من توی تصوراتم بود با آن چیزی که الان دارد در دنیای واقعی اتفاق می افتد زمین تا آسمان فرق دارد


رفتن به برنامه های خبری و نشست های مطبوعاتی با شکم گنده، قرار مصاحبه گذاشتن با مقام های دولتی و یا هنرمندان و افراد صاحب نظر در حالی که چیزی شبیه به هندوانه زیر مانتویت قایم کرده ای، حضور در برنامه های جانبی مثل نمایشگاه ها و افتتاحیه ها و اختتامیه ها همراه با یک موجود زنده چند سانتی متری درون شکم و رفتن و آمدن هر روزه به فضای تحریریه و دست آخر تعریف کردن اتفاقات خنده دار روز هنگام خوابیدن در آخر شب برای بچه ای که توی شکمت دارد وول میخورد و اصلا قصد خوابیدن ندارد، تنها بخشی از رویاهای من از دوران بارداری بود


اما الان همه چیز فرق میکند و از هیچ کدام از این رویاها و خیال پردازی ها خبری نیست


برای آدمی مثل من که از 20 سالگی کار کرده و از 18 سالگی توی اجتماع بوده و به حضور زنان در پستهای اجتماعی و فعالیت های بیرون از خانه به اندازه خود خدا اعتقاد دارد، خیلی سخت است که یکدفعه و با سرعت و اجباری خانه نشین شود


البته شاید این از ایرادها و نقطه ضعف های من است که "فکر همه جایش" را نکرده بودم و اصلا حواسم به نیمه خالی لیوان نبود


من حتی در مخیله ام هم نمیگنجید که یک بارداری دشوار داشته باشم


شاید خیلی فانتزی و غیر واقعی به موضوع بارداری نگاه میکردم


و شاید هم خودم را یک "سوپر مام" تصور میکردم! مادری که میتواند با داشتن یک بچه در شکم هم کار بکند، هم در اجتماع، پرشور و پررنگ حضور داشته باشد، هم استقلال مالی داشته باشد، هم به زندگی خصوصی اش برسد و هم یک فرزند سالم و تپل و شاداب به دنیا بیارود و به هیچ کدام از ابعاد زندگی اش هم هیچ آسیبی وارد نشود و همه چیز را بتواند در بهترین حالت اداره کند!


حالا

بعد از گذشت دو ماه از خانه ماندن های اجباری و دور شدن از همه آن چیزهایی که عاشقانه دوستشان داشتم و هدفهای اجتماعی که مصرانه پیگیری شان میکردم، به شدت احساس پوچی، بی خاصیتی و مصرف گرایی میکنم

از کار در تحریریه، ارتباط با اقشار مختلف مردم، بودن در اجتماع و در کنار مردم، رفتن به کلاس های طراحی دوخت، چرخ زدن در خیابانهای تاریخی شهر، زیر و رو کردن مراکز خرید، سر زدن به فروشگاه های شهر کتاب و انتشاراتی ها و ورق زدن کتابهای تازه چاپ شده و مست شدن از بوی کاغذشان و کلا از همه چیزهای خوب و دوست داشتنی بیرون از خانه زندگی ام دور مانده ام و این برای من خیلی کسل کننده و دوست نداشتنی است


کاش زودتر بهار بیاید


پ.ن: این پست صرفا بیان احساسات این روزهای خودم هست و یک جورهایی مثل "تخلیه روانی" و "درد دل درونی" تعبیر میشود و معنی اش اصلا این نیست که من از بارداری ام و از داشتن آن کوچولوی بازیگوشی که مدام دارد توی دلم میرقصد و بازی میکند ناراحتم! یا او را مسبب این روزهای کسالت آور میدانم

دماغ بارانی

خدا جان

حکمتت را شکر

تهوع و تیر کشیدن زیر شکم و استراحت مطلق و سوزش معده و سرگیجه و گرفتگی عضلات و کمردرد و سردرد و بی اشتهایی و احساس خفگی و مشکل در تنفس و تپش قلب و هزار عارضه شایع و غیر شایع بارداری دیگر کمم بود که دماغم را هم بارانی کردی؟


حالا من با این همه مشکل و بینی که مثل ابر بهار دارد می بارد چه کار کنم آخر؟

حالا نمیشد این زمستان به من تخفیف بدهی و حداقل دماغم را بارانی نکنی؟

از صبح تا حالا آن قدر دماغم را با دستمال کشیده ام که از دماغ پینوکیو هم دراز تر شده!

آخر این انصاف است؟ خودت بگو


پ ن: خدا جان لطفا نگو بهت زیر پای مادران است. چون الان آن قدر حالم بد است که وعده این بهشت 6 دانگ هم دلداری ام نمیدهد

تجربه

اتفاق دیشب قطعا تجربه تلخی بود

یک شوک ناگهانی بود که هنوز هم هضمش برایم سخت است

اما مثل هر اتفای دیگری چند درس مهم برای من داشت

اول از همه اینکه علی رغم خواندن کلی مطلب درباره مدیریت بحران و تسلط بر اعصاب و حفظ آرامش، هنوز که هنوز است در این زمینه بدجور میلنگم و در مواقع اضطرار بی نهایت دست و پایم را گم میکنم

به نظر میرسد باید خیلی جدی و اصولی فکری برای این نقطه ضعف بکنم

دوم اینکه همه مطالبی که آدم قبل از بارداری درباره خود بارداری، مراقبتهای آن، بیماریها و مشکلات ناشی از بارداری، حوادث غیر مترقبه بارداری و حالتهای شایع زن باردار و ... میخواند در مواقعی که به آن نیاز دارد به درد جرز دیوار هم نمیخورد!

با اتفاق ناگهانی دیشب به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز به اندازه "تجربه" به کار یک مادر باردار نمی آید و همه دانسته ها و اطلاعاتی که از پیش یک جایی توی حافظه اش تلنبار کرده، واقعا به دردش نمیخورد و فایده خاصی به جز حیف و میل کردن بخشی از فضای حافظه اش ندارد!

حالا برای بچه دوم میدانم اگر ناگهان یک طرف شکمم درد غیر قابل کنترلی گرفت و نفسم بند آمد و روی بدنم از شدت درد پر از دانه های عرق شد، باید چه کار کنم! چون تجربه اش را دارم

خدجه غرغرو

این روزها "خدجه غرغرو" ی درونم بدجوری برای جولان دادن و غر زدن پر و بال پیدا کرده و به شدت در اوج است

حسابی عرصه را مناسب دیده و هی دارد به زمین و زمان گیر میدهد و غر میزند


از صبح که بیدار میشوم این خدجه غرغرو شروع میکند و از صدای بچه های همسایه

بوی پیازداغی که از درون کانال تهویه می آید

جوشی که کنار دماغم زده ام

تلفنی که بی موقع زنگ میخورد

اس ام اسی که نصفه و نیمه میرسد،

پرده حمامی که کنارش اندازه یک سانتی متر پاره شده

دکتری که دفعه قبل نتوانست جنسیت بچه را تعیین کند

مدیر امور مالی که هنوز حقوق مهرماه من را به حسابم نریخته

آن آقای بدقولی که سه ماه آزگار- شاید هم بیشتر- است که میخواهد بیاید و سقف کاذب برای سرویس بزند

فامیل نزدیکی که 6 سال است خانه مان نیامده

زن پدر بزرگی که طماع است و دلش نمی آید از حساب بانکی اش یک ریال خرج کند

 اینترنتی که سرعتش کند است

لوله بخاری که سرد است و این یعنی یک جایی دارد مونوکسید کربن از خودش بیرون میدهد

همکلاسی بچه همسایه ای که قدش به آیفون نمیرسد و با مشت و لگد به در ساختمان میکوبد تا بچه همسایه بیاید دم در

آدم کنه ای که تا میبیند یاهو مسنجرت باز است می آید و شروع میکند به چت کردن

همسری که خیارهای بد فرم و گنده و چاق و زشت می

لباسی که هی دارد تنگتر و تنگتر میشود

مادری که اولین توصیه اش به خوردن یک فرقون؟فرغون؟خوراکی است؛ علی رغم اینکه میداند تهوع خرکی داری و از همه چیزهای خوردنی بیزاری


تلویزیونی که به علت ابر غلیظ و برف همه شبکه هایش بدون سیگنال است


و کلا زمین و زمان مینالد و هی غر میزند و غر میزند و غر میزند و مغز و روان و اعصاب مرا معیوب میکند


خدجه غرغرو جان

لطف کن دو دقیقه زبان به دهان بگیر جانم! روانی ام کردی به خدا



تولد بابای نی نی مبارک

نی نی فسقلی من


فردا تولد بابای مهربان توست و فردا یک جشن تولد سه نفره به سبک خودمان داریم


راستی

خبر داری بابایت در ماشین به دنیا آمده؟

به یک عدد ابزار برای سوراخ کردن ملاج نیازمندیم

دلم میخواهد یک ابزار تیز و قوی دستم بگیرم

ملاجم را با آن سوراخ کنم

بعد سرم را از روی گردنم در بیاورم و توی سطل آشغال خالی اش کنم. چندتا ضربه هم به آن بزنم تا هر چه فکر بی ربط و با ربط و مهم و غیر مهم و مفید و غیر مفید و شیرین و غیر شیرین توی سرم تلنبار شده، یکجا بیرون بریزد

بعد توی ملاج خالی ام آب بریزم و با اسکاج و مایع ظرفشویی بشورمش تا حسابی تمیز شود

بعد دوباره آن را سر جای اولش نصب کنم و با خیال راحت و بدون دیدن خوابهای بی سر و ته و افکار مزاحم قبل از خواب، یک دل سیر بخوابم

یک روز خاص

کوچولوی تقریبا 10 سانتی متری من


امروز 12/ 12/ 2012 هست


این اولین تاریخ بامزه و ماندگار زندگی تو محسوب میشود


راستی

در تاریخ 1399/9/9 چند ساله میشوی؟


به گمانم با لبخندی که یکی از دندان هایش را موش خورده، دانش آموز کلاس اولی میشوی:)

از رنجی که میبریم...

سکانس اول

توی مطب دکتر نشسته ام

شنبه صبح است و مطب غلغله. کلی خانم باردار منتظر هستند نوبتشان شود که بروند و ویزیت شوند. خیلی ها جا برای نشستن ندارند و با آن شکم های بزرگ و نفسی که به سختی بالا می آید و پایین میرود گوشه ای ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار این پا آن پا میشوند

مادری با دخترش روی یک ردیف از صندلی ها نشسته!

دختر 4- 5 سال بیشتر ندارد. اما به خودش این حق را داده که به تنهایی 3 صندلی را اشغال کند. مدام دارد وول میخورد و خودش را روی صندلی ها دراز میکند و بدتر از آن سر و صداهای آزار دهنده تولید میکند و با پرش های ناگهانی اش روی صندلی های پایه فلزی، صدای اعصاب خورد کنی را به همه تحمیل میکند.

مادر دختر اما بیخیال و خونسرد دارد با موشکافی به مدل ابروی این خانم و دمپای شلوار آن خانم و دکمه های لباس آن یکی و قرینه نبودن خط چشم آن دیگری نگاه میکند و کلا حواسش به دخترش نیست.


اصلا هم به روی مبارک خودش نمی آورد که خانم های باردار اطرافش ساعتهاست سر پا ایستاده اند، اما دختر بچه 4 ساله اس به تنهایی 3 صندلی را به خودش اختصاص داده

دریغ از یک تذکر کوچک!


سکانس دوم:

روی یکی از صندلی های مرکز سونوگرافی نشسته ام. کمرم و شکمم درد گرفته. الان دو ساعت است که بی حرکت روی یک صندلی نشسته ام و برای پر کردن زمان، دارم به همسرم کمک میکنم که جدول حل کند.

هوا سنگین است و توی سالن جای سوزن انداختن نیست.

پسرک موبور است و 4-5 ساله به نظر میرسد. نفسش تنگ است. سرما خورده و خس خس میکند. حوصله اش سر رفته و دارد به مادرش نق میزند. دلش میخواهد از آن سالن شلوغ با هوای گرفته بیرون برود. گرسنه هم شده و دلش تی تاپ و ساندیس میخواهد!

مادرش اخمو و بی حوصله به نظر میرسد و توی فکر فرو رفته. به نق نق های پسر گوش نمیدهد. شاید اصلا نمی شنود پسرش چه میگوید.

ناگهان به پسر چشم غره ترسناکی میرود و با غلیظ ترین شکل ممکن میگوید: ززززززززهررررررر ماااااااااااررررررررررر

روی همه صامت ها و مصوت ها هم چندتا تشدید میگذارد و بعد از زیر بازوی پسرک یک نیشگون آنچنانی میگیرد

پسرک چهره اش در هم میرود. چشمهایش را روی هم فشار میدهد. دهانش باز میشود و دور تا دور بینی کوچکش پر از چین و چروک میشود. رنگ صورتش کبود میشود. اما گریه اش نمی آید! نمیدانم از غروری است که مادرش میان آن همه آدم شکسته یا سرماخوردگی و گرفتگی مجرای تنفسی اش!


سکانس سوم:

توی تخت دراز کشیده ام و برای اینکه یادم برود تهوع امانم را بریده و استفراغ حنجره ام را زخم کرده و هر نوع بویی دل و روده ام را به هم میریزد، با نوت بوکم توی اینترنت چرخ میزنم.

صفحه ای را باز میکنم که مادری در یک سایت عمومی از شاهکارش تعریف کرده!

بچه 2 سال و نیمه اش را به خاطر اینکه روی ادرارش کنترل نداشته و به قول خودش "کل زندگی اش را به گند کشیده"، اول به طرز وحشیانه ای کتک زده، و بعد برای تاثیرگذاری بیشتر کنار بخاری برده تا بچه را بترساند!

بچه هم با بدنی لخت و چشمانی اشکبار به بخاری چسبیده و قسمتهای حساسی از تنش سوخته!


بوی سوختگی پوست بدن یک بچه 2 سال و نیمه که با اشکهایش قاتی شده توی مشامم میپیچد و دوباره حالم به هم میخورد


کلاس بسکتبال

فسقلی ریزه میزه


توی همه کتابها و مراجع نوشته شده که تو در این سن باید به صورت میانگین 11 سانتی متر قد و بالا داشته باشی

اما دکتر سونولوژیست میگوید تو همش 9 سانت و 9 میلی متر هستی!

به گمانم از همین الان باید در فکر پیدا کردن یک کلاس بسکتبال خوب برایت باشم!

اندر نکوهش شلوار بارداری

شلوار بارداری عنصری است بسیار مضحک


که وقتی آن را میپوشی حتی همسرت هم نمیتواند خودش را کنترل کند و به خمره متحرکی که دارد جلویش راه میرود از صمیم قلب قاه قاه میخندد

پناه به جدول

این روزها که کم حوصله تر از هر زمان دیگری در زندگی ام هستم و دلیلش افسردگی ناشی از فصل باشد


این روزها که مجبور به خانه نشینی اجباری و دور ماندن از اجتماع شده ام


این روزها که هر چیز کوچک و بی اهمیتی میتواند مرا به مرز جنون ناشی از استرس بکشاند


این روزها که ترش کردن معده و سوزش سر دل و تیر کشیدن رگهای پا مونس همیشگی ام شده


این روزها که مدام در حال خواندن کتابهای مربوط به روشهای تمیز کردن بینی نوزاد و حمام کردن او و انتخاب بهترین رنگها برای در و دیوار اتاقش هستم


این روزها که دارم به انواع روشهای تربیتی فرزند و اصول روان شناسی رفتار با کودک توجه ویژه میکنم و نکات مهم را گوشه ای یاد داشت میکنم که یادم نرود


این روزها که بین توصیه های سنتی و تجربه های دیگرانی که به قول خودشان چند پیراهن بیشتر از من پاره کرده اند و نوشته های علمی کتابها مانده ام کدام را انتخاب کنم


و کلا این روزها که به خاطر ابعاد وسیع مسئولیت های پیش رو و چشم انداز ترسناک دست تنها بودن و بی تجرگی در زمینه نگهداری از کودک مخم در حال سوت کشیدن است، یک پناهگاه خوب و امن پیدا کرده ام!


جدول!


روزی یک مجله جدول را کامل حل میکنم! بدون پیامک زدن به این و آن و پرسیدن جواب یا تقلب گرفتن از گوگل عزیز!

مخم تا اندازه زیادی آرام تر شده:)

به عطسه های مامان عادت کن

شب بود

مامانت در تاریکی اتاق به پشت دراز کشیده بود و با چشمهای باز داشت تاریکی های روی سقف را تماشا میکرد و همزمان با دستش تو را ناز میکرد و برایت شعر میخواند


تو هم که گویا بچه ملوسی هستی و از نازکردن خوشت می آید، باسنت را هی قلنبه تر میکردی تا مامانت آن را بیشتر ناز کند

 

ناگهان


مامانت عطسه کرد


و بعد

در کمتر از یک دهم ثانیه تو مثل یک ماهی قرمز کوچولو از زیر دستش سر خوردی و رفتی آن طرف شکم مامانت خودت را قلنبه کردی!

تا یک ساعت هم از جایت تکان نخوردی


از صدای عطسه های مامانت نترس عزیز دلم


معذرت میخوام

معذرت میخوام اگر اعصابت را به هم ریختم

شاید هم ترسیدی


به هر حال من را ببخش....

و سعی کن تحت تاثیر عصبانیت من قرار نگیری

قول بده

فسقلی کوچولوی من

قول بده که با من و دکتر همکاری بکنی

باشه؟


خوابتو دیدم

نی نی کوچولوی من

دیشب خوابت را دیدم


خیلی کوچولو بودی

و خیلی نرم


داشتی نق میزدی

و من وقتی بغلت کردم دیدم که حسابی خیس و داغ و سنگین هستی:)

پوشکت را که باز کردم دیدیم ای واااااااااااااای

چه قدر خرابکاری کردی:)

بغلت کردم و با هم رفتیم حمام که تو را تمیز کنم

با همدیگر رفتیم زیر دوش آب گرم و همان جا من تو را شستم

وای که چه قدر خوب و لذت بخش بود

آن قدر نرم و لیز بودی که نگران بودم سر بخوری

ولی تو آرام و دوست داشتنی توی بغلم بودی و با من همکاری میکردی

وقتی حوله پیچت کردم و خشک شدی، چشمهایت را بستی و به یک خواب شیرین و قشنگ فرو رفتی

راستی این را هم بگویم که تو یک دختر مو سیاه و چشم سیاه بودی

راستش را بگو

خودت بودی دیگر؟آره؟

دوغ میخوام

در حسرت خوردن یک لیوان دوغ عشایری دارم پر پر میزنم


فقط و فقط دوغ عشایری میخواهم، نه از این دوغ های پاستوریزه

از آنهایی که شیرش را خود زنان عشایر می دوشند

روی چوب ها و خار و خاشاک دشت که آتش زده اند می جوشانند

بعد آنها را به ماست تبدیل میکنند

و از ماست کره و دوغ میگیرند

بله

دلم از همان دوغ ها میخواهد که توی پوست بز آن را درست میکنند

بوی دود چوب و پوست بدن بز میدهد و اصلا و ابدا بهداشتی نیست

دلم یک لیوان از همان دوغ های غیر بهداشتی ترش میخواهد

آن هم نه مال هر عشایری

دلم فقط دوغ عشایر محدوده پل زال را میخواهد


کاش میشد به عشایر هم اینترنتی یا حتی تلفنی سفارش داد و آنها هم با پست سفارشمان را میفرستادند دم در خانه

حالا دست دست

کوچولوی فسقلی

یک خبر خوش دارم


ما بلاخره موفق شدیم!


از وقتی به بابایت گفتم که تو حالا دو تا گوش قشنگ داری و میتوانی همه چیز را بشنوی و به صداهای ناگهانی و بلند هم واکنش نشان میدهی خیلی نگران وضعیت بحرانی خودش شده


بابایت به خاطر غرغرهای من و البته بیشتر به خاطر آرامش تو راضی شده رژیم کم چرب بگیرد که زودتر چربی خونش پایین بیاید و خر و پف نکند



بعد از سی و چندی سال زندگی بی بالش، راضی شده زیر سرش بالش بگذارد که راه تنفسی اش صاف و صوف باشد و خر و پف نکند


هر روز کلی پیاده روی می کند و شبها هم عرقیجات کاهش دهنده چربی خون میخورد


و نتیجه آنکه بابایت همان بابای همیشگی شده و دیگر توی خواب صدای چکش برقی یا موتور سیکلتی که توی سربالایی گاز میدهد و یا تراکتور در حال کار نمیدهد


حالا دست دست

زندگی جغدی

دارم کم کم جغدوار زندگی میکنم!

هر روز که میگذرد خوابم آشفته تر و کمتر میشود

کی فکرش را می کرد منی که همیشه هلاک خواب بودم و بزرگترین و رویایی ترین لذت زندگی ام خوابیدن بود این طور بی خواب شوم؟


الهه صبح خوابم می برد و چند ساعت بعدش هم خوابم تمام می شود

هر شب دیرتر از شب قبل میخوابم و روزها هم زودتر از دیروز از خواب بیدار می شوم


اگر همین جوری پیش برود کلا تبدیل به جفد واقعی میشوم!

نمیدانم تقصیر هورمونها است یا این هم یک بازی است که طبیعت برایم ترتیب داده تا به بی خوابی های بعد از دنیا آمدن بچه عادت کنم؟

البته بی خوابی های من روی خواب بابای بچه هم تاثیر گذاشته!

کلا نظم زندگی به هم خورده!

تاتی تاتی های دو نفره


کوچولوی ریزه میزه من


تو مامان عجیبی داری که با خیلی از مامانها فرق دارد

مامان تو نمیتواند مثل خیلی از مامانها لباس بپوشد

لباسهایی که از نظر بقیه خانم ها و مامان ها خیلی شیک و رسمی و قشنگ می آید را دوست ندارد


راستش اصلا بلد نیست خانومانه لباس بپوشد. روحیه اش هم با لباسهای خانومانه سازگار نیست و اگر مجبور شود این مدل لباسها را بپوشد از خود واقعی اش خیلی دور میشود و دیگر آن مامان همیشگی تو نیست


در عوض دلش ضعف میرود برای لباس هایی با مدلهای عجیب و غریب و رنگهای شاد و طرح های جینیگلی


برای اینکه این مدل لباسها را توی هیچ مغازه ای پیدا نمیکند، مجبور شده خودش دست به کار شود و برای خودش لباس طراحی کند و بدوزد


حالا اتفاق جالبی که دارد می افتد این است که مامانت دارد با اضافه پارچه های شاد و شنگول لباسهای خودش برای توی فسقلی لباسهای خوشگل و خوش مدل میدوزد


بین خودمان بماند، مامانت این پاچه ها را از عمد زیادتر خریده تا روزگاری نقشه اش را عملی کند و مثل اینکه الان وقت عمل کردن به نقشه اش رسیده!


مامانت از الان منتظر روزهایی است که هر دو با هم لباس مثل هم بپوشید و تو در پارک تاتی تاتی کنی و او هم دنبالت  تاتی تاتی کنان بیاید و مراقبت باشد که خدای نکرده نیوفتی زمین...



دایی جان ناپلئون

داریم برای هزارمین بار دایی جان ناپلئون را دوره میکنیم

باشد که روح فاتح جنگهای ممسنی و کازرون و غیاث آباد از ما راضی باشد....

یک بابا با صدای تراکتور!

کوچولوی فسقلی من

اگر اوضاع همین جوری پیش برود و بابایت هیچ فکری برای این خر خرهای کر کننده اش نکند، شاید مجبور شویم از اتاق بیرونش کنیم تا تنهایی روی مبل بخوابد!


نمیدانم تو هم صدایش را میشنوی یا نه؟

من هر شب با صدای خر خرهای بابایت که بعضی وقتها شبیه صدای موتورسیکلتی میشود که در سربالایی یک خیابان خاکی راه میرود و بعضی وقتها هم شبیه به صدای تراکتور، از خواب میپرم و قلبم تند تند میزند

همه نگرانی ام از این است که نکند تو هم با این صدا از خواب بپری و قلبت تند تند بزند!


امیدوارم تا وقتی که قرار است تو به دنیا بیایی، بابایت یک فکری برای این مشکلش که بر اثر پرخوری و خوردن غذاهای چرب و چیلی و بی تحرکی بروز کرده را درمان کند تا ما هم مجبور نشویم او را روی مبلها تبعید کنیم!

دو قلو باردارم!

فکر کنم دو قلو باردارم

یکی توی شکمم دارد بزرگ میشود

آن یکی هم توی دماغم!


نمیدانم چرا روز به روز دماغم دارد بزرگ و بزرگتر میشود!

میترسم روز زایمان اندازه کدو حلوایی شود و لازم باشد یک نفر بغلش بگرد که روی زمین ولو نشود!

سوراخ شدن های انتخابی

کار به جایی رسیده که منی که از آمپول، سرنگ، آدم هایی با روپوش سفید و سرم هر چیز مرتبط دیگر مثل حیوان وفادار میترسیدم، با میل و اصرار خودم پیش این آدمهای سپیدپوش میروم و با خوشحالی دست و بالم را در اختیارشان میگذارم تا هر چه قدر دلشان میخواهد با انواع سرنگ و سوزن آن را سوراخ سوراخ بکنند


دلتنگی

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که میبینم غم آهنگ است.....

شبهای بی پایان

فقط یک خانم باردار که بنا به هزار و یک دلیل شبها از خواب می پرد یا اینکه کلا خوابش نمی برد می داند که شبهای پاییزی چه قدر دراز و بی پایان هستند....

به یاد غریبه های مهربان زندگی ام

دارم فکر میکنم که زندگی بعضی ها چه قدر شبیه به نمودار توابع مثلثاتی پر از فراز و فرود است

در عوض بعضی ها عین یک خط صاف زندگی میکنند


توی یک خانه ته کوچه به دنیا می آیند

با صلح و صفا و بدون هیچ اتفاق پیچیده ای بزرگ میشوند

پسر همسایه دیوار به دیوارشان توی یکی از مرخصی های دوره سربازی یواشکی میبیندشان

بعد به مادرشان میگویند که برود خواستگاری دختر همسایه

وقتی سربازی تمام میشودد ازدواج میکنند و توی خانه ای که سر همین کوچه است زندگی میکنند و سال دیگر با بچه ای توی بغلشان هر روز به خانه پدر و مادرشان سر میزنند و این روند تا وقت پیری شان ادامه دارد


نمودار زندگی من یک تابع مثلثانی پر فراز و نشیب بود و به گمانم هنوز هم هست

از آن اولش مثل بقیه زندگی نمیکردیم

با اکثریت فرق داشتیم

توی یک شهر غریب با یک سبک و شیوه جدید بزرگ شدم

مامان بزرگی نبود که هر روز خانه اش باشم

یا دخترخاله پسر خاله ای نبودند که همبازی من باشند

دوستان مهربانی نبودند که بازی با دختر دایی شان را به بازی با من ترجیح دهند

و تنهایی عجیب و غم انگیزی بود


اما در همان روزهای سخت، بودند آدم های فرشته صفتی که با محبت های بدون چشمداشتشان احساس غربت و تنهایی من را پر میکردند

آدم های مهربانی که آشپزخانه شان همیشه بوی کلوچه زنجبیلی میداد و من همیشه مطمئن بودم سهمم از کلوچه ها دارد توی فر آشپزخانه می پزد


وقتی ازدواج کردم زندگی ام عجیب تر از پیش شد

توی یک شهر دیگر ازدواج کردم، اما مجبور بودم برای دانشگاه هر روز برم یک شهر دیگر


اوضاع وقتی عجیب تر شد که مجبور شدیم زندگی مان را پشت خاور بریزیم و برویم یک شهر دور تر و بی امکانات و مرده و نفرین شده


3 سال هم همین طوری گذشت

سالهایی که اگر به عقب برگردم محال است دوباره حاضر شوم آن مدلی زندگی کنم


آن سالها همه زندگی من در جاده و دانشگاه خلاصه میشد

نصف مدت روز را توی جاده بودم و نصف دیگر را توی کلاس


آن اول ها از ماشین های خطی میترسیدم

این همه راه را با مینی بوس های لخ لخو میرفتم و می آمدم و چه روزهای سختی بود


روزهایی که برف تا کمر می بارید، با پوشیدن 4 جفت جوراب پشمی و دو تا پالتو و ده تا بلوز و دو جفت دستکش و سه لایه شلوار، عین جوجه یخ زده به خودم می لرزیدم و راننده های بی انصاف مینی بوس، برای صرفه جویی در سوخت حاضر نمیشدند بخاری را روشن بکنند


بعدها شجاع تر شدم. سوار خطی ها میشدم. البته تنها فرقش در زمان بود. خطی ها سریع تر میرسیدند

اما آنها هم در زمستانهای مثال زدنی آن شهر نفرین شده، با بخاری ماشین بیگانه بودند


زندگی سختی بود و غرغرهای احمقانه و رفتارهای خبیثانه صاحبخانه هم بر سختی آن دامن میزد

نمیدانم یادش به خیر یا به شر


آن زمستان کذایی که هوا بسیار ناجوانمردانه سرد بود و گاز رسانی به استانهای شمالی مختل شده بود، ما در آن شهر نفرین شده زندگی میکردیم

بخاری هم نداشتیم. چون خیالمان راحت بود که خانه ای که اجاره کرده ایم سیستم شوفاژ دارد


صاحبخانه بی انصاف که توی هر اتاقش یک بخاری داشت، تصمیم گرفت برای صرفه جویی در مصرف گاز و صد البته همدردری و کمک به مردمان شمال کشور که گاز نداشتند!، کل شوفاژخانه را تعطیل کند


و خدا میداند چه شبها و روزهای سخت و سردی بود

ما، یک زوج تازه ازدواج کرده با انبوهی  وام و قرضهای اول زندگی مشترک، بدون هیچ پشتوانه مالی و غروری که اجازه نمیداد برای خریدن یک بخاری دستمان را جلوی دیگران دراز کنیم، توی آن خانه نفرین شده لرزیدیم و لرزیدیم


راه حلی که به ذهنمان رسید تهیه یک کرسی بود که با دوختن چندتا پتو به همدیگر و استفاده از عسلی مبل به عنوان کرسی و یک لامپ 200 محقق شد و ما یک ماه تمام از زیر کرسی ابتکاری خودمان تکان هم نخوردیم


روزهای سختی بود


اما در آن روزها هم بودند آدم هایی که انگار برای کمک و مهربانی به ما زندگی میکردند

راننده میانه سالی بود که غروبها من سوار ماشینش میشدم و وقتی میدید عین گنجشک یخ زده دارم میلرزم، بخاری ماشینش را آن قدر زیاد میکرد که حسابی گرمم شود و از خستگی مست خواب شوم .در ازای این مهربانی اش هم چیزی از من نمیخواست یا منتی سرم نمیگذاشت


و حالا

در روزهای سخت بارداری، وقتی مشکلات جسمی از یک طرف کلافه ام کرده اند و بد رفتاری ها و حسادت ها و خباثت های بعضی ها از طرف دیگر اعصاب برایم نگذاشته اند، باز هم هستند آدم های مهربانی که بدون هیچ چشمداشتی محبت میکنند،برایم غذا میفرستند، همدلی میکنند، با تدابیری اوقات فراغتم را پر میکنند، راهنمایی میکنند، پله های جلوی خانه ام را تمیز میکنند، به نیت سلامتی من و فرزندم دعا میخوانند و نذر و نیاز میکنند، بدون اینکه من را دیده باشند برایم هوسانه میپزند، انرژی مثبت میفرستند و وقتی غم دارم و هق هق میکنم، وقت میگذارند و تحملم میکنند و آن قدر حرفهای خوب میزنند که آرام شوم


و من

در برابر این همه محبت آدم های خوب زندگی ام کاری به جز آرزو کردن بهترین ها برایشان از دستم بر نمی آید


باشد که بهترین ها همیشه از آن آنان باشد


محم کاری های خرکی

استرس دارد کچلم میکند


هر موضوع بی ربط و با ربطی می تواند عاملی باشد که ساعتها حرص بخورم و استرس بگیرم و مدام به موضوع های آزاردهنده فکر کنم


استرس درباره سلامتی بچه

استرس درباره غذاهایی که میخورم و عوارض احتمالی اش روی بچه

استرس درباره اتفاقات غیر مترقبه بارداری

استرس درباره آینده خودم و بچه و بابایش

استرس درباره روز زایمان

استرس درباره برنگشتن وزن و سایزم به دوران قبل از بارداری

استرس درباره بی کفایتی در نگهداری بچه

استرس درباره بیماری های احتمالی بچه در آینده

استرس درباره خرابی آسانسور و بالا رفتن از پله های 5 طبقه

استرس درباره وخیم تر شدن اوضاع اقتصادی

استرس درباره ورشکستگی کارخانه بابای بچه و بیکار و بی پول شدنش

استرس درباره پیدا نکردن کار مناسبی برای خودم وقتی دوباره خواستم سرکار برگردم

استرس درباره نگهداری بچه وقتهایی که من سرکار هستم

استرس درباره اثر پارازیتها و آلودگی هوا روی بچه

استرس درباره اینکه نکند بچه تکان نخورد و رشدش متوقف شده باشد

استرس درباره روابط عاطفی من و بابای بچه بعد از دنیا آمدن بچه

استرس درباره تصمیم گرفتن درمورد به دنیا آمدن احتمالی فرند دوم

استرس درباره پر شدن چاه فاضلاب

استرس درباره نایاب شدن پوشک بچه

استرس درباره اینکه نکند از پنجره اتاق بچه دزدی چیزی وارد خانه شود

استرس درباره اینکه اگر بچه پسر شد برای ختنه کردنش چه خاکی بر سرم بریزم

استرس درباره پیدا کردن مدسه مناسب برای بچه

استرس درباره پیدا کردن شخصی که بتواند بچه را روزی یک ساعت نگه دارد تا من برم کلاس ورزش و هیکلم دوباره مثل قبل شود



و گل سرسبد استرس های این روز من مربوط است به اینکه نکند جنگ شود، یک موشکی، بمبی، راکتی چیزی بیفتد روی سر کارخانه بابای بچه، آن وقت همه از جمله بابای بچه بیکار و بی پول شوند و من و بچه برای به دنیا آمدنش دچار مشکل شویم؟


این استرس جدید و نوبرانه آن قدر پر و بال گرفته که دو روز است دارم سعی میکنم برای بیمارستان تمام دولتی میلاد وقت بگیرم که اگر جنگ شد، از آسمان بلا نازل شد، کارخانه ها ورشکسته شدند، اقتصاد ویران شد، بانکی که در آن حساب پس انداز داریم سرقت شد، نظام برگشت، بیماری مسری آمد، زلزله شد و نصف شهر توی زمین فرو رفت، سیل آمد و دکترم و بیمارستانی که تویش کار می کند را با خود برد و هزار تا مصیبت احتمالی دیگر، جایی باشد که من  بی پول احتمالی بتوانم بروم و بچه را دنیا بیاورم


مدام هم خودم رادر برابر این اصرار احمقانه با این جمله متقاعد میکنم که: کار از محک کاری عیب نمی کند


آخر خط

یک فشار شدید روی معده


احساس ایجاد یه جریان رو به بالا و چرخان در مری و گلو


تلخ شدن دهان بر اثر افزایش اسید معده


شتاب برای رسین به دست شویی


زانو زدن روی کاسه توالت


و

...........


آه خدای من!


اینجا دیگر آخر خط است!


اینها چیست که دارد از گلوی من بیرون می ریزد؟


خونریزی معده کردم؟


سل گرفتم؟


چرا توی توالت پر از خون شده؟ دارم می میرم؟


آه خدای من!


این تکه های قرمز پر رنگ بافت دار دیگر چیست؟


اینها تکه های جیگر من است که دارد بالا می آید؟


این دیگر چه مرضی بود که گرفتارش شدم؟


الان چه بلایی سر بچه بیچاره و طفلکی من می آید؟


آه چه آرزوهایی که برای زندگی با بچه ام داشتم و دارد پر پر میشود


آه چه پایان دردناکی


یعنی به همین راحتی تمام می شود؟


آه.....


آه...........



وقتی از دست شویی بیرون آمدم و خودم را با نا امیدی روی مبل پرت کردم, در یک لحظه شهود و روشن بینی راز این پایان دردناک را کشف کردم!


انار آب لمبو!

درست چند دقیقه قبل از آن اتفاق تکان دهنده یک انار درشت و سرخ و آبدار آب لمبو شده خورده بودم!


و آن تکه های مثلا جیگر که از حلقم داشت بیرون میزد؛


چند دانه مربای آلبالو بودند که به عنوان صبحانه خورده بودم!




پ.ن: این اتفاق یک هفته پیش افتاده بود و مرا تا سرحد مرگ ترساند