دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

سندروم آقای پدر

تازه مادرها هزاران دغدغه دارند

دغدغه شیر دادن به یک نوزاد پر خور و شکمو که انگاری معده اش ته ندارد و به هیچ وجه پر نمیشود، دل دردها و نفخ های تمام نشدنی یک موجود تازه به دنیا آمده، ادرار سوختگی های احتمالی و تست کردن مدام انواع پوشک و تعیین اینکه کدامشان به نوزاد می سازد، حمام بردن نوزاد بدون نقش زمین کردنش و شستن سر نرمش بدون له کردن آن، مبارزه های دلاورانه با هزاران حرف و حدیث و کامنتهای خاله زنکانه اطرافیان درباره شیوه فرزند پروری و غلیظی و رقیقی شیر و خوراندن یواشکی انواع عرقیجات به نوزاد، بی خوابی ها و بدخوابی های عضو جدید خانواده که ترجیح میدهد شیفت شب کار کند، رد کردن یک دست ترد و باریک از میان حلقه آستین بدون کنده شدن آن، پاک کردن گوش و بینی نوزاد طوریکه این اعضای بدنش دچار نقص عضوهای دائم و یا موقت نشود، چاره جویی برای درمان زردی و اگزما و کهیر  ویخ کردن دست و پا یا داغ شدن کله نوزاد و....

یکی از مضحک ترین دغدغه های همه تازه مادرها، شیوه برخورد با مردی است که گرچه ابعاد طول و عرض بدنش تفاوت چشمگیری با یک کودک دارد، اما با ورود نوزاد به یک پسر بچه زیر 3 سال تبدیل میشود و حس حسادتش گل میکند و علی رغم میل باطنی دست به کارهایی میزند که حیرت تازه مادر را بر می انگیزد!

این پسر بچه بزرگ قد و قامت و سن و سال دار، کسی نیست جز جناب آقای پدر

فرقی هم نمیکند این جناب آقای پدر چند سالش است، موقعیت کاری و منزلت اجتماعی اش چگونه است، سوادش در چه سطحی است و چه قدر نسبت به فرزند دار شدن تمایل داشته است

نمیدانم اسم این پدیده چیست. به نظر می آید "سندروم آقای پدر" اسم مناسبی برای این عارضه روحی تازه پدرها باشد


آقای پدر دخترک بهاری هم از این قاعده مستثنی نبود و علی رغم داشتن 35 سال سن و عشق و شوق وصف نشدنی برای بچه دار شدن، در روزهای بعد از دنیا آمدن دخترک یادش رفت که مدیر یک کارخانه صنایع غذایی است و چند صد کارگر زیر دستش کار میکنند و کلی ابهت دارد و 35 سال هم از سن و سالش میگذرد و سالهاست از دنیای آن پسر بچه ننر و لوس فاصله گرفته و به عبارتی برای خودش مردی شده

تبدیل شده بود به یک پسرک حسود 3 ساله که به صورت خیلی زیرکانه و زیر پوستی به نوزاد تازه به دنیا آمده حسادت میورزد، دیدن صحنه های دو نفره من و نوزاد دلش را به درد می آورد، به خاطر هر چیزی لب و لوچه اش آویزان میشد و به خاطر توجه بیش از حد من به نوزاد بغض میکرد


من در نقش یک تازه مادر، وقتی متوجه کودک حسود 3 ساله جناب آقای پدر شدم که یک هفته از به دنیا آمدن دخترک گذشته بود. آن قدر غرق در دغدغه های نقش تازه ام شده بود و از طرفی بخیه ها و دردهای بعد از زایمان اذیتم میکرد که کلا یادم رفته بود باید تعاملاتم با بابای بچه را هم به همان کیفیت قبل حفظ کنم

داشتم بادگلوی دخترک بهاری را میگرفتم و همزمان موهای سرش را ناز میکردم که دیدم یک کله موفرفری متعلق به یک مرد 35 ساله روی پایم افتاد و بعد نرم نرمک خزید و خودش را جمع و جور کرد و درست مانند یک پسرک 3 ساله همه حجم بدنش  را توی بغلم جا کرد

بعد با یک جفت چشم معصوم و غمزده به چشمهایم نگاه کرد و گفت: میشه موهای منو هم ناز بکنی؟

اولش عصبانی شدم! چه معنی داشت مرد به این گندگی خودش را توی بغل منی که هنوز بخیه هایم خوب نشده بیندازد؟ چه معنی داشت به جای اینکه نازم را بکشد، سرشانه هایم را بمالد، به نق و نوق هایم گوش بدهد و برایم آبمیوه خنک بیاورد خودش را این مدلی برایم لوس کند؟

اما بعد به صورت کاملا غریزی به یک شهود رسیدم! فهمیدم قضیه خیلی جدی تر از یک ناز و نوازش ساده است و شاید دقیقا در لحظه بزنگاه زندگی زناشویی خودم قرار گرفته ام! روی لبه تیغ ایستاده بودم و باید تصمیم مهمی میگرفتم. یا باید آن پسرک حسود 3 ساله را دعوا میکردم و تشر میزدم که "برود دم در خانه خودشان بازی کند"، یا دل آن چشمهای غمزده را به دست می آوردم و اجازه نمیدادم شزایط طوری شود که پسرک حسود 3 ساله فکر کند به دنیا آمدن دخترک بهاری همه لحظه های خوب دونفره مان را از بین برده و سدی میان روابط عاطفی و عاشقانه و احساسی مان کشیده شده

نمیدانم چه شد که طبق غریزه عمل کردم. همان طور که دخترک بهاری روی شانه ام داشت چرت میزد، موهای بابایش را ناز کردم و چند لحظه بعد دیدم که آن حالت غمبار چشمهای پسرک حسود 3 ساله از بین رفت و جایش را عشق گرفت

عشق به من

عشق به دخترک بهاری

عشق به نقش جدید پدر شدن


این اتفاق چند بار دیگر و در موقعیت های دیگر هم رخ داد. یکبار وقتی داشتم با گوش پاک کن گوش و بینی دخترک را تمیز میکردم. آن پسر بچه 3 ساله حسود ظاهر شد و از من خواست گوش او را هم پاک کنم. یا وقتی توی حمام داشتم با یه کاسه پلاستیکی رنگی روی بدن و سر دخترک بهاری آب میریختم، بعد از حوله پیچ کردن دخترک دیدم که آن پسر حسود 3 ساله توی وان نشسته و دارد با همان کاسه پلاستیکی سر خودش آب میریزد و خودش را می شوید

اعتراف میکنم خیلی خودم را کنترل میکردم تا کرک و پر این پسر بچه حسود و لوس را نریزم و با شیوه های تربیتی نسلهای گذشته حسابش را نرسم!

البته مهم ترین دلیلش هم این بود که پسرک حسود 3 ساله، گهگداری پیدایش میشد و اغلب لحظه ها ما- یعنی من و دخترک بهاری- از حمایت های معنوی و عاطفی و عشق بابای بچه بدون حضور و مزاحمت آن پسرک حسود 3 ساله برخوردار بودیم

حالا که چند ماه از تولد دخترک بهاری میگذرد، آن پسرک حسود 3 ساله تقریبا رام شده و خیلی وقت است که دیگر توی خانه مان سر و کله اش پیدا نشده

روابط من و دخترک، من و بابای بچه و دخترک بهاری و بابایش هم به یک ثبات رسیده و آن افراط و تفریط های هفته های نخست از بین رفته و همگی در نقشهای جدید خودمان داریم پخته و کارآزموده میشویم. حالا دیگر نه من آن مادر تمام وقت هفته های نخست هستم که حتی دست شویی رفتن را نیز جفا در حق بچه ام میدانستم، و نه آقای پدر آن پسرک لوس و حسود 3 ساله است که از دیدن لم دادن خترک بهاری در آغوش من حسودی اش گل می کرد

همه اینها را گفتم که بگویم دغدغه های تازه مادرها بسیار وسیع تر از محدوده آروغ و پوشک و پی پی نوزاد تازه به دنیا آمده است و یک زن باید برای روزهای نخست بعد از آمدن بچه خیلی قوی باشد. قوی برای یک مبارزه تمام عیار در واقعی ترین روزهای مادرانه

بوق

زمانی که مردمان سرزمین من یاد گرفتند که بوق خودرو وسیله ای برای سلام و احوالپرسی با در و همسایه، ابراز ناخرسندی از وضعیت پیش آمده، عرض ارادت به آشنای توی خیابان، اعلام کلافگی از وضعیت ترافیکی، خداحافظی کردن با میزبان، صدا زدن همسر برای اینکه زودتر خودش را به پارکینگ برساند، اعلام حضور به اهل منزل برای اینکه زودتر پیچ سماور را بچرخانند، ابراز شادمانی از وصلت پیش آمده و همراهی با نوعروس و داماد. همدردی با صاحب عزا، مقابله به مثل باراننده خاطی توی خیابان، اعتراض های مدنی، شادمانی گروهی بابت رای آوردن کاندیدای مورد نظر در انتخابات، اعلام هشدار خرابی جاده به ماشین های دور و بر، جشن و سرور ملی به دلیل راهیابی تیم ملی به جام جهانی و .... نیست، همه کودکان و نوزادان سرزمینم خوابهای بهتری خواهند داشت و مدام از خواب نخواهند پرید

ماله کشی دینی

میگوید: آن قدر بچه طفل معصومم را کتک زده ام که سیاه و کبود شده است

با تعجب و خشم میگویم: بچه را زدی؟برای چه؟

با یک جور ندامت ساختگی میگوید: وقتی روزه میگیرم عصبی و کلافه و کم طاقت میشوم. به هر بهانه ای بچه را به باد کتک میگیرم

آن قدر عصبانی میشوم که دیگر نمیتوانم چیزی بگویم و در حیرت این مدل عبادت کردن می مانم

با خودم فکر میکنم گناه روزه خواری بیشتر است یا کودک آزاری؟

ای کاش یک جایی از قرآن درباره کودک آزاری نیز آیاتی داشتیم و پدر و مادرهای کودک آزار از عذاب الهی و خشم خداوندی و زبانه های آتش و سرب مذاب و چرک جوشان و مارو عقرب و رتیل ترسانده میشدند. شاید در این صورت دیگر کسی جرات نمیکرد به بهانه روزه داری و پیروی از دستور خدایش کودک بی گناه و مظلومش را مورد حملات وحشیانه قرار بدهد و بعد هم ماله دست بگیرد و روی گندی که زده را با اسم دین ماله کشی کند

کولر بی کولر

وقتی مادر یک نوزاد یک ماهه هستی، باید بدانی که خبری از کولر و هیچ وسیله خنک کننده دیگری نیست!

این تویی و این گرمای ناجوانمردانه هوا

پس به آن عادت کن و از قطرات عرقی که از سر و رویت میچکد لذت ببر

دلتنگی

مسخره به نظر میرسد

اما میان این همه مشغله روزانه و عوض کردن پوشک و لباس و خوراندن شیر آن هم هر دو ساعت یکبار و گرفتن آروغ و ماساژ شکم برای رفع نفخ و جست و جو در انواع سایتها و وبلاگها برای به روز کردن اطلاعات مربوط به نگهداری کودک و پیاده روی شبانه آن هم دور میز آشپزخانه به منظور خواباندن دخترک بهاری و شب بیداریهای ویران کننده و تیک زدن جلوی فهرست داروها و قطره هایی که باید سر ساعت مشخص به دخترک بهاری بخورانم و دانلود کردن موسیقی های مربوط به کودک از اینترنت و حمام بردن و شست و شوی بدن و لباس دخترک بهاری و کارهای تمام نشدنی خانه و رسیدگی به امور مالی و غیر مالی زندگی و آب دادن و نگهداری از گل ها و مهمان داری و  پیگیری روند رشد دخترک بهاری و انجام بازی های متناسب با سن او و صله رحم و مهمان بازی و به روز کردن وبلاگ و فعالیت در محیط مجازی و یک  دو جین کارهای عجیب و غریب دیگر.... دلم لک زده است برای کار بیرون از خانه. برای روزنامه نگاری. برای فضای تحریریه




پ.ن: سالهاست که پی برده ام زن خانه نیستم. هویت اجتماعی من در گرو کار بیرون از خانه است.

روزهای کشششششششششششش دار

چرا این روزها این قدر دارد کشششششششششششش می آید؟!


زخم مادری

وقتی کوچک بودم، همیشه از دیدن "اوخ"هایی که روی شکمم مادرم وجود داشت دلم به درد می آمد و غصه میخوردم

دیر نیست آن روزی که دخترک بهاری من هم از دیدن "اوخ"های روی شکم مادرش غمگین شود

پیش به سوی مادری

دارم برای مادری آماده میشوم

دیشب ناخن هایم را کوتاه کردم!


فرق انگل با جنین

نمیدانم کلاس چندم ابتدایی بودیم

فقط یادم است توی کتاب علوم درسی داشتیم که در آن درباره انگل های بدن موجودات زنده توضیحاتی داده شده بود و شکلشان هم به طرز تهوع برانگیزی پایین صفحه خودنمایی میکرد


معممان داشت توضیح میداد که: به هر موجود زنده ای که برود توی بدن یک موجود زنده دیگر زندگی کند و برای زنده ماندن و رشد کردن از بدن میزبانش کمک بگیرد انگل میگویند


و اینجا بود که بزرگترین سوال فلسفی من درباره ماهیت وجودی آفرینش انسان مطرح شد!

"با این حساب جنین ها هم انگل به حساب می آیند! موجود زنده نیستند که هستند. توی بدن یک موجود زنده دیگر زندگی نمیکنند که میکنند. برای رشد کردن از میزبانشان کمک نمیگیرند که میگیرند! یعنی واقعا جنین ها انگلند؟"


مشکل دقیقا وقتی شروع شد که من این خارش شدید فکری و دغدغه مهم ذهنی را با صدای بلند توی کلاس مطرح کردم!

هیچ وقت لبهای معلممان که از شدت فشار دادن روی همدیگر عین گچ سفید شده بود و آن چشمهای قرمز شده اش- از شدت خشم؟خنده فروخورده؟نفرت؟استیصال؟- را فراموش نمیکنم که سعی میکرد از لا به لای دندان های قفل شده اش به من بگوید: بزرگ که شدی خودت میفهمی!




پ.ن شماره 1: بلاخره من بزرگ شدم و الان به خوبی میدادم که فرق انگل و جنین چیست

پ.ن شماره 2: هنوز نتوانستم کشف کنم چرا دغدغه ذهنی من در سن زیر 10 سالگی آن قدر برای معلمم مهم بوده که آن را در جلسه مخصوص دیدار والدین با معلمین با مادرم در میان گذاشت و از او خواهش کرد در تربیت من بیشتر توجه کند!


به یک دماغ خیلی بزرگ نیازمندیم

آن اوایل بارداری چه قدر از اینکه دماغم دارد مثل لوبیای سحرآمیز رشد میکند و روز به روز پروارتر و چاق و چله تر میشود غصه میخوردم!

حتی به خاطر وسعت بی حد و حصر دماغم قید چند تا دوره و مهمانی و دید و بازدید را زدم

چون فکر میکردم دارم تبدیل به یک دماغ غول پیکر میشوم که دوتا دست و دو تا پا به آن آویزان است!

از آن روزها اصلا و ابدا هیچ عکسی نگرفتم؛ مبادا این لکه ننگ و عامل خجالت بعدها در تاریخ ماندگار شود و خدای نکرده کسی از آیندگان آنها را ببیند و سیر دلش غش غش من و دماغم را مسخره کند


حالا که شمارش معکوس شروع شده و دخترک حسابی دارد ریه های مامانش را فشار میدهد، نفس کشیدن تبدیل شده به سخت ترین کار دنیا!

حالا آرزو میکنم کاش به جای دماغ، یکی از آن دودکش های شرکت پتروشیمی و پالایشگاه روی صورتم قرار داشت!

خوب و منظم نفس کشیدن می ارزد به مسخره شدن های احتمالی توسط آیندگان و دیگران:)

نمی خواهم بزایم!

تصمیم دارم نزایم

هم زایمان طبیعی وحشتناک است و هم سزارین

هر دو هم دردناک است و هم عوارض دارد

فیلم هر دو را هم دیده ام و همه گوشت بدنم ریش ریش شد

برای همین تصمیم دارم نزایم!

چی از این بهتر که من و دخترکم همچنان در کنار همدیگر باشیم و من از لگد زدن ها و رقصیدن هایش توی شکمم و واکنش هایش نسبت به حرفهایی که با او میزنم لذت ببرم ؟




پاشنه آشیل

هر کسی یک پاشنه آشیلی در روحیه خودش دارد

پاشنه آشیل روح و شخصیت من هم قضیه تجاوز جنسی به کودکان مخصوصا دختر بچه هاست

وقتی فکرش را میکنم میبینم توی دنیای به این بزرگی از هیچ موضوعی به اندازه این قضیه رنج نمیبرم و له نمیشوم

با این وجود با وسواس عجیبی همه خبرهای مرتبط با این حوزه را پیگیری میکنم و مو به مو داستانهای وحشتناک تجاوز به کودکان را دنبال میکنم و توی خودم اشک میریزم و غصه میخورم و کم غذا میشوم و احساس افسردگی میکنم و واقعا حس میکنم که روحم دارد مضمحل میشود و الان است که رشته های روحی ام از همدیگر پاره شود

هر چه سن کودک مورد تجاوز کمتر باشد و سن حیوان صفتی که به او تجاوز کرده بیشتر، رنج روحی من نیز بیشتر و بیشتر میشود

اگر آن حیوان صفت پدر بچه باشد که من رسما دق میکنم

آن قدر خودزنی روحی میکنم که به مرحله جنون میرسم. چند روزی در مرحله جنون روحی به سر میبرم و بعد کلی خودم را فحش و بد و بیراه میدهم و از خودم قول میگیرم که دیگر این جور خبرها را دنبال نکنم و دست از این خودآزاری عمدی روحی بردارم

ولی مگر میشود از چنین معضل اجتماعی بزرگی به این راحتی ها گذشت؟

حالا که خودم در آستانه مادر شدن و ورود دخترکم به این دنیای عجیب و غریب هستم، بیشتر از هر زمان دیگری فکرم مشغول پاشنه آشیل روحم است

روزی هزار بار از خودم میپرسم چه طور میشود که یک انسان آن قدر از جایگاه انسانیت تنزل پیدا میکند که به خودش این اجازه را میدهد به جسم و روح یک دخترک بی پناه، دخترکی که از پوست و گوشت خودش است آن طور وحشیانه تجاوز بکند؟ چه بر سر آن دخترک می آید؟ چه تصوری از اطرافیانش و از دنیا در ذهن کوچکش نقش میبندد؟ چه آینده ای در انتظارش است و چه طور میتواند این صدمات و جراحات عمیق روحی را التیام بدهد؟

تولد مامان مبارک

امروز تولد یک مامان بهاری است

مامانی که وقتی 50 ساله شد دخترکش به سن و سال این روزهای اوست و اگر شانس بیاورد و به 75 سالگی برسد، احتمالا دختر دخترکش همسن و سال الان او میشود...

وحشت بی پایان

حال بدی دارم

یک جور مرض، یک جور کرم یا شاید خوره به جانم افتاده و مدام اخبار مربوط به داروهای چینی را دنبال میکنم و هر بار که اتفاق تازه ای در حوزه دارو و بهداشت و درمان می افتد، چهار ستون بدنم می لرزد و دست کم نصف روز اشک میریزم و دلم برای خودم و همه آنهایی که به خاطر استفاده از داروهای تقلبی چینی جانشان را از دست داده اند و یا وسط عمل به هوش آمده اند و زجر کشیده اند و یا دچار عوارض جبران ناپذیر شده اند می سوزد.


دخترکم

به خاطر هر دوتایمان نهایت سعی ات را بکن. با مامان و دکترها همکاری کن و نگذار کارمان به اتاق عمل و جراحی بکشد. نا امیدم نکن دخترک 39 سانتی من

قربانی کردن

برای شخص من پذیرفتنی نیست که برای مصونیت یافتن خودم یا عزیزانم از شر جمیع بلایا و امراض و آفات، جان یه موجود بی گناه زبان بسته را بگیرم!

من نمیتوانم به هیچ عنوان فایده قربانی کردن را درک کنم

من نمیتوانم هضم کنم که چرا لازم است جلوی پای یه نوزاد تازه به دنیا آمده اجبارا سر یک موجود بی طرف از همه جا بی خبر را ببریم و آمدن یک موجود تازه به این دنیا را با یک قتل همراه کنیم؟

من دلم نمیخواهد دخترکم را در این مراسم نخ نما، غیر منطقی، بدون پشتوانه عقلی و وحشیانه سهیم کنم!

من با مراسم قربانی کردن صد در صد مخالفم!


پیوند لگن

با این روندی که دارد پیش می رود، فقط دو احتمال برای خودم متصورم!

اول اینکه مجبور شویم یک عدد صندلی چرخدار زیبا و شیک بخریم و من بقیه عمرم را روی صندلی چرخ دار بگذرانم و زندگانی کنم

و دوم اینکه بعد از به دنیا آمدن دخترک، یکراست راهی اتاق عمل بشوم و یک دست لگن خارجی، اصل، جنس خوب، مرغوب و شیک به جای این لگن دردناک پیوند بزنم!

عجب خدایی است!

خیلی جدی میپرسد: چرا رنگ سینه خانم های باردار تیره تر میشود؟

خیلی جدی جواب میدهم: طبق بررسی ها و مطالعات شخصی خودم، دلیلش این است که نوزاد وسعت دید زیادی ندارد و روزهای اول فقط میتواند تا فاصله 20 سانتی متری اش را بببیند و تشخیص دهد. این تیره شدن رنگ منبع غذایی او هم یکی از شگفتی های خلقت است؛ در راستای اینکه بتواند روزهای اول غذا را جست و جو کند و گرسنه نماند و البته از همین راه رابطه عاطفی اش با مادرش هم ایجاد و تقویت میشود

خیلی جدی و غرق در فکر جواب میدهد: عجب خدایی است! خوب به جای اینکه رنگ این یکی را تیره کنی، قدرت دید چشمهای آن یکی را زیاد کن دیگر!

نتیجه منطقی

خانومی که از رو به رو داشت می آمد، اول از همه نگاهی به سر تا پای بابای بچه انداخت

بعد نگاه خیره اش را که آمیخته ای از شگفتی و پوزخند بود، روی کیف مامان بچه که توی دست بابای بچه تلوتلو میخورد متمرکز کرد

بعد به مامان بچه که هن هن کنان داشت راه میرفت نگاه موشکافانه ای انداخت

و آخر از همه متوجه برجستگی گرد و قلنبه شکم مامان بچه شد

و حالت نگاهش جوری شد که به راحتی میشد پی برد به یک نتیجه گیری کاملا منطقی رسیده است!

سیسمونی

آن روزی که تصمیم گرفتم همه وبلاگ های قبلی ام را در یک اقدام انتحاری از بین ببرم و اینجا را ایجاد کنم، از صمیم قلب با خودم عهد بسته بودم که در این وبلاگ صرفا لحظه های مادرانه و "اولین"های لذت مادر شدن را ثبت کنم و کاری به هیچ چیز مهم و غیر مهم دیگری نداشته باشم و تا جایی که میشود "نظرشخصی" درباره هیچ مسئله خاصی ندهم و بحث راه نیندازم!


اما این موضوع "سیسمونی" چیزی نیست که بشود رویش حساس نبود و به عهدهای بسته شده وفادار ماند!


خانواده ای را میشناسم که حدود دو ماه دیگر بچه شان به دنیا می آید

این خانواده تا به حال حتی یک دانه پستانک، حتی یه دانه جوراب هم برای بچه توی راهشان نخریده اند

چرا؟

چون هم زن و هم شوهر که کمتر از دو ماه دیگر پدر و مادر لقب میگیرند، عقیده دارند تهیه وسایل بچه وظیفه ما نیست!

"وظیفه خانواده زنم است. چشمشان کور، خودشان همه وسایل ریز و درشت بچه را باید بخرند. هر چیزی را هم توی خانه ام راه نمیدهم! همه چیز باید مارکدار و مرغوب باشد"

"مگر من تک دختر خانواده نیستم؟ خوب باید مادرم سیسمونی دهن پر کن به من بدهد! جوری که چشم جاری و خواهر شوهارهایم را در بیاورم و از حسودی بترکند!"



این مدل قضاوتها و توقع ها از کجا می آید؟ چرا شمار خیلی زیادی از ما ایرانی ها توقع داریم مسئولیت هایی که مستقیم بر عهده خودمان است را به اسم عرف و رسم و رسوم روی دوش دیگران حواله کنیم؟

مگر بچه متعلق به پدر و مادرش نیست؟ چه کسی گفته پوشک و قنداق و تخت و کمدش را باید پدربزرگ و مادربزرگ مادری اش بخرد؟ این رسم طی چه قاعده و اصل منطقی ایجاد شده؟

مگر بچه ای که به دنیا می آید نام خانوادگی پدرش را به ارث نمیبرد؟ خوب اگر قرار بر این است که کسی پیدا شود و وسایلش را بخرد، چرا نباید آنهایی که نام فامیشان روی بچه گذاشته میشود زحمت این کار را بکشند؟

اگر آن پدر و مادر توانایی- بخوانید عرضه- خریدن وسایل ضروری بچه اش را ندارد برای چه تصمیم گرفته بچه بیاورد؟ اگر توانایی اش را دارد پس چرا توقع دارد شخص سومی بیاید و وسایل بچه اش را تهیه کند؟ این سیاست یک بام و دو هوایی را کجای دلمان جا بدهیم؟


وقتی حرفها و طرز فکر این خانواده را میبینم و میشنوم، به اندازه ای عصبانی میشوم که دلم میخواهد سرم را به نزدیک ترین دیوار دم دستم بکوبانم!


دغدغه این روزهای ما کاملا برعکس این خانواده است! حالا نمیدانم ما حق با ماست یا این خانواده؟!



دخترک لگد پران من

با داشتن کودکی که هنوز به دنیا نیامده همه توجه ات را یکجا برای خودش می خواهد و وقتی نوت بوکت را بغل میگیری با همه توانش به شکمت لگد میزند، جوری که خطر سقوط نوت بوک حتمی است، نمیشود کار زیادی با اینترنت انجام داد و به سایتهای مختلف سر زد و وبلاگ آپ کرد و در فیس بوک فعالیت مستمر داشت و ....

بچه های امروز...بچه های دیروز

آن هفته های اول بارداری که به خیال خودم فکر میکردم هنوز هیچ کس از ماجرا خبر ندارد یک روز پسر دایی ۷ ساله ام آمد کنارم نشست و بعد از کلی مقدمه چینی از من پرسید: از چیزهای ترش بیشتر خوشت میاد بخوری یا چیزهای شیرین؟ 

 

یک پسر بچه ۷ ساله به خیال خودش خیلی زیر پوستی و غیرمستقیم و زیرکانه داشت از من اطلاعات میگرفت که جنسیت بچه چند میلیمتری ام را حدس بزند!!!!!!!!! 

 

واقعا ما بچه های دهه ۶۰ چه موجودات پاک دل و زودباوری بودیم که تا سن ۱۳-۱۴ سالگی عمیقا ایمان داشتیم که برای بچه دار شدن کافی است باباها و مامان ها به درگاه خداوند دعا کنند و بچه بخواهند 

بعد خداوند بچه را لای بقچه بپیچد و آن را به پای لک لک های مهاجر ببندد 

و بعد هنگام کوچ لک لک های مهاجر هر بچه را جلوی خانه ای که پدر و مادرش منتظر بچه هستند می اندازد و پدر و مادرها گره بقچه را باز میکنند و خدا را شکر میکنند که بچه شان را صحیح و سالم فرستاده!

نغمه غم انگیز

امروز چه نغمه غم انگیزی دارد این دلم.......

دخترکم تو غمگین نباش

الو... کمک

الو....

سلام مامان

کمک. خیلی نگرانم

دستم به دامنت

بدبخت شدم رفت

شکمم داره تکون میخوره و هی این طرف و اون طرف پرتاب میشه!!!!

یعنی چه بلایی داره سرم میاد

چیکار کنم؟برم دکتر؟




واکنش من وقتی اولین بار تکان خوردن های دخترک بهاری را از روی لباسم دیدم



پ.ن: مادر شدن برای اولین بار همان اندازه که شیرین و هیجان انگیز و سرشار از لحظه های تکرار نشدنی است، به طرز سمجی با استرس و نگرانی نیز عجین است. گاهی این استرس ها تبدیل به خاطرات خنده داری برای اطرافیان میشود:)

باغ آلوچه

کار به جایی رسیده که شبها خواب باغ آلوچه میبینم!

دیشب تا مرز خودکشی رفتم! آن قدر آلوچه از درخت کندم و با ولع خوردم که واقعا توی خواب شکمم درد گرفت! کلی هم جیبهایم را با آلوچه های بزرگ و ترش پر کرده بودم




پ.ن: آلوی خشک و آلو سیاه خارجی و آلوچه فریزی و انواع دیگر آلو افاقه نمیکند. در حال حاضر دردم فقط با آلوچه واقعی تازه و ترش حل میشود

دلتنگی

بابای بچه یک تکیه کلام جدید پیدا کرده و روزی هزار بار میگوید: دلم برای نی نی مان تنگ شده!


مگر اصطلاح تنگ شدن دل را در مورد کودکی که هنوز به دنیا نیامده هم به کار میبرند؟!

بر سر چند راهی

پمپرز

هاگیز

جان ب ب

گینگ

مولفیکس

پامتی

مای بی بی

بارلی

مرسی

پنبه ریز

کانفی بی بی

چامبر

مبارک

اوی بی بی

اسلیپی

و ...........



هر کدام یک عیبی دارد و یک حسنی. یا زیادی گران است، یا نم پس میدهد، یا کش ندارد، یا ضخیم است، یا باریک است، یا پنبه اش گلوله میشود، یا عطری بودنش حساسیت می آورد،

یا بو را منتقل میکند، یا چسبش زیادی شل یا سفت است، یا اندازه اش مناسب وزن بچه نیست، یا نایاب است، یا تقلبی اش آمده، یا بدن بچه را سیاه میکند یا خوشگل و زیبا نیست، یا لایه پلاستیکی دارد، یا ......

مانده ام سر هزار راهی انتخاب!

فستیوال بالشها

دقیقا پنج ششم محدوده تخت خواب را به همراه جمیع بالش های عزیزم غصب کرده ایم و بابای طفلکی بچه مجبور است خودش را توی آن یک ششم فضای باقی مانده جا به جا کند و یک جوری که زیاد هم سختش نشود بخوابد! یکی بالشی است که بدون آن بعید است خوابم ببرد و همراه همیشگی و محبوب دلم است. تا جایی که اگر قرار باشد مسافرت برویم اول باید بالش عزیزم را توی ماشین بگذارم و بعد خودم سوار شوم. جان من است و جان او یک بالش دیگر هم هست که دوستش دارم اما میتوانم دوری اش را تحمل کنم. تازگی ها او را هم روی تخت آورده ام و او را به لقب "بالش یدکی" مفتخر کرده ام وظیفه این بالش این است که شبهایی که توی معده ام "اسید پارتی" برقرار است و همه حفره شکمی من در حال جوشیدن و سوختن است، به کمک بالش دردانه ام بیاید تا سطح سرم بالاتر قرار بگیرد و کمی از شدت "اسید پارتی" کم شود و بتوانم یک چرت کوتاه بزنم یک بالش دیگر هم دارم که تازگی ها از روی مبل ها کش رفته ام. راه راه و سنگین و گنده است و وظیفه اش این است که وقتی یه پهلو خوابیده ام خودش را به کمرم بچسباند و اجازه ندهد وقتی خواب هستم شیطان گولم بزند و ناغافل و گانگستریبچرخم یک بالش سبز خوشگل دیگر هم دارم که تازگی ها مورد توجه ام قرار گرفته. وظیفه این بالش سبز که از قضا خیلی ظریف و ملوس است این است که وقتی در موقعیت "سه چهارم" خوابیده ام زیر آن پایی قرار بگیرد که رو به بالاست یک بالش نرم و کوچولوی دیگر هم دارم که با اینکه خیلی فسقلی است نقش خیلی مهم و حیاتی در زندگی ام بازی میکند و ثابت کرده که لیاقت داشتن به چثه نیست! این فسقلی کوشا وظیفه اش این است که وقتی به پهلو میخوابم بین دو تا زانوهایم قرار بگیرد تا به لگنم فشار نیاید و استخوان های دنبالچه ام درد نگیرد یک بالش دیگر هم هست که هنوز نقش مشخصی ندارد و فعلا شبها بلاتکلیف روی تخت ولو شده و سعی میکند خودش را با کارهای مختلف مناسبتی مشغول کند. بعضی وقتها زیر آرنجم قرار میگرد و بعضی وقتها هم برای اینکه خون به مغزم برسد زیر پایم میگذارمش توی فکرم زودتر به این بالش یک وظیفه مشخص بدهم که مسئولیت پذیری را یاد بگیرد روزها و شبهای قشنگی را به همراه بالش های دوست داشتنی ام میگذارنیم:)

آآآآآآآآآآآآلوچه

دارم پرپر میزنم برای یک سبد پر از آلوچه های درشت و ترش و آبدار سبز 

دلم میخواهد همچین جانانه نمک روی آلوچه ها بریزم و سیر دل خرچ خرچ بخورمشان


کاش میشد درخت آلوچه را تطمیع کرد چند ماه زودتر بار بیاورد!

دارم نامرئی میشوم

اتفاقات عجیبی دارد توی بدنم می افتد!

منی که هیچ وقت رگهای بدنم معلوم نبود و برای زدن یک سرم ساده مجبور بودم حداقل سه بار فرو رفتن ناموفق سر سرنگ را توی بدنم تحمل کنم، و خیلی از مواقع عملیات ناموفق می ماند و پرستارها از زدن سرم به من عاجز میشدند و عطایش را به لقایش می بخشیدند، این روزها به یک ماکت زنده رگ شناسی تبدیل شده ام!


در حدی که میتوانم برم خودم را در راه علم به دانشکده های علوم پزشکی معرفی کنم و دانشجوها همه مسیر سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها را روی بدنم بررسی کنند و از پیچ و خم رگهای خونی باخبر شوند و تئوری هایشان را روی من آزمایش کنند و علمشان زیاد شود!


نمیدانم من دارم کم کم نامرئی و کمرنگ میشوم، یا رگهایم طغیان کرده و دارد ضخیم و پر رنگ میشود! خدا رو شکر که مطمئنم مشکل هر چه هست ربطی به بالا و پایین بودن فشار خون ندارد


در هر صورت سرگرمی خوبی است. بعضی وقتها که حوصله ام سر میرود مینشینم و ساعتها به بدنم نگاه میکنم و مسیر رگهایم را بررسی میکنم و سعی میکنم اندازه شان را بگیرم که مثلا سر در بیاورم در ساعد دستم چند متر رگ و مویرگ دارم.


اگر با همین شدت علاقه مندی و پشتکار پیش بروم، مطمئنم تا آخر بارداری میتوانم این نظریه که میگویند جمع طول همه شاهرگها و رگها و مویرگهای یک انسان بالغ برابر با فاصله زمین تا ماه است را به اثبات برسانم یا ردش کنم

کیلویی چند؟

یکی از دوستان تعریف کرده که یکی از فامیل هایشان تازگی ها در یکی از بیمارستان های خصوصی زایمان کرده و یک بچه 3 کیلویی به دنیا آورده و موقع تسویه حساب، پدر بچه 6 میلیون تومان را دو دستی بابت هزینه های زایمان تقدیم بیمارستان کرده!


یعنی به قراری هر کیلوی این بچه 2 میلیون تومان تمام شده!

حالا سوال اینجاست؛ پزشکان میگویند زایمان طبیعی ترین و عادی ترین اتفاق پزشکی است. پس چرا هزینه های مربوط به آن تااین اندازه غیر طبیعی و غیر عادی است؟!

یه دختر دارم....

زمزمه زیر لب این روزهای بابای بچه:


یه دختر دارم شاه نداره

صورتی داره ماه نداره

خانواده درب و داغون

درون هر آدمی یک خانواده درب و داغون زندگی میکند که مثل هرخانواده دیگری اعضای مختلفی دارد

این روزها خانواده درب و داغون درون من هم بیش از هر زمان دیگری فرصت برای زندگی کردن! پیدا کرده و در روزهای اوج به سر میبرد!


"عباس دخالت" دارد مدام به بابای بچه گیر میدهد که این چیه میپوشی رنگش به جورابت نمیاد؟ این چه عطریه میزنی بوشو دوست ندارم، این چیه خریدی خیلی بیریخته، این چیه گوش میدی زیادی غمگینه، چرا همش داری با کامپیوتر بازی میکنی و.....


"خدجه غرغرو" هم که به صورت 24 ساعته مشغول غر غر کردن است که آی شکمم دارد کش می آید. آی کمرم دارد تکه تکه میشود. آی همه وجودم در میکند.  آی دماغم بزرگ شده، آی پوست صورتم مثل ته دیگ شده، آی حالم دارد به هم میخورد و....


اوضاع "شهین شلخته" را هم با یک نگاه سرسری به کشوهای لباسی که با بی نظم ترین حالت ممکن پر شده، کابینتهایی که تویش سگ میزند و گربه میرقصد، پارکتی که از شدت کثیفی چسبناک به نظر میرسد، قفسه هایی که وقتی رویش انگشت میکشی دو درجه تغییر رنگ بین قسمت انگشت کشیده و نکشیده به وجود می آید و ... میتوان متوجه شد!


"حسن غصه خور" هم دارد دوشیفته غصه میخورد و توی سر و کله اش میزند و کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته که اگر خدای نکرده بچه فلان مشکل را داشت چه کنیم؟ اگر موقع پاک کردن گوشش الیاف گوش پاک کن توی گوش بچه ماند چه خاکی بر سر بریزیم؟ اگر تیغ ماهی را قورت داد کجا گریبان چاک بدهیم؟ اگر از طبقه های کتابخانه بالا کشید و از آن بالا سقوط کرد سرمان را به کدام دیوار بکوبانیم؟ اگر بی تربیت پاچه ورمالیده شد چه گلی بر سر بگیریم؟ و ...


جالب اینجاست که همزیستی مسالمت آمیز عجیبی بین "حسن غصه خور" و "علی بی غم" به وجود آمده! گویا هر کدام حیطه کاری مخصوص به خودشان را دارند و در کار همدیگر اصلا دخالت نمیکنند و به حریم های شخصی یکدیگر خیلی اعتقاد دارند!

"علی بی غم" در بی غمی و بی خیالی خودش دارد کیف دنیا را میکند و اصلا عین خیالش هم نیست که چند ماه بیشتر فرصت باقی نمانده و هنوز اتاق بچه آماده نشده. هیچ نتیجه قطعی درباره بیمارستان گرفته نشده، از ثبت نام در کلاسهای آمادگی زایمان و پیدا کردن یک مامای خصوصی خوب و با تجربه هم هیچ خبری نیست و ....


"اقدس دس پاچه" هم طبق معمول بدجور دست و پایش را گم کرده و استرسی شده که ای وای خدا مرگم بده، شوید و جعفری خشک نداریم، هنوز کلی کتاب روانشناسی رشد کودک مانده که لایش را باز نکرده ایم و کلی فایل صوتی گوش نکرده داریم، به صورت عملی شستن بچه را یاد نگرفته ایم. معنی گریه نوزاد را نمیدانیم و از کجا بفهمیم هر گریه ای چه مفهومی دارد؟و ...


توی این آشفته بازار جای "سکینه بند انداز" که در کار بند و ابرو و اپیلاسیون است بدجور خالی به نظر میرسد! امیدوارم زودتر به جمع گرم و صمیمی خانواده بپیوندد و دل جماعتی را از غصه جدایی برهاند و شادشان کند!


فین گیر

امروز با یک پدیده خیلی جدید و بی نهایت خنده دار رو به رو شدم!


فین گیر!!!!!


بماند که چه قدر خندیدم و از شدت خنده از این سر اتاق به آن سرش غلت میزدم


هنوز توفیق زیارت این پدیده نصیبم نشده

اما این طور که فهمیده ام فین گیر یک ابزار مکانیکی است که فین بچه را میگیرد

حالا نمیدانم این وسیله چه شکلی است؟

چه رنگی دارد و ابعادش چه قدر است؟

قدرت گنجایشش چند سی سی فین است؟

با چه نیرویی فین بچه را میگیرد؟

فین گرفته شده کجا ذخیره میشود؟

آیا وقتی دارد فین را میگیرد صدایی مثل صدای جاروبرقی از خودش در می آورد یا نه؟

چگونه باید فین های گرفته شده را از تویش بیرون بیاوریم؟

کار با آن سخت است یا نیاز به بررسی بروشور راهنما دارد؟

مدل دخترانه اش با پسرانه فرق دارد یا نه؟

و....

امیدوارم زودتر یک عدد فین گیر واقعی را از نزدیک ببینم و جواب سوالاهایم را پیدا کنم



پ.ن در دو روز بعد: از دو روز پیش تا حالا دارم فکر میکنم املای درست کدام است؟قلت؟غلت؟قلط؟ این که نمیتواند باشد غلط

سوال بزرگ

تا دیروز فکر میکردم شیر سفید است!

اما از دیروز تا حالا فهمیدم 25 سال است که دارم اشتباه میکنم و شیر آن قدرها هم که فکر میکردم و ایمان داشتم سفید نیست!

یک پاکت شیر میهن 3 درصد چربی خریده ام که نارنجی کمرنگ است!!!

تاریخ تولید و انقضایش هم مشکلی ندارد. مزه خوبی هم دارد

اما چرا سفید نیست و نارنجی کمرنگ است؟؟؟

فرنی و شیر برنجی که با این شیر درست کردم هم نارنجی از آب در آمد

حالا مانده ام اگر فسقلی دوست داشتنی روزگاری از من بپرسد شیر چه رنگی است، چه جوابی به او بدهم؟

مصیبت های بزرگ

میدانی یکی از بزرگترین مصیبت ها چیست؟

اینکه بعد از نیم ساعت کند و کاو و عملیات اکتشافی در کشوی لباس بلاخره یک دامن شلواری که دور کمرش همچنان اندازه ات هست و کشش به شکمت فشار نمی آورد پیدا کنی، بعد سرخوش از این کشف دوست داشتنی و نرم و راحت با لبخندی فاتحانه بروی دست شویی. وقتی که کارت تمام شد و داری از روی کاسه توالت بلند می شوی، ببینی که بندهای دامن شلواری محبوب و گشادت همزمان با بلند شدنت دارد از توی کاسه توالت دارد بیرون می آید؛ به ارتفاع نیم متر خیس و کثیف شده و  بین زمین و هوا تلو تلو میخورد و احیانا به ریشت میخندد

روزهای پوچ

آخرین روزی که سرکار بودم 2 آبان ماه بود

به عبارتی حدود 2 ماه تمام است که کار را بوسیدم و گذاشتم کنار

البته که این موضوع هیچ وقت مطابق خواست قلبی من نبود


هیچ وقت نمیخواستم با این سرعت و یکدفعه و مهمتر از همه "اجباری" خانه نشین شوم


شاید اگر میدانستم که قرار است خیلی زود به خانه ماندن و استراحت افراطی دچار شوم هیچ وقت اسم وبلاگم را نمیگذاشتم "مادرانه های یک خبرنگار"! اینجا به هر چیزی میخورد به جز مادرانه های یک خبرنگار!


آن چیزی که من توی تصوراتم بود با آن چیزی که الان دارد در دنیای واقعی اتفاق می افتد زمین تا آسمان فرق دارد


رفتن به برنامه های خبری و نشست های مطبوعاتی با شکم گنده، قرار مصاحبه گذاشتن با مقام های دولتی و یا هنرمندان و افراد صاحب نظر در حالی که چیزی شبیه به هندوانه زیر مانتویت قایم کرده ای، حضور در برنامه های جانبی مثل نمایشگاه ها و افتتاحیه ها و اختتامیه ها همراه با یک موجود زنده چند سانتی متری درون شکم و رفتن و آمدن هر روزه به فضای تحریریه و دست آخر تعریف کردن اتفاقات خنده دار روز هنگام خوابیدن در آخر شب برای بچه ای که توی شکمت دارد وول میخورد و اصلا قصد خوابیدن ندارد، تنها بخشی از رویاهای من از دوران بارداری بود


اما الان همه چیز فرق میکند و از هیچ کدام از این رویاها و خیال پردازی ها خبری نیست


برای آدمی مثل من که از 20 سالگی کار کرده و از 18 سالگی توی اجتماع بوده و به حضور زنان در پستهای اجتماعی و فعالیت های بیرون از خانه به اندازه خود خدا اعتقاد دارد، خیلی سخت است که یکدفعه و با سرعت و اجباری خانه نشین شود


البته شاید این از ایرادها و نقطه ضعف های من است که "فکر همه جایش" را نکرده بودم و اصلا حواسم به نیمه خالی لیوان نبود


من حتی در مخیله ام هم نمیگنجید که یک بارداری دشوار داشته باشم


شاید خیلی فانتزی و غیر واقعی به موضوع بارداری نگاه میکردم


و شاید هم خودم را یک "سوپر مام" تصور میکردم! مادری که میتواند با داشتن یک بچه در شکم هم کار بکند، هم در اجتماع، پرشور و پررنگ حضور داشته باشد، هم استقلال مالی داشته باشد، هم به زندگی خصوصی اش برسد و هم یک فرزند سالم و تپل و شاداب به دنیا بیارود و به هیچ کدام از ابعاد زندگی اش هم هیچ آسیبی وارد نشود و همه چیز را بتواند در بهترین حالت اداره کند!


حالا

بعد از گذشت دو ماه از خانه ماندن های اجباری و دور شدن از همه آن چیزهایی که عاشقانه دوستشان داشتم و هدفهای اجتماعی که مصرانه پیگیری شان میکردم، به شدت احساس پوچی، بی خاصیتی و مصرف گرایی میکنم

از کار در تحریریه، ارتباط با اقشار مختلف مردم، بودن در اجتماع و در کنار مردم، رفتن به کلاس های طراحی دوخت، چرخ زدن در خیابانهای تاریخی شهر، زیر و رو کردن مراکز خرید، سر زدن به فروشگاه های شهر کتاب و انتشاراتی ها و ورق زدن کتابهای تازه چاپ شده و مست شدن از بوی کاغذشان و کلا از همه چیزهای خوب و دوست داشتنی بیرون از خانه زندگی ام دور مانده ام و این برای من خیلی کسل کننده و دوست نداشتنی است


کاش زودتر بهار بیاید


پ.ن: این پست صرفا بیان احساسات این روزهای خودم هست و یک جورهایی مثل "تخلیه روانی" و "درد دل درونی" تعبیر میشود و معنی اش اصلا این نیست که من از بارداری ام و از داشتن آن کوچولوی بازیگوشی که مدام دارد توی دلم میرقصد و بازی میکند ناراحتم! یا او را مسبب این روزهای کسالت آور میدانم

دماغ بارانی

خدا جان

حکمتت را شکر

تهوع و تیر کشیدن زیر شکم و استراحت مطلق و سوزش معده و سرگیجه و گرفتگی عضلات و کمردرد و سردرد و بی اشتهایی و احساس خفگی و مشکل در تنفس و تپش قلب و هزار عارضه شایع و غیر شایع بارداری دیگر کمم بود که دماغم را هم بارانی کردی؟


حالا من با این همه مشکل و بینی که مثل ابر بهار دارد می بارد چه کار کنم آخر؟

حالا نمیشد این زمستان به من تخفیف بدهی و حداقل دماغم را بارانی نکنی؟

از صبح تا حالا آن قدر دماغم را با دستمال کشیده ام که از دماغ پینوکیو هم دراز تر شده!

آخر این انصاف است؟ خودت بگو


پ ن: خدا جان لطفا نگو بهت زیر پای مادران است. چون الان آن قدر حالم بد است که وعده این بهشت 6 دانگ هم دلداری ام نمیدهد

تجربه

اتفاق دیشب قطعا تجربه تلخی بود

یک شوک ناگهانی بود که هنوز هم هضمش برایم سخت است

اما مثل هر اتفای دیگری چند درس مهم برای من داشت

اول از همه اینکه علی رغم خواندن کلی مطلب درباره مدیریت بحران و تسلط بر اعصاب و حفظ آرامش، هنوز که هنوز است در این زمینه بدجور میلنگم و در مواقع اضطرار بی نهایت دست و پایم را گم میکنم

به نظر میرسد باید خیلی جدی و اصولی فکری برای این نقطه ضعف بکنم

دوم اینکه همه مطالبی که آدم قبل از بارداری درباره خود بارداری، مراقبتهای آن، بیماریها و مشکلات ناشی از بارداری، حوادث غیر مترقبه بارداری و حالتهای شایع زن باردار و ... میخواند در مواقعی که به آن نیاز دارد به درد جرز دیوار هم نمیخورد!

با اتفاق ناگهانی دیشب به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز به اندازه "تجربه" به کار یک مادر باردار نمی آید و همه دانسته ها و اطلاعاتی که از پیش یک جایی توی حافظه اش تلنبار کرده، واقعا به دردش نمیخورد و فایده خاصی به جز حیف و میل کردن بخشی از فضای حافظه اش ندارد!

حالا برای بچه دوم میدانم اگر ناگهان یک طرف شکمم درد غیر قابل کنترلی گرفت و نفسم بند آمد و روی بدنم از شدت درد پر از دانه های عرق شد، باید چه کار کنم! چون تجربه اش را دارم

خدجه غرغرو

این روزها "خدجه غرغرو" ی درونم بدجوری برای جولان دادن و غر زدن پر و بال پیدا کرده و به شدت در اوج است

حسابی عرصه را مناسب دیده و هی دارد به زمین و زمان گیر میدهد و غر میزند


از صبح که بیدار میشوم این خدجه غرغرو شروع میکند و از صدای بچه های همسایه

بوی پیازداغی که از درون کانال تهویه می آید

جوشی که کنار دماغم زده ام

تلفنی که بی موقع زنگ میخورد

اس ام اسی که نصفه و نیمه میرسد،

پرده حمامی که کنارش اندازه یک سانتی متر پاره شده

دکتری که دفعه قبل نتوانست جنسیت بچه را تعیین کند

مدیر امور مالی که هنوز حقوق مهرماه من را به حسابم نریخته

آن آقای بدقولی که سه ماه آزگار- شاید هم بیشتر- است که میخواهد بیاید و سقف کاذب برای سرویس بزند

فامیل نزدیکی که 6 سال است خانه مان نیامده

زن پدر بزرگی که طماع است و دلش نمی آید از حساب بانکی اش یک ریال خرج کند

 اینترنتی که سرعتش کند است

لوله بخاری که سرد است و این یعنی یک جایی دارد مونوکسید کربن از خودش بیرون میدهد

همکلاسی بچه همسایه ای که قدش به آیفون نمیرسد و با مشت و لگد به در ساختمان میکوبد تا بچه همسایه بیاید دم در

آدم کنه ای که تا میبیند یاهو مسنجرت باز است می آید و شروع میکند به چت کردن

همسری که خیارهای بد فرم و گنده و چاق و زشت می

لباسی که هی دارد تنگتر و تنگتر میشود

مادری که اولین توصیه اش به خوردن یک فرقون؟فرغون؟خوراکی است؛ علی رغم اینکه میداند تهوع خرکی داری و از همه چیزهای خوردنی بیزاری


تلویزیونی که به علت ابر غلیظ و برف همه شبکه هایش بدون سیگنال است


و کلا زمین و زمان مینالد و هی غر میزند و غر میزند و غر میزند و مغز و روان و اعصاب مرا معیوب میکند


خدجه غرغرو جان

لطف کن دو دقیقه زبان به دهان بگیر جانم! روانی ام کردی به خدا



به یک عدد ابزار برای سوراخ کردن ملاج نیازمندیم

دلم میخواهد یک ابزار تیز و قوی دستم بگیرم

ملاجم را با آن سوراخ کنم

بعد سرم را از روی گردنم در بیاورم و توی سطل آشغال خالی اش کنم. چندتا ضربه هم به آن بزنم تا هر چه فکر بی ربط و با ربط و مهم و غیر مهم و مفید و غیر مفید و شیرین و غیر شیرین توی سرم تلنبار شده، یکجا بیرون بریزد

بعد توی ملاج خالی ام آب بریزم و با اسکاج و مایع ظرفشویی بشورمش تا حسابی تمیز شود

بعد دوباره آن را سر جای اولش نصب کنم و با خیال راحت و بدون دیدن خوابهای بی سر و ته و افکار مزاحم قبل از خواب، یک دل سیر بخوابم

از رنجی که میبریم...

سکانس اول

توی مطب دکتر نشسته ام

شنبه صبح است و مطب غلغله. کلی خانم باردار منتظر هستند نوبتشان شود که بروند و ویزیت شوند. خیلی ها جا برای نشستن ندارند و با آن شکم های بزرگ و نفسی که به سختی بالا می آید و پایین میرود گوشه ای ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار این پا آن پا میشوند

مادری با دخترش روی یک ردیف از صندلی ها نشسته!

دختر 4- 5 سال بیشتر ندارد. اما به خودش این حق را داده که به تنهایی 3 صندلی را اشغال کند. مدام دارد وول میخورد و خودش را روی صندلی ها دراز میکند و بدتر از آن سر و صداهای آزار دهنده تولید میکند و با پرش های ناگهانی اش روی صندلی های پایه فلزی، صدای اعصاب خورد کنی را به همه تحمیل میکند.

مادر دختر اما بیخیال و خونسرد دارد با موشکافی به مدل ابروی این خانم و دمپای شلوار آن خانم و دکمه های لباس آن یکی و قرینه نبودن خط چشم آن دیگری نگاه میکند و کلا حواسش به دخترش نیست.


اصلا هم به روی مبارک خودش نمی آورد که خانم های باردار اطرافش ساعتهاست سر پا ایستاده اند، اما دختر بچه 4 ساله اس به تنهایی 3 صندلی را به خودش اختصاص داده

دریغ از یک تذکر کوچک!


سکانس دوم:

روی یکی از صندلی های مرکز سونوگرافی نشسته ام. کمرم و شکمم درد گرفته. الان دو ساعت است که بی حرکت روی یک صندلی نشسته ام و برای پر کردن زمان، دارم به همسرم کمک میکنم که جدول حل کند.

هوا سنگین است و توی سالن جای سوزن انداختن نیست.

پسرک موبور است و 4-5 ساله به نظر میرسد. نفسش تنگ است. سرما خورده و خس خس میکند. حوصله اش سر رفته و دارد به مادرش نق میزند. دلش میخواهد از آن سالن شلوغ با هوای گرفته بیرون برود. گرسنه هم شده و دلش تی تاپ و ساندیس میخواهد!

مادرش اخمو و بی حوصله به نظر میرسد و توی فکر فرو رفته. به نق نق های پسر گوش نمیدهد. شاید اصلا نمی شنود پسرش چه میگوید.

ناگهان به پسر چشم غره ترسناکی میرود و با غلیظ ترین شکل ممکن میگوید: ززززززززهررررررر ماااااااااااررررررررررر

روی همه صامت ها و مصوت ها هم چندتا تشدید میگذارد و بعد از زیر بازوی پسرک یک نیشگون آنچنانی میگیرد

پسرک چهره اش در هم میرود. چشمهایش را روی هم فشار میدهد. دهانش باز میشود و دور تا دور بینی کوچکش پر از چین و چروک میشود. رنگ صورتش کبود میشود. اما گریه اش نمی آید! نمیدانم از غروری است که مادرش میان آن همه آدم شکسته یا سرماخوردگی و گرفتگی مجرای تنفسی اش!


سکانس سوم:

توی تخت دراز کشیده ام و برای اینکه یادم برود تهوع امانم را بریده و استفراغ حنجره ام را زخم کرده و هر نوع بویی دل و روده ام را به هم میریزد، با نوت بوکم توی اینترنت چرخ میزنم.

صفحه ای را باز میکنم که مادری در یک سایت عمومی از شاهکارش تعریف کرده!

بچه 2 سال و نیمه اش را به خاطر اینکه روی ادرارش کنترل نداشته و به قول خودش "کل زندگی اش را به گند کشیده"، اول به طرز وحشیانه ای کتک زده، و بعد برای تاثیرگذاری بیشتر کنار بخاری برده تا بچه را بترساند!

بچه هم با بدنی لخت و چشمانی اشکبار به بخاری چسبیده و قسمتهای حساسی از تنش سوخته!


بوی سوختگی پوست بدن یک بچه 2 سال و نیمه که با اشکهایش قاتی شده توی مشامم میپیچد و دوباره حالم به هم میخورد


اندر نکوهش شلوار بارداری

شلوار بارداری عنصری است بسیار مضحک


که وقتی آن را میپوشی حتی همسرت هم نمیتواند خودش را کنترل کند و به خمره متحرکی که دارد جلویش راه میرود از صمیم قلب قاه قاه میخندد

پناه به جدول

این روزها که کم حوصله تر از هر زمان دیگری در زندگی ام هستم و دلیلش افسردگی ناشی از فصل باشد


این روزها که مجبور به خانه نشینی اجباری و دور ماندن از اجتماع شده ام


این روزها که هر چیز کوچک و بی اهمیتی میتواند مرا به مرز جنون ناشی از استرس بکشاند


این روزها که ترش کردن معده و سوزش سر دل و تیر کشیدن رگهای پا مونس همیشگی ام شده


این روزها که مدام در حال خواندن کتابهای مربوط به روشهای تمیز کردن بینی نوزاد و حمام کردن او و انتخاب بهترین رنگها برای در و دیوار اتاقش هستم


این روزها که دارم به انواع روشهای تربیتی فرزند و اصول روان شناسی رفتار با کودک توجه ویژه میکنم و نکات مهم را گوشه ای یاد داشت میکنم که یادم نرود


این روزها که بین توصیه های سنتی و تجربه های دیگرانی که به قول خودشان چند پیراهن بیشتر از من پاره کرده اند و نوشته های علمی کتابها مانده ام کدام را انتخاب کنم


و کلا این روزها که به خاطر ابعاد وسیع مسئولیت های پیش رو و چشم انداز ترسناک دست تنها بودن و بی تجرگی در زمینه نگهداری از کودک مخم در حال سوت کشیدن است، یک پناهگاه خوب و امن پیدا کرده ام!


جدول!


روزی یک مجله جدول را کامل حل میکنم! بدون پیامک زدن به این و آن و پرسیدن جواب یا تقلب گرفتن از گوگل عزیز!

مخم تا اندازه زیادی آرام تر شده:)

دوغ میخوام

در حسرت خوردن یک لیوان دوغ عشایری دارم پر پر میزنم


فقط و فقط دوغ عشایری میخواهم، نه از این دوغ های پاستوریزه

از آنهایی که شیرش را خود زنان عشایر می دوشند

روی چوب ها و خار و خاشاک دشت که آتش زده اند می جوشانند

بعد آنها را به ماست تبدیل میکنند

و از ماست کره و دوغ میگیرند

بله

دلم از همان دوغ ها میخواهد که توی پوست بز آن را درست میکنند

بوی دود چوب و پوست بدن بز میدهد و اصلا و ابدا بهداشتی نیست

دلم یک لیوان از همان دوغ های غیر بهداشتی ترش میخواهد

آن هم نه مال هر عشایری

دلم فقط دوغ عشایر محدوده پل زال را میخواهد


کاش میشد به عشایر هم اینترنتی یا حتی تلفنی سفارش داد و آنها هم با پست سفارشمان را میفرستادند دم در خانه

زندگی جغدی

دارم کم کم جغدوار زندگی میکنم!

هر روز که میگذرد خوابم آشفته تر و کمتر میشود

کی فکرش را می کرد منی که همیشه هلاک خواب بودم و بزرگترین و رویایی ترین لذت زندگی ام خوابیدن بود این طور بی خواب شوم؟


الهه صبح خوابم می برد و چند ساعت بعدش هم خوابم تمام می شود

هر شب دیرتر از شب قبل میخوابم و روزها هم زودتر از دیروز از خواب بیدار می شوم


اگر همین جوری پیش برود کلا تبدیل به جفد واقعی میشوم!

نمیدانم تقصیر هورمونها است یا این هم یک بازی است که طبیعت برایم ترتیب داده تا به بی خوابی های بعد از دنیا آمدن بچه عادت کنم؟

البته بی خوابی های من روی خواب بابای بچه هم تاثیر گذاشته!

کلا نظم زندگی به هم خورده!

دایی جان ناپلئون

داریم برای هزارمین بار دایی جان ناپلئون را دوره میکنیم

باشد که روح فاتح جنگهای ممسنی و کازرون و غیاث آباد از ما راضی باشد....

دو قلو باردارم!

فکر کنم دو قلو باردارم

یکی توی شکمم دارد بزرگ میشود

آن یکی هم توی دماغم!


نمیدانم چرا روز به روز دماغم دارد بزرگ و بزرگتر میشود!

میترسم روز زایمان اندازه کدو حلوایی شود و لازم باشد یک نفر بغلش بگرد که روی زمین ولو نشود!

سوراخ شدن های انتخابی

کار به جایی رسیده که منی که از آمپول، سرنگ، آدم هایی با روپوش سفید و سرم هر چیز مرتبط دیگر مثل حیوان وفادار میترسیدم، با میل و اصرار خودم پیش این آدمهای سپیدپوش میروم و با خوشحالی دست و بالم را در اختیارشان میگذارم تا هر چه قدر دلشان میخواهد با انواع سرنگ و سوزن آن را سوراخ سوراخ بکنند


دلتنگی

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که میبینم غم آهنگ است.....

شبهای بی پایان

فقط یک خانم باردار که بنا به هزار و یک دلیل شبها از خواب می پرد یا اینکه کلا خوابش نمی برد می داند که شبهای پاییزی چه قدر دراز و بی پایان هستند....