دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...
دست نوشته های یک مادر

دست نوشته های یک مادر

اینجا چراغی روشن است...

متدهای نوین برای ضایع کردن مادران

دخترک بهاری: ( در حالی بازی کردن و غلت زدن) ماما، ماما، ماما

من: (در حال ذوقمرگ شدگی و کبودی ناشی از نرسیدن اکسیژن به دلیل هیجان شدید) چی گفتی؟ ای جونم. الهی قربونت برم. چی گفتی عزیزم؟ دوباره بگو

دخترک بهاری: (آرام، خونسرد و با اعتماد به نفس کامل) بابا، بابا، بابا

من:  /:

جوراب

دخترک بهاری ام

بزرگ شده ای و من این را از آنجایی فهمیدم که بلاخره جورابهای نوزادی ات اندازه پایت شده و لق نمیخورد:)

اصرار برای کودک آزاری

کلاس تازه تمام شده و به طرز دلخراشی به هن و هن افتاده ام

کالسکه دخترک بهاری را هل میدهم و دو تایی دنبال یک جا برای نشستن میگردیم تا نفسی تازه کنم و بعدش لباسهایمان را بپوشیم و به خانه برگردیم

برای همه خانم ها تازگی دارد که یک نوزاد 6 و نیم ماهه توی کلاس ایروبیک شرکت کرده!

دورش حلقه میزنند و هر کسی سعی میکند چیزی بگوید تا دخترک به او بخندد

یکی از خانم ها با اعتماد به نفس کامل جلو می آید و میپرسد: دختره یا پسر؟

به گل سر فسقلی که به موهای دخترک بهاری زده ام اشاره میکنم و میگویم: دختره دیگه. گیره سر هم داره:)

خانم با اعتماد به نفس لحن دلسوزانه ای به خود میگیرد و در حالی که سعی میکند با تاثیرگذار ترین شکل ممکن حرف بزند میگوید: پس چرا گوشهاشو سوراخ نکردی؟ زودتر برو گوشهاشو سوراخ بکن. نذار بزرگ بشه

عرق روی پیشانی ام را پاک میکنم و میگویم: اتفاقا منتظرم بزرگ بشه و هر وقت که خودش دلش خواست گوشهاشو سوراخ بکنه

خانم با اعتماد به نفس یکی از ابروهای تتو شده اش را بالا می اندازد و میگوید: نه نذار این اتفاق بیوفته. هر چه قدر بزرگ تر بشن سوراخ کردن گوششون سخت تره. بیشتر دردشون میاد. عفونت هم میکنه


سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم و همچنان با روی گشاده میگویم: لاله گوش عضوی هست که کمترین میزان رگهای عصبی رو داره. بنابراین فرقی نمیکنه که چه زمانی گوش سوراخ بشه. دردش در هر سنی یکسان هست. اما چون بزرگترها تلقین کردن رو بلد هستن، شاید درد بیشتری رو حس بکنن


خانم با اعتماد به نفس در حالی که یکی از ابروهای تتو کرده اش همچنان همان بالاها، نزدیکی های رستنگاه موهای سرش چسبیده، ادامه میدهد: عفونت چی؟ وقتی بچه هستن گوششون عفونت نمیکنه. بزرگ که بشن گوششون عفونت میکنه


همچنان آرام و خنده رو جواب میدهم: اگر بهداشت به خوبی رعایت بشه عفونت نمیکنه


ابروی خانم با اعتماد به نفس سر جایش بر میگردد. در عوض لبهایش جمع میشود. انگار که یک چیز ترش و تلخ را دارد مزه میکند. با همان لبهای جمع شده میگوید: ولی بهتره همین الان این کارو بکنی. بعدها دودش به چشم خودت میره. خود دانی


دلم میخواهد لبخند مصنوعی روی لبم را جمع کنم، بلند شوم، چشم در چشم خانم با اعتماد به نفس قرار بگیرم و خیلی جدی به او بگویم: خانم عزیز

سوراخ کردن گوش دختر بچه ها طبق خواست والدین، کودک آزاری محسوب میشه. حتما که نباید بچه رو کتک زد و یا مورد آزار جنسی قرار داد تا کودک آزاری انجام بشه! هر نوع فعل یا ترک فعلی که به موجب آن سلامت جسمی، روانی و رشد کودک به مخاطره بیوفته و اثرات سو و ماندگار روی بچه باقی بگذاره کودک آزاری محسوب میشه. چیزی که به نظر شما این قدر عادی و معمولی و مرسوم میاد و به خاطرش داری نیم ساعت با من چونه میزنی، از نظر من یک کار غیر عادی، غیر مرسوم و مصداق بارز کودک آزاریه و من هرگز به خاطر حرف شما و یا هر کس دیگه ای تن به این کار نمیدم و نخواهم داد. اون قدر منتظر می مونم تا دخترک بهاری ام بزرگ بشه. اون وقت اگر دلش خواست گوشهاش سوراخ داشته باشه، اقدامات لازم را انجام میدم

اما به جای گفتن این حرفها، همچنان سعی میکنم لبخند بزنم و با چشمهایی مهربان و مردمدار به خانم با اعتماد به نفس و بقیه نگاه کنم

ماما ماما اوئه اوئه

دروغ چرا؟

 از اینکه دخترک بهاری فرت و فرت بابای پاییزی اش را صدا میزد و هر وقت بیکار میشد برای سرگرم شدن خودش مدام تکرار میکرد" بابا، بابا، بابا،" داشت کم کم حسودی ام میشد

تا اینکه

دیشب برای اولین بار دخترک من را هم صدا زد!

خواب بودم که صدای گریه اش بلند شد. بابای پائیزی که به تازگی- به طور مشخص از اولین شب استقلال دخترک- مسئول سرویس ایاب و ذهاب او شده، دوان دوان خودش را به اتاق دخترک بهاری رساند. او را در آغوش گرفت و به اتاق خودمان آورد تا شیرش بدهم.

همین طور که با چشمهای بسته داشت گریه میکرد و سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند تا من را پیدا کند مدام تکرار میکرد" ماما، ماما، اوئه اوئه، ماما، ماما، اوئه اوئه، ماما، ماما، اوئه اوئه"

دلم میخواست لفتش بدهم تا بیشتر صدایش را بشنوم:)

باید تاریخ 9 آذر، این روز خجسته همیشه خاطرم بماند:)

پیش به سوی استقلال

باور کن برای من اصلا آسان نبود

یکی دو ماه بود که فکر این کار عین جوجو افتاده بود به جانم و شب و روز نداشتم

قورباغه ای بود که باید هر چه زودتر میخوردمش

هر روزی که میگذشت راه را برای اجرای این تصمیم سخت تر و سخت تر میکرد. چون تو داشتی بزرگ و بزرگتر و وابسته و وابسته تر میشدی

بلاخره دیشب اولین گام را برای اجرای این تصمیم مهم اما سخت برداشتم.

تو بر خلاف همیشه که ساعت 8 میخوابی، بی خوابی به سرت زده بود و داشتی آواز میخواندی و شیطنت میکردی

گذاشته بودمت توی کریر و همین طوری که داشتم با نوت بوکم کار میکردم و برای تو هم شعر"اتل متل روبوسی، رفته بودیم عروسی" را میخواندم، کریر را تاب تاب میدادم و بلاخره حدود ساعت 10 شب،تو آن داخل خوابت برد.

در یک چشم بر هم زدن تصمیم گرفتم عملیات را اجرایی کنم و تو را توی تخت خودت گذاشتم.

ظاهرا از این کار خیلی خوشت آمد. چشم باز کردی و آقا خرسه و خانوم خرگوشه و کمد لباسها و ابر و ماه و ستاره های سقف را دید زدی و از فرط خوشی لبخند روی لبت آمد و بعدش هم چشمهایت بسته شد.

تو خوابیدی اما من بیدار ماندم و زار زدم.

میدانستم این بهترین کار است و اول از همه برای تو منفعت دارد. اما نمیدانم چه ام شده بود که بیتابی میکردم.

سرم را توی بغل بابای پاییزی گذاشته بودم و زار زار اشک میریختم.

وَر ِ بی منطق وجودم داشت وسوسه ام میکرد که بگویم"گور بابای استقلال فردی" و بیایم تو را از توی تختت بیرون بکشم و به خودم بچسبانم و تا صبح در آغوش هم بخوابیم.

اما وَرِ منطقی، مثل مادری مهربان داشت دلداری ام میداد و مزایای این کار را دانه به دانه برایم بازگو میکرد و هر بار که میخواستم خودم را از اتاق پرت کنم بیرون و به سمت تخت تو بدوم، جلویم را با مهربانی میگرفت.


حالا که صبح شده و هر دو بیداریم، حالم بهتر است. دیگر دلم نمیخواهد مثل دیشب زار بزنم. آرام تر و منطقی تر شده ام

میدانم اقدام دیشب اولین گام برای کسب استقلال تو بود.

من نمیخواهم تو یک بچه وابسته بشوی که همیشه منتظر تایید مادرش نشسته و مادرش باید برای همه چیزش تصمیم بگیرد.

من نمیخواهم عین جاسوییچی همیشه آویزان من باشی و بدون من نتوانی بازی کنی، چیزی بخوری، خوشحال باشی و بخندی.

من نمیخواهم یک بچه همیشه چسبان باشی که انگار با چسب دوقولو به دامن مادرش الصاق شده است و در همه موقعیت ها کنارم باشی و بدون من بی تابی و بی قراری بکنی.

من میخواهم تو یک کودک مستقل، شاد و آزاد باشی که میتواند به تنهایی فکر کند، تجزیه و تحلیل کند، تصمیم بگیرد و از تصمیمش هم شاد و راضی باشد. اینها به معنی این نیست که دارم تو را طرد میکنم! هرگز

البته که همیشه میتوانی روی کمک من، حمایت من، عشق من و تجربه های من حساب کنی. اما یادت باشد این تو هستی که بازیگر نقش اول زندگی خودتی! پس باید یاد بگیری که مستقل باشی تا بتوانی بهترین نقش ها را در زندگی خودت بازی کنی 

اولین قدم برای کسب استقلال هم این است که بتوانی شبها توی تخت خودت در اتاق خودت لالا بکنی.



پ.ن1: روان شناس ها میگویند بچه ها پیش از 6 ماهگی با پدیده ای به نام "اضطراب جدایی" آشنا نیستند. این اضطراب حول و حوش 6 ماهگی در بچه ها شکل میگیرد و در 18 ماهگی به اوج خود میرسد. بنابراین اگر کسی قصد دارد جای خواب کودک را مستقل کند، بهتر است پیش از بروز اضطراب جدایی این کار را انجام دهد.


پ.ن2: دیشب شب سختی بود. وقتی نوبت اول شیر دخترک بهاری شد، ما هنوز نخوابیده بودیم. شیرش را که خورد، بابای پاییزی او را دوباره به تخت خودش منتقل کرد. جای خوابش را زیر تخت دخترک بهاری پهن کرد و تا صبح همان جا خوابید تا حواسش به دخترک باشد

پ.ن3: عملیات دیشب صد در صد موفقیت آمیز نبود. توی گرگ و میش صبح، دخترک بهاری بیدار شد. گرسنه بود و گریه کرد. بابای پاییزی دخترک را پیش من آورد تا شیرش بدهم. وقتی شیرش را خورد و دوباره خوابید، من هم خوابم برده بود. بنابراین بقیه خواب دخترک توی تخت من و بابا ادامه پیدا کرد و ادامه عملیات ناکام ماند.اما به نظرم برای شب اول چندان هم بد نبود.


کلاشینکف صورتی

در را که باز میکنم، چشمم پر میشود از حجم بدن پسرک 10 ساله همسایه طبقه ششمی

با آن هیکل توپولش و آن سادگی رفتارش من را به شدت به یاد "هاردی"، دوست داشتنی ترین چاق دنیا می اندازد

لبخندی مبسوط روی لبش است و یک چیزی را پشتش قایم کرده

قبل از اینکه درباره آن چیز پنهان شده سوالی بپرسم، با خوشحالی میگوید: برای بچه تون تفنگ ساختم. با فوم و چوب و پلاستیک، تفنگ ساختم براش

 چشمهایم از تعجب گرد میشود و فکم بین زمین و هوا معلق می ماند

بدون اینکه مهلت بدهد چیزی بگویم ادامه میدهد: من متخصص ساخت سلاح های جنگی هستم. میتونم با فوم و چوب و چسب انواع تفنگها رو اسلحه ها رو بسازم. اینی که برای بچه تون ساختم یه کلاشینکفه

میگویم: دستت درد نکنه عزیزم. تو خیلی مهربونی. ولی به نظرم تفنگ بیشتر یه اسباب بازی پسرونه هست. مگه نه؟

چشمهایش برق میزند و همین طور که با هیجان کلاشینکف یک متری را از پشتش بیرون می آورد میگوید: فکر اونجاش رو هم کردم. با فوم صورتی کلاشینکف ساختم که دخترونه به نظر برسه


حالا من یک کلاشینکف صورتی یک متری را کجای دلم بگذارم؟:)

مادر شکمو

همه مادرها آرزو میکنند که بچه هایشان غذا را تا ته ته ته بخورند و هیچی توی ظرف غذا باقی نماند

اما من هر دفعه که غذای دخترک بهاری را گرم میکنم، آرزو میکنم ای کاش یک مقداری از غذا را نخورد تا خودم ترتیبش را بدهم!

بس که این حریره بادام خوشمزززززززززززه هست:)

روز خاطره

هرگز فکر نمیکردم که یک روز خاطره تولد دخترک بهاری را توی یک محیط مجازی بنویسم. اما از آنجایی که "گلد فیش" حافظه اش از من قوی تر است تصمیم گرفتم وقایع آن شب جادویی را یک جایی ثبت و ضبط کنم تا اگر یک روزی دخترک بهاری از من خواست برایش تعریف کنم که چه طوری به دنیا آمده، هاج و واج نمانم و اینجا را نشانش بدهم تا خودش بخواند. البته فرض را بر این گرفته ام که وقتی دخترک سواد دار شد، این سوال را از من خواهد پرسید!


بنابراین این یک پست اختصاصی برای دخترک بهاری ام هست


همیشه یکی از فانتزی های ذهنی م این بود که با پیراهن گل منگولی بلند و گشاد توی خانه مشغول کارهای خودم باشم. بعد یکهو ببینم که درد زایمانم شروع شده. زنگ بزنم به بابای پاییزی و با اشتیاق و دلهره بگویم: بیا خونه فکر کنم دیگه وقتشه!

بعد هر دو با هم ساک به دست برویم بیمارستان و چند ساعت بعد که نوزاد به دنیا آمد، به دیگران خبر بدهیم و همه را سورپرایز کنیم. بعد هم سه نفری بیاییم خانه خودمان و مثل آخر همه داستانها، سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم.


اما وقتی که جزئیات مربوط به زایمان را مطالعه کردم و فهمیدم بچه زاییدن به این راحتی ها هم نیست و هزاران مورد خطرناک ممکن است  هنگام دنیا آمدن نوزاد اتفاق بیوفتد، قید فانتزی ذهنی را زدم. با بابای پاییزی به این نتیجه رسیدیم که تنها ماندن من توی خانه آن هم در شهر غریب، آن هم با موقعیت خاص من اصلا به صلاح نیست. برای همین بار و بندیل را بستیم و همه چیز را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم و راهی خانه مامان بزرگ زمستانی شدیم.

بعد از تعطیلات نوروز بود که من همه چمدانها و ساکهای مربوط به خودم و تو را توی خانه مامان بزرگ زمستانی باز کردم و رسما مستقر شدم.

خیلی شیک و مجلسی رفتم و اسمم را در کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی نوشتم. چون دیگر خطر تا اندازه زیادی رفع شده بود و اجازه فعالیت داشتم. خانم ماما هم با من فوق برنامه کار کرد تا از کلاسها عقب نمانم و به موقع درسهای عقب افتاده را یادم داد. مامان بزرگ زمستانی هم همراه با من توی کلاسها شرکت میکرد. چون قرار بود روز زایمان همراهم بیاید و کسی که قرار است در اتاق زایمان حاضر باشد، باید دوره مخصوص را گذرانده باشد. البته تنها انتخاب من برای همراه، مامان بزرگ زمستانی بود. چون بابای پاییزی موقعیتش را نداشت که دو ماه مرخصی بگیرد و بیاید کنار ما و در کلاسها شرکت کند.


طبق تاریخ، یک ماه به تولد تو مانده بود و من سخت کوشانه داشتم خودم را برای زایمان آماده میکردم. نرمش و ورزش و پیاده روی و تمرین تنفس و مدیریت استرس و ....


تا اینکه نوبت ویزیت دکتر رسید و من از علائمم برای دکتر توضیح دادم و گفتم که روزی هزااااااااااااار بار شکمم سفت میشود و بعد از چند ثانیه دوباره به حالت اول بر میگردد. دکتر دقیق تر بررسی و معاینه کرد و هشدار داد: داری به وضعیت زایمان نزدیک میشی. فقط دو هفته دختر خوبی باش و بچه رو نگه دار! بعد از دو هفته اشکال نداره اگر به دنیا بیاد. الان خییییییییلی زوده!


و اینطور بود که کلیه تمرین های ورزشی و پیاده روی برای من ممنوع شد. مجبور بودم همه روز در خانه بمانم و همه ش در حال استراحت باشم تا دو هفته بگذرد و خطر زایمان پیش از موعد از بین برود


دو هفته گذشت و انقباض های شکمی من روز به روز بیشتر و طولانی تر میشد. دقیقا در همان روزها بیمه نامه ماشین تمام شد. بابابزرگ خواست بیمه نامه را تمدید کند. اما شرکت بیمه گزار گفت حتما باید مالک خودرو حاضر باشد. بابای پاییزی آمد و بیمه را تمدید کرد. عصر که خواست برگردد، آقای رییس مهربان به بابای پاییزی تلفن زد و گفت" بابای پاییزی، همون جا که هستی بمون. چون خط تولید خراب شده و کارخانه فعلا تعطیل است."


لازم نیست که بگویم چه قددددددر ذوق زده شدم. بخش اعظم ذوق مرگی من برای این بود که بابای پاییزی فردا من را برای ویزیت دکتر میبرد و دیگر لازم نبود آژانس بگیرم!!!

 

فردا شد و بابای پاییزی، من و مامان بزرگ زمستانی را  پیش خانم دکتر برد و من باز هم از روزی هزااااااااااااااار بار منقبض شدن شکمم نالیدم

خانم دکتر معاینه و بررسی کرد و گفت: همه چیز برای زایمان مهیاست و شرایط بدنت عالیه. بنابراین من صلاح نمیبینم که تا هفته 40 صبر کنیم. فردا صبح بیا بیمارستان تا با هم بچه رو به دنیا بیاریم!


اووووووووووووووووووووف زایمان! تازه آن لحظه بود که فهمیدم من اصلا برای زایمان آمادگی ندارم! هول شدم و دل و روده ام از شدت استرس به هم پیچید. از آن گذشته من نمیخواستم  "دکتر" بچه ام را به دنیا بیاورد! دوست داشتم بچه ام خودش به دنیا بیاید. اما از آنجایی که یک مریض وظیفه دارد به دکترش اعتماد بکند، به خانم دکتر قول دادم که راس ساعت 9 فردا در بیمارستان حاضر باشم


از مطب دکتر برگشتیم و من مدام یک جمله را توی ذهنم تکرار میکردم." بچه من باید خودش به دنیا بیاد"

تصمیم گرفتم همه تلاشم را بکنم تا تو را متقاعد کنم که خودت با سر! خودت به دنیا بیایی

بنابراین، 10 عدد کپسول روغن کرچک را یکجا بلعیدم. تخم شوید دم کردم و خوردم. خودم را به شربت گلاب و زعفران بستم و آخر شب هم یک قوری بزرگ، مدل آنهایی که توی هیات ها استفاده میشود، گل گاوزبان روانه معده ام کردم. طبق بررسی هایی که در طول این 9 ماه کرده بودم، همه این مواد برای تسهیل زایمان و شروع فرآیند آن مفید بودند. و من هم که مربد طب سنتی و تجویزهایش!


آخر شب شد و موقع خوابیدن. انقباض ها کماکان ادامه داشتند. اما این چیز جدیدی نبود! هفته ها بود که انقباض ها من را رها نمیکردند. برای هزار و یکمین بار لیست وسایل مادر و نوزاد را در آوردم و همه خرت و پرت های لازم برای خودم و خودت را که توی ساک های مجزا چیده بودم چک کردم تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد.


قرار بود با بابای پاییزی آخرین شب زندگی دو نفره مان را تا هر وقت که پتانسیل داشتیم بیدار بمانیم و همه خاطرات شیرین مشترک را مرور کنیم. همین که سر روی بالش گذاشتم، یک انقباض از راه رسید. بر خلاف همیشه بی درد نبود. یک جور درد موذیانه و کلافه کننده هم تویش بود. اما اصلا چیزی نبود که بشود رویش حساب کرد.

یک نصفه خاطره را با بابای پاییزی مرور کردیم که باز هم انقباض آمد. دردناک تر از قبل

محلش نگذاشتم و ادامه خاطره را پی گرفتیم. هنوز به آخر خاطره نرسیده باز هم یک انقباض دیگر از راه رسید که نسبت به قبلی دردناکتر بود

حس ششم گفت که اینها دردهای زایمانی هستند که دارند از راه میرسند! بدو بدو خودم را توی حمام پرت کردم تا دوش بگیرم. خانم ماما گفته بود هر وقت دردها از راه رسیدند، دوش آب گرم بگیر. چون این کار برای تسهیل زایمان خیلی مفید است

توی حمام هم دو بار دچار انقباض دردناک شدم. درد هر بار شدیدتر از قبل میشد.

حوله پیچ از حمام پریدم بیرون و رفتم جلوی در اتاق مامان بزرگ زمستانی و بابا بزرگ پاییزی و نهیب زدم: بیدار شید لطفا. به گمونم باید بریم بیمارستان


منتظر جوابشان نشدم. رفتم بالای سر بابای پاییزی. خوابش برده بود و داشت خر و پف میکرد

گفتم: بیدار شو. بچه داره به دنیا میاد. باید بریم بیمارستان

خوابالود گفت: بگیر بخواب. ما که فردا باید بریم بیمارستان، چرا بازم الکی امشب بریم؟ یک دفعه همون فردا صبح میریم دیگه!!!

گفتم: بچه داره به دنیا میاد! مگه میشه بگیرم بخوابم؟

تند تند لباس پوشیدم و در آخرین ثانیه ها کتاب"تحلیل رویا" ی یونگ را هم توی ساکم چپاندم!!!آن قدر خوش بین و خوشحال بودم که فکر میکردم میتوانم بین دردها کتاب بخوانم و اوقات فراغتم را پر کنم!

 در کمتر از پنج دقیقه همه اعضای خانواده جلوی در ساختمان آماده بودند. هر چه اصرار کردم که حداقل بابا بزرگ پاییزی را متقاعد کنم توی خانه بماند موفق نشدم


توی ماشین نشستم و داشتم سعی میکردم تا درد از راه نرسیده، کمربند را پیدا کنم و ببندمش. بابای پاییزی، دست از "آقای ایمنی" بودن برداشت و سورپرایزم کرد و اجازه داد کمربند نبندم و من از ذوووووق پر گرفتم. 


ساعت 2 نصفه شب بود که من شلان شلان خودم را به بلوک زایمان رساندم. نور ملایم، سرامیکهایی که از تمیزی برق میزد، سکوت آرامش بخش، تخت های بزرگ با ملحفه های تمیز و رنگ صورتی و لیمویی و مغز پسته ای در و دیوار من را به این باور رساند که اینجا هتل است نه بیمارستان!

توی بلوک، فقط یک ماما بیدار بود. داشت با تبلت ش ور میرفت. با حالت سوالی نگاهم کرد و من به صورت مفصل برایش توضیح دادم که هر 2 دقیقه انقباض دارم و طول هر انقباض هم 45 ثانیه هست!

ماما معاینه کرد و گفت: الان وقت اومدنه عزیزم؟ 70 درصد روند زایمانت انجام شده. دیگه چیزی نمونده! نکنه قصد داشت توی خونه بچه رو به دنیا بیاری؟

جمله دو پهلویی بود! از یک طرف امیدوار کننده بود و از طرف دیگر ترسناک! اعتراف میکنم از اتفاقی که قرار بود برایم بیوفتد و هیچ تجربه ای نسبت به آن نداشتم به شدت ترسیده بودم.


وقتی ماما فهمید که بیمار خانم دکتر هستم و مامان بزرگ زمستانی هم در کلاسهای آمادگی زایمان شرکت کرده، اجازه داد که مامان بزرگ زمستانی کنارم بیاید

بهتری اتفاق آن شب هم حضور مامان بزرگ زمستانی در کنارم بود. هر وقت درد سراغم می آمد سرم را توی لباسش فرو میبردم و نالان میگفتم : من نمیتونم  من نمیتونم

و مامان بزرگ زمستانی همان طور که ماساژم میداد میگفت: میتونی میتونی تو دختر شجاعی هستی


دردها کلافه کننده بود. دلم میخواست نصف عمرم را بدهم در عوضش این درد دست از سرم بردارد. یکی هم پیدا شود و همه چراغهای بلوک زایمان را خاموش کند و من روی یکی از آن تخت های بزرگ و تمیز و با شکوه بخوابم! چیزی که بیشتر از درد زایمان داشت اذیتم میکرد، خواب بود. به شددددت خوابم می آمد


وقتی درد از راه میرسد مغزم هنگ میکرد. دیگر نمیفهمیدم الان چه خبر است و کی چی میگوید. درد داشت مغزم را سوراخ میکرد. البته بیشتز از آنکه "درد" داشته باشد، کلافه کننده بود


میان آن همه دردهای خانمان برانداز، صدای تق تق کفش خانم دکتر، زیباترین صدایی بود که به گوشم رسید

خانم دکتر آمد و مثل همیشه گرم و مهربان سلام کرد و حالم را پرسید. مانتو و شالش را در آورد و من میان آن همه درد داشتم فکر میکردم عجب هیکل خوبی دارد این خانم دکتر! چه باربی هست! گلهای روی پیراهنش چه قدر خوشرنگ هستند!

خانم دکتر روی بلوز خوش دوختی که تنش بود یک پیش بند پوشید و آمد سراغ من

بعد از چند ثانیه مژده داد که: الان وقتشه و باید بریم اتاق بغلی تا بچه به دنیا بیاد

ذوق زده شدم. یادم رفت این منم که دارم زایش میکنم! از روی تخت پریدم و بدو بدو به اتاق بغلی رفتم و عین بز کوهی روی تخت زایمان پریدم

تخت باشکوهی بود. خانم دکتر آمد و با یک کنترل، ارتفاع و زاویه تخت را تنظیم کرد. خیلی کیف داشت و اگر در حال زایش نبودم، احتمالا نغمه سر میدادم: دوباره دوباره:) یه بار فایده نداره:)

دور تا دور تخت زایمان پر شد از آدم! نمیدانم از کجا پیدایشان شد. احتمالا خواب بودند و با ناله و زاری های من از خواب ناز پریده بودند و گفته بودند حالا که خوابمان پاره پاره شده، حداقل برویم ببینیم کیست که دارد فغان و شیون میکند.

دیگر نمیشد موقع دردها نالید! هیچ چیز جز نعره جواب نمیداد. چندتا داد بلند زدم و بعد

یک حجم خیس و گرم را روی شکمم حس کردم. چشمهایم را باز کردم و دیدم یک جفت چشم مشکی تیله ای دارد بر و بر نگاهم میکند. آب دهانش را تف کرد و بعد زد زیر گریه

اوئه اوئه

بله! آن موجود خیس و گرم و کوچولو تو بودی دخترک بهاری من

ساعت را نگاه کردم. 4 و 20 دقیقه نصف شب بود. همه ش 2 ساعت و 20 دقیقه بود که توی بلوک زایمان بودم. پس چرا فکر میکردم سالهاست که دارم درد میکشم؟!

پرستار آمد و تو را از روی شکمم برداشت. داد زدم: این نی نی منه. کجا میبریدش؟

پرستار لبخند زنان گفت: اینجا سردش میشه، میبریمش زیر هیتر

و این طور بود که برای اولین بار ما از هم جدا شدیم. تو آن طرف روی یک تخت کوچولو بودی و من هم این طرف روی یک تخت بزرگ

کارهای مربوط به نوزاد تمام شده بود و دکتر مشغول انجام کارهای مربوط به مادر بود.

مامان بزرگ زمستانی هم مدام در حال رفت و آمد بود. یک بار که دیدم دارد سمت اتاق زایمان می آید داد زدم: مامان مامان نی نی م بلاخره به دنیا اومد. دیدیش؟

مامان بزرگ زمستانی بغض کنان و اشک آلود سرش را تکان داد و در حالی که معلوم بود پریشان و هراسان است،خیلی زود رفت. آن وقت نفهمیده بودم داستان چیست! اما بعدها فهمیدم چرا مامان بزرگ زمستانی آن قدر آشفته بود!


بلاخره اقدامات پزشکی مربوط به مادر تمام شد و کادر پزشکی نفسی به راحتی کشیدند و دانه دانه اتاق زایمان را ترک کردند. من ماندم  یک خانم که وظیفه داشت اتاق را سر و سامان بدهد و همه چیز را مرتب کند و از همه مهمتر من را به تخت چرخدار منتقل کند.

دیدم آن خانم دنبال راهی میگردد که من را بغل کند و روی تخت چرخدار بگذارد. پرسیدم میخوایی چه کار بکنی؟

گفت: همکارم رفته مرخصی و من تنهام. دارم فکر میکنم یه نفره چه طوری بذارمت روی تخت که بهت فشار نیاد.

گفتم: قراره روی اون تخت برم؟ و به تخت چرخدار اشاره کردم

گفت آره. باید روی این تخت باشی و وقتی سرم تموم شد میبرمت داخل بخش زنان.

گفتم " لازم نیست بغلم بکنی. خودم میتونم برم روی تخت.

و مثل یک قهرمان بلند شدم و قرص و محکم خودم را به آن تخت رساندم و رویش دراز کشیدم

آن قدر حالم خوب بود که به راحتی این کار را کردم. انگار نه انگار این من بودم که ده دقیقه قبل زایش کرده ام!

دو ساعت ماندن توی بلوک زایمان خیلی کسل کننده بود. دلم برای تو خیلی خیلی تنگ شده بود. مدام اصرار میکردم من را توی بخش ببرند. اما پرستار میگفت باید بمانم تا سرم تمام شود.


بلاخره سرم تمام شد و من را توی بخش بردند. از در اتاق که بیرون آمدم چهره های آشنا را دیدم که دارند با خوشحالی نگاهم میکنند. من هم مثل کسی که در المپیک مدال طلا آورده برای همه دست تکان میدادم و شادمانی میکردم.

توی اتاق خودم مستقر شدم. اما تو نبودی!

به هر کسی که میدیدم سفارش میکردم که بچه ام را زودتر پیشم بیاورد

چند دقیقه طول کشید تا بلاخره تو را آوردند. خوشگل و ناز و لباس پوشیده. بیدار بودی و انگار منتظر بودی تا بیایی بغل خودم.

بغلت کردم و شیرت دادم و چه قدر خوب شیر خوردی و خوابیدی!

آن قدر حالم عالی بود که نه خوابم می آمد و نه احساس خستگی میکردم. انگار زایمان به من نیروی جادویی داده بود و خستگی ناپذیر شده بودم.

تو که خوابیدی و مامان بزرگ زمستانی تو را توی تخت کوچولویت گذاشت، از روی تخت بلند شدم و رفتم و دوش گرفتم!

در اثر فرایند زایمان کلی عرق کرده بودم و آن دوش آب گرم واقعا به جا بود. احساس سرزندگی و شوقم به زندگی هزار برابر شد. یکی دو ساعت گذشت و خانم دکتر برای ویزیت آمد. تو هم توسط متخصص نوزادان و کودکان ویزیت شدی. حال هر دویمان خوب بود و بنابراین همان روز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم تا یک زندگی 3 نفره شاد و زیبا را در کنار هم شروع کنیم.


خوب داستان روز تولد تو در همین جا به پایان میرسد. اما به نظرم بد نیست دو نکته را هم برایت بنویسم

هر دوی این نکته ها مربوط به بابای پاییزی است.

آن لحظه های آخر قبل از تولید تو، مامان بزرگ زمستانی که از درد کشیدن من دلش خیلی به درد آمده بود، بغض کنان از بلوک زایمان بیرون آمد و خطاب به بابای پاییزی گفت: کیسه آب پاره شده. که البته منظورش همان کیسه گرم و نرمی بود که تو 9 ماه تمام تویش جا خوش کرده بودی

اما بابای پاییزی فکر کرده بود منظور مامان بزرگ همان کیسه آب گرم زرد رنگی هست که با خودمان توی بلوک زایمان برده بودیم تا درد را تسکین دهد! از این رو بابای پاییزی خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفته بود: ای بابا کیسه به اون کلفتی رو چه طوری تونست پاره بکنه؟!

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی پخی زده بود زیر گریه و رو به بابا گفته بود: الان اصلا وقت مناسبی برای شوخی نیست

:))))

مورد دوم مربوط به وقتی است که تو تازه به دنیا آمده بودی. پرستار تو را توی پارچه پیچیده بود و به اتاق نوزادان برده بود. بعد بابای پاییزی را صدا کرده بود تا تو را ببیند. بابا وارد اتاق شده بود و یک بچه فسقلی را دیده بود که لخت است و دارد دست و پا میزند و از قضا کف هر دو پایش کبود کبود است!

بابا از اتاق نوزادن بیرون آمد و خطاب به مامان بزرگ زمستانی گفت: کف هر دو تا پای بچه کبود کبود بود!ا

و اینجا بود که مامان بزرگ زمستانی دست و پایش لرزیده بود و فکر کرده بود شاید خدای نکرده بلایی سر تو آمده و شاید نتوانستی خوب نفس بکشی! و هراسان وارد اتاق زایمان شده بود.

هر دویشان یادشان رفته بود که کف پای نی نی کوچولو ها را به جوهر آغشته میکنند و روی گواهی تولدش مهر میزنند:))))



پ.ن1: یک ماه طول کشید تا این پست را بنویسم

پ.ن2: هفته قبل برای ویزیت پیش خانم دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که باردار است. وقتی که تو را به دنیا آورده بود یک نی نی فسقلی توی شکمش داشت

ورژن جدید

خودکفا شده. یاد گرفته مشت کوچکش را تند و تند روی دهانش میکوبد و میگوید:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ


غلتک

این روزها من یک غلتک دارم که همه جا خانه گشت میزند

پیام تبریک

سرکار خانم دخترک بهاری عزیز

پیوستن شما به جمعیت غذاخواران کره زمین را صمیمانه تبریک عرض میکنیم

به امید خوردن بهترین و خوشمزه ترین خوراکی های دنیا برای شما

مادر ماهر

مهارتهای تازه من


1- غذا خوردن تنها با استفاده ازقاشق و یک دست

2-تی کشیدن خانه با یک دست

3- تایپ 5 انگشتی با یک دست

4-جارو برقی کشیده خانه به یک دست

5- خیاطی کردن همراه با بچه


پ.ن: همه مهارتهای فوق با دست چپ انجام میشود. چرا که دخترک بهاری حین انجام این فعالیتها روی دست راست جا خوش کرده

اعتراف صادقانه به یک حماقت مادرانه 2

وقتی زیر دوش آب همدیگر را محکم توی بغل گرفته بودیم و داشتیم از این تماس پوستی رویایی لذت میبردیم فاجعه را دیدم

هزار بار صحنه را به شیوه های مختلف توی سرم بازسازی کردم و بعد از هراز بار، هنوز هم سر در نمی آورم آن آدامس کوفتی از کجا خودش را این طور ناجوانمردانه به سر کوچولوی عزیزکم چسباند

حالا، پشت سر دخترکم اندازه یک سکه خالی شده. مجبور شدم موهای آدامسی را با قیچی بچینم تا اثر این حماقت مادرانه را پاک کنم


شوخ طبعی

با ین سن و سالش با همه شوخی میکند!

وقتی از خواب بیدار میشود، از خودش صدا در می آورد تا بروم کنارش

وقتی من را میبیند دو دستی به لبه پتویش چنگ میزند و آن را روی صورتش می آورد و منتظر میشود من پتو را از روی صورتش کنار بزنم تا قاه قاه بخندد و از سر خوشی جیغ بکشد و فک بی دندانش را نشانم بدهد

وقتی شیر میخورد با انگشت شست پایش نافم را قلقلک میدهد و از اینکه میبیند از کارش میخندم خنده اش میگیرد و دهانش باز میشود و کجکی میخندد و باریکه شیر از کنار لبش سر میخورد پایین. بعد هیجانی میشود و تند تند پاهایش را تکان میدهد و باز هم از شوخی خودش قهقهه میزند

وقتی روی تشک بازی خوابیده، با "آقا پشه"ی بالا سرش شوخی میکند. هر 6 تا پاهای آقا پشه را میگیرد و سعی میکند همه شان را یکجا توی دهانش جا بدهد و وقتی میبیند نمیشود، باز هم قاه قاه میخندد. دستش را روی چشمش میگذارد، پلکهایش را روی هم فشار میدهد، سرش را پایین می آورد و مثلا از آقا پشه خجالت میکشد و باز هم میخندد

دیروز هم با دکترش شوخی کرد. همین که دکتر گوشی معاینه را روی سینه اش گذاشت، از خنده ریسه رفت. دو تا دستش را بالا آورد و محکم گوشی دکتر را چسبید و دیگر ولش نمیکرد. هر چه دکتر با مهربانی اصرار میکرد که گوشی اش را پس بدهد هر هر میخندید و گوشی را پس نمیداد

دخترک خوش اخلاق شوخ طبعی دارم

جمله جادویی

پاهاتو بیار بالا تا بوسشون کنم


این یک جمله جادویی است که باعث میشود ذخترک بهاری با هیجان و صدای بلند قهقهه بزند و فک کوچولوی بی دندانش را نشان همه بدهد،  دستهایش را با شادی در هوا تکان این طرف و آن طرف کند، پاهایش را مثل فنر از روی زمین بلند کند و آنها را رو به روی صورت مادرش بیاورد تا کفشان را غرق در بوسه کند

میان ماه من تا ماه گردون...

این روزها دارم یک کتاب با محور تربیت کودک و نحوه رفتار با او میخوانم

نکته جالبی که در فصل یک این کتاب دیدم تعریفی بود که نویسنده از تربیت ارائه کرده بود: تربیت یعنی اینکه کودکمان را طوری بار بیاوریم که در آینده بتواند بصورت مستقل و آزاد برای خودش تصمیم بگیرد و وابسته نباشد. تربیت یعنی اینکه کودکمان را طی مراحل رشد به انسانی تبدیل کنیم که بتواند به صورت آزاد و خودانگیخته بهترین تصمیم ها را بر اساس منطق و درایت اتخاذ کند و از این نظر به والدین متکی نباشد


خوب جمله ساده و سر راستی است و کاملا مشخص است که نویسنده چه منظوری داشته

اما نکته ای که باعث شد برای این جمله پست جدا بنویسم این بود که چه قدر تفاوت فکری میان ما- بعضی از ما- و غربی ها در تربیت بچه وجود دارد

اینها همه تلاششان را میکنند که قدرت تصمیم گیری را از همان روزهای نخست زندگی در بچه هایشان تقویت کنند. آن وقت ما- بعضی از ما- از اینکه بچه مان بخواهد تنهایی برای خودش تصمیمی بگیرد- ولو تصمیم گیری درباره رنگ جوراب خودش یا بازی با عروسکهایش- واهمه داریم و میگوییم من بهتر از تو میدانم. ناسلامتی 4 تا پیرهن از تو بیشتر پاره کرده ام. همین که گفتم


اینها همه سعی شان را میکنند که وقتی کودکشان به بلوغ فکری و عقلی رسید، بتواند به صورت مستقل برای خودش زندگی تشکیل بدهد و از پس هزینه های خودش، کارهای روزانه خودش، شغلش و زندگی اش بربیاد .اما ما- بعضی از ما- از فکر اینکه بچه مان بعد از 20 سالگی- 25 سالگی و حتی 30 سالگی بخواهد تنهایی زندگی کند چهار ستون بدنمان میلرزد و میگوییم مگر پدر و مادرت مرده اند که میخواهی بروی تنهایی زندگی کنی؟ مردم چه میگویند؟ مگر از روی نعش من رد شوی. عاقت میکنم!


اینها از همان روزهای نخست زندگی طوری با کودکشان رفتار میکنند که بتواند در سن مناسب طبق معیارهای شخصی و علایقش برای خودش بهترین شریک زندگی انتخاب کند و منتظر مامانش نشود که برود برایش دختر اقدس خانم را خواستگاری کند و یا اینکه با چشمهایی مملو از آرزو به در خانه خیره شود تا شاهزاده اسب سوار سراغش را بگیرد. اما ما- بعضی از ما- ازاینکه بچه مان تنهایی و بدون تحمیل نظرات ما بخواهد برای خودش شریک زندگی انتخاب کند دلمان میگیرد. بغض میکنیم. نفرین کنان بر سینه میکوبیم و ناخواسته نسبت به آن شریک زندگی بخت برگشته احتمالی کینه به دل میگیریم و آن را دزد بچه مان قلمداد میکنیم و سر آخر خطاب به بچه مان میگوییم یا من یا او. اگر او را انتخاب کنی دیگر رنگ من را نمیبینی!


خلاصه آنکه آنها با همه وجود، وقت و انرژی و توان صرف میکنند تا کودکشان را تبدیل به یک انسان! تمام عیار و آزاد و مستقل بکنند. اما گویا ما از تبدیل شدن کودکمان به چنین موجودی! هراس داریم. 

کلا "عباس دخالت" درون ما بدجور به همه کاری کار دارد و توی هر امری سرک میکشد و خودش را عقل کل فرض میکند.


و در آخر اینکه این طور به نظر میرسد که میان ماه ماها تا ماه گردون آنها، تفاوت از زمین تا آسمان است...

در حال و هوای آگاتا کریستی

نمیدانم این چه معمایی است که هر چه اتفاق عجیب و غریب و صداهای نامتعارف است دقیقا وقتی از راه میرسند که آدم در خانه اش تنهاست!

دیشب هم یکی از آن شبهای لعنتی خوفناک بود

اولین شبی بود که من و دخترک بهاری تنها توی خانه بودیم. بابای دخترک هنوز از ماموریت برنگشته بود

انگار زمین و زمان و یخچال و گاز و حیاط ساختمان و مبل و صندلی و تلویزیون و قاب عکس و حتی عروسکهای دخترک دست به دست هم داده بودند تا یک حال اساسی به این مادر تنها بدهند و بعد پیش خودشان این مادر تنها را با انگشت نشان بدهند و "هو"یم کنند و از اینکه توانسته اند به این خوبی من را بترسانند قاه قاه بخندند


ساعت 12 بود که از نت گردی خسته شدم. مسواک زدم و رفتم توی تخت و کنار دخترک بهاری دراز کشیدم.

همین که بوی تنم به دخترک بهاری خورد، عکس العمل نشان داد و ع ع ع ع ع کنان چشمانش را باز کرد و یک لبخند مبسوووووط تحویلم داد.

لبخندهای مبسوط شبانگاهی دخترک چشم انداز ترسناکی دارد! یعنی باید چند بالش پشت کمرم بگذارم و به تاج تخت تکیه بدهم. یک تشک و بالش روی پاهای دراز شده ام بیندازم، دخترک را روی تشک بخوابانم و تا مدت زمان نامعلومی پاهایم را مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان تکان دهم. اغلب خودم لا به لای این تکان دادن های کسل کننده خوابم میبرد و سرم مثل خرمالوی رسیده تالاپی می افتد روی دستم

دیشب اما شب دیگری بود

نیم ساعت پاندول وار تکان تکان خوردم.هر چند ثانیه یک بار هم به دخترک بهاری میگفتم:بخواب مادر جان. بخواب عزیر دلم. لال کن دیگه.

اما دخترک خیال خوابیدن نداشت. با چشمهای باز و درخشان به در و دیوار و قاب عکس مامان بابا و لوستر و شب خواب و همه چیز خیره میشد و با هر کدام از آنها یک گپ و گفت درست و حسابی هم راه می انداخت و چاق سلامتی می کرد

ععععع عوووو عع عوو ع ع عووووو

دخترک را در آغوشم گرفتم و از اتاق خواب بیرون آمدیم تا توی خانه یک گشتی بزنیم. و دقیقا ماجرا از همین جا شروع شد

ساعت یم بامداد بود و یک سایه مخوف روی دیوار اتاق دخترک افتاده بود! اما همین که نگاهم روی سایه افتاد ناگهان محو شد. انگاری از اینکه دیدمش خجالت کشید و در رفت

به خودم تشر زدم: خیالاتی نشو!

برای مقابله با افکار منفی با دخترک تصمیم گرفتیم به بابای پاییزی تلفن بزنیم و ببینیم کجاست و چه ساعتی میرسد. اما تلفن اشغال بود! یعنی هنوز شماره نگرفته بوق اشغال از توی گوشی بیرون می آمد.

 به خودم دلداری دادم که شاید حالا که نیمه شب است و منطقا بیشتر آدمها خواب هستند و تقریبا همه مشترکان شرکت مخابرات ترجیح میدهند به جای استفاده از تلفن سراغ رخت خواب گرم و نرمشان بروند، شاید تکنسین های مخابرات دارند کارهایی میکنند و مثلا سیستمشان را به روز میکنند و برای همین است که تلفن بوق اشغال میزند


بچه به بغل راه اتاق خواب را در پیش گرفتم که صدای خش خش از توی حیاط به گوشم رسید. حدس زدم شاید گربه باشد. اما آخر گربه با پنجره خانه ما چه کار داشت؟ چرا گیر داده بود به پنجره ما و دقیقا در همان محدوده جغرافیایی خش خش میکرد؟ اصلا مگر گربه خش خش میکند؟

اینجا بود که کم آوردم و یقین پیدا کردم یک قاتل بی رحم کمین کرده تا در اولین فرصت به ما حمله کند

چراغ اتاق خواب را روشن کردم که مثلا به قاتل بی رحم بفهمانم بیدار و هوشیار هستم و دستش را هم خوانده ام و کور خوانده که بتواند من را در خواب به قتل برساند

دوباره دخترک را روی پایم خواباندم و شروع کردم به تکان تکان دادنش

برای اینکه روی قاتل بی رحم را کم کنم بلند بلند با دخترک حرف میزدم. میخواستم قاتل بی رحم پی به اشتباهش ببرد و بفهمد من تنها نیستم. بلکه بترسد و راهش را بکشد و برود

پلکهای دخترک داشت روی هم می افتاد و جمله های من هم تغییر کرده بود. بر خلاف همیشه هر چند ثانیه یک بار میگفتم: نخواب دخترم. حالا زوده. یه کم دیگه بیدار باش عزیزم. بعدش با هم لالا میکنیم

اما دخترک خوابید و مادرش را با یک قاتل بی رحم تنها گذاشت.

چند دقیقه ای خبری از قاتل بی رحم نبود. خوشحالی کنان از اینکه حربه هایم کارگر افتاده و توانسته ام قاتل بی رحم را فراری بدهم سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم داشت گرم میشد که صدای به هم خوردن پنجره اتاق دخترک برق از سرم پراند!

پروردگارا کارم تمام است. قاتل بی رحم آمده توی خانه

سرم را کردم زیر پتو و دخترک بهاری را تنگ در آغوش گرفتم و منتظر ورود قاتل بی رحم بودم. اما نیامد.

ساعت 2 بامداد بود. اما این قاتل بی رحم انگار شوخی اش گرفته بود و بااینکه توانسته بود داخل خانه بیاید، اما نمیدانم چرا سراغ من نمی آمد که کار را یکسره کند! شاید میخواست ذره ذره زجر کشم کند! اصلا شاید شگرد این قاتل در ذره ذره زجر کش کردن قربانی هایش بود و این جوری خوی وحشی گری اش ارضا میشد. ای قاتل ددمشیانه!!!!:))


داشت از این لوس بازی های قاتل بی رحم و لفت دادنش حوصله ام سر میرفت که دیدم تق تق تق تق دارد صداهایی می آید

خوب گوش تیز کردم! بله این صداها از یخچال بود. انگاری یک قابلمه آش حبوبات نپخته خورده بود و بدجور نفخ کرده بود

اینجا بود که دچار شک شدم! نکند از اول هم خبری از قاتل بی رحم نبوده و این مزاحمت ها کار یک روح خبیث نا آرام بود؟

قضیه گویا ماوراطبیعی بود. با قاتل بی رحم شاید میشد وارد مذاکره بشوم و با اشک و آه و زاری دلش را به درد بیاورم تا از خیر کشتنم بگذرد. اما روح خبیث این حرفها سرش نمیشد. مذاکره و گفتمان و این چیزا توی کتش نمیرفت. مانند گلام در کارتن سفرهای گالیله زیر لب زمزمه کردم: من میدونم!کارمون تمومه


ساعت 3 بامداد شده بود. گویا نفخ شکم یخچال هم از بین رفته و با توکل بر خدا شفا پیدا کرده بود. چون دیگر صدای تق تق تق تق نمیشنیدم.

داشتم به این فکر میکردم که شاید روح خبیث خوابش برده که دیدم همه صندلی ها و مبل ها شروع کردند به صدا کردن!

انگاری یک روح خبیث 120 کیلویی که قطعا در رده سنگین وزن رقابت میکرد، روی مبلها و صندلی های بیچاره نشسته بود و قولنچ آن طفلی ها را در می آورد.

حالا علاوه بر ترس فلج کننده، غصه تعویض مبلمان و صندلی ها در این وضعیت نا به سامان اقتصادی و تورم چند ده درصدی هم بر همه رنج های روحی ام اضافه شده بود و داشتم محاسبه میکردم با چند ماه پس انداز میتوانیم این مبلمانی که جناب روح خبیث زحمت درب و داغان کردنش را کشیده تعویض کنیم؟

ساعت 4 بامداد بود که کودک درون روح خبیث بیدار شد و دلش خواست با عروسکهای دخترک بهاری من بازی کند. صدای بع بع بع بع گوسفند چاق دخترک از اتاقش می آمد و من توی آن یکی اتاق، در حالی که از ترس به دخترک چسبیده بودم و کله هایمان زیر پتو بود، به طنین خوفناک آن گوش میدادم. در حالت معمولی عروسک گوسفند دخترک فقط 5 بار بع بع میکند. اما کودک درون روح خبیث انگار روش دیگری بلد بود که باعث میشد هنگام بازی این گوسفند، بی شمار بع بع بکند


آرزو میکردم دخترک بهاری بیدار شود و شیر بخواهد بلکه کمی با هم حرف بزنیم و حواسم از روح خبیث و دار و دسته اش پرت شود. اما دخترک تخت خوابیده بود و در چنان آرامشی فرو رفته بود که حسودی ام میشد


ساعت 5 بامداد بود که روح خبیث گرسنه اش شد و رفت سراغ کابیت ظرفها و شروع کرد به تق و توق دادن. بشقاب ها به کاسه میخوردند و صدا میدادند. قاشق چنگالها به همدیگر میخورند و جرینگ جرینگ میکردند. یک چیزی به لبه قابلمه میخورد و صدایش را در می آورد. یک چیزهایی هم مدام روی میز گذاشته و یا از روی میز برداشته میشدند. در این فکر بودم کاش روح خبیث این قدر یکندنده و بدجنس نبود و از خودم سوال میکرد که فلان چیز کجاست و این قدر سر و صدای بیخود به راه نمی انداخت

ساعت 6 صبح بود که روح خبیث یا شاید هم قاتل بی رحم ضربه نهایی را زد. صدای زنگ آیفون بلند شد. باز هم به شک افتادم که نکند روح خبیثی در کار نبوده و این همه مدت همان قاتل بی رحم اولی من را سر کار گذاشته بوده و با این کار تفریح میکرده است؟ حالا هم رفته پشت در و زنگ زده که من را بکشاند بیرون از خانه و سریع من را گونی پیچ، توی صندوق عقب ماشینش بیندازد و ببرد توی بیابانی جنگلی کوهستانی جایی سر فرصت و با آرامش خاطر بکشد؟


اما کور خوانده بود. من یک مادر شجاع بودم و به این راحتی ها تسلیم یک قاتل بی رحم بی تربیت که تمام طول شب را بی اجاره توی خانه قربانی اش میگذارند و او را با سر و صدا به راه انداختن می ترساند نمیشدم!

دست دراز کردم تا یک چیزی برای دفاع از خودم و حمله به قاتل بی رحم پیدا کنم. خرس پشمالوی دخترک توی چنگم آمد. دیدم جناب خرسی با این وضع چشمهای نیمه بازش به درد مبارزه نمیخورد. گذاشتمش سر جایش و در عوض اسپری خوش بو کننده ام را برداشتم و با ژست کلاشینکف در دست گرفتم و با قدم هایی راسخ از اتاق خواب زدم بیرون. بی شک من یک مادر مبارز و دلاور و قهرمان بودم. یک مادر چریک!

قصد داشتم به محض اینکه چشمم به چشم آن قاتل بی رحم مردم آزار و بی تربیت افتاد اسپری را توی چشمش خالی کنم و وقتی دیگر نتوانست هیچ جا را ببیند آن قدر پشت دستی بهش بزنم که ادب شود و یاد بگیرد کشتن مادرهای تنها کار خیلی زشتی است

گوشی آیفن را برداشتم و با صدای یک مادر مبارز شکشت ناپذیر گفتم: کی هستی؟ چیکار داری؟

به جای نعره های قاتل بی رحم یا اصوات رعب آور روح خبیث، صدای بابای پاییزی از آن طرف آیفن به گوش رسید که به سبک شماعی زاده داشت میخواند: درو وا کن عزیزم درو وا کن عزیزم. میخوام بیام به دیدنت


مادر خلاق

مادر که میشوی ناخودآگاه باید خلاق و مبتکر شوی

اطلاعات به دست آمده از گوگل و خواندن کتاب هایی با محور رشد کودک و توصیه پزشک و روانشناس همگی یک پیام در بر داشت! بازی هایی که همزمان قوه شنوایی و بینایی نوزاد را تحریک میکند برای سن 3 ماهگی او حیاتی است


اما با یک مشکل بزرگ رو به رو بودم!

دخترک بهاری جغجغه هایش را دوست نداشت. من جغجغه به دست رو به رویش خودم را تکه تکه میکردم، بالا پایین می پریدم، صدای همه حیوان های روی زمین را در می آوردم، روی دست راه میرفتم، با پاهایم سرم را می خاراندم، از توی گوش هایم حباب بیرون میدادم، دستها و پاهایم را به هم گره میزدم و هزار کار محیرالعقول دیگر میکردم تا بلکه دخترک بهاری خوشش بیاید و سرش گرم شود و یا احیانا ذوقی بکند و بلخندی بزند

اما تنها چیزی که وجود داشت نگاه های کلافه دخترک بود. انگار همه تلاشهای من برای بازی کردن با او به نظرش مضحک می آمد و کلافه اش میکرد. شاید هم توی دلش میگفت وای خدایا نمیشد یه مادر بهتر به من میدادی؟ این دیگر کیست؟ این چه کارهایی است که میکند؟ مثلا میخواهد من را سرگرم کند و بخنداند؟ مگر اینجا سیرک است؟


گفتم شاید اگر جغجغه را دست خودش بدهم بهتر باشد و بیشتر خوشش بیاید. اما باز هم مشکل بزرگی وجود داشت

عضلات دست و انگشتهای دخترک بهاری هنوز آن قدر قوی نشده بود که بتواند وزن جغجغه را تحمل کند. جغجغه هنوز یک ثانیه نشده روی زمین می افتاد و عملیات با شکست صد در صد رو به رو میشد


دخترک بهاری  از بازی لذت نمیرد. من غرق در حس خودمقصر پنداری میشدم. عذاب وجدان میگرفتم. دخترک کلافه میشد. باز هم از بازی لذت نمیرد و این دور باطل همین طور ادامه داشت

چند روزی را دور باطل سواری کردیم که معجره ای که منتظرش بودم از راه رسید

دو تا قوطی قرص جوشان که یادگار روزهای رژیم لاغری و خوش تیپی ام بود من را نجات داد

چندتایی قرص جوشان از آن سالها مانده بود که یک راست توی سطل زباله انداختمشان

چندتا نخود و لوبیا از جا حبوباتی کش رفتم و ریختمشان توی قوطی هایی که یکی شان لیمویی رنگ و دیگری هم پرتغالی رنگ بود

و این شد پایان دور باطل ما

الان دخترک از اینکه زورش به نگه داشتن قوطی ها میرسد و میتواند انگشتهای کوچولویش را دور قوطی حلقه کند و قوطی هم از دستش نمی افتد غرق در شادی میشود. از اینکه میتواند قوطی را نگه دارد و حتی صدای نخود لوبیای تویش را در بیاورد کلی احساس غرور میکند و علاوه بر تقویت حواس بینایی و شنوایی اش، عضلات دستش هم دارد قوی تر میشود و مهمتر از همه اینکه حس اعتماد به نفسش هم دارد به خوبی تقویت میشود.





میروم تا لب عرش...

دخترک بهاری روی شکم دایی اش نشسته و دارد با خوشحالی به گردن او لگد میزند و از اینکه میتواند به اطراف لگد بپراند آن قدر ذوق زده شده که خودش با صدای بلند به توانمندی های تازه اش قهقه میزند


میرم پهلویشان و دخترک را صدا میکنم

دستهایم را باز میکنم و به دخترک میگویم :عزیزکم بیا بغل مامان

همان طور که مدام دارد لق میزند و کنترل کاملی روی نشستن و حرکات دست و پایش ندارد و آدم را به شدت یاد عروسکهای خیمه شب بازی می اندازد، دستهایش را از هم باز میکند و تلو تلو خوران خودش را به سمتم پرت میکند

و من میرم تا لب عرش

حجم کوچولوی بدنش که آغوشم را پر میکند خوشبخت ترین مادر دنیا میشوم

تربیت دینی نمیخواهم

توی خانه هستم و دارم برای شاممان سیب زمینی پوست میگیرم. زیر لب یک ترانه محلی را زمزمه میکنم. میخواهم با نایسر دایسر عزیزم آنها را خلالی کنم و بعد بریزمشان توی سرخ کن و کنار شام شبمان یه سیب زمینی ترد و خوشمزه داشته باشیم

دخترک بهاری و بابایش رفته اند توی حیاط

در واقع دخترک آن قدر نق و نق کرد که پیشنهاد دادم بابایش او را ببرد توی حیاط بلکه هوای آزاد به سرش بخورد و از خر چموش شیطان پایین بیاید و بیخیال نق زدن شود

مرد همسایه و دخترش از در حیاط می آیند داخل و شروع به خوش و بش با بابای دخترک میکنند. مرد همسایه دخترک بهاری را ناز میکند و برایش شعر میخواند تا او را بخنداند

دخترک 7 ساله همسایه به بابایش تشر میزند: بابا بهش دست نزن. نامحرمه. معصیت داره


دلم به هم میخورد از این همه افراط و تفریط و کاسه داغ تر از آش شدن. حس خیلی بدی همه وجودم را میگیرد. مثل وقتی که حواست نیست و بی هوا دوش آب حمام را باز میکنی و یک هویی آب سرد رویت میریزد و همه جانت مورمور میشود و از زندگی بیزار میشوی


خانواده همسایه جو مذهبی دارد. واقعا هم جو! مذهبی این خانواده بدجور بالا زده و حلال های دینی را هم بر خودشان حرام کرده اند. آن قدر درگیر حرام و حلال و شرعی و غیر شرعی بودن همه اتفاق های زندگی شده اند که دست زدن به یک دختر بچه 3 ماهه و بازی با او و خنداندنش را هم معصیت فرض میکنند. آن قدر نگاهشان به همه مسائل جنسی است که فکر میکنند بازی با یک بچه 3 ماهه هم میتواند حال آدم را خراب کند و فکرهای شیطانی به کله اش خطور کند. کلا از نظر آنها همه انسانها به صورت پیش فرض گناهکار هستند و با دیدن هر تار مویی یا هر خنده ای و یا هر نگاهی قطعا به گناه می افتند و آن قدر غرق معصیت و افکار پلید میشوند که یادشان میرود انسان هستند و چیزی به نام وجدان و اختیار و عقل دارند و میتوانند افسار غریزه جنسی شان را در دست بگیرند. به نظر می آید مرد از دید آنها موجودی ضعیف و بی اراده و شهوت ران است که حتی با بازی کردن و خنداندن یک کودک 3 ماهه غریزه جنسی اش طغیان میکند و کارش را به جاهای باریک میکشاند. ماهیت وجودی زن نیز جز عشوه ریختن برای مردان و گمراه کردنشان و به گناه انداختنشان چیزی نمیتواند باشد.

و البته که چپاندن این همه تندروی های فکری توی کله دختر بچه 7 ساله تنها از عهده مادر خانواده بر می آید


تصمیم قطعی گرفته ام که دخترک بهاری را فارغ از همه تربیت های مذهبی بزرگ کنم. من حق ندارم چیزی را به کسی تحمیل کنم. حتی اگر آن فرد دخترک خودم و جزئی از وجود خودم باشد

میخواهم به عنوان یک مادر اخلاقیات را به دخترکم یاد بدهم. اخلاقیات مطلق هستند و راه روشنی برای زندگی نشان دخترک خواهند داد. فانوس اخلاقیات را به دست دخترکم میدهم و خودم نیز همراه با او در جاده زندگی قدم میگذارم و مراقبش خواهم بود تا زمین نخورد و اگر هم خورد، دستش را میگیرم و خاک لباسش را میتکانم تا یقین پیدا کند هیچ وقت تنهایش نخواهم گذاشت

بعدها هر وقت خودش به بلوغ فکری رسید اختیار دارد به هر مرام و مسلک و  فرقه دین و آئینی که دلش خواست بگرود

درس دوم

بیشتر از آنکه به دخترک بهاری چیزی یاد بدهم، دارم از او چیز یاد میگیرم


دیروز وقتی از تکان خوردن "آقا گاوی" بالای تشک بازی اش با همه وجود شاد شد و قاه قاه خندید و از بالا و پایین پریدن های آن لذت برد و مدتها با عشق و شعف بی نظیری به آن صحنه خیره شد، به من یاد داد که برای شاد بودن و لذت بردن نیازی به معجزه های بزرگ نیست

گاه حتی اتفاقات کوچکی مانند تکان خوردن آقا گاوی میتواند برای شادمانه زیستن کافی باشد

دخترکم تو معلم خوبی هستی

اکتشاف جدید

دخترک بهاری دو سه روز است که کشف کرده دماغ دارد!

از شوق پیدا کردن دماغش گاه میشود که مدت زیادی به آن خیره می ماند و در این حال چشمانش یک حالت تعجب و بهت بامزه به خود میگیرد

اعتراف صادقانه به یک حماقت مادرانه

داشتم فکر میکردم که این بار با چه موضوعی وبلاگ دخترک بهاری را آپ کنم که چشمم به این لینک افتاد


www.92329.blogfa.com


میان اشک و آه و گریه هایی که برای این طفل معصوم و مادر غمدیده اش راه انداختم، برای هزارمین بار خاطره ننگین آن روز را مرور کردم. به خودم حمله کردم. خودزنی روحی راه انداختم و هر چه حرف بد بلد بودم به خودم گفتم

اعتراف میکنم که آن روز من یک مادر احمق بیش نبودم و کلمه ها از توصیف حماقت و سهل انگاری من عاجز هستند. با اینکه نوشتن این خاطره ننگین برایم سخت است و هر بار که انگشتم را روی کلیدهای کیبورد میزنم با همه وجود زجر میکشم، عذاب وجدان یقه ام را میگیرد و بغض میچسبد بیخ گلویم و قصد خفه کردنم را میکند و با همه وجود از خودم شرمنده میشوم، اما آن را مینویسم. بعضی چیزها باید همیشه زنده و واضح توی ذهن آدم باقی بماند تا دوباره دستهایش آلوده به ارتکاب آن نشود


دخترک بهاری 20 روزه بود که آن اتفاق افتاد

اولین باری بود که کالسکه یک نوزاد را توی خیابان هدایت میکردم و از اینکه مادر این موجود کوچولو و دوست داشتنی که داشت با چشمهای باز و کنجکاوش به آدمها و ویترین مغازه ها و آسمان و درخت نگاه میکرد هستم، کلی ذوق زده شده بودم

مقصد گردش دو نفره مان مرکز بهداشت محله بود. باید برای دخترک پرونده تشکیل میدادم تا در فواصل زمانی منظم در جریان منحنی رشدش باشم

وقت برگشت به خانه، همین که توی کوچه خودمان پیچیدیم، یک پیراهن تابستانی با رنگهای شاد از توی ویترین مغازه به من چشمک زد و وسوسه شدم که بروم و از نزدیک پیراهن را ببینم و اگر قیمتش با اسکناس هایی که توی کیف پولم لم داده بودند میخواند، آن را به کمد لباسهایم دعوت کنم


میدانستم که هرگز نباید بچه را توی کالسکه رها کرد

میدانستم که این کار خطر دارد

میدانستم که خیلی از بچه دزدها روزها کنار خیابان های پر مغازه کمین میکنند تا مادری کالسکه بچه اش را رها کند و آنگاه هدف شوم خودشان را عملی کنند

اما

چشمهای دخترک بهاری بسته بود و در یک خواب قشنگ و معصومانه فرو رفته بود

دلم نیامد این آرامش را به هم بزنم و دخترک را از کالسکه بیرون بیاورم و دوتایی وارد مغازه بشویم

میدانستم دارم اشتباه میکنم اما با این حال یک ماله دستم گرفتم و با مهارت شروع به ماله کشی کردم

" فقط چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد. در ضمن اینجا کوچه خودمان است و خانه مان هم همین جاست. اتفاقی نمی افتد. بچه را جلوی در مغازه بگذار و برو داخل. اما قول بده زود برگردی"


فقط 3 ثانیه طول کشید تا قیمت لباس را پرسیدم. اما گاهی همان 3 ثانیه میتواند یک فاجعه به بار بیاورد

از توی مغازه چشم برگرداندم که کالسکه بچه را دید بزنم

اما نبود!

چشمهایم از حدقه زد بیرون

قلبم با یک تکان شدید از دهنم بیرون جهید، همه بدنم یخ کرد و سراسمیه خودم را از در مغازه توی کوچه پرت کردم

کالسکه دخترک بهاری تا فاصله 4- 5 متر جلوتر از مغازه حرکت کرده بود و بعد از برخورد به تایر یک خودروی پارک شده، متوقف شده بود

برای اینکه آفتاب چشمهای دخترک را نیازارد، سایه بان کالسکه را باز کرده بودم و باد توی کالسکه پیچیده بود و دقیقا توی همان 3 ثانیه منحوس و شوم، کالسکه را به حرکت در آورده بود


من به وجود فرشته های نگهبان اعتقاد دارم. و مطمئنم آن روز کمک و مهربانی فرشته نگهبان دخترک باعث شد که همه چیز ختم به خیر شود. دخترک حتی از خواب هم بیدار نشده بود و همان طور معصومانه در خواب ناز بود

هزار بار از خودم پرسیدم اگر آن ماشین آنجا پارک نشده بود و کالسکه متوقف نمیشد باید چه خاکی بر سر میکردم؟ اگر همان موقع یک ماشین وارد کوچه میشد و به کالسکه برخورد میکرد باید کجا گریبان چاک میدادم؟ اگر کالسکه با شتاب زیادتری به جایی برخورد میکرد و بلایی سر دخترک نازم می آمد باید کجا خودم را سر به نیست میکردم؟


همه چیز ختم به خیر شد. اما عذاب وجدان من و احساس حماقت و بی کفایتی که بعد از آن ماجرا توی قلب و روح و ذهن من رسوب کرد هیچ وقت از بین نخواهد رفت و آن را پایانی نیست

این حادثه گرچه تلخ بود، اما برای من درس و پیام هم در پی داشت. یاد گرفتم که حتی برای 3 ثانیه هم نباید یک شیرخوار را در کالسکه اش رها کنم

و از همه مهمتر اینکه به وجود فرشته نگهبان مهربانمان بیش از پیش ایمان آوردم و از او به خاطر لطف بی دریغی که آن روز به ما کرد از ته ته ته ته قلبم سپاسگزارم

فرشته دوستت دارم

دغدغه خواب

خوابیدن نوزاد یکی از مهمترین دغدغه های مادرانه به شمار میرود. بر هیچ کسی هم پوشیده نیست که خواباندن یک نوزاد که تا چند وقت پیش هیچ برداشتی از روز و شب نداشته چه قدر کار پیچیده و طاقت فرسایی است.

نوزادان در هفته های اول درک درستی از روز و شب ندارند و چه بسا ترجیح بدهند تمام طول شب را بیدار بمانند و با مکیدن شست و نگاه کردن به در و دیوار و پرده و لوله بخاری و تابلو و  اسباب بازی و هر آنچه در اتاق وجود دارد خودشان را سرگرم کنند و یا از آن بدتر با سر دادن جیغ های بنفش خواب را از سر پدر و مادر و همسایه های طبقه های بالایی و پایینی و بغلی برهانند.


من هم در نقش یک تازه مادر از این تجربه های دردناک داشته ام و شبهای زیادی بوده که تا صبح بیدار مانده ام و تمام طول شب را به یک پیاده روی بیهوده و کسالت آور و تمام نشدنی دور میز آشپزخانه سپری کرده ام.

نوزاد من یک کودک بی قرار بود و در هفته های اول مانند خیلی از نوزادها دلپیچه های بدی داشت که سبب میشد نتواند خوب بخوابد و مدام جیغ بکشد. طوری که فکر کنم دخترکم قصد دارد پرده گوش مادرش را سوراخ کند


اما من به عنوان یک مادر که سعی دارد از همین ابتدا کودکش را طبق اصول صحیح بار بیارود تا بعدها" بادی به هر جهت" نشود، عزمم را جزم کردم تا از همان روزهای نخست خوب خوابیدن و به موقع خوابیدن درست  به موقع را به کودک بیاموزم. چون بر هیچ کسی پوشیده نیست که خوابیدن به موقع چه اندازه در رشد کودک سرنوشت ساز است و میتواند کل سیستم زندگی او در آینده را تحت تاثیر قرار بدهد


طبیعتا اولین اقدام، رفع عامل مزاحم و مختل کننده خواب، یعنی همان دلپیچه های آزار دهنده بود. با مراجعه به دکتر و توضیح اینکه دخترکم همیشه گرفتار نفخ و دلپیچه است، داروی مخصوص دلپیچه کودکان تهیه کردم و بعد از چند روز دلپیچه دخترک به حداقل ممکن رسید و بیقراری هایش کمتر و کمتر شد. خودم نیز با پیگیری یک رژیم غذایی خاص، تلاش کردم که در این بهبودی موثر واقع شوم


حالا نوبت به این بود که دخترک را با ساده ترین روش با مفهموم روز و شب آشنا کنم. یکی از کارهایی که انجام دادم این بود که خواب روز را با نور همراه کردم. یعنی حتی اگر دخترک در اتاق خواب بی پنجره خودمان میخوابید، با روشن گذاشتن چراغ اتاق به او میفهماندم که الان روز است و روشنایی وجود دارد و نوع خوابیدنش باید با خواب شبانه تفاوت داشته باشد.

موقع خواب روز رادیو یا تلویزیون را روشندمیگذاشتم تا دخترک بیاموزد روزها مملو از صداهای مختلف است و گوشش را عادت بدهد که صداهای اضافی را به طور اتوماتیک حذف کند


اما وقتی برای خواب شب آماده میشدیم، همه صداهای اضافی اطراف را حذف میکردم

دخترک باید میفهمید خواب شبانه مسئله بسیار جدی است و نباید با شوخی و بازی همراه باشد. برای همین وقتی که شبها میخواستم به او شیر بدهم و یا پوشکش را تعویض کنم، با او حرف نمیزدم و بازی هم نمیکردم. اگر لازم بود چیزی به او بگویم، با آهسته ترین میزان صدا آن چیز را به او میگفتم


تنظیم خواب هم یکی دیگر از کارهایی بود که انجام دادم. نوزادها بیش از دو ساعت متوالی نمیتوانند بیدار بمانند. بنابراین سعی کردم خوابش را طوی تنظیم کنم که دو ساعت پیش از خواب شبانه بیدار باشد و حسابی برایش شعر میخواندم و با او بازی میکردم که خسته شود و  زمان خواب شبانگاهی خوابی راحت تر و دلچسب تر داشته باشد


و مهمتر از همه اینکه قضیه خواب شبانه را به هیچ وجه شوخی نگرفتم و با پیگیری و سماجت خاصی آن را دنبال کردم. هرگز دست از پیگیری نکشیدم و حتی زمانهایی که دخترک تمایلی به خوابیدن از خود نشان نمیداد و سعی میکرد بازیگوشی کند، دست به دامن انواع روشهای ممکن میشدم تا او را بخوابانم و عادت خوابیدن در یک ساعت خاص را از سرش نیندازم

حتی خیلی از مواقع شال و کلاه کردم و از خانه بیرون رفتم و آن قدر در محوطه و حیاط راه رفتم تا دخترک به خواب رفت و خیالم جمع شد. یک مادر در درجه اول باید سمج و پیگیر باشد و به این راحتی ها سنگر را ترک نکند.

هرگز با بهانه هایی مثل آمدن مهمان یا رفتن به مهمانی دست از تلاشم برای عادت دادن دخترک به خوابیدن در یک ساعت مشخص نکشیدم و حالا خوشحالم

از این جهت که بلاخره تلاشهای من نتیجه داده و دخترکم با این سن و سال کم یاد گرفته سر یک ساعت مشخص بخوابد و با اولین نظم زندگی اش آشنا شده

این اولین پیروزی مادرانه من به شمار میرود و به گمانم باید بابت ان به خودم تبریک بگویم


انواع لالا

دست لالا

تعریف: لالایی که رابطه مستقیمی با دست مادر دارد

موقعیت فیزیکی: مادر دخترک بهاری باید روی تخت به پلو دراز بکشد و دستش را طوری روی تخت بگذارد که تشکیل یه زاویه قائمه را بدهد. بعد دخترک بهاری سرش را روی بازوی مادرش بگذارد و در حالی که با شست پایش شکم مادرش را قلقلک میدهد و گاهی نیز آن را توی ناف مادرش میکند و باعث میشود مادرش از شدت قلقلک ضعف کند، به خواب برود

الزامات: نوازش کردن موی سر دخترک بهاری با آن یکی دست از الزامات این نوع لالا است


پا لالا

تعریف: لالایی که روی پای مادر اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: مادر باید به یک جایی تکیه بدهد و ترجیحا پشتش یک بالش بگذارد. پاهایش را جفت همدیگر دراز کند و روی آن یک تشک کوچک و یک بالش بگذارد. دخترک بهاری سرش را روی بالشی که به ترتیب روی تشک و بعد روی پای مادرش قرار دارد بگذارد و همین طور که مادر سعی میکند به صورت منظم پاهایش را به چپ و راست تکان بدهد و در عین حال مواظب باشد که پاها از همدیگر باز نشوند، دخترک به خواب برود

الزامات: داشتن یک جفت پای سالم عاری از هر گونه درد مچ و زانو برای این نوع لالا الزامی است. همچنین خواندن یک لالایی آرامش بخش نیز حیاتی به نظر میرسد و در تسریع نتیجه کار موثر واقع میشود


ممی لالا

تعریف: لالایی که همراه با شیر خوردن اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: در این نوع لالا مادر هم میتواند در پوزیشن نشسته باشد و هم دراز کشیده. مهم این است که به دخترک بهاری شیر بدهد و همزمان با خوردن شیر، خر و پف دخترک بلند شود

الزامات: پوشیدن یک لباس راحت که مناسب با دوران شیردهی طراحی شده باشد الزامی به نظر میرسد

پ.ن: این نوع لالا معمولا برای خواب آخر شب بسیار مناسب و مجرب به نظر میرسد


مبل لالا

تعریف: لالایی که روی مبل اتاق پذیرایی به وقوع بپیوندد

موقعیت فیزیکی: مادر باید روی مبل در حالتی بین نشسته و دراز کشیده قرار بگیرد. پشتش چند بالشتک بگذارد و اطرافش را نیز با چند بالش بزرگ و کوچک محصور کند. دخترک بهاری را روی شانه بگذارد و دخترک روی سینه مادرش و مادرش هم روی بالشتکها لم بدهد.

الزامات: داشتن بالشهایی با ابعاد و درجه نرمی مختلف الزامی است. همین طور روشن کردن کولر به دلیل افزایش دمای بدن مادر و دخترک بهاری واجب به نظر میرسد.

پ.ن: این نوع لالا برای چرتهای بعد از ظهر عالی است و برای مادر نیز توفیق اجباری استراحت کردن و چرت زدن را به دنبال دارد.


ماشین لالا

تعریف: لالایی که درون خودروی در حال حرکت اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: دخترک بهاری درون صندلی ماشینی که با انواع پتو و بالش پر شده و حسابی نرم و راحت به نظر میرسد قرار میگیرد و کلیه بندها و کمربندهای ایمنی بسته میشوند. پدر دخترک یک موسیقی کلاسیک میگذارد و خودرو را روشن میکند و دخترک به یک خواب شیرین و لذت بخش فرو میرود.

الزامات: داشتن صندلی خودروی مخصوص کودک الزامی است. در صورت نداشتن چنین امکانی، مادر باید در صندلی عقب نشسته  و کودک را در آغوش بگیرد

پ.ن: تجربه نشان داده است که ماشین لالای بالای 3 ساعت با یک گریه و جیغ و داد وحشتناک از سوی دخترک بهاری ناشی از خستگی و دلزدگی پایان میپذیرد


مبل پا لالا

تعریف: این نوع لالا ادغام دو نوع لالا- پا لالا و مبل لالا- است

موقعیت فیزیکی: مادر باید روی یک مبل ال و یا یک کاناپه 3 نفره قرار بگیرد و تکیه بدهد. تشک و بالش دخترک بهاری را روی پاهای دراز شده اش بگذارد و به صورت منظم آن را به طرفین تکان بدهد تا دخترک بخوابد

الزامات: داشتن یک مبل راحت و بزرگ پارچه ای لازم به نظر میرسد

پ.ن: دلیل محبوبیت این نوع لالا از سوی دخترک بهاری هنوز کشف نشده است


بغل لالا

تعریف: لالایی که در بغل مادر اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: دخترک بهاری در آغوش مادر قرار میگیرد و مادر باید کل محیط خانه را برای چندین و چند بار- گاه تا هزاران بار- راه برود و همزمان آواز بخواند تا دخترک به خواب برود.

الزامات: داشتن یک جفت پای سالم، یک ستون فقرات بی عیب و نقص و یک کتف قوی برای این نوع لالا الزامی است. همین طور مادر باید به یک حنجره عالی مجهز باشد.

پ.ن: اگر دست دخترک بهاری باشد، ترجیح میدهد همه لالاها به این شیوه انجام شود.


گهواره لالا

تعریف: به لالایی که درون گهواره اتفاق می افتد گهواره لالا میگویند

موقعیت فیزیکی: دخترک بهاری درون گهواره قرار میگیرد. مادر با بندی که به گهواره بسته آن را تکان میدهد و دخترک آن داخل به خواب میرود. گاه مادر میتواند شعری را نیز برای دخترک زیر لب زمزمه کند.

الزامات: داشتن یک گهواره مناسب و همچنین بستن یک بند بلند متناسب با ابعاد منزل الزامی به نظر میرسد

پ.ن: حسن این نوع لالا در این است که مادر میتواند همزمان با خواباندن دخترک بهاری اندکی به کارهای شخصی اش نیز رسیدگی کند. این نوع لالا مخصوص روز تلقی میشود


شکم لالا

تعریف: لالایی که روی شکم افراد چاق اتفاق می افتد

موقعیت فیزیکی: یک فرد تپل با شکم بر آمده- ترجیحا پدربزرگ- دخترک بهاری را در آغوش میگیرد و روی یک مبل لم میدهد. دخترک روی شکم او به خواب میرود

الزامات: داشتن یک عضو شکم برجسته و مهربان و با حوصله در خانواده الزامی به نظر میرسد و بدون وجود فردی با چنین مشخصاتی، این نوع لالا ماهیت وجودی پیدا نمیکند

پ.ن: این نوع لالا مخصوص مواقعی است که پروژه عملیاتی کردن انواع دیگر لالا با شکست رو به رو شده و مادر دخترک بهاری از شدت خستگی در حال مضمحل شدن است. آن گاه آن عضو مهربان و شکم برجسته و با حوصله مانند فرشته نجات وارد عمل میشود و به یاری شکم نازنینش دخترک را میخواباند و مادر نیز نفسی به آسودگی میکشد



در باز

اگر دیدید فردی هنگام استفاده از دست شویی و حمام در آن را باز میگذارد فکر نکنید که از نظر عقلی خل مزاج است و یا فرهنگ استفاده از سرویس بهداشتی درونش نهادینه نشده  و یا تربیت خوبی نداشته است و یا از فوبیای ماندن در مکانهای بسته رنج می برد

مطمئن باشید آن فرد یک مادر است که با مصیبت کودکش را خوابانده و همیشه نگران از خواب پریدن کودکش است

چند قدم تا دیوانگی

دچار یک عارضه جدید که ناشی از استرس نگهداری صحیح از نوزاد است شده ام!

همه چیز صدای دخترک بهاری را می دهد. اصلا صدای گریه ها و جیغ های دخترک بهاری پس زمینه گوشم شده و مثل کاغذ دیواری به در و دیوار گوشم چسبیده

وقتهایی که دخترک بهاری در کمال آرامش خوابیده، از هر چیز بی ربط و با ربطی صدایی مشابه با صدای گریه های دخترک به گوشم میرسد و هر وقت فاصله ام با او بیش از دو متر میشود، صدای خیالی جیغ و دادش هم شدیدتر میشود

تا حالا از دوش حمام، شلنگ دست شویی، فندک اجاق گاز، چرخ خیاطی، کولر، ویبره موبایل، دمپایی هایم و حتی خر و پف بابای دخترک صدای گریه های دخترک بهاری ام به گوشم رسیده

اگر همین طور پیش برود به گمانم گذرم به تیمارستان هم بکشد!

کپی برابر اصل

یک جفت چشم سیاه براق به سایز بزرگتر خودش خیره میشود و با شادی لبخند میزند. یک جفت چشم سیاه براق به سایز کوچکتر خودش که آن پایین توی بغلش آرمیده با لبخند پاسخ میدهد و نگاه ها و لبخندها در هم گره میخورد

خوشبختی همین جاست

وقتی سایز کوچک "کپی برابر اصل" خودت را در آغوش میگیری و سرتا سر پکر لطیف صورتی رنگش را بوسه باران میکنی

یک ماه گذشت

دخترک بهاری ام

یک ماه است که با بوی خوشت سرمستیم و با خیره شدن در چشمان مشکی ات، غوطه ور شدن در خوشبختی را تجربه میکنیم

تولد یک ماهگی ات مبارک فرشته کوچک من

به حول و قوه الهی بعد از 29 روز بلاخره جسارت و شهامت پیدا کردم و دخترک بهاری را خودم حمام بردم

حالا دست دست:)


پ.ن:در این 29 روز بابای دخترک یک روز در میان او را حمام میکرد و این وسط من نقش توپ جمع کن ماجرا را داشتم

مادری یعنی صبوری

در این چند روزی که از زمینی شدن دخترک بهاری میگذرد، احساس میکنم سالها بزرگتر شده ام.

دارم بالغ میشوم و این را مدیون کوچولوی بهاری خودم هستم

آمدن یک نوزاد خیلی چیزها به یک تازه مادر می آموزد

اولینش صبور بودن است. چیزی که من خیلی زیاد آن را کم داشتم و به شدت محتاجش بودم


وقتی علی رغم داشتن دردی جانکاه و موذی خودت را موظف میدانی از شیر خودت نوزاد چند روزه ات را تغذیه بکنی و با هر مکش او دنیا دور سرت تیره و تار میشود، اما برای اینکه روحیه کوچولویت خراب نشود توی چشمهایش خیره میشوی و به او لبخند میزنی، خواه ناخواه صبوری را تمرین میکنی


زمانی که آن قدر گرفتار نگهداری از کودک چند روزه ات و کارهای تمام نشدنی خانه هستی که یادت میرود چیزی بخوری یا حتی دستشویی بروی، صبوری را تمرین میکنی


وقتی که تمام طول شب را به انتظار روی هم رفتن پلکهای یک کودک چند روزه به چشمای سیاه و درشتش خیره میشوی و لالایی میخوانی و آرام آرام دور خانه یک پیاده روی تمام نشدنی را از سر میگیری، صبوری را تمرین میکنی



وقتی سعی میکنی جیغ های بی دلیل کودکت هنگام پوشاندن لباسش بعد از حمام یا تعویض پوشک عصبی و دست پاچه ات نکند داری صبوری را تمرین میکنی



وقتی تنها برای پاک کردن بینی اش سه ساعت زمان میگذاری و آخر سر هم کودک بازیگوش و تخس چند روزه ات اجازه نمیدهد به حریم خصوصی بینی اش کاری داشته باشی، داری صبوری را تمرین میکنی


صبوری. صبوری. صبوری

این اولین درسی است که مادری کردن دارد به من یاد میدهد

کودکم دارد بزرگ میشود و من را نیز همپای خود بزرگ میکند...

بدون شرح

پاهای کوچکی که قرار است قدمهای بزرگی بردارد...



http://s4.picofile.com/file/7794981284/SAM_2509.jpg

http://s4.picofile.com/file/7794984515/SAM_2515.jpg

عینک دودی

به نور عادت ندارم

در تمام سالهای زندگی ام عادت داشتم در تاریکی مطلق بخوابم

حالا به خاطر دخترک بهاری در حالی میخوابم که چراغ خواب با اقتدار کامل تا خود صبح نورافشانی میکند و حال و هوای خوابیدنمان را عوض کرده است و خدا میداند که این مدل خوابیدن چه قدر برایم ناآشنا و عجیب است

شاید مجبور شوم با عینک دودی بخوابم...

قصه دخترک بهاری

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچ کس نبود

یک دخترک بهاری بود که خیلی شیرین و دوست داشتنی بود

دخترک بهاری با اینکه خیلی کوچولو بود، اما اخلاق های مخصوص به خودش را داشت

مثلا اینکه دخترک بهاری عاشق بوی خودش بود. وقتی که پتوی همیشگی اش را جیشی کرد و مامانش مجبور شد یکی دیگر از پتوهایش را دورش بپیچد، آن قدر غر زد و جیغ کشید تا بلاخره مامانش فهمید از بوی پتوی جدید خوشش نمی آید و وقتی که مامانش پتو را با پودر مخصوص شست، دخترک بهاری با پتوی جدید آشتی کرد و دیگر نق نزد

دخترک بهاری شیفته آغوش مامانش بود. دوست داشت از صبح تا شب توی بغل مامانش باشد و با چشمهای تیله ای خوشگل و درشت و هوس برانگیز ، به چشمهای مامانش خیره شود و مامان برایش آواز بخواند و دخترک بهاری گوش بدهد. دخترک بهاری آن قدر آواز و لالایی ها و آغوش مادرش را دوست داشت که حتی حاضر نمیشد شبها توی گهواره بخوابد. دوست داشت مامانش بغلش بکند و دوتایی با هم در آغوش هم بخوابند

دخترک بهاری یک عادت دیگر هم داشت که از توی بیمارستان مامانش به آن پی برد و عاشق این عادتش شد. دخترک بهاری دوست داشت وقتی دارد شیر میخورد و همزمان به چشمهای مامانش خیره میشود، انگشتهای کوچولو و ظریفش را دور انگشت مامانش حلقه کند و آن قدر این کار را ادامه بدهد تا سیر شود


قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید

بالا رفتیم دوغ بود پاین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود


چهار دست

در کارتن"نیک و نیکو"- همان زنبورهای بازیگوش و شاد- یک شخصیت بامزه به نام "چهار دست" وجود داشت که به گمانم یک ملخ بود

از روزی که دخترک بهاری به دنیا آمده و من در واقعی ترین روزهای مادرانه شیرجه زده ام، در این فکرم که ای کاش یک "چهار دست" بودم!

اینطوری میتوانستم با 3 تا از دستهایم مشغول امورات مربوط به پوشک و پی پی و آروغ و ... شوم و با تنها دست باقی مانده به کارهای شخصی خودم برسم!

شیرجه در واقعی ترین روزهای مادرانه


یک شب سخت

بیخوابی و اضطراب

یک درد طاقت فرسا

و بعد

حس کردن یک حجم خیس و گرم روی شکمت که دارد با چشمهای سیاه تیله ای خیره خیره نگاهت میکند و بعد از یکی دو ثانیه نگاه خیره، آب دهانش را تف میکند و با همه وجودش گریه سر میدهد


و روزهای واقعی مادرانه من دقیقا از همین لحظه آغاز شد

روزهایی که میفهمی دستهایی با ناخن های از ته گرفته شده هم میتوانند زیبا باشند

روزهایی که میفهمی یک شب نخوابیدن میتواند چند میلی متر زیر چشمهایت را گود بیاندازد

روزهایی که میفهمی با یک روز دوش نگرفتن دنیا به آخر نمیرسد

روزهایی که میفهمی بغل گرفتن و این ور آن ور کردن یک نوزاد 3 کیلویی برخلاف تصور قبلی ات اصلا پدیده ترسناکی نیست

روزهایی که با همه وجود در قبال موجود کوچک و بی دفاعی که مظلومانه در آغوشت خوابیده احساس مسئولیت میکنی


روزهای واقعی مادرانه